۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطرات دور- قسمت پنجم


در شهر ما مرد جووني در يك استوديوي  زيرشيروونيِ در مقايسه با استوديوي من بزرگ، زندگي مي كنه كه ميتونه براي يك زن تنها ي تازه وارد، به شدت هوس انگيز باشه. درست مثل مهتابي اي كه تمام پشه هاي اتاق براش ضعف برن. براي منم شناختن اين آدم خيلي جالب بود. اما بعد ازمدتي كشف جالبتري درموردش كردم كه البته به هوش زيادي هم احتياج نداشت:
 اين آدم، فال گيره! اولين كاري هم كه بعد از آشنا شدن با تازه وارد ها ميكنه، اينه كه، با عددو رقم واسم و سال تولدشون، يك فرمول هاي رو حل ميكنه بعد از روي كتابِ پرازعكسي كه از كتاب خونه قرض گرفته  قصه هايي شبيه طالع بيني چيني  تحويلشون  ميده!
و البته بعضي اوقات فالي رو كه چند ماه پيش براي يك نفر گرفته، بدون هيچ غرضي، به عنوان يك اتفاق بي سابقه و استثنايي دوباره به همون ادم نشون مي ده!
 اين فالگيرِ نه خيلي بيچاره نه خيلي خوشبخت، نه خيلي شاد نه خيلي غمگين اما در بدو ورودِ من كاملن جذاب، يك قطار ليسانس و فوق ليسانس داره اما ذاتن فالگيره!. مثل بعضي ها كه آرتيستند ولي ذاتن دلالند. يا مثلن مردهايي كه چند تا نوه دارن و ذاتن بچه بازن و ...
 تمام اينها رو براي اين گفتم، چون، امروز خيلي اتفاقي تو كتابخونه ي پارت ديو ديدمش! خيلي سرحال بود. گفت:  تو اين هفته يه سري به من بزن. اتفاقن تازگي(اين كلمه رو زياد تكرار ميكنه) يك كتاب گرفتم كه بايد ببيني، در مورد علائم كف دست  از ديدگاه فيثاغورث و فيلسوفان ...
دسامبر2007

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر