۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

آني هال


خوبي اش اين است كه هيچ سووالي نمي كند اما موقع رقيصدن يك كم زيادي صميمي است. دختر بلندقد و دوستش قاه قاه مي خندد. دلم مي خواهد بدانم به چي.  حوصله ام  سر مي رود و ول مي كنم مي روم به سمت آشپزخانه. حالا موزيكي كه اين همه تند و پر انرژي بود كند و كسل كننده بنطر مي آيد. فشار هوا زياد شده. ته گلويم خشك شده است. چشمم به دختر مانده كه مثل توي فيلم هاي پر سكوت  است. موهاي بلندِ نه تيره نه روشنش بي حوصله مرتب شده اند. ولباسش ساده و سياه و عالي است.

تاكسي سبز كوچه هاي فرمانيه را مي پيچد. هنوز به راست نرفته  مي پيچد به چپ.  انگشت دوم دست راستم -انگشت اشاره نه، هماني كه كنار انگشت كوچك است- درد مي كند. مثل اينكه در رفته باشد. هر چند وقت يكبار دستم را فشار مي دهم تا مطمئن شوم هنوز درد مي كند. عقب كيپ به كيپ زن چادري كه روسري گل بهي اش را هر چند دقيقه جلو مي كشد لميده ام. صداي  سياوش قميشي يا يكي از مقلدانش رابطه اي نامرئي بين مسافران برقرار كرده است. هيچ كس حرف نمي زند.  راننده از آنهايي نيست كه به همه گراني ها ناسزا بگويد. صورتش عصبي ولي مطبوع و آرام است. ته ريش سياه و ابيروهاي پيوسته ي نه خيلي پهني دارد  آدم را ياد عكس  خواننده هاي  مرد روي  جلد نوار سال هاي 54-55 مي اندازد كه رويشان نوشته شده بود گلچين.
مسافر جلو  تا بحال چند بار عوض شده كه براي مسيري به اين كوتاهي كمي عجيب است. وقتي سوار شدم. پسر جواني جلو نشسته بود. براي همين مجبور شده بودم  پشت تنگ پرايد، به آن زن  و مرد كت شلوارپوشِ  پت و پهن كنار دستم  كه اول فكر كرده بودم شوهرش است بچسبم. پسر جوان ريش هايش را با دقت زده بود. موهاي كوتا ه و پوست روشن داشت. كمي چاق بود و پيراهن چهار خانه ي آبي پوشيده بود. آبي تيره!-.زماني با پسري شبيه او آشنا شده بودم. رابطه مان دو سال طول كشيد.هر ثانيه ي آن دو سال (كه تقربين هر روزش را با هم بوديم)  به خودم مي گفتم اين آخرين روزي است كه او را مي بينم. اما نمي توانستم تمام كنم.
 خيلي كتاب مي خواند. بد اخلاق، افسرده  وكمي شكمو بود. هر روزراس ساعتي مشخص، مي آمد دانشگاه تا من را به غذا فروشي كه پاتوق گي ها ي ارمني بود ببرد. آنجا يك پيتزا مشترك سفارش مي داديم.من از قاچ دوم سير بودم و او تمام بقيه اش را مي خورد.  ساعت كلاس هايم را بهتراز خودم مي دانست. هر وقت كه مي آمد، يك گوشه مي ايستاد و كتابي را كه با روزنامه جلد شده بود  مي بلعيد تا من برسم. در آن دو سال با پسر فيلم هاي زيادي ديدم كه هر كدام ساعت ها طول مي كشيد تا تمام شوند. به سختي  سعي  مي كردم موقع ديدنشان خوابم نبرد. نتيجه ي دو سال رابطه ي نيمه اجباري با او، بخش بزرگي از سليقه ام را در آينده شكل داد. يك روز چند سال بعد در خانه تنها بودم. توي هاردم دنبال فبلمي مي گشتم كه سرگرم و خوشحالم كند. همينطوري روي اني هال كلبك كردم.انگار داشتم فبلم ديگري را نگاه مي كردم كه با آني هالي كه در 23 سالگي ديده بودم هيچ شباهتي نداشت. و درست در آن پلاني كه هنر پيشه ي زن سعي مي كند دو نفر را بزور توي سينما ببرد تا فيلمي اگر اشتباه نكنم، از برگمان را با هم ببينند، همان فبلمي كه قبلن خودش به اجبار دوست پسرش(   اَلوي كه نقشش را خود وودي آلن بازي مي كرد) ديده بود، خنده و گربه ام گرفت.  چون خودم يكبار يك گروه 10 نفره را مجبور كرده بودم  يك مستند از هرتزوگ كه كارگردان مورد علاقه ي  همان پسر بود، ببينند. همه ي 10 نفر از اينكه عصر روز تعطيلشان را براي ديدن يك فيلم مستند در باره ي قطب شمال يا جنوب  بزبان آلماني و زير نويس فرانسه هدر داده بودند بوضوح عصباني بودند. سعي كرده بودم به آنها بفهماندم هرتزوگ كارگردان بزرگي  است و بايد فيلم هايش را ديد. دلايلي آورده بودم كه خودم هم نمي دانستم كي به آنها معتقد شده ام. دلايل آشغال. 
به هر حال، يكدفعه فهميدم آنچيزي كه هر روز تكرارو تمرينش مي كنم، حتي در دهه ي 70 كليشه بوده است.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر