تهران بوديم. صبح تا شب توي آتليه، با شهاب و لادن كلنجار مي رفتيم تا چيزهايي بهتر شوند. گوشه ي مرطوب بخاري و
ياقوت با دم سر پايينش، پناه گاه ما دراين شهر بزرگ بود. شايد هم چيزها بهتر
بودند.
چرا بر نمي
گرديم؟
چرخ سنگين بود. فابريس گفت بايد هم زمان هل بديم. گل
هاي مصنوعي را كه قيمت زديم. فريده گفت:" بيا صندوقو بگير من يه دقه برم
بيرون". صف كوتاهي بود. تامپون قرمز روي چك . تامپون آبي پشت چك.
بطري آبم خالي شده. از تشنگي و درد پريود بي خبر،
كرخت شده ام. به فابريس كه غر مي زند گوش مي دهم. دلم مي خواهد براي تسكين غم
زندگي كارگري اش و دخترهايي كه محلش نمي گذارند به من رياست كند. رديف ظروف چينيِ
خاك گرفته را نشانم مي دهد. چيني ها حواسم را مي برند پيش شعري كه براي سرگرمي با
پسر اسپانيايي ساخته بوديم:
پرتقال چيني
چشم هاي مرا تا انهناي خيابان با خود برد
بقيه اش چه بود؟
سعي مي كنم بخاطر بياورم كه بي هوا مي گويد " كارينيو تو كيِرو موچا"
بعد چه شد؟
چيزها توي سرم پيچ مي خورند. عينكم خبالي ِبخار گرفته ام را از چشمم برمي دارم و به قفسه چيني ها مي گويم: "
كارينيو! تو بوي آماتار.
پ.ن:: كارينيو تو كيِرو موچا: عزيزم خيلي دوسِت دارم
كارينيو! تو بوي آماتار:
عزيزم. مي كُشمت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر