۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

به نايكي، دو نايكي، سه نايكي، چند نايكي؟


روي نشيمنگاه  توالت نشست و دو دستش را فرو برد توي موهايش.  چند دقيقه اي با ناخن هايش دنبال هر چيز كندني در سرش گشت. هر از چند گاهي دست ها را بيرون مي كشيد،  زير ناخن هايش را نگاه  مي كرد و  از نتيجه ي كند و كاوش خوشحال مي شد.  ساعات آخر جمعه بود. تعطيلات آخر هفته تا چند ساعت ديگر تمام مي شد.  و نتيجه ي فردا از همين حالا معلوم بود. با خودش فكر كرد: " اونجا تازه تعطيل شده حتمن همه الان توي يه بار نشستن و دارن آبجو مي خورن"
بعد شروع كرد بخواندن يك آواز. چيزي مثل اينكه  چرا ديگه دوستم نداري . از انعكاس صدايش توي حمام خوشش آمد و سعي كرد صدايش را بهتر كنترل كند. پس براي هر چند كلمه يك نفس عميق كشيد و شكمش را پر از باد كرد، بعد با خواندن هر كلمه نفسش را بيرون داد. چند بار يكي دوبيتي كه بلد بود را تكرار كرد. بالاخره حوصله اش سر رفت . خودش را تميز كرد،  سيفون را كشيد و بلند شد.

از يكي از بسته هاي بهمني كه از مسافرتشان باقي مانده بود، يكي برداشت. خودش را روي كاناپه ي پت و پهن خاكستري اي  كه چند سال پيش  در حراج خريده بود ( كاناپه اي كه خيلي سريع زهوراش در رفته بود و حسام  تا مدت ها براي همه ي دنيا قصه ي خريد همچين چيز لندهور و بي مناسبتي را تعريف كرده بود، خريدي كه  مقصر بي برو برگشتش او بود)  كمي جابجا كرد. سيگارش را روشن كرد و پك هاي بي علاقه اي به آن زد. بعد كمي به سمت چپ مايل شد تا به حسام  تكيه دهد. او كه غرق در يك سريال پليسي بود براي كله كوچك زنش  توي بغلش جا درست كرد و آرام آرام پشتش را چنگ زد.
 سيگار دلش را به هم زده  و خواب آلودش كرده بود. با بي ميلي از جايش بلند شد.

چرخيد. يك دور، د و دور، سه دور.چهار دور، پنج دور... همينطور چرخيد و چرخيد. بدون هدف.  درست مثل من  كه بي هدف كلمه ها را انتخاب مي كنم. از آن روزهاي بي دليلِ مثل هميشه بود. فقط اينبار از آن  بدترهايش  بود چون فهميده بود يا نه فكر كرده بود كه خيلي گذشته، اما هيچ اتفاقي نيافتاده. فكر كرده بود،  روزهايي هم  بوده كه چيز ها مرتب تر پيش رفته اند. كه صبح هايش  برنامه ريزي كرده و  شب هايش  جلوي كارهاي انجام شده  اش تيك زده و  با سر خوشي به خودش گفته :  يه نايكي، دو نايكي، سه نايكي.  و چهارمي از آنهايي بود كه هيچ وقت تيك نمي خوردند. يا يكي دو بار مي خورند و دوباره بدون علامت رها مي شدند. مثل خودش كه  هنوز يك كلمه ي  تيك نخورده  بود. انگار يكي يادش رفته بود جلويش علامت بزند. يا وقتي مي خواسته سراغش برود، كسي تلفن زده  و او را درگير خبر هاي پراكنده اش كرده است  و يا شايد  ناگهان مجبور شده  از خانه بيرون برود و او را همينطور منتظر رها كرده است.


۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

خاطرات نزديك- سه سال بعد از خاطرات دور قسمت ششم




 خودكار زرد پلاستيكي ام همانكه آموزشگاه به مناسبت روز زن به همه كادو مي داد و رويش نوشته شده بود "يه دونه ايم" (جمله اي كه هميشه بنظرم لوس و نچسب مي آمد) گم شده است. عادت كرده بودم وقتي سوار اتوبوس مي شوم با آن در دفترم يادداشت كنم. جوهرش كم رنگ بود و هميشه مجبور بودم كمي فشارش بدهم. هميشه هم فكر مي كردم چرا يك خودكار ديگر ازجامدادي ام برنداشته ام(جامدادي ام را براي آنكه بارم سنگين نشود در كمد محل كارم جا مي گذارم). حالا خودكار گم شده. دختر مريواني اي كه كنارم نشسته بود قرض گرقتش كه فرم بد حجابي اش را پر كند و بعد نمي دانم چه شد. گفت پسش داده است كه حدس مي زنم دروغ مي گفت. دختر بيچاره اي بود و وقتي ازش خواهش كردم با موبايلش تلفن بزنم هول كرد.( موبايل خودم را جا گذاشته بودم كه اگر هم نگذاشته بودم فايده اي نداشت چون اعتبارش دو هفته بود كه تمام شده بود). اول حدس زدم ازخصاصت است  كه دوست ندارد موبايلش را قرض دهد اما بعد فهميدم بدليل خجالت است چون موبايلش هم بدبخت بود.  بايد مرتب روشن و خاموشش مي كردي تا كاركند. پشت قابش هم شكسته بود. بيخيال خودكار شدم. يك خودكار با يك نوشته احمقانه رويش به چه دردِ من مي خورد.
 زن محجبه اي كه فرم ها را تحوبل مي گرفت و تكميل مي كرد پرسيد: " زنگ زدي بيان دنبالت؟" و اين را با چنان لحن خسته و آرامي گفت كه دلم برايش سوخت از اينكه مجبور است هر روز تعداد زيادي مراجعه كننده ي عصباني را تحوبل بگيرد. گفتم نه هنوز. و به جلد" بالاخره يك روز قشنگ حرف مي زنم" كه هنوزدر دستم بود و نمي دانم چرا بفكرم نمي رسيد توي كيفم جايش دهم ماتم برد.
 خواهر يكي از دختر ها آمد تحويلش بگيرد. زن به خواهر دختر گفت مانتوي تو كه خودش مورد داره. بچرخ ببينم. خواهر چرخيد و همزمان از بچه شير خواره اش گفت كه شكم كاملن برآمده اش گواهي بر گفته هايش بود. زن روي يكي از برگه هايي كه روي ميز فلزي اش بود چيزي نوشت و آنها رفتند. حتي تشكر هم كردند. ميز فلزيِ زن روكش سياهي از چرم مصنوعي داشت . درست شبيه همان هايي كه در مدرسه داشتيم. زني هم كه پشت آن نشسته بود شبيه يكي از معلم ديني هايي بود كه بعد ها مدير مي شوند. زن ديگري هم بود كه با پاهاي باز حسابي خودش را پهن كرده بود وبدن گوشتاليش را همزمان به نيمكت روبروي من و ميز تكيه داده بود. شبيه خواهر روحاني هاي خنگي بود كه هميشه كنار يك مدير سخت گير مي پلكند. بالاخره شوهرم را پيدا كردم. گفت كه سرش خيلي شلوغ است . گفتم برو يه مانتوي بلند پيدا كن تا اجازه يدن بيام بيرون. گفت زنگ مي زنم

پيرزن چاقي كه به زحمت راه مي رفت لنگان لنگان داخل اتاق شد.  دستانش از شدت كارِ سخت، زبر و متورم شده بودند و صورتش  كم از دستانش نداشت. وقتي حرف مي زد سه كلمه ازچهار4 كلمه اش نامفهوم بود. زن گفت نسبتت چيه؟ مادرشي؟ گفت ااااره و چيزهايي كه نفهميدم  و فهميدم كه بعد گفت كسي رو نداره. آوردمش پيش خودم پشت بندش ريسه رفت و  نگاهش را بين حاضرين چرخاند تا جواب خنده اش را پس بگيرد. به زن گفتم بذار اين بره معلومه ديگه كسي رو نداره. و نه بخاطر حرف من كه چون قرار نبود كسي را نگه دارند رضايت داد و  پيرزن و دختر مريواني رفتند.
اتاقي كه به آن برده شده بوديم دو در داشت.يكي به حياط باز مي شد و ديگري به راهرويي كه محل رفت آمد كارمند ها بود. كارمند هاي مرد كه در مركزشان كارمندي با پيراهن آبي،  شلوار قهوه اي  و ته ريش مخصوص برادران بسيج بود هر چند دقيقه يكبار از جلوي درِ راهرو رد مي شدند و با ذوق زدگي داخل اتاق ما، دختران بد حجاب سرك مي كشيدند و مي خنيدند. عصباني و تحقير شده بودم. به مرد پيراهن آبي گفتم: " چرا هِي توي اتاقو نگاه مي كنين" مرد كه غافلگير شده بود و انتظار هيچ اعتراضي را نداشت. با برافروختگي گفت: كي چي چي چي گفتي؟" گفتم چرا سرك مي كشين؟ با دستپاچگي گفت بعني چي؟ شغلمه . دخترها خنديدند. بقيه كارمندها بسرعت مخفي شدند. مرد كه بشدت عصباني شده بود به زنِِ پشت ميز گفت:" خانوم فلاني چي مي گه اين؟" خانوم فلاني در جوابش خنديد و احوالپرسي كرد. من كه پشت در نشسته بودم با اشاره رفتار آقا را توضيح دادم. زن گفت:" اشكال نداره اصلن درو ببند." در را بستم.
ساعت ناهار بود و زنِ پشت ميز گرسنه. همه ي دخترها بجز من رفته بودند. زن رفت و من را با آن ديگري تنها گذاشت. آدم بدي نبود و شروع كرد سوال هايي از خانواده ام پرسيد. برايش قصه هايي بافتم كه مذاقش خوش آمد بعد از خانواده اش پرسيدم گفت كه يك دختر و پسر دانشجو دارد و اينكه تذكر حجاب شغلش نيست و آنروز مجبور شده جاي كارمند غايب را بگيرد. گفتم شغل خوبي نيست كه تاييد كرد. در نهايت گفت:"خوش به سعادت خانواده اي كه تو عروسشوني" خنديدم. پس براي همين اينجام؟؟ او هم خنديد. شوهرم با مانتو يي كه از همكارش غرض گرفته بود رسيد. به زن گفت:" اين سنش ازين حرفا گذشته. يه شكم بزاد ديگه اينورا نميارينش". زن سكوت كرد و ما خداحافظي كرديم . حتي به او سفارش كردم كه مراقب خودش باشد. سوارماشين شوهرم كه شديم  با عصبانيت گقتم:" اين چه طرز صحبت در باره ي منه".  گفت: " ببخشيد. فكر مي كردم بايد ازم  تشكركني كه جلسه ي خيلي مهممو بخاطرت كنسل كردم و اومدم دنبالت".

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

خاطرات دور-قسمت ششم(تكرار)





تهران بوديم. صبح تا شب  توي آتليه، با شهاب و لادن كلنجار مي رفتيم  تا چيزهايي بهتر شوند. گوشه ي مرطوب بخاري و ياقوت با دم سر پايينش، پناه گاه ما دراين شهر بزرگ بود. شايد هم چيزها بهتر بودند.
 چرا بر نمي گرديم؟

چرخ سنگين بود. فابريس گفت بايد هم زمان هل بديم. گل هاي مصنوعي را كه قيمت زديم. فريده گفت:" بيا صندوقو بگير من يه دقه برم بيرون". صف كوتاهي بود. تامپون قرمز روي چك . تامپون آبي پشت چك.
بطري آبم خالي شده. از تشنگي و درد پريود بي خبر، كرخت شده ام. به فابريس كه غر مي زند گوش مي دهم. دلم مي خواهد براي تسكين غم زندگي كارگري اش و دخترهايي كه محلش نمي گذارند به من رياست كند. رديف ظروف چينيِ خاك گرفته را نشانم مي دهد. چيني ها حواسم را مي برند پيش شعري كه براي سرگرمي با پسر اسپانيايي ساخته بوديم:
 پرتقال چيني چشم هاي مرا تا انهناي خيابان با خود برد
بقيه اش چه بود؟
سعي مي كنم بخاطر بياورم كه  بي هوا مي گويد  " كارينيو تو كيِرو موچا"  
بعد چه شد؟
چيزها توي  سرم پيچ مي خورند. عينكم  خبالي ِبخار گرفته ام را از چشمم برمي دارم و به قفسه چيني ها مي گويم: " كارينيو! تو بوي آماتار. 

پ.ن:: كارينيو تو كيِرو موچا:  عزيزم خيلي دوسِت دارم
كارينيو! تو بوي آماتار: عزيزم. مي كُشمت. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

خاطرات موازي قسمت سوم- بازنويس دوم


قبل از تو، مادرِ پدرم بود كه  چسبيده به ديوار روي پتو پلنگي اي كه برايش پهن مي كردند، چرت مي زد. مادرِپدرم خُر و پُفي نبود. سرفه مي كرد. شب تا صبح. تا سرش را روي بالش مي گذاشت، سينه اش به خس
خس مي افتاد. اينقدرسرفه مي كرد تا اينكه يك نفر نيمچه يواشكي غري بزند و چيزي مثل اَه ازش بيرون بپرد طوري كه به گوش پدرم نرسد اما به گوش مادر بزرگ چرا. بعد سرفه هايش در سينه حبس مي شدند و هر از
چند گاهي به شكل تك سرفه اي كوتاه و بي صدا بيرون مي پريدند. اما آنهايي كه بي خواب
شده بودند مي دانستند تلاش بيفايده ايست و همه ي آن سرفه هاي محبوس بعد از چند دقيقه با فشار  و سر
و صداي بيشتر بيرون مي پرند.
باورت نميشود چطور آدمها مي تواند يه خاطربيماري اي خارج ازاراده شان بي احترام شوند.همين خود من،
اصلن حوصله اش را نداشتم. وقتي زير سيگاري پرازخاكسترش را با لبخند  يطرفم دراز مي كرد رويم را بر مي
گرداندم كه يعني نديده ام. اما اودست بردار نبود. آنقدر اسمم را صدا مي كرد كه من با مخلوطي از احساس نفرت
و گناه تسليم مي شدم ومي گفتم: " اَه چيه؟" او شايد مي گفت:" اينوخالي كن". شايد هم چيزي نمي گفت و فقط آن را بطرفم درازمي كرد. يادم مي آيد تمام آن دفعات باچه خشمي آن كار را تكرار مي كردم.  حتمن حالتِ من را مي ديد اما بر عكس، جواب او همان لبخند بود. اين لبخند تا استخوانم را مي لرزاند چون قادر بود تقدير را به من يادآوري كند.  مادر بزرگ، بينيِ استخواني  و درازي داشت. لب هايش باريك بودند و چشمهاي ريز و خاكستري اش چنان نگاهت مي كردند كه عاجز مي شدي از درك تمام احساسات ضد و نقيضت.   بدتراز همه اينكه بهترين جاي خانه مي خوابيد.  چسبيده به ديواري كه لوله ي شوفاژ از توي آن رد مي شد،  جاي گرم  و مطبوعي كه اگر او نبود مي توانست  مال من باشد. چه گرماي بي نظيري. ازيادآوري اش چرتم مي گيرد. مي روم شومينه را روشن كنم...
***

جمعه ها آفتاب از سوراخ هاي پرده توريِ پذيرايي رد مي شد و روي زمين 3تا مستطيلِ سفيدِ گرم درست مي كرد كه با تركيب بوي قرمه سبزي، نشاني ازخوشبختي بود. من و برادر كوچكم  كه شش سال داشت و سه سال از من كوچكتر بود توي هر كدامشان كه دلمان مي خواست دراز مي مي كشيديم و مسابقه ي نخنديدن مي داديم تا زمان بگذزد، سخنراني بدون صدا ي امام جمعه تمام شود، گل هاي بين برنامه پخش شوند و بالاخره برنامه ي كودك شروع شود. همين موقع ها بود كه سفره هم پهن مي شد.  آفتاب درست مثل هميني بود كه روي توافتاده. الان فقط قورمه سبزي نيست  كه آن را هم هفته ي پيش خانه ي مادرم خوريده ايم. 
كاناپه ي سورمه اي تخت شو يي را كه تازه خريده ايم  اشغال كرده اي و تلويزبون را روي كانال ورزشي روشن گذاشته اي. خر وپفي نيستي و  برعكسِ من كه وقتي سرما مي خورم، اينقدر سرفه مي كنم كه سياه مي شوم،  تا بحال حتي يكبار هم صداي سرفه ات  را  نشنيده ام.
وقتي  سرفه مي كنم،  سعي مي كني نشنوي، كمي نوازشم مي كني و بعد پشت به من مي خوابي. مثل الان.  خوابم   مي آيد اما تو تمام كاناپه را پر كرده اي و اينجا هم هيچ ديوار قابل تكيه دادني كه از توي آن شوفاژ رد شود نيست و تازه اگر هم بود فايده اي نداشت چون؛ اينروزها ديگر كسي  جلوي لوله ي شوفاژ پتو بهن
 نمي كند. مجبورم به اتاق بروم تا حداقل بتوانم توي  تختمان بخوابم. آنجا نه شومينه هست نه آفتاب زمستاني.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطرات دور- قسمت پنجم


در شهر ما مرد جووني در يك استوديوي  زيرشيروونيِ در مقايسه با استوديوي من بزرگ، زندگي مي كنه كه ميتونه براي يك زن تنها ي تازه وارد، به شدت هوس انگيز باشه. درست مثل مهتابي اي كه تمام پشه هاي اتاق براش ضعف برن. براي منم شناختن اين آدم خيلي جالب بود. اما بعد ازمدتي كشف جالبتري درموردش كردم كه البته به هوش زيادي هم احتياج نداشت:
 اين آدم، فال گيره! اولين كاري هم كه بعد از آشنا شدن با تازه وارد ها ميكنه، اينه كه، با عددو رقم واسم و سال تولدشون، يك فرمول هاي رو حل ميكنه بعد از روي كتابِ پرازعكسي كه از كتاب خونه قرض گرفته  قصه هايي شبيه طالع بيني چيني  تحويلشون  ميده!
و البته بعضي اوقات فالي رو كه چند ماه پيش براي يك نفر گرفته، بدون هيچ غرضي، به عنوان يك اتفاق بي سابقه و استثنايي دوباره به همون ادم نشون مي ده!
 اين فالگيرِ نه خيلي بيچاره نه خيلي خوشبخت، نه خيلي شاد نه خيلي غمگين اما در بدو ورودِ من كاملن جذاب، يك قطار ليسانس و فوق ليسانس داره اما ذاتن فالگيره!. مثل بعضي ها كه آرتيستند ولي ذاتن دلالند. يا مثلن مردهايي كه چند تا نوه دارن و ذاتن بچه بازن و ...
 تمام اينها رو براي اين گفتم، چون، امروز خيلي اتفاقي تو كتابخونه ي پارت ديو ديدمش! خيلي سرحال بود. گفت:  تو اين هفته يه سري به من بزن. اتفاقن تازگي(اين كلمه رو زياد تكرار ميكنه) يك كتاب گرفتم كه بايد ببيني، در مورد علائم كف دست  از ديدگاه فيثاغورث و فيلسوفان ...
دسامبر2007

قسمت چهارم- ادامه


گفتم:"راحت باش. قشنگ بشين رو زمين و سرتم بگير اون تو" و همينطور كه اين را ميگفتم و به" اون تو" نگاه مي كردم، به ياد توالت مشتركم با تايواني ها كه بعد از تمام شدن كارشان سيفون را نمي كشيدند، سوپ هاي لعنتيِ بوگندويشان كه به جاي سطل آشغال در همان توالت خالي مي كردند و همينطوراتاق  دوازده متري پر از سوسكم افتادم.
براي اينكه شرمتده نشود گفتم:" به نظر من كه بالا آوردن يكي از بهترين لحظه هاي مستيه! بشرط اينكه يكي مثل من بالاي سرت وا نسه".گفت:"نه خوبه كه هستي".
 مسعود در را باز كرد و بنظرم از آسودگي من حدس زد كه اينجا دارد خوش مي گذرد. بعد در را بست وهمانطور كه تكيه داده بود ، زانوهايش را خم كرد و كند، كند نشست روي زمين ويه همان كندي از مريم پرسيد:"خوبي قربونت برم؟"
اين مسعود مدتي است كه به من سر ميزند و امروزصبح  فهميدم به خاطر مسكن هايي است كه براي مواقع ضروري با خود آورده ام. قبول دارم براي فهميدن اينجور چيز ها حسابي حسابم خراب است اما مشكلي براي من پيش نمي ايد اگر اين بيچاره هم با چند تا مسكن من خوش باشد.
به مسعود گفتم:"به مريم مي گفتم  اين بالا آوردنه خيلي خوب چيزيه و من كلي باهاش حال مي كنم" گفت:"آره آره خوبه و سكوت كرد.
روزگار خوشمان كوتاه بود وبالاخره ما را بزور بيرون كشيدند. آن بيرون يك قطار آدمِ منتظربه ما نگاه هاي چپي انداختند. مريم تصميم گرفت آژانس بگيرد. ولي پول نقد نداشت و از ياشار 20 يورو قرض گرفت.  بعد ها از من پرسيد:" بايد پول ياشاور پس بدم؟" و من نمي دانم چرا جواب داده بودم: "بيخيال اوضاش خوبه" و او هم با خوشحالي قبول كرد".
 همين مريم وقتي تازه آمده بود آدم جالبي بنظر ميرسيد ولي تازگي ها با اين مست بازيهايش حسابي حوصله ام را سر ميبرد. يك شب هم  از سر ناچاري و تنهايي با هم قرار گذاشتيم برويم چند ليوان بزنيم. شايد هم با آدمهاي جالبي برخورد كنيم. در بارِ دوم دو طرف يك نيمكت چوبي نشسته بوديم و با حسرت به گروه هاي جوانِِ شاد و سر خوش نگاه مي كرديم. داشنم با خودم  فكر ميكردم به زور هم كه شده امشب بايد خوش بگذرد كه دو مرد حدودن چهل-پنجاه ساله كه بنظر مي رسيد جا پيدا نكرده اند  از مريم پرسيدند :" ما اينجا بشينيم؟" . مريم به من نگاه كرد:" بشينن؟" گفتم:" خوب بشينن". اما يكي از آنها هنوز كونش به صندلي نرسيده  شروع كرد به  وراجي. چشمهاي وقيحي هم داشت كه در يك مسابقه دو با زبانش بودند. به مريم گفتم:"ببين  اين گُه گير داده ها. بيا بريم يه جا ديگه".
گفت:" نشستيم بابا! چيزي نميگه بيچاره
-بريم مريم
- آره راس مي گي. بريم
-پس من ميرم حساب ميكنم
وقتي برگشتم  مريم و همان مرتيكه اي كه من بخاطرش بلند شده بودم، داشتند شماره رد و بدل ميكردند
بيرون كه آمديم گفتم:" آخي ببخشيد. ميخواستي بشيني انگار تو"و اين را به همين بدي و با قشار دندان هايم روي هم گقتم.
گفت:"نه آخه خوب نبود اينطوري يهو بلند شديم"
-" آخه خيلي درب و داغون بودن. پرو هم بودن". اما در دلم گفتم : تو كه البته بدتم نميومد
- "من كه شمارمم بهش دادم.(به هماني كه وراجي مي كرد)
-" راست ميگي؟" و دلم مي خواست بگويم:" خاك تو سر بدبختت كنن كه به يه همچين عمله اي كه همسن باباته شماره ميدي
در عوض گفتم:"ولي يه جوري بود .عين قاچاقچيا بود."
تلفنش زنگ زد
از حرف هايشان متوجه شدم ،به مريم اصرار ميكند كه برگردد يا چيزي شبيه اين
تلفنش كه تمام شد گفتم:" تو اگه مي خواي برگرد."
گفت:" نه بابا من تا حالا صد هزارتا از اين شماره ها گرفتم. پدر سگ ميگه بيام دنبالت بريم شه توا.
-"وا چه پرو حالا اگه به رفتنه، چرا شه توا؟ خب شه خودش"
بعد از ده دقيفه از هم جدا شديم.

..
شه: پيش، نزد  :chez
توا:تو:toi

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

خاطرات دور. قسمت چهارم


دور ميز نشسته بوديم.  حال نازنين بد شده بود. روي تخت ياشار دراز كشيده بود.
 يعني اول خوب بود وبا ژان صحبت ميكرد
 به ژان ميگفت:" شما فرانسوي ها اشتباه ميكنين كه مارو با عرب ها يكي ميكنين." ژان هم ميگفت :" من ايرانيا رو دوست دارم خيلي بانمكن"0
 ما مي خنديديم
 نازنين مي گفت:" اين عربا افتضاحن! افتضاح!"0
 ژان ميگفت:" عربا خيلي خطرناكن "0
 ما ميخنديديم
 البته نازنين هر از چند گاهي كه به فارسي حرف ميزد، فرانسوي ها به ويژه ليوني هارا بي نصيب نمي گذاشت
و ژان ميگفت:" راستي شما عربيد؟"0
ما همه ميگفتيم:" نه نه ما ايراني هستيم." واز ايراني بودن خود هيجان زده مي شديم
 حميد به ماري و مهتاب و مريم و...پيله كرده بود و حرف هاي ركيك ميزد
ما از ايراني بودن خود هيجان زده بوديم
نازنين از خنده هاي ما عصبي شده بود، ما از حرافي نازنين.0
 مي خنديديم
ساعت از دوازده و نيم گذشته بود و مجبور بوديم تا پنج صبح صبر كنيم، براي اولين مترو
مريم شاد و شنگول به سمت توالت رفته بود و ميلي به بيرون آمدن نداشت
هيچ كس نگرانش نبود. پس من از سادگي تازه وارد بودنم استفاده كردم و
گفتم:" من مراقبش هستم". و  بسرعت توي توالت خزيدم.
اولين بار بود كه در اين شب به قول نازنين افتضاح احساس آرامش ميكردم . حاضر بودم هر كاري براي مريم انجام بدم ولي از توالت بيرون نرم.
گفتم:" سعي كن بالا بياري"0
گفت:" دو بار تا الان بالا اوردم"0
كفتم:" آهان"0
گفت:" سردمه"
گفتم:" برات يه چيزي ميارم"
ادامه دارد


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

خاطرات دور(قسمت سوم) مخصوص روزهاي زينب


اين سكوت را به خوبي اضطراب پيش از عادت ماهانه ميشناسم.گربه ژان مارك را صدا مي زند.ژان مارك مرا صدا ميزند و دلم ميخواهد وزن جور كنم و بگويم مثلا: گربه ژان مارك را صدا ميزند. ژان مارك من را صدا ميزند و من تو را ... . ولي اين روز ها حتي خواهرم كه قصه مينويسد و خيلي بد مينويسد هم وزن جور نميكند.
بلند ميشوم.سوپ ماهي . گرسنه ام. ميخورم و در اجراي خيالم مصمم تر ميشوم .به خانه ي جديد  و اليزابت كه پنير روي سوپش مي پاشد لبخند مي زنم. اليزابت گاوها را دوست دارم. من نه.
 صاحبخانه؟
در ملاقات فردايمان چه بپوشم تا او به من متمايل شود؟ چگونه بخندم؟
شايد بهتر است لبخند مطيعانه اي بزنم. طوري كه از شدت احساس مالكيت در جا عاشقم شود، با خود بگويد اين همان كسيست كه ميخواستم.
در لحظه ديدار به او چه بگويم؟
شايد:سلام .از ديدن شما خوشحالم.چقدر اين لباس به شما مي آيد!
نه! بهتر است فقط بگويم سلام.آمده ام خانه را ببينم!
اگر كارت اقامت يكساله بخواهد؟
اگر با لهجه ي جنوبي حرف بزند و من بعد ها بفهمم كه گفته:
شما بايد حمام و دستشويي را با پسر بزرگم،شوهرم،من و دخترم وبچه هايش و شوهرش تقسيم كنيد ؟
ولي اين غذايي كه گربه ميخورد، از سوپ ماهي خوشمزه تر است؟
چرا به گربه ها غذا ميدهند؟
در حاليكه بابت يك كوپ مريم جون بايد 25 يوروپرداخت كرد
چقدر موي چيني ها صاف است ، سياه است، براق است
و چه است

بي خاطره گي(قسمت دوم)


فراموش مي كنم. ذهنم خاليست. چيز هاي زيادي از يادم مي روند. ديكته ي كلماتي كه يزحمت ياد گرفته ام و وقتي چيزي را درس مي دهم، ارتباط بين  جمله ها ناگهان معناي خود را از دست مي دهند. نمي دانم چند دقيقه گذشته است. نمي دانم كي آمده ام و چرا اينجا روبروي كتابخانه ايستاده ام و حالا با لباس تيره اي در دست مفابل قفسه ي لباس هاي بيرون

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خاطرات نزديك( قسمت دوم)



صبح هاي  تنهاييم  ودلخوشي تعطيلي در روزي كه همه مجبورند كار كنند بسيار دلچسب است. نور ملايمي از پرده هاي سالن به داخل مي تابد و پرنده هاي همسايه ي طبقه ي دوم با سر و صدايشان تصور يا توهم زندگي در جنگل يا يك ويلاي كوهستاني را القاء مي كنند.
صاحبخانه ي طبقه ي دوم مردي چهل ساله است كه  دو پسر بچه ي 5  و  10 ساله دارد. قبلن همسرش هم بود كه بعد از چند ماه فوت كرد. اين باعث شد تمام شكايت هايي كه  طبقات ديگر و ما  از مصرف بيش از حد آب  آنها و همچنين استفاده از فضاي عمومي بين آپارتمان ها براي نگه داري پرندگان داشتيم و قصد داشتيم طي يك جلسه  ي ساختمان مطرح كنيم روي هوا بماند. چون ما ايراني هستيم و ايراني ها به مرده احترام مي گذارند و صاحب عزا حق دارد تا آنجا كه مي تواند آب مصرف كند. ماشينش را در محل پارك ديگران پارك كند و از 20 پرنده در شرايط وحشتناك  غير بهداشتي نگه داري كند.
مرد ساكن طبقه دوم  دكتراي روانشناسي دارد. و در يكي از مشاجره هايش با همسابه طبقه ي اول تهديد كرده كه مشاور رئيس جمهور( احمدي نژاد) است. همسايه طبقه ي اول بعد از يك هفته خانه اش را فروخت و هنوز هم آپارتمانش خاليست.
طي مراسم عزاداري  كه  گاهي با مهمان هاي طبقه ي دوم جلوي درب ساختمان برخورد مي كردم، از پرس جو هاي آنها كه دنبال منزل دكتر مي گشتند نام فاميلش را ياد گرفتم. و از روي آگهي فوت همسرِ دكتر كه  محجبه وبسيار جوان شايد هم سن من بود در اوج تعجب متوجه شدم  خانمِ آقاي دكتر خودش دكتر بوده است. اما زماني كه  ازكشفم  براي شوهرم حرف زدم گفت كه خودش مي دانسته.
در نهايت مرگ خانم دكتر باعث شد كه تبر هاي خشم ما همسايه ها بي هدف در سرمان بچرخد .  به همين خاطر قفس پرنده ها با ارتفاع يك طبقه ساختمان و طول و عرض حياط خلوت كه ازتور هاي فلزي درست شده بود  با منظره نه چندان دلچسبش سر جايش  باقي ماند. با اين وجود ديدن پرنده ي كوچكي كه در ظرف آب حمام مي كند خالي از لذت نيست و ما را دچار احساسات متناقضي مي كند كه هيچوقت تبديل به كلماتي براي اعتراض نمي شوند 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

بي خاطره گي


اينجا كجاست؟ مطمئن بودم كه اين همان دنياي قبلي نيست.يا مطمئن نبودم اين همان دنباي قبلي باشد.  يعني نه اينكه نباشد اما من خودم نبودم. منظورم از خود، مني است كه هر چيزي كه تا بحال ديده وتجربه كرده را تجربه كرده باشد. اتاق اگر هم همان اتاق بود، انگار هماني نبود كه خاطرات من را در خود داشته باشد. كوچكترين نشانه اي از من آنجا نبود.  شبيه تعربفي از روح در فيلم هاي هاليوودي. هنوز هستي اما هيچ چيز نداري. يا انگار همه چيز قبل از اين خواب بوده. خوابي كه همه ي آشناهايش غريبه هستند. گريه ام گرفت و هق كوچكي كردم. كم كم همه چيز شبيه قبل شد. اتاق همان اتاق شد و ساعت گرد كنار پرده  هم سر جايش بود و بر عكس ساعت زنگ دار كوچك بغل تختمان كه با سر و صدايش زمان را در سرم مي كوبد، بي صدا بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

خاطرات نزديك


امير حسين گفت: جمله هاي  كليشه اي و لحن دار. درست مثل وبلاگ نويسا
ترسيدم و بمدت دو هفته حتي يك كلمه ننوشتم. با مشقهايي كه مي نويسم،  فكر مي كنم يك زن 34 ساله ي 25 سال نماي وحشتزده  هستم. حتي يك روز از اين ترس غاقل نشده ام اما بيشتر مي ترسم شبيه  زنهاي مسني شده باشم كه گوشه هاي  كلاسهاي طراحي را تصاحب مي كردند تا شايد جوان بمانند. با گيرايي پايين همه ي تمرينهاي يكنواختشان را انجام مي دادند. يدون هيچ تغييري نه بهتر، نه بدتر سالها مي امدند و مي رفتند و حقوق ماهينانه ي معلم طراحي را كه حوصله اش از دستشان سر مي رفت  تامين مي كرند. بدين جهت  بمرور زمان بخشي از مبلمان كلاس هاي طراحي با زبان، تاريخ هنر و حتي گالري هاي هنري مي شدند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

خاطرات دور( قسمت دوم)



پشتم را كرده بودم به ديوار كه همان سمت شوهرم بود و رويم به سمت آينه بود. البته با آن تاريكي شب، حتي سعي هم نمي كردم خودم را توي آينه نگاه كنم. اگر چراغ روشن بود و مي توانستم خودم را ببينم، حتمن اول از همه با خودم چشم به چشم مي شدم. شايد به خودِ توي آينه ام مي گفتم. منفعلِ بدبخت.
قبلن ها بالاخره بعد از چند وقت بي ميلي، يك طوري مي شد. فيلم پورنوي دانلودي حسام، چاي زنجبيلي، عرق با سودا و ليمو،... بالاخره راهي پيدا مي شد كه ما را يك ساعتي، به اندازه نياز يه هم نزديك كند. حالا ديگر همه اش با هم، هم كار نمي كند. همه جيز فرق كرده. قبلن ها بعدش يك سيگار مي كشيديم و خواب ما را با خود مي برد. حالا فبل، بعد و وسطش هم سيگار مي كشيم اما خواب حريف دلخوریمان نمي شود.
صبح بيدار مي شويم. انگاركه هيچ اتفاقي نيافتاده. حرف مي زنيم. مهربان تر از روزهاي قبل.

روانكاوم مرتب مي گويد : گود فور يو! گود فور يو!
 همه ي فورمول ها يي كه  ياد گرفته ام را به صاحبش بر مي گردانم. اطلاعاتم در با ره ي روانكاوي زياد شده است. جلسات بيشتر در باره ي خود روانكاوي ايست تا من. من راضي ام.با اين خانم ترسناك بمن خوش مي گدرد.

شب
 موقعيت جنگ است. دو دوشمن شده ايم كه جز به هم به هيچ جيز ديگر نمي توانند فكر كنند. اگر اين جنگ تمام شود؟ بعدش بايد خيلي ترسناك باشد. شايد مجبور شويم معاهده اي   چيزي امضاء كنيم. شايد بيشتر به نفع من شود يا شايد هم او حسابي از من غنيمت بگيرد. شايد هم صلح موقت كنيم و هر كدام از ما قسمت هايي از سرزمين را در اختيار بگيرد.  
فرداعصر
لباس ها ي تيره و روشن بايد از هم جدا بشوند. لباس هاي حساس از غير حساس هم با دقت زياد بايد از هم جدا شوند. وقتي سري اول لباس ها شسته مي شوند بايد مرافب باشيم كه روي طناب درست جاگير شوند تا جاي كافي براي سري دوم و سوم باقي بماند. در غير اينصورت مجبور مي شويم به رادياتور ها، صندلي ها زاويه ي درها و رفته رفته  به تمام خانه، عين كارها كريستو  لباس بپوشانيم.  شوهرم نيست. رفته  برايمان تخمه ژاپني بخرد. بعد از يك بوسيدن 5دقيقه اي از در بيرون رفت. اخبار ورزشي خبر پيروزي ايران در رشته ي تنفگ بادي  زنان را اعلام مي كند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

خاطرات موازي"قسمت اول" (باز نويس دوم)0


ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.
از ايستگاه ترن كه بيرون آمديم، هوا كاملن آفتابي بود، مثل همه ي موقع هايي كه بايد نسيم ملايمي بوزد،مي
وزيد  و منظره ي غير منتظره ي دريا مسافران ونيز را حسابي هيجان زده كرده بود.به نظر مي رسيد، دريا و
آفتاب  ونيز هيچوقت از غافلگير كردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت اين است كه اين  آفتاب روز
هاي زيادي خودش را از شهر پنهان مي كند و آن را در خواب آلودگي و ماتم عميقي فرو مي برد.
اينروزها، روبرتو،  ساكن ونيز، مثل خيلي از پسرهاي جوان ديگرلباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيده وسوار
قايقش شده بود تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش مثل همه ي قايق هاي ديگر دو صندلي بزرگ و
راحت داشت كه مثل كالسكه ي سيندرلا با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.
قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي شلوغ رسانده بود تا پولدار ها را مثل
موهايي كه بسادگي لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي تفريح داشت وخيلي درآمد زا نبود، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند
ولي آنشب، يعني شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم. همان شبي كه
يكي از همه ي جمعه ها بود يا نه فقط اسمش جمعه شب بود، روبرتوي24 ساله كه موهايش نه بلوند بود و نه
سياه، قدش نه كوتاه بود، نه متوسط، حسابي دمغ بود. شايد به خاطر جر و بحث بي نتيجه اش با فرانچسكا
اينطور بغض كرده بود. شايد هم دلش براي پدري كه هيچوقت نديده بود، تنگ شده بود. يا فقط شكمش بد كار مي كرد. 
يا  به همه ي اين دلايل و آنهايي كه ما و خودش هم نمي شناسيمشان اينقدر كسل شده بود كه باز از همه
ي مسافران تر و تميز و بي خيال  و نرم و لغزان حالش بهم مي خورد
اما در يك جمع بندي كلي و با توجه به علاقه اي كه به فرانچسكا داشت...
***

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه بدو سراغ دستمال مي رفت . بغض كرده بودم. اين
تقريبن يك عادت بود. سالهاي زيادي با هم زندگي كرده بوديم و از همان بار اول كه خوابيديم و بلد نبود، بغض
كردم. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش تهوع آور بود
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه ي تنگي باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت و اين باعث مي شد هميشه به شكل عذاب آوري در نقطه ي ديد هم باشيم.
البته كه براي او فرقي نمي كرد.
سرم گيج ميرفت. مثل همين حالا
گفتم: تو خيلي خوشگلي
***

بدن روبرتو باد كرده بود. پليس كمي مشكوك شده بود. پليس ها هميشه كمي مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
***

وقتي از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي
شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راهش را به خوبي يك الاغ بار كش ميدانست . عصر هاي زيادي
بود كه به قصد او به آن سمت ميرفت. او بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه
مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند.
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند. او  بي تعارف
حرف فرانچسكا را پيش كشيده بود . يعني اول حالش را پرسيده بود و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با
خارجي ها حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه ابري كه مي رفت تا خرگوش بشود، شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است. خوب مرده باشد چه اهميتي دارد
با يك زلزله هزاران نفر جان خود را از دست مي دهند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس هاي مخفي همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
***

"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم" دستش هم برايم باز كرد كه جايم را در بغلش نشان بدهد
من خيلي مطيعم. هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. چشمانم را ميبندم. خواب آلود
ميشوم. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود. بدنم را ميكشم .تنم كش مي آيد. يك حركت اشتباه
مي تواند كار را به تظاهر طولانيِ باريكي بكشاند.
يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك موبورش هم در كنارش است. پسر مو بور باعث ميشود دلم برايش تنگ  شود. ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و اميدوارم كار كند.
مي گويد: "اَه!  حالمو بد ميكني."
مي گويد:"عين علفي
بيرون مي زند
خوشحالم
بعد گريه ميكنم: " روبرتو! روبرتو ي بيچاره ي من




۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

خاطرات موازي قسمت دوم (تكرار)0


وقتي رسيديم همه پنچره ها بسته بودند. انگار آن خانه هيچ پنجره اي نداشت. به صاحبخانه گفتم: اينجا اصلن
نمي شود نفس كشيد. اما او صدايم را نشنيد. گفت تا هر وقت كه بخواهي مي تواني اينجا بماني. ماندم. تا
روزي كه خانه ي جديدي پيدا شد. خانه اي كه پيدا كرده بودم  سه ديوار و يك پنجره ي خيلي بزرگ داشت كه
حدود 30 سانتي متر باز مي شد.  آشپزخانه اش به اندازه ي يك توالت يك نفره  و حمام و توالتش روي هم به
زحمت يك-يك ونيم  متر مربع بود
هم خانه ام(صاحبخانه) به من عادت كرده بود. شب ها تا دير وقت بيدار مي ماند تا من برگردم. من با آخرين قطار
بر مي گشتم . پشتم را به او مي كردم و مي خوابيدم. چشم هايم كه گرم مي شد، دستش مثل مار كوتاهي 
لاي موهايم ميرفت. دچار احساسات متناقضي مي شدم. دلم مي خواست اين مار هميشه توي موهايم
بماند. اما او دوست داشت حركت كند.  اگر مقاومت مي كردم. خيلي زود تسليم مي شد و من خيلي زود
خوابم مي برد
صبح زود بيدار مي شد. صبحانه درست مي كرد:  قهوه با نان گوجه ماليده  يا با بيسكوييت.  من با فشارو
خستگي تمام نشدني اي بيدار مي شدم وعصباني بودم كه چرا حتي يك بارهم  نمي توانم زود تر از او بيدار
شوم. با چشم بسته دوش مي گرفتم و  و همان طور مي رفتم سر كار
روز اسباب كشي روز شادي بود. هم خانه ام گفت: مجبور نيستي بروي، بمان. كرايه هم نده
همراهم آمد. چمدان هايم را برايم آورد و شب را پيش من ماند. يك روز شنبه بديدنش رفتم. گفت: غذاي
مخصوصي برايت پخته ام و ببين اين شراب را هم بخاطر تو خريده ام. خيلي خوشحال بود
ميگو هاي درشت،  دست و پاهايشان را توي دلشان جمع كرده بودند و با خيال راحت از لاي برنج سفيد توي
بشقابم  نگاهم مي كردند.  چشم هاي سياه زيبايي داشتند. اما اين دليل نمي شد  بتوانند راضي ام  كنند،
 اينقدر دوستشان داشته باشم كه قادر به خوردنشان بشوم.  توي آن سطح سفيد، هم رنگ پيراهن
"عروسكي" اي شده بودند كه سالها پيش، وقتي كه 13 ساله بودم،  مادرم را مجبور كرده بودم برايم بخرد
براي مراسم عروسي خواهرم مي خواستمش. پيراهن  اصلن بهم نمي آمد. بخاطر بلوغ، دماغم بزرگ و دست
و پايم دراز شده بود. زشت و نرسيده بودم
با آن آرامش لعنتي اش دانه دانه مي شكستشان. دست و پايشان را جدا مي كرد و گوشت داخلشان را با لذتِ
عاميانه اي  توي دهانش مي گذاشت و به من لبخند مي زد. گرسنه و عصباني بودم
تو ديوونه اي . چطور  مي توني همچين  چيزي رو بخوري؟ "
چرا عصباني اي؟ بيا من برات پوستشونو مي كَنَم. ببين! عزيزم! "
موقع رفتن گفتم:" ديگه بسه. همه چي مزخرفه"."
كار سخت و زندگي شبانه ي تكراري  ضعيفم كرده بود. خسته و عصبي بودم. پاسپورتم را گم گرده بودم و كارت
اقامتم باطل شده بود.  چشم چپم بي دليل ورم كرده بود. مثل اينكه چرك كرده باشد. از پماد و قطره ي
استريلي كه از داروخانه گرفته بودم به چشم هايم ماليدم. چشم هايم بر اثر آلرژي به پماد چشمي  ورم شديد
كرد و چروك شد.  از پيرترين پيرزن ها ي شهر مان هم پيرتر شده بودم. حتي تماس آب با صورتم حالم را بدتر
مي كرد. همان موقع دچار ذات الريه شدم. طوريكه از شدت سرفه حتي نمي توانستم بنشينم. شب سال نو
اينقدر صورت ترسناكي پيدا كره بودم كه حاضر نشدم هيج كدام از دوستانم را ببينم...

روي نبم پله ي خانه اش نشسته بودم. روبريم ايستاده بود و مي گفت: گريه نكن كوچولو
زار مي زدم. طوريكه اشك مي ريختم را باور نمي كردم. بدتر اينكه از فشار گريه دچار سرفه هاي شديدي مي
شدم و هر چند دقيقه يك بار مجبور بودم توي توالت بدوم و خلط گلويم را خالي كنم. توالت بزرگي  بود.
ديوارهايش از سفيدي و تميزي برق مي زد. يك پرده،  وان بزرگي را از توالت جدا مي كرد. دلم خواست دوباره
توي آن وان دراز بكشم. روزهاي تعطيل زيادي پاهايم را تويش كش داده بودم. سرم را به لبه اش تكيه داده بودم
و مثل توي فيلم ها ليوان شرابي كه برايم آورده بود را مزه مزه كزده بودم. بعد كتابم را از ميز كنار وان برداشته
بودم و با احتياط زياد ورق زده بودم كه مبادا خيس نشود
در زد. پرسيد : "كوچولو! خوبي؟" با لحنِ ساده


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

بدون عنوان - بازنويس سه



" همه ي آن تمابلات   تجمل خواهانه اش، تمام محرومبت هاي روحش، پستي هاي ازدواج وخانه داري، روباهايش كه مثل پرستو هاي زخمي در لجن فرومي ريختند، همه ي آنچه كه آرزو كرده بود و همه ي آنچه كه از خود دريغ كرده بود، همه ي آنچه را كه مي توانست داشته باشد  به ياد آورد! و چرا؟ آخر چرا؟ "
مادام بواري- گوستاو فلوبر

برش داشت. سفيد بود . زير نور نئون هاي مغازه  برق تيزي  مي زد.  با قلب كوچكي روي جلدش  شبيه شورت دختربچه ها بود. شورت هاي سفيد با يك قلبِ  صورتي يا آبي روي خط  كمرشان. بازش كرد كاغذ هاي سفيدش خط هاي صورتي كمرنگ داشتند.  بهتر بود همين را بخرد چون وقتي تعطيل مي شد  مغازه هاي ديگر بسته بودند.نفس عميقي كشيد و دفتر را بست. 
 دستش را به سمت چانه اش برد تا كمي دورتر از گوشه ي لبش را بخاراند. خارش كوچك موذي دوباره شروع شده بود. بايد همه شجاعتش را جمع كند تا بنواتد از منشي پر افاده ي دكترش وقت بگيرد. بغض كرده بود. چرا اينهمه بغض داشت. مي دانست جاي هيچ گله اي نيست. از مرد يك زنِ ديگر چه انتظاري مي توان داشت.  بوي تند ادرار مي آمد. البته نه به شدت ان شبي كه مجبور شده بود تا ساعت پنج صيح با  آن رافائل دهاتي كه موقع خروج از مترو در آخرين پيچ  پله ها جلوي چشمهاي متعجب، نه وحشتزده ي او خودش را راحت كرده بود، توي خيابان ول بگردد .  انشب، سرش را پايين انداخته بود و به رد جوي  روي پله ها  خيره شده بود. جويي كه از همان ابتدا چند رشته  شد  و تا پايين پله ها و كمي جلو تر ادامه پيدا كرد.  در اين فاصله هر بار كه رشته هاي نازك  به هم مي رسيدند خط  تبره پهن تري درست مي كردند كه در فاصله ي كمتر از يك پله دوباره چند تكه مي شد.  اما سرانجام  همه ي انشعابات ادرار رافائل پاي پله ي پاييني روي زمين كنار يك تكه روزنامه ي عصر به هم پيوستند و دايره ي كوچكي درست كردند . كارلا بروني از توي روزنامه به آرامي نگا هش  كرد. انگار نه انگار تا چند لحظه ي ديگر دردايره ي سياهي كه  داشت  ازيكجا ماندن خسته مي شد غرق مي شود. زن 50-60 ساله ي تر و تميزي كه كت و دامن آبي روشن و شوميز سفيدي كه براي آن موقع صبح كمي عجيب بود بتن داشت از كنارشان گذشت و گفت: حداقل مي رفيتيد چند پله بالاتر توي خيابان كارتان را مي كرديد آقا. نگاه تندي به مرد مفلوكي كه تا همين دو سه ساعت پيش جذاب و اروپايي بود انداخت و از پله ها بالا رفت. رافائل(مرد) براي اينكه به او برسد قدم هاي تند بر مي داشت و جمله هايي مي گفت كه با  كوچولو شروع مي شد. ته گلويش  اش تلخ شده بود. بوي ادرار دنبالش مي دويد...
 سرش را در جهت بو  چرخاند. مرد خيابان گردي نزديكش روبروي قفسه ي لباس ها ايستاده بود و  با دقت تي شرت هاي چينيِ 2 يوريي را  نگاه مي كرد . ترسيد. توي مغازه تنها بود . فابريس، كارگر بالا دستش رفته بود از بانك نزديكشان پول خورد بگيرد. سعي كرد با خونسردي بسمت صندوق برود تا بتواند به فرزانه كه صندوقدار مغازه و مجاهد فعال مقيم فرانسه است اخطار دهد. هميشه در مقابل خيابان گرد ها دستپاچه و وحشتزده مي شود. حتي  بچه هاي شش- هفت ساله اي كه براي خودشان  ول مي چرخند و گدايي مي كنند مي توانند بسرعت او را بترسانند. انگار تمام فقر و نكبتشان را بسرعت با او تقسيم مي كنند.. . هميشه بعد از بيرون آمدن از چنين موفعيت هايي از خودش عصباني مي شود. دلش مي خواهد خودش را قابل تر و مسلط تر ببيند... 

 كنارش مرد جواني نشسته است. زن هم جوان است. به زحمت 20 سال دارد. كمي چاق و سرخ و سفيد است. با موهاي ژوليده و ژاكت سرخابي كه خبر از يك سليقه ي شهرستاني  فقير مي دهد. بچه ي 7-8 ماهه شان كنارش دست و پا مي زند.
 ماتش برده به ان خانواده ي كوچك. چند روزي است سينه ي چپش درد مي كند.پدر جوان كه با دهان باز و دندانهاي روي هم خزيده اش، كودن بنظر مي رسد، دارد نگاهش مي كند. دستش را از روي سينه اش بر مي دارد و به سبزي هايي كه حالا حجم زيادي زرد بهشان اضافه شده، نگاهي مي اندارد
زن  دستش را توي شلوار بچه مي كند. مي خواهد چيزي به شوهرش بگويد. مثلن يچه خودش را خيس كرده است  يا چيزي شبيه اين. اما منصرف مي شود.  بچه و ساك زيپ دار فرمزش را بر مي دارد و بلند مي شود. موقع رد شدن كمي روي او مي افتد. بوي بچه بيني اش را غلغلك مي دهد... ادامه دارد




۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

شبدر، آبغوره، نمك

گوسفند
ِ
سفيد و پشمالو
وقتي با سرعت مي روني سمت كاميون
باس همون موقع زِبحِت كنم
بجاش مي ترسمو
تومادر فلان اداي سگا رو در مياري
واق واق واق

 چه تصادفي
من مُرده
تو زنده
علفَم كه دوس داري
تعارف نكن، هَس
علفاي خوشمزه ي هرز، گُلاي مراسم ختم، 
شبدرم هَ
 عاشقشي مگه نه
(مكث )
يادته جُمِ ا با آبغوره  نمك  مي خورديم
چه روزايي بود
هيييييي
حيف كه لباس سگي خريدي و استخون ليس مي زني
گوسفن جون!
راسي
 وقتي مُردي با پشمات نَمَداي نرم درس مي كنن
يا شال گردنِ كريستين ديور؟
اِ اين ماده سگو چرا آوردي رو قبرِ من
چخه
اَه!
تو رو جَدِ ميشِ پولدارِت بيخيال ما شو!





خاطراتِ دور


اين ديگر يك بازي نيست
هورا كشيدن
زار تك نقره من است
شعر بد گفتن
لاس زدن  توي چت
چرا صدايت در نمي آيد كه من باز دور شوم از همه ي اينجايي كه بد نيست
فقط خالي است
از تو
 جايي هم برايت نيست

واي ازاين گل و پروانه
اما اينفدر ليزند
لييييييز مي خورند
مي آيند
همينجا توي دهنم
 توي دستها
روي اين صفحه ي پر نور
هه!
حتي كاشم(كاشكيم) نمي آيد
فقط جاي خاليت را هوررا مي كشم





۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

پراكنده گويي3


اين ميخ چقدر آسان در اين حاشيه فرو ميرود
اگر ادامه بدهم پنجره حسابي از ريخت مي افتد
مثل خودم ميشود بعد از اينكه نيم ساعت در توالت براي فشار دادن جوشهايم وقت صرف ميكنم
خيلي ها ميدانند باب ديلن ستاره ي فولك-راك است
خيلي ها، خيلي چيزها  ميدانند
و ميدانند چطور ياد يگيرنند  چيزها را خوب خوب رديف كنند
من  هم بعضي اوقات
يك بار سعي كردم خيلي خوب لباس بپوشم
نه! چند بار
دوست دارم از درخت بالا بروم
كه عملي نيست
كسي باور نمي كند اما دوچرخه سواري هم بلد نيستم
و البته جاي من در ماشين درست بغل راننده است
راننده اگر تمام راه هم گاز و ترمز بگيرد باز خداي من مي شود
امتيازم اينست كه ميتوانم مسير هاي طولاني را در مستي بخوابم
ودر بيداري آدامس بجوم
گاهي اوقات مهمان هاي كوچكي دارم
با بالهاي  سياه و شش پاي كوچك و نازنين كه ردشان را بي خيال توي سم پودري سفيد جا مي گذارند
اما اينقدر استثنايي نيستم كه ارواح به سراغم بيايند
نگفتي!
ايچينگ بلدي؟ فال ورق چطور؟
 10.19.2007
1:14 

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

آني هال


خوبي اش اين است كه هيچ سووالي نمي كند اما موقع رقيصدن يك كم زيادي صميمي است. دختر بلندقد و دوستش قاه قاه مي خندد. دلم مي خواهد بدانم به چي.  حوصله ام  سر مي رود و ول مي كنم مي روم به سمت آشپزخانه. حالا موزيكي كه اين همه تند و پر انرژي بود كند و كسل كننده بنطر مي آيد. فشار هوا زياد شده. ته گلويم خشك شده است. چشمم به دختر مانده كه مثل توي فيلم هاي پر سكوت  است. موهاي بلندِ نه تيره نه روشنش بي حوصله مرتب شده اند. ولباسش ساده و سياه و عالي است.

تاكسي سبز كوچه هاي فرمانيه را مي پيچد. هنوز به راست نرفته  مي پيچد به چپ.  انگشت دوم دست راستم -انگشت اشاره نه، هماني كه كنار انگشت كوچك است- درد مي كند. مثل اينكه در رفته باشد. هر چند وقت يكبار دستم را فشار مي دهم تا مطمئن شوم هنوز درد مي كند. عقب كيپ به كيپ زن چادري كه روسري گل بهي اش را هر چند دقيقه جلو مي كشد لميده ام. صداي  سياوش قميشي يا يكي از مقلدانش رابطه اي نامرئي بين مسافران برقرار كرده است. هيچ كس حرف نمي زند.  راننده از آنهايي نيست كه به همه گراني ها ناسزا بگويد. صورتش عصبي ولي مطبوع و آرام است. ته ريش سياه و ابيروهاي پيوسته ي نه خيلي پهني دارد  آدم را ياد عكس  خواننده هاي  مرد روي  جلد نوار سال هاي 54-55 مي اندازد كه رويشان نوشته شده بود گلچين.
مسافر جلو  تا بحال چند بار عوض شده كه براي مسيري به اين كوتاهي كمي عجيب است. وقتي سوار شدم. پسر جواني جلو نشسته بود. براي همين مجبور شده بودم  پشت تنگ پرايد، به آن زن  و مرد كت شلوارپوشِ  پت و پهن كنار دستم  كه اول فكر كرده بودم شوهرش است بچسبم. پسر جوان ريش هايش را با دقت زده بود. موهاي كوتا ه و پوست روشن داشت. كمي چاق بود و پيراهن چهار خانه ي آبي پوشيده بود. آبي تيره!-.زماني با پسري شبيه او آشنا شده بودم. رابطه مان دو سال طول كشيد.هر ثانيه ي آن دو سال (كه تقربين هر روزش را با هم بوديم)  به خودم مي گفتم اين آخرين روزي است كه او را مي بينم. اما نمي توانستم تمام كنم.
 خيلي كتاب مي خواند. بد اخلاق، افسرده  وكمي شكمو بود. هر روزراس ساعتي مشخص، مي آمد دانشگاه تا من را به غذا فروشي كه پاتوق گي ها ي ارمني بود ببرد. آنجا يك پيتزا مشترك سفارش مي داديم.من از قاچ دوم سير بودم و او تمام بقيه اش را مي خورد.  ساعت كلاس هايم را بهتراز خودم مي دانست. هر وقت كه مي آمد، يك گوشه مي ايستاد و كتابي را كه با روزنامه جلد شده بود  مي بلعيد تا من برسم. در آن دو سال با پسر فيلم هاي زيادي ديدم كه هر كدام ساعت ها طول مي كشيد تا تمام شوند. به سختي  سعي  مي كردم موقع ديدنشان خوابم نبرد. نتيجه ي دو سال رابطه ي نيمه اجباري با او، بخش بزرگي از سليقه ام را در آينده شكل داد. يك روز چند سال بعد در خانه تنها بودم. توي هاردم دنبال فبلمي مي گشتم كه سرگرم و خوشحالم كند. همينطوري روي اني هال كلبك كردم.انگار داشتم فبلم ديگري را نگاه مي كردم كه با آني هالي كه در 23 سالگي ديده بودم هيچ شباهتي نداشت. و درست در آن پلاني كه هنر پيشه ي زن سعي مي كند دو نفر را بزور توي سينما ببرد تا فيلمي اگر اشتباه نكنم، از برگمان را با هم ببينند، همان فبلمي كه قبلن خودش به اجبار دوست پسرش(   اَلوي كه نقشش را خود وودي آلن بازي مي كرد) ديده بود، خنده و گربه ام گرفت.  چون خودم يكبار يك گروه 10 نفره را مجبور كرده بودم  يك مستند از هرتزوگ كه كارگردان مورد علاقه ي  همان پسر بود، ببينند. همه ي 10 نفر از اينكه عصر روز تعطيلشان را براي ديدن يك فيلم مستند در باره ي قطب شمال يا جنوب  بزبان آلماني و زير نويس فرانسه هدر داده بودند بوضوح عصباني بودند. سعي كرده بودم به آنها بفهماندم هرتزوگ كارگردان بزرگي  است و بايد فيلم هايش را ديد. دلايلي آورده بودم كه خودم هم نمي دانستم كي به آنها معتقد شده ام. دلايل آشغال. 
به هر حال، يكدفعه فهميدم آنچيزي كه هر روز تكرارو تمرينش مي كنم، حتي در دهه ي 70 كليشه بوده است.