۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

خاطرات موازي- قسمت چهارم


خ. فرياد زد: " تكيلاااا
يك نفر شايد جوابي داد كه در موزيك گم شد.
 توي اتاقِ خ.  لبه ي تخت نشسته ام و دست به چانه فكر مي كنم، چطور چند لحظه قبل، با آن حال زار و هق و هق به" م."  التماس مي كردم  كمي برايم صبر كند. نمي دانم چند بار گفته بودم:" من هنوزم دوسـِت دارم." نه! فايده اي نداشت. او ديگر دورِ دور شده بود.
مهماني مزخرفي شده است. تعدادمان كم است و تقريبن هيچ كدام از آنهايي كه قرار بود بيايند، نيامده‌اند. من چنان از تكيلا مستم كه تا دهانم را بازمي كنم  چيزي بگويم، اشكم سرازير مي شود.
ي. مي گويد: " يادت مي ياد پارسالم همينطوري مست كرده بودي؟
قاه قاه  مي خنديم. ي.  رو به خ. ميگويد:" خانوم پارسال مست كرده بود و تا صبح گريه مي كرد كه چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند.
من ريسه مي روم و باز اشكهايم سرازير مي شود.
دلم نمي خواهد از اتاق بيرون بروم. دست خودم نيست كه با اينكارم دارم همه را كلافه ميكنم.

خ.  كه بيرون رفته بود حالا دوباره برگشته توي اتاق. كلمات بي جهتي رد و بدل مي كنيم. دفترش را باز مي كند كه چيزي بنويسد يا شايد هم چيزي به من نشان بدهد. خودكارش را مي گيرم و مي نويسم: "خ. فرياد زد: تكيلااا... و خوب من به زندگي پيچيده ام فكر مي كنم". بعد فكر مي كنم كه بنويسم چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند. نمي دانم اين جمله ي مسخره از كجا توي كله ام آمده بود. جمله ي سَيُكي است. واقعن اگر كسي بيايد و به خود من بگويد: " راستي چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند؟"، بلافاصله خوابم مي گيرد. خوابِي پر از ضعف و كسالت. بعد  نرم نرمك  رابطه ام را با او قطع مي كنم. اما اين نرم نرم كه مي گويم تقريبن اينطوري است: مسلمن من بدون اينكه تلاشي كنم...
 يعني بايد بگويم كه من در اين وضعيت دقيقن هيچ كاري نمي كنم. فقط چند باري تلفن  آدمي كه نگران خط هاي موازي است را جواب مي دهم تا شبهه اي پيش نيايد، بعد يك تلفن درميان جواب نمي دهم. در اين زمان با دقت به زنگ تلفنم گوش و به اسمش كه در حال زنگ زدن روشن و خاموش مي شود نگاه مي كنم. كمي هم عصبي و نگران مي شوم. و  مرتب به خودم تلقين مي كنم كه دچار حس گناه نيستم. وقتي زنگ تلفن قطع شد، يك سيگار مي كشم وحداقل نيم ساعت مي خوابم. اما نهايتن روزي مي رسد كه به كل جوابش را نمي دهم و احساس گناه جاي خودش را به حق قطعي مي دهد. پروژه ي فرساينده ايست. حتي همين الان كه در موردش فكر مي كنم دچار ضعف عضلاني شده ام.
اما دوستي كه به خط هاي موازي علاقمند است، اوايل اصلن متوجه هيچ نوع تغييري نمي شود و از آنجايي كه مي داند حواس پرت و گيج هستم، اهميتي نمي دهد و آن روز عصر را با شخص ديگري سر ميكند. اگر آن شخص ديگر سراغ من را بگيرد،" د.خ.م"  جواب مي دهد: " مي دوني كه اين آدم چقدر گيجه، فكر كنم باز تلفنش رو يه جايي جا گذاشته." حتي ممكن است كمي به من بخندند يا غيبت لطيفي پشت سرم بكنند.

خ گردنم را گاز مي گيرد. مي گويم: " تو خون آشامييي منم هميينطووورر و گردنش را گاز مي گيرم.من مستم و وقتي مستم خيلي مهربان و بازيگوش مي‌شم. شايد بعضي‌ها بگويند جلف. بگويند:" ببين چه دختر جلفي! نگا كن چطور داره با خ لاس مي‌زنه. بيچاره شوهرش". اما من ثابت مي‌كنم كه جايي براي جلف بازي با خ وجود ندارد. چون من خ را اينقدر دوست دارم كه شايد باور نكنيد حتي اگر با او بخوابم هم بدليل كشش زنانه به يك مرد نيست.   دوست داشتن و ور رفتن من و خ بيشتر از نوع بازي بچه گربه‌هاست. خ از آن دسته آدمهاست كه  مي توانم ساعت ها از هيچ و همه چيز با او حرف بزنم. به چشمهاش  بدون اينكه بفهمم، طولاني، نگاه كنم  
مي گويم:" تو مثل فيلسوف هايي". مي دانم كه خوشش مي آيد
مي گويد:" آتوسا، آتوسا
طوري كه اسمم را صدا مي كند را دوست دارم. با آن لحجه ي غليظ اسپانيايي اش جدن خوشايند است. روي تختش ولو مي شويم و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي كنيم. به هم مي گوييم كه خيلي قشنگند. حتمن به خاطر مستي است. تير هاي سقف موازي و كج و كوله اند.
 مي گويد: "مي تونم يه رازي رو بهت بگم؟ رازي كه تا حالا بكسي نگفتم؟

مي گويم:" اوهوم"
-- اين كاري كه داري مي كني، نمي دوني چقدر خوبه
-- كدوم كار؟
-- همين. اينكه داري موهامو نوازش مي كني
- شوهرم اصلن از نوازش شدن خوشش نمي آد. زياد دوست نداره بهش دست بزنن.
مي گويم: ببين
-- هوم؟
-- م. هيچ وقت از من حرف مي زنه؟
-- آره
-- خوب؟ چي مي گه؟
-- نمي دونم. مثلن اينكه چقدر با تو خوب بوده. كه باهات خوشحال بوده. چيزي جز خوبي تو نمي گه
-- پس چرا ديگه نمي خواد با من باشه
جوابي كه مي دهد را نمي شنوم و حوصله ندارم دوباره بپرسم

ساعت 2 صبح شده. توي آشپزخانه مي روم. م. با موبايلش بازي مي كند
مي گويم:" داري چكار مي كني؟"
مي گويد: "هيچي؟"
-- . هيچي؟
شايد لبخند مي زنم يا مي خندم. شايد هم اخم مي كنم. مي پرسم:" عاشق شدي؟"
-- نه عاشق نشدم ولي خوب رابطه اي دارم كه خوبه
-- خوبه؟ خوبه.
مي گويد: آتوسا
از مدلي كه اسمم را صدا مي كند خوشم نمي آيد. لحجه اش زشت و سرد است. از آشپزخانه بيرون مي آيم. مي روم روي تخت مي نشينم. دست به چانه فكر مي كنم چطور چند لحظه ي قبل با آن حال زارزار و هق و هق به م. التماس مي كردم  كمي صبر كند تا من برگردم. نمي دانم  چند بار گفته بودم  من هنوزم دوسـِت دارم. نه! فايده اي نداشت. او ديگر حسابي از من دور شده بود.

شوهرم توي سالن روي كاناپه ي چرمي اي كه از چنگ گربه سوراخ سوراخ شده خوابش برده است.






۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

ترجمه-قسمت سوم- پيشنهاد اصلاح از علي صهبا)

اگر پيشنهاد ديگه اي دارين ممنون مي شم كه برم بنويسين
 
فكر مي كنم من از ساعت چهارده - حالا با در نظر گرفتن تاخيرهاي هميشگي، بگيريم  چهارده و سي دنقيقه ـ  روي كانالِ اِي.اف.پي ،  سي.ان.ان و بقيه‌ی جاها خواهم بود.
 قيافه‌ی زن برادرم مقابل برنامه‌ی ساعت بيست: " ديدي بهت گفته بودم، برادرت يه مريض روانيه"
چيزي كه به آن افتخار ميكنم.
به لطف من٬ آليشا دارد برای اولين بار در عمرش كانال ديگری جز ام.تي.وي نگاه می‌كند. اگر چه اين چيزی از عصبانيت كسي كم نمی‌كند.
چه اشكالي دارد من از همین حالا لذت تصور خشمی كه ايجاد خواهم كرد را به خودم هديه كنم. براي تخمين زدن شهرت پس از مرگ چيزی بهتر از اين نيست كه آن را با نوشتنش پيش بينی‌ كنی.
عكس العمل‌های پدر و مادرم:
پدرم: " من هميشه می‌دونستم پسر دومم آدم خاصيه. اينو از من به ارث برده" در همين حين مادرم هم مشغول سرهم كردن خاطراتی  خواهد شد كه سرنوشت من را از قبل شكل داده اند: "  وقتي هشت سالش بود، هواپپيماهای لِگويي درست می‌كرد. بعد اونا رو از بالا  پرت ميكرد روی مزرعه‌ی اسباب بازياش
"
خواهرم هم به نوبه‌ی خودش مغمومانه خاطره‌‌ای را تعريف خواهد كرد كه همه بيهوده سعي می‌كند رابطه‌‌ای  بين آن و ماجرا پيدا كنند: " قبل از اين‌كه آب نباتشو بخوره، اونو تو دستش می‌گرفتو زمان زيادی بهش زل می‌زد"
برادرم البته اگر زنش به او اجازه‌ی حرف زدن بدهد خواهد گفت: " با اون اسمی كه داشت، همچين اتفاقی كاملن قابل پيش‌بينی بود".
زماني‌كه در شكم مادرم بودم، پدر و مادرم فكر می‌كردند كه من يک دخترم. برای همين اسمم را زوئه گذاشتند.
" اسمی به اين قشنگی كه معنی زندگی میده" و  رو به كلوئه كه  شيفته‌ی خواهر كوچولوی آينده اش شده بود گفتند: " تازه با اسم تو هم، هم قافيه‌س". آنها چنان ازابهتِ شخصيت اِريک ـ پسر بزرگشان ـ اشباع شده بودند كه يک پسر دوم به نظرشان كاملا بی‌مصرف می‌آمد. زوئه نمی‌توانست چيزی جز يک كلوئه‌ی دلپسند دیگر باشد. دقيقا همان، فقط در ابعاد كوچک‌تر.
من با يک انكار٬ لای پاهايم به دنيا آمدم و آنها با روی خوش با آن كنار آمدند. اما آن قدر به اسم زوئه دلبسته شده بودند كه می‌خواستند به هر قيمتی كه شده برايش يک معادل پسرانه پيدا كنند. بالاخره در يك  دائرة المعارف قديمی اسم زوييل را پيدا كردند و آنرا بدون توجه به معنايش براي من انتخاب كردند٬
اسمي که من را محکوم می‌کرد تا به یک اپکس* تبدیل شوم.
من تمام شش خط توضيح مختص به " زوييل" را در ديكشنری قوبِ‌ق   ِ اسم‌هاي خاص، از بر كردم. زوييل (در زبان يوناني زوييلوس). سوفسطايی* يونانی(آمفيپوليس* يا افسس*- حدود قرن 4). شهرتش بيشتر بخاطر نقد‌های تند و تنگ نظرانه‌اش عليه هومر بوده.  ملقب به هومرومستيكس (تازيانه‌ي هومر) بود. مي گويند اين عنوان كتابی از او بوده است كه سعی داشته در آن با تكيه به حس جمعی، چرندیِ پديده‌ی شگفت ِ هومری را به اثبات برساند
.
به نظرمی‌رسد كه  اين اسم وارد زبان محاوره‌ای شده باشد.
حتي در يک دائرة المعارف متن شناسی خواندم كه زوييل توسط جمعی از مردم  دلير که از نظرات او در مورد ادیسه بيزار شده بودند سنگسار شده است. عصر حماسی، دورانی كه طرفداران يک اثر ادبی برای  زير آب كردن سر يک منتقد غير تحمل لحظه‌ای درنگ نمی‌كردند.
خلاصه كه زوييل يک عقب‌مانده‌ی نفرت‌انگيزِ مسخره بود. بنا بر همين دلايل هرگز كسی جز پدر ومادرم حاضر نمی‌شود  اين اسم  را  فقط بخاطر يک آوای غريب روی فرزندش بگذارد. وقتي در سن دوازده سالگی به هم‌نامیِ  شومم پی بردم تصميم گرفتم دليلش را از پدرم بپرسم٬ كه البته او خودش رابا جواب " ديگه كسي اينا رو نمی‌دونه" راحت كرد. مادرم از آن هم تندتر رفت:
-به اين جفنگيات گوش نده
-مامان اينا تو ديكشنری ان
-مگه بايد هر چي تو ديكشنری هست رو قبول كرد
با  تحكم گفتم: " بله كه بايد قبول كرد"
مادرم به سرعت يک دليل مكارانه‌ی اسف‌بار پيدا كرد:
-اين آدم پر بی‌راه هم نمی‌گفته. قبول دارم كه ايلياد پر از روده‌ درازيه
امكان ندارد بشود او را وادار كرد كه اعتراف كند ايلياد را نخوانده است.
به عنوان يه اسم سوفسطايی، من با جورجياس*، پروتوگراس* و يا زنون كه هوششان وابسته به توطئه‌چيني نيست، مشكلی نداشتم. اما ناميده‌ شدن به عنوان احمق‌ترين و حقيرترينِ آنها، منجر به اشراف‌زاده شدن نمی‌شود.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

به هر جان كندني بود رسيديم به امروز

تقريبن اوايل ترم پيش بود كه به شوهر گفتم: " شوهر جان من تصميم خودمو گرفتم. ديگه حاضر نيستم عمرمو در تكرار گرامرهاي احمقانه به شاگرداي بي حوصله هدر بدم. اينه كه تصميم گرفتم بشينم خونه ترجمه كنم و برم كلاس قصه نويسي. بعد بگردم يه شغل معمولي تو يه مجله پيدا كنم"
شوهر نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت:" تو هيچوقت نمي توني يه شغل ثابت داشته باشي".  پس لب و لوچه‌م را جمع كردم چون هر چيزي جز تاييد كاري كه مي كنم، بد جور حال من را مي گيرد. بعد در حاليكه اخمهام در هم بود  شروع كردم  به شمردن فضايل خودم در ذهنم و شماتت مردي كه قدر زنش را نمي فهمد. در آخر به اين نتيجه رسيدم كه تنها دليل شوهرم نگراني از قبول مسئوليت هاي مالي من است. خوب ما نسل زنهاي كارمنديم. يعني حتي اگر سر كار نرويم، قادر نيستيم در فرمهاي مثلن باشگاه ورزشي بنويسيم، خانه دار. بايد بنظر برسد كه كاري براي انجام دادن داريم. از همان موقع كه 18-19 ساله بوديم، وقتي با پسري، دوست پسري، كسي بيرون مي رفتيم، موقع پرداخت صورتحسابها، دنگمان را با افتخار روي ميز مي گذاشتيم. شوهر هم از همان نسل است. خيلي علاقه‌اي به هزينه كردن براي زنها ندارد.
از آنجايي كه اين روز ها  خواهرزاده‌ي 18 ساله ام (كه از گفتار و رفتارش مي توان برداشت كرد، هيچ تصوري از پرداخت نه تنها دنگ رستورانش ندارد، كه خريدهاي شخصي خورد و درشتش هم توسط دوست پسرش انجام ميشود)،  را زياد مي بينم، كمي گيج و دچار احساسات متناقضي شده ام. خوب طبيعي‌است. از طرفي فكر مي كنم نسل جديد زن ايراني، بجاي اينكه مستقل تر باشد، بيشتر ميل دارد كه همه چيز را بدوش مرد بياندازد. از اينكه برايش پول خرج شود ناراحت نمي شود. و از طرف ديگر، در مقابل، مرد نسل جديد ميل زيادي به امرو نهي و قيصر بازي دارد. وقتي مي گويم نسل جديد، استثنا ها را كنار مي گذارم. در كل مي توانم نتيجه بگيرم بچه هاي اين نسل بيشتر به مادر پدرهايشان يعني  نسل قبل از انقلاب كه اصولن تربيت سنتي‌تري نسبت به نسل بعدي  دارند، شباهت دارند. پس اين ريشه‌ي تمام عدم تفاهمي است كه بين من و خواهر زاده‌ي دهه‌ي هفتادي‌م وجود دارد
 اما يك خاطره ي واقعي:
"خواهرم تعريف مي كند كه يكروز با خانواده‌ي دوستش كه پسر جواني داشته، براي گردش بيرون رفته اند. خواهرزاده هم همراه آنها بوده. به محض اينكه به محل مورد نظر براي تفريح رسيده‌اند، دوست پسر تلفن زده و با شنيدن اينكه خواهرزاده بي اجازه بيرون رفته، داد و فغاني راه انداخته كه نگو. بعد به او گفته:" همين الان آژانس مي گيري و ميري خونه".  خواهرزاده شروع به لرزيدن كرده و خواسته كه پياده‌اش كنند، بعد پريده جلوي يك تاكسي كه برگردد خانه."  بايد بگويم كه در خانواده‌ي ما پدرم هم تابحال به مادرم همچين امري نكرده. بنابراين حتمن قابل درك است كه چقدر همه‌ي خانواده از اين پيشامد وحشتزده شده‌اند. اما جداي از نگراني‌هاي بي‌فايده‌ي من براي آينده‌ي اين بچه،   بازاز طرفي اين رابطه‌ي ارباب كنيزي برايم  كاملن ناشناخته و ناراحت كننده و نااميد كننده است (رابطه‌اي كه  بيشتر من را ياد فيلم هاي سياه سفيد قبل از انقلاب مي اندازد.) از طرف ديگر بدم هم نمي‌آيد شوهر از بيكار شدنم احساس نگراني نكند.

پ.ن: امروز صبح شوهر گفت:" طبيعيه كه شرايط منو درك نمي كني، نقش تو، تو زندگي، زنِ خانه داره و نقش من مرد كارمند." داشت خودش را براي خظابه ي پر افاده اي آماده مي كرد كه من براي دوري از حركتي غير ارادي مثل خورد كردن بشقاب بر فرق سرش بسرعت از محل سخنراني دور شدم. توضيح اينكه از شروع زمان بيكاري من فقط يك هفته مي گذرد.

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

خاطرات دور- قسمت هفتم


حسام زاييد. زايمان دوساعت تمام طول كشيد. بد جور گير كرده بود نه عقب مي رفت نه جلو. هر چه هم اصرار مي كردم كه بگذار كمك كنم، به خرجش نمي رفت.  خودش را آن تو حبس كرده بود و اجازه نمي داد در را باز كنم.  از اين همه شرمش متعجب بودم . اما كاري از دستم بر نمي آمد.

بعد از يك ساعت، دولا دولا بيرون آمد. با زحمت زياد، نشست روي كاناپه ي كنار شومينه.  اجازه داد حوله هاي گرم را روي دلش بگذارم وروغن زيتون برايش تجويز كنم تا به دهانه ي خروجي اش بمالد. وخيلي عجيب بود كه بدون لجبازي، تمام آب آلويش را سر كشيد.
از او خواستم ، آلوها را هم تا دانه ي آخر بخورد كه قبول كرد. نيم ساعتي همان جا  نشست
 - " داره مي ياد"
 ***

تالاپ
صداي افتادنش خيالم را راحت كرد
-شد؟
- بله بله!
حالا مي شود راحت نفس كشيد

حالش  خوب است. صورتش باز شده . كنار شومينه نشسته و با دقت چيزي را در لپ تاپش نگاه مي كند يا مي خواند. در كل بنظر افسرده نمي آيد0
در باره ي افسردگي بعد از زايمان شنيده ام كه بسيار رايج است. در اينترنت خواندم : "حداقل 60 تا 80 درصد مادران پس از زايمان دچار گرفتگي خلق " "Baby Blues مي شوند كه نوعي افسردگي خفيف است و چند روز تا يك هفته پس از زايمان ادامه مي يابد ولي بيش از 2 هفته طول نمي كشد. مادراني كه دچار اين ناراحتي مي شوند ممكن است زياد گريه كنند و مضطرب و تحريك شده به نظر برسند و يا حتي قادر به خوابيدن نباشند. اكثراً پس از كمي استراحت و هنگاميكه اطرافيان آنها را در نگهداري از نوزاد ياري دهند و يا حتي پس از يك گريۀ طولاني متعاقب استرس و هيجان زايمان، احساس بهتري خواهند داشت. اما گاهي اوقات اين حالت مي تواند تا يكسال ادامه پيدا كند." 0
مي گويد: " اون بدبختي كه زندانه، اگر دچار اين وضعيت بشه، چكار مي تونه بكنه."
تلفنش زنگ مي زند. جواب نمي دهد.
-چرا جواب نمي دي؟0
پژمانه ديگه! الان حوصله ندارم. درد دارم
مشكوك نگاهش مي كنم. نكند اين بچه هم از كس ديگري باشد. من ديگر پير شده ام. حوصله ي بزرگ كردن بچه ي ديگران را ندارم0
مي خواهم سووال هايي بپرسم كه نمي دانم در اين سن و سال ارزشش را دارد يا نه. هواكش توالت با صداي بلند مي چرخد. حسام براي خودش مي خندد و موشش را تكان مي دهد0

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

امروز صبح ازم پرسيد ناتور دشت رو كه برات آوردم خوندي؟ راستي يه طالع‌بيني هم آوردم اونم خيلي خوبه. بهش نگاه كردم-اگه خواستي دير بياي زنگ بزن


يه بوي ترشيدگي تو دماغمه كه كه معلوم نيست از كجا اومده. مثل بوي شورتيه كه توش عرق كردي، هيجان زده شدي، حتي توالت رفتي و متوجه شدي كه هيچ دستمالي براي خشك كردن خودت نداري، اونم در حاليكه همه ي اينا موفعي اتفاق افتاده كه خونه ي خودت نيستي. نه مي توني بري دوش بگيري، نه مي توني لباس زيرت رو عوض كني.
 دو ساعت پيش بيدار شدم، دوش گرفتم، صبحانه خودم، مسواك كردم و در كل الان آدم تميزي به حساب ميام . آدم تميزي  با دماغي كه تاييدش نمي كنه. چه ملالي. لعنت! تازه كنار همه ي اينا بايد خلاف ميلم براي خواهرزاده 18 ساله‌ام قانونگذاري كنم. مثلن بگم فلان كلاسي كه به مامانت قول دادي بايد بري، يا ساعت فلان بيا خونه كه معمولن   بي فايده است. ازنقش قانون گذار متنفرم. مخصوصن اينكه بهش عمل نشه. مني كه يه كلاس 12 نفره رو، رو انگشتم مي چرخونم، الان در مقابل يه دختر 18 ساله  اونم نه از نوع پرخاشگر كه كاملن ملايم و اهل گفتگويي انتقالي از جانب دوست پسرش عاجزم. بايد براي همچين بچه اي قوانين رفت و آمد و هزار قانون ديگه بذارم كه از طرف خواهرم ديكته مي شه. تازه خواهرم اگر بدونه همه‌ي اون چيزايي كه گفته من با چه درجه‌ي انعطفافي به دخترش منتقل مي كنم، از اونجايي كه شديدن عصبي و هيجانزده است، تشكر جانانه‌اي بخاطر قبول مسئوليت يك ماهه‌ي دخترش ازم مي كنه.
 الان به خاطر بحث بي نتيجه اي كه صبح با هم داشتيم، هنوز دستام مي لرزه. حتي يكبار نزديك بود كه وسط صحبتامون گريه‌م بگيره. اون منو به گُهشم نمي‌گيره. البته اينو به زبون نمياره اما عملن همينطوره. منم كليد كردم به چندتا قانون اوليه اي كه موفع اومدنش براش گذاشتم و تصميم گرفتم كه از اين چند تا كوتاه نيام و تا لحظه‌ي آخر روش وايسم. مي دونم كه احتمال موفقيتم پايينِ ده درصده. يعني بايد بگم اگر ده درصد به حرفم گوش كنه به خودم افتخار مي كنم.
 واقعن  شرايط بديه. الان براش از خاله‌ي مهربوني كه همه چي بنظرش باحاله تبدبل شدم به يه لولوي مقرراتي. مقرراتي كه  كاش وقتي هم سن اون بودم براي من مي ذاشتن. حالا با يه بچه‌ي نادون كه با وجود تمام استعداداش مي خواد همين الان با يه پسر 22ساله بازاريِ غيرتي و ارباب‌ منش اردواج كنه مي شه كنار اومد. اما با خواهرم كه تمام اين چهار روز يعني از لحظه‌اي كه خواهرزاده‌ام اومده پيش من بي توقف تلفن مي زنه و فرامين جديد صادر مي كنه، نمي شه به اين سادگي كنار اومد. مثلن خواهرم دستور اكيد داده كه دخترش 8 شب خونه باشه. خوب معلومه كه ممكن نيست. من بهش گفتم بيشتر شبا سعي كنه تا 9 خونه باشه يه شب تو هفته هم تا دوازده و نيم يك. كه تقريبن به هيچ جاش گرفته نشد. بماند كه 5صبح با دوست پسرش مي ره كله پاچه اي و بعدش هم ديگه خونه نمياد. بعد تازه به من ميگه با هم در تماسيم باشه؟ و اينو با يه حالت بزرگترانه و دستوري اي مي گه كه تا چند لحظه اي در شوك روش اداي اين جمله‌اش مات و حيرونم. در اين فاصله اگر جواب نداده باشم تكرار مي كنه: باشه؟ فكر مي كني من چي جواب مي دم؟
مي‌دونم تو همه‌ي دنيا دختر وپسرا تو اين سن و سال با هم مسافرت مي رن، زندگي مي‌كنن و خلاصه خيلي هم احتياجي به اجازه‌ي ما ندارن. اگر روزي خودمم بچه دار شم به همين شكل خواهد بود ولي مشكل اينه كه من براي همين حد آزادي اين بچه چند ماه با خواهرم صحبت كردم. رضايت خواهر شوهرم كه شديدن متعصبه جلب كردم. به مامانم گفتم به تو مربوط نيست. يه اتاق اختصاصي براش مرتب كردم، و تمام وسايل شوهرمو منتقل كردم به اتاق خواب و چيزاي ديگه.  ولي اين بچه نمي بينه يا اصلن براش مهم نيست كه از چه شرايطي آوردمش تو چه شرايطي. چون بنظرش همه‌ي اينا حق طبيعيشه. اگر پدر و مادرش بهش نمي‌دنش اشكال نداره، تا وقتي ازدواج كنه اين آشغالارو تحمل مي‌كنه.
  وقتي بهشون( اون و دوست پسرش ) شرايط اقامت موقت خواهرزاده‌ام رو گفتم و گفتم كه اگر تا حدودي بهش متعهد باشن،مي تونه تا آخر تابستون پيش ما بمونه و در نتيجه اونا مي‌تونن از اين موقعيت براي با هم بودن و شناخت هم استفاده كنن، مي دوني پسره چي جوابمو داد؟ گفت: ما براي با هم بودن احتياج به اجازه‌ي كسي نداريم و فكر كرديم كه آترين(خواهرزاده) فقط براي خواب مزاحم شما بشه.
گفتم ببخشيد مي‌شه يه بار ديگه تكرار كنين؟

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

قسمت سوم- مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند



تلفن را قطع كردم. از تخت بيرون آمدم. اثري از خواب آلودگي اي كه معمولن بعد از بيدار شدن تا مدتي در بدنم باقي مي ماند، نبود. پيژامه ام را بالا كشيدم و از پنجره ي اتاق خواب به فضاي درهم ِ پايين پنجره  نگاه كردم. مرغ عشقها روي چوب رختي هايي كه از سقف قفس بزرگشان آويزان بود تاب مي خوردند. دو قناري يكي زرد و آن يكي قهوه اي در رقابتي خستگي ناپذير براي صاحب شدن لانه ي كوچكِ رو بازي كه قناري ماده اي توي آن چمباتمه زده بود مبارزه مي كردند. مبارزه ي بي نتيجه اي بود كه چند لحظه اي برنده اش قناري زرد بود و چند لحظه بعد قناري قهوه اي كه جثه اش به مراتب كوچك تر از آن يكي بود. بعضي از پرنده ها نوك هاي پي در پي به كيسه پلاستيك هايي كه اينطرف و آنرطرف براي پر كردن درزها چپانده شده بود مي زدند. بعضي ديگر دو تا دوتا با هم پرواز مي كردند، چيز مي خوردند و يا بي حركت روي قفس ها ي در باز مي نشستند. هيچوقت نتوانستم رابطه ي طولاني مشخصي بينشان پيدا كنم. مرغ عشق سبزي كه تا ديروز كنار يكي پرواز مي كرد، امروز به يكي ديگر چسبيده بود و غذاهاي انباشته در منقار جفت جديدش را با ولع ازلاي آن بيرون مي كشيد. چيزي  كه از دور به بوسه تشبيه ش مي كنيم.تمامِ  كف قفس با سفره ي  پلاستيكي اي كه زماني شفاف بوده  پوشيده شده است.  فضولات پرنده ها ماه هاست كه جمع نشده اند و گلدان هاي تزييني اي كه براي زيبايي و تفريح پرنده ها در قفس چيده شده اند، نشان از كم هوشي  باور ناپذيرِ كسي كه انتخابشان كرده، دارند. گياهان آپارتماني ضعيفي هستند با برگهايي كوتاه  كه در كمتر از يك هفته خوراك پرنده ها مي شوند. از بيشترشان  چيزي جز ساقه اي باريك و خشك نماده است. با اينحال گاهي اوقات پيش مي آيد كه پرنده ها به خاك برهنه ي گلدان هان نك مي زنند. حدس مي زنم دنبال حشرات مخفي شده در خاك مي گردند. نمي دانم. 
به شارلوت فكر مي كنم. به زني كه در دنياي بيداري نمي شناسمش. و جمله اش كه حالا ديگر احمقانه بنظر مي رسد.هه! پياز سرخ كردن در آشپزخانه!
 اما ناخوشنودي حضور در آن فضاي عجيب هنوز دنبالم مي كند. اين همه تحقير و تنهايي از كجا آمده و چطور خودش را به من تحميل كرده كه از فيلتر خودآگاهيم گدشته بود و به خوابم حمله كرده بود و چرا  تنها آدم آشناي خوابم علي بود؟
 مدت زيادي از آخرين باري كه علي را ديدم مي گذرد. هفت سال با هم زندگي كرده بوديم و خاطرات خوب و بد زيادي با هم نداشتيم. بشتر خاطراتمان خنثي بودند. انگار كه در آن چند سال دو نفر در ابعاد مختلفي همزمان در يك مكان زندگي كرده بودند. راستش اينكه آيا چنين چيزي امكان پذير هست يا نه، خودم هم درست نمي دانم اما چيزي شبيه اين بود. بيشتر اوقات رابطه مان به رسميت شناخته نمي شد. گاهي در رابطه هايي مي افتاديم كه تا پاي جدايي از هم پيشمان مي برد اما بعد مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند، بر مي گشتيم خانه و از بي دغدغگيِ خانه ي  آراممان لذت مي برديم. رفتار خودخواهانه اي بود. باعث آزردگي آدمهاي زيادي شديم.
 از روابط تمام شده ي هم خبر داشتيم و حتي بعضي اوقات از چگونگي و كيفيتش با هم حرف مي زديم. من محافظه كارانه و او بي پروا درباره ي  احساسات قلبيمان نسبت به پارتنر هايمان در گذشته مي گفتيم و نظر هم را مي خواستيم. اما دردسر ها از جايي شروع شد كه تصميم گرفتيم به زندگي زناشوييمان سر و سامان  وبه ماجراجويي هايمان پايان دهيم . رابطه براي ما جدي شده بود ولي براي ديگران نه. ما جوان بوديم و ديگران به خود حق مي دادند كه همه چيز مثل گذشته ها باشد. زندگي اي كه ما تصميم گرفيم در پيش بگيريم باعث خشم و نفرت بعضي از اطرافيانمان شد. حتي ديگر به ميهمانيهايشان دعوت نمي شديم. بدتر اينكه روزهايي كه مشاجره اي بينمان در مي گرفت احساساتمان از دستمان در مي رفت . اما بعد از اتمام مشاجره آدمهايي گاهي اوقات به آن نازنيني كاربردشان را از دست مي دادند. 
تا اينكه كار را تا جايي جدي گرفتيم كه حضور هر كسي در اطراف  باعث دلخوري هاي زيادي بينمان مي شد و به حساسيت هايمان نسبت به هم دامن مي زد. من حساس تر بودم و مدام او را متهم به دوست نداشتن و علاقمند نبودن به خودم مي كردم. هنوز هم درست نمي دانم تا چه انداره حق با من بود اما ديگر هيچ زني را تحمل نمي كردم. ايميل ها و مسيج هايش را چك مي كردم و با ديدن هر اسم جديد يا قديمي كه احساس مي كردم توان مقابله با جذابيتش را ندارم تا مدتي افسرده و بد اخم مي شدم. تا اينكه به او گفتم براي داشتن يك بچه كه زندگيمان را وارد مرحله ي تازه اي تر كند جدي ام. كه البته او زير بار نمي رفت. تهديد به طلاق كردم  ولي خونسردي او باعث مي شد كه حتي قادر به تصميم گيري نباشم. ازاصرار خودم براي داشتن بچه عصباني بودم و از نخواستن او عصباني تر. چون آنرا دليل بي محبتي و بي ميلي به زندگيمان مي دانستم. دلم مي خواست او به من اصرار كند و اين من باشم كه مردد باشد اما وارد بازي اي شده بوديم كه يك سرش بهانه گيري هاي غير منطقي من و طرف ديگرش وسكوت و خونسردي علي بود.


بالاخره آن روزها تمام شد. جايي بين شوخي و جدي، عطش و ملال. در سوء تفاهمي ناتمام كه دليل بوجود آمدنش فراموش شده بود و همه حالات و گفتار و رفتارمان با سطح كدري كه روزي شفاف بوده پوشيده شده بود.
" ديگر هر چه به اين خاك نوك بزني خوراكت هر چقدر كه لذيذ باشد، همان كرم است." پس جدا شديم