۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خودم را به تختخواب خانه مان قفل کرده‌ام

اگر گفتید چه کار کردم؟
رفتم توی گوگل سرچ کردم ناتالی پورتمن بدون آرایش. حالم بهتر شد. بعد رفتم آرایشگاه و موهایم را بافتم. . حسام روی کاناپه خوابش برده است. من دو ساعت تمام توی تخت غلط زدم و خوابم نبرد به خواهر برادرهایم فکر می کنم. دلم برایشان تنگ شده است. دلتنگی برای خواهر برادر‌ها جنسش فرق می کند. مثلا آدم می تواند توی یک اتاق کنار خواهر یا برادرش نشسته باشد و دلش  برایش تنگ شود. و می تواند آنطرف دنیا تنهایی توی اتاقش نشسته باشد ولی دلش اصلا تنگ نشود. من همیشه بچه ضد خانواده‌ای بودم. و همیشه دلم می خواسته از خانه فرار کنم. من هنوزم وقتی به‌دیدن پدر و مادر می‌روم، دچار اضطراب می شوم که نکند مجبور شوم برای همیشه آنجا بمانم. وقتی همه با هم جمعیم از شدت اضطراب بیخودی می خندم و بیخودی همه را بغل می کنم. وقتی نفسم بند می‌آید می‌روم و خودم را توی یک اتاق قایم می کنم تا دوباره آرامش به من بازگردد. هفته پیش به روانکاوم گفتم من از نگاه می ترسم. می‌ترسم  تصویر کسی باشم. گفت: از قضاوت شدن می ترسی؟
 فکر نمی‌کنم از قضاوت بترسم. من واقعا از نگاه شدن می ترسم. وقتی نگاهم می کنند قفل می‌شوم. این آدم که اینطور خیره شده به من از من چه می‌خواهد؟ من چه جذابیتی می توانم برایش داشته باشم؟ دارد من را امتحان می کند؟ دارد جذابیت خودش را تخمین می زند روی من بیچاره؟ حالا باید چه کار کنم؟ با بغل دستیم حرف می زنم. همه دارند من را نگاه می کنند. انگار فهمیده اند. نه من که طبیعیم. از شدت طبیعی بودن از یک متریش هم رد نمی‌شوم. حتی وقتی می خواهد با من حرف بزند  مثل دختر‌های ۱۴ساله فرار می کنم و می گویم حسام  کجاست. اما من گیر ترس از تکرار تجربه شده‌ام. من از ترس زیاد خودم را به تختخواب خانه‌مان قفل و زنجیر کرده‌ام و همه ی در و پنجره ها را بسته‌م. چون استعدادش را دارم.
اما دیشب حسام گفت که یک نفر هست که شاید جدی باشد. خوب خیالم راحت شد. از سرم گذشت. کمی هم حسود شدم. ای بابا اخر چرا من باید حتی یک کم حسود بشوم؟ به من چه؟ این که بار اول نیست. همیشه خیلی زود مسیر جدیدی پیدا می‌شود. یک چیزی یک لحظه ای پیدا می شود که مسیر رابطه را درست می کند. و شما را دوست‌های همیشگی یا غریبه‌هایی می کند که انگار هیچوقت درگیر هیچ کنجکاوی‌ای نشده بوده اید. خوب دیگر باید بروم خانه را مرتب کنم، برنامه کلاس عصرم را آماده کنم و مواد لازم برای خورش قیمه را از گوشه کناره‌های آشپزخانه بیرون بکشم. اووووف چقدر لاکی برای گت در این دنیا وجود دارد
پ.ن: موهای بافته برای توی آب رفتن راه حل خوبی است. اما وای به آن روزی که آفتاب مستقیم جاده‌هایی که روی سرتان باز کرده اید را مورد نگاه خودش قرار بدهد. روی سرم یه نقشه خورشید دارم الان. قرمز!



۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

هنتای در باشگاه بدنسازی

اینقدر بدنم خسته است که ... اوه! اوه! این بالای صفحه بلاگر من چند نفر دارند چپ و راست به سمتم شلیک می کنند. اگر واقعی بود الان خونم همه جا حتی تو صورت شما دوست عزیز هم پاشیده شده بود. اما چون من بادی نیستم که از این بید ها بلرزم(چون از بید ها بدم می‌آید و هیچ وقت از همان بچگی دلم نمی خواسته بید باشم، بنابراین باد می‌شوم و شما هم تا دلتان می خواهد من را هر نوع بادی که دوست دارید تصور کنید، باد صبا، باد شمال، باد شکم، باد پنکه‌ی یک باشگاه بدنسازی چرک و سیاه، ناخون دراز، واه و واه و واه- به هر حال!) بعد از چند دقیقه تیراندازی آدمکش‌ها خسته شدند و رفتند و جایشان را به یک تبلیغ پر از ابرهای تپل مپل و سفید با آسمانی آبی دادند.قبول دارم آسمان آبی خیلی کلیشه‌ای است اما مگر من گفتم ابرهای تپل مپل و سفید به جای تبلیغ آن گیم پر از تفنگ و گلوله و لاله و خون بیاید. خوب صبر کنید! تبلیغ عوض شد. نه صبر کنید این یکی سخت بود.  با تبلیغ آژانس مسافرتی بریتیش کلومبیا چطورید؟ مسابقه هم دارد. می‌روید یک کارهای سختی می کنید و برنده می‌شوید. سخت برای من. برای شما اگر پویا شاسیا نیستید و به جایش بهرنگ هستید، چه ساده! چه آسان، چه خوشگل، چه مامان. خوب من خیلی لوس و ننر شده‌ام و دلیل هم دارد. چون نزدیک تولدم است و من هم مثل همه متولدین ماه های دیگر فکر می کنم خیلی سه حرفی مهمی هستم.
آن بالا اول نوشته بودم. اینو ولش کنین. بعد شک کردم خوب نباشد و تبدیلش کردم به این مهم نیست و بعد از آن اوه اوهی هم اضافه کردم.  بعد کلا مهم نیست را هم حذف کردم. اوه اوه! یاد یک خانمی افتادم که در باشگاه ما مربی است. با قد ۱۵۰ و دور باسن جنیفر لوپز که من و ش. شک نداریم  غیر طبیعی است. منظورم را که متوجه می شوید. اما من چند روزی شک برم داشته بود که شاید طبیعی باشد و ما داریم تهمت می زنیم. بنابراین شرمنده شدم و چون یکی دوبار در هنگام ورزش کردن به من توجه ویژه ای کرد که خوشم آمد، تصمیم گرفتم که در اندرون من خسته دل هم با او مهربان باشم از بیرون که هیچ. بیرونم از مهربانی به دو حرفی نشسته.
اما نمی‌شود. چون وقتی ورزش می کند صداهایی از خودش بیرون می‌دهد که من در هیچ هنتایی ندیده و نشنیده‌ام. یعنی می گویم ژاپنی‌ها هم با آن همه خلاقیتشان نمی تواند صدایی که این خانم از خودش بیرون می کند را از خودشان بیرون کنند. بعد من امروز صبح با خودم گفتم، بروم یواشکی ببینم این بیچاره وزنه های چند کیلویی رو دستگاه می گذارد که به این حال و روز می افتد. یعنی از حال و روز صدای جابجایی کابین‌های مترو در ساعت خلوتی وقتی که توی قسمت آقایان هم نشسته‌اید حال و روزتر. خوب، من رفتم و وزنه ها را نگاه کردم.این همه سر و صدا برای سبک‌ترین وزنه دستگاه بود. آن بالای بالا. یعنی حتی جلسه اول هم این وزنه را روی دستگاه شما نمی گذارند. یک همچین حالی بود.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نسترن؟ مِ چَ بکَم؟

هفته پیش به حسام گفتم: "بابا یا منو ببر پیش دکترت یا بیارش به خونه ما"
 ماجرا چیست: همانطور که همین شما ۵-۶ نفری که وبلاگ من را می‌خوانید، خبر دارید، من  ظاهر مظلوم و کنار بیایی دارم و همانطور که نسترن جون  هم در جریان هستن خلاصه  «خیلی نایسم»
خانِم دِکتر؟ تو موشی مِ درمان دِرِم؟ تو موشی اَرا چَ مِ نایسِم؟( بنظرت من درمانی دارم؟ بنظر تو من چرا نایسم؟)
من هر چقدر از خانوم دکتر نسترن جون خواهش کردم که  بابا بیا یه چیزی بده به من که بزنم تا نباشم تو این دنیا! و که این پندار و گفتار و رفتار به ما نیومده! کذبه! دروغه! ریشه در ترسهای کودکی و تصویر آینه‌ای و ایگو و سوپر ایگو و رابطه بین دال‌ها و مدلول ها این حرفا داره
 گفت: یَ ای لِگَلَ( غیرقانونیه)

خانِم نسترن مِ ناامیدِم. مِ چَ بکَم؟ (من ناامیدم- چه کار کنم؟)

اما
 صبر کنید تا توضیح بیشتری بدهم
 مثلا بعضی از شاگردانم می گویند: « وای آتوسا جون شما چقدر نایسین». و آن در حالیست که من دلم می‌خواهد سرشان داد بزنم که ای لعنتی‌! چرا پول آن جلسه‌ را پیچاتدی؟ اما به جایش لبخند می‌زنم. و به این صورت من آدم نایس‌تری هم می‌شوم.
تو موشین مِ «مازولخیسِم؟»(به نظرت من مازوخیستم؟)
خلاصه یا به شرح:
 این عدم توانایی در فریاد زدن و چادر به کمر بستن و دفاع از حق خود، خانواده، کشور و شهدا (البته لازم نیست چون انسانهای زیادی از حقشان دفاع می کنند) بزرگترین مشکل من است. چون من نه تنها رضابتی از ملایمت خودم ندارم و به آن مفتخر نیستم، که در مواردی پیش آمده که تمایل به قتل خود و یا دیگری داشته ام. منظورم دیگری کوچک، یعنی همان فرد است. خلاصه من صبح به صبح با صورتی  ۴حرفی و لبخندزنان از خواب بیدار می‌شوم. و هر چقدر  سعی می کنم  پندار بد گفتار بد کردار بد را در پیش بگیرم کار نمی کند. در عوض حسام تا از خواب بیدا می‌شود دلش می‌خواهد پ،گ،ک خوب را در پیش بگیرد و موفق نمی‌شود. نتیجه این می‌شود که او یک بند غر می‌زند و هی متعجب می‌شود چرا من عصبانی نمی‌شوم. تا آنجایی که خودم هم متعجب می‌شوم و به خودم می‌گویم هی؟ احمق؟ علف؟ دفتر مشق؟ چرا عصبانی نمی‌شی؟ عصبانی شو. بعد یک دادی می‌زنم و حسام با لب ورچیده از در خانه بیرون می‌رود.  یا داد نمی‌زنم و وقتی حسام از در بیرون رفت ده، بیست دقیقه به سقف به دیوار به خربزه به هندونه به مستاجر به صابخونه خیره می‌شوم. می‌نگرم. خیره می شوم. می نگرم
همه اینها را گفتم که بگویم حسام پیش دکتری می‌رود که شبیه آرش گروسی رفیقمان است که وقتی بچه بودیم بنزین با خودش می آورد و در اتاق من یا برادر اسنیف می کرد. آرش گروسی دلم برایت تنگ شده است برای آن چشمهای  های‌ت و دماغ گرد و سرخت. اما پارسا  اگر این را می خوانی بدان و آگاه باش که این کار خیلی بد است. و من فقط دلم برای آن تصویر تنگ شده نه اینکه تصویر مطبوعی بوده است. اگر هم بوده است برای خودش بوده است و به تو ربطی ندارد. و خاله پسر ۱۶ ساله بودن خیلی سخت است. چون دوست‌های خاله همه برای یک پسر۱۶ ساله مضر هستند. و پسر ۱۶ ساله باید با پسر و دختر فوق فوقش ۱۹ ساله یا کم کمش ۱۴ ساله بگردد نه ۳۰-۳۶ ساله که دیگر رسشان کشیده شده و افسرده هستند و هیچ رقابتی بینشان نیست جز رقابت در زودتر هیچی نشدن. و یک خاله ۳۶ ساله با یک خاله ۲۲ ساله خیلی فرق دارد و دیگر حوصله عکاسی در خیابان را ندارد. چون عکاسی در خیابان را در ۲۲ سالگی فاتحه اش را خوانده و اگر باور نمی کنی ۳۰۰ حلقه فیلمش که دیگر تا الان فاسد شده اند مدرک معتبر. و اگر باور نمی کنی بیا کل بندازیم و من  اسم عکاس های بچه معروف دنیا را  بگویم و تو با تیمت بیا ببینیم کی برنده می‌شود. اما حالا بیشتر بهتر است ورزش کنم چون بدنم دارد شل و ول می شود و من به هر حال همیشه دلم می خواسته بعد از آرتیست بودن کمی هم داف باشم  در حالیکه معلم فرانسه شدم و به پختن قورمه سبزی و انواع خورش‌ها راضی شده‌ام. حالا دیگر دلم می‌خواهد سر پیری بیشتر دور کمرم را باریک و عضله های ساق پایم را سفت کنم تا اینکه به کلاس طراحی بروم. چون همیشه پیرزن‌های کلاس طراحی را مسخره می کردم که هیچی از انرژی ما  که خیلی کارمان درست بود و هر روز عکاسی و طراحی می کردیم  و اسم همه بند‌های راک که آن موقع مد بود را حفظ بودیم  و تول و لد زپلین و جتروتال و غیره را می‌شناختیم  درک نمی کردند.
در ادامه شرح:
 آقا بالا خره ما رفتیم پیش دکتر حسام. من بودم، مریم بود، حسام بود، علومیم که از قبلش اونجا  بود. کسی اگر مارا می دید فکر می کرد برای تشویق برد تیم ملی والیبالی فوتبالی انتخاباتی چیزی داریم یار جمع می کنیم و موضوع موضوع تشکر از روحانی و این حرف‌هاست.
 نوبتم شد. رفتم و اینقدر از حسام بیچاره  ...پشه، پشه... بد گفتم که باورم نمی‌شد.
گفت حتمن خیلی سختی کشیدی؟
اما ما که اینکاره‌ایم . جوابی نمی‌دهیم که نقش ویکتیم را بازی کنیم که دکتر برود فرمولهایش را بکشد بیرون. سهل و ساده، سرخ و آسان، چست  و جابک. هاهاها چست، چست
به هر حال خیلی اینکاره طوری جواب دادم : نه! منم همچین آدم خوبی نبوده م. دکتر با بلاهت یک روانکاو عامی سرش را تکان داد.
اما آن جلسه چطور کذشت و به چه گفته‌هایی گذشت مهم نیست. مهم این است که من و حسام طور خیلی معجزه آسایی هفته خوبی را با هم گذراندیم. مهم نیست روانکاو چقدر باهوش و حرفه ای باشد. مثل آذردخت( روانکاو قبلی) ادبیات را بشناسد اما ترسناک و وحشی و همچون اورسلایی در اعماق اقیانوس باشد و هی خودش را بخاراند یا مثل  دکتر جدید فقط امن باشد و سرش را ناشیانه تکان دهد. مهم این حال بدیست که توی سر روانکاو پس می‌دهید و بعد سیفون را می‌کشید و اسکناس‌ها را روی میز برایش جا می گذارید