۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

خاطرات موازي قسمت سوم- بازنويس دوم


قبل از تو، مادرِ پدرم بود كه  چسبيده به ديوار روي پتو پلنگي اي كه برايش پهن مي كردند، چرت مي زد. مادرِپدرم خُر و پُفي نبود. سرفه مي كرد. شب تا صبح. تا سرش را روي بالش مي گذاشت، سينه اش به خس
خس مي افتاد. اينقدرسرفه مي كرد تا اينكه يك نفر نيمچه يواشكي غري بزند و چيزي مثل اَه ازش بيرون بپرد طوري كه به گوش پدرم نرسد اما به گوش مادر بزرگ چرا. بعد سرفه هايش در سينه حبس مي شدند و هر از
چند گاهي به شكل تك سرفه اي كوتاه و بي صدا بيرون مي پريدند. اما آنهايي كه بي خواب
شده بودند مي دانستند تلاش بيفايده ايست و همه ي آن سرفه هاي محبوس بعد از چند دقيقه با فشار  و سر
و صداي بيشتر بيرون مي پرند.
باورت نميشود چطور آدمها مي تواند يه خاطربيماري اي خارج ازاراده شان بي احترام شوند.همين خود من،
اصلن حوصله اش را نداشتم. وقتي زير سيگاري پرازخاكسترش را با لبخند  يطرفم دراز مي كرد رويم را بر مي
گرداندم كه يعني نديده ام. اما اودست بردار نبود. آنقدر اسمم را صدا مي كرد كه من با مخلوطي از احساس نفرت
و گناه تسليم مي شدم ومي گفتم: " اَه چيه؟" او شايد مي گفت:" اينوخالي كن". شايد هم چيزي نمي گفت و فقط آن را بطرفم درازمي كرد. يادم مي آيد تمام آن دفعات باچه خشمي آن كار را تكرار مي كردم.  حتمن حالتِ من را مي ديد اما بر عكس، جواب او همان لبخند بود. اين لبخند تا استخوانم را مي لرزاند چون قادر بود تقدير را به من يادآوري كند.  مادر بزرگ، بينيِ استخواني  و درازي داشت. لب هايش باريك بودند و چشمهاي ريز و خاكستري اش چنان نگاهت مي كردند كه عاجز مي شدي از درك تمام احساسات ضد و نقيضت.   بدتراز همه اينكه بهترين جاي خانه مي خوابيد.  چسبيده به ديواري كه لوله ي شوفاژ از توي آن رد مي شد،  جاي گرم  و مطبوعي كه اگر او نبود مي توانست  مال من باشد. چه گرماي بي نظيري. ازيادآوري اش چرتم مي گيرد. مي روم شومينه را روشن كنم...
***

جمعه ها آفتاب از سوراخ هاي پرده توريِ پذيرايي رد مي شد و روي زمين 3تا مستطيلِ سفيدِ گرم درست مي كرد كه با تركيب بوي قرمه سبزي، نشاني ازخوشبختي بود. من و برادر كوچكم  كه شش سال داشت و سه سال از من كوچكتر بود توي هر كدامشان كه دلمان مي خواست دراز مي مي كشيديم و مسابقه ي نخنديدن مي داديم تا زمان بگذزد، سخنراني بدون صدا ي امام جمعه تمام شود، گل هاي بين برنامه پخش شوند و بالاخره برنامه ي كودك شروع شود. همين موقع ها بود كه سفره هم پهن مي شد.  آفتاب درست مثل هميني بود كه روي توافتاده. الان فقط قورمه سبزي نيست  كه آن را هم هفته ي پيش خانه ي مادرم خوريده ايم. 
كاناپه ي سورمه اي تخت شو يي را كه تازه خريده ايم  اشغال كرده اي و تلويزبون را روي كانال ورزشي روشن گذاشته اي. خر وپفي نيستي و  برعكسِ من كه وقتي سرما مي خورم، اينقدر سرفه مي كنم كه سياه مي شوم،  تا بحال حتي يكبار هم صداي سرفه ات  را  نشنيده ام.
وقتي  سرفه مي كنم،  سعي مي كني نشنوي، كمي نوازشم مي كني و بعد پشت به من مي خوابي. مثل الان.  خوابم   مي آيد اما تو تمام كاناپه را پر كرده اي و اينجا هم هيچ ديوار قابل تكيه دادني كه از توي آن شوفاژ رد شود نيست و تازه اگر هم بود فايده اي نداشت چون؛ اينروزها ديگر كسي  جلوي لوله ي شوفاژ پتو بهن
 نمي كند. مجبورم به اتاق بروم تا حداقل بتوانم توي  تختمان بخوابم. آنجا نه شومينه هست نه آفتاب زمستاني.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر