۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

قسمت دوم -ازرضايت سگي مي گفتم؟- بازنويس دوم

شارلوت بلند شد و گفت بايد برود. اما سر جايش كه نزديك در كاملن باز اتاق بود ايستاد. قبل از اينكه فرصت كنم كلمات فرانسوي مخصوص خداحافظي را در سرم مرتب كنم، دوست و رابط با حالتي پدرانه به من اشاره كرد كه بلند شوم.  با دلخوري اي كه سعي در پنهان كردنش داشتم، به سرعت از جايم بلند شدم و دستم را براي خداحافظي بطرفش دراز كردم. دوست و رابط كه از آشنايي و حضورش عصبي شده بودم، مردي كه يادآور خاطره ي ناخوشايندي بود كه بخاطرش نمي اوردم، بار ديگر با نگاه دستوريش به من فهماند كه بايد با شارلوت بيرون بروم.
بيرون اتاق در پاگرد نه چندان بزرگ موزه قصري با پله هاي فرش شده و نرده هاي پيچ در پيچ چوبي آب طلا خورده  ايستاده بوديم. در حاليكه دستانم در دستانش بود  نگاهي به تابلوي كوبيده شده روي ديوار پاگرد انداختم و گفتم اگر پدرم اينجا بود از ديدن اين نقاشي ها لذت مي برد و دلم براي پدرم تنگ شد. اين نقاشي كه شايد اثري شناخته شده از "روبنس"  بود مورد تحسين او و پدرم بود نه من. جواب پر مهر شارلوت چنان نرمم كرد كه با صميميتي دور از انتظار براي خودم و شايد هم او در چشمانش نگاه كردم
- شارلوت شما زن فوق العاده اي هستيد.
- و شما واقعن سكسي هستيد
جوابش نه تنها متعجبم نكرد كه برعكس اينقدر بي تعارف و آسان به زبان امده بود كه انگار كسي از كفش هايم تعريف كرده باشد.
بعد به سمت پله ها و حتي چند پله اي را هم پايين رفت، اما ناگهان  سرش را برگرداند و گفت: " مخصوصن وقتي كه در آشپزخانه پياز سرخ مي كنيد".
-هان؟
 به ياد آوردم كه يكبار كه با پيژامه ي سفيد و گلدارم با موهاي بسته و سري كه از افسردگي روي گردنم كج شده بود  در آشپزخانه اي  كه كوچك و باريك بود و ديوار هايي با كاشي هاي مربع شكل سقيد داشت، به  اجاق گاز تكيه داده بودم و پياز سرخ مي كردم، شارلوت آنجا بود و چند كلمه اي حرف زده بوديم.
چطور؟ مرا بخاطر داشت؟
 جمله ي عجيبش بنظرم بسيار زيبا آمد. انگار مقامي پيدا كرده بودم. چه زيبايي شناسي اي! ناگهان از يك زن هنرمند طبقه متوسط كم عافيت تبديل به يك عكس زيبا شده بودم. عكسي شبيه آنها كه جف وال براي چيدنشان جان به لب مي شود يا حتي يكي ازآن عكس هاي اتفاقي نن گلدين.  يك لحظه بعد رفته بود. رو به ديواري كه چند لحظه قبل به آن تكيه داده بود زمزمه كردم:" شاعرانه بود". نااميدانه فكر كردم اگر مالك اين جمله شارلوت بلژيكي نبود و من بودم، مي توانست بخشي از شعر يا داستان خودم  باشد.  با سري پايين افتاده به شارلوت و جمله ي عجيبش فكر مي كردم كه صداي پي در پي تلفن همه جا را پر كرد. چشمانم بي اختيار باز شدند. تلفن درست بغل گوشم توي تخت افتاده بود. بي اراده جواب دادم.  ديگر تعهدي به شارلوت نداشتم 

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

قسمت اول: غرور سگي- بازنويس سوم

محل قرار دو اتاق كوچك در هم فرو رفته بود كه با كاناپه هاي بزرگي در كناره ها و دوميز مربع شكل كوتاه در ميانه ي هر كدام، طوري پر شده بودند كه حركت بدون برخورد را در فضاي ناچيز باقيمانده ناممكن مي كردند. دبوار ها از تابلوهايي يا نقاشي هاي قرن هفدهمي  مملو از بدن هاي فربه و برهنه ي زنان، و فرشته كودكهايي با آلت هاي كوچكِ زنانه ومردانه پوشيده شده بودند. اتاق ها آنقدر كوچك بودند كه طول مجموعشان بزحمت به 6 متر مي رسيد.  علي  روي كاناپه  ي زرشكي اي كه از تيرگي به قهوه اي ميزد، كنار هنرمندي با ملبتي نا آشنا نشسته بود. هنرمند زبان فرانسه را به آساني زبان مادريش حرف مي زد. من درهمان امتداد در ان اتاق ديگر روي كاناپه ي دو نفره ي گوشتالويي با دسته هاي چوپي نازك كز كرده بودم. روبرويم مرد فرانسويي كه بنظر مي آمد دوست و رابطمان باشد با اعتماد بنفسي آزار دهنده گوشه چپ كاناپه اش لميده بود و سر و در ادامه ي آن نيمتنه ي بالايش را  با صميميت كج كرده بود به سمت شارلوت كه نزديك در روي صندلي اي با پايه هاي منهني چوبي و روكش مخمل  با حالتي نبمه رسمي، نيمه دوستانه، نشسته بود. از آن حالت هايي كه آدم را براي هر حركت كوچكش معذب مي كند. هر حركت كوچك مي تواند يك اشتباه آدابي باشد. نه مي شود اخم كرد، به آدمي كه لطف كرده و مقامش را براي تو ناديده گرفته. نه مي شود اختلافات طبقاتي و فرهنگي ومليتي را ناديده گرفت و خنديد. اين مجموعه ي متناقض  من را بدون كمترين اراده اي از خود تبديل به كودك ترسيده اي  كرده بود كه ماهيچه هايش را از ترس تحقير شدن منقيض كرده است. حيف! كه اين تصوير، با بي رحمي آدم بيچاره را به زشتي جوجه ي سياه و خيس ِ تازه  متولد شده ي پرنده اي كه حتي بعد از بلوغ هم شانسي در زيبايي ندارد، بيچاره تر و  گرفتار تقدير تر نشان مي دهد.  
شارلوت برگزاركننده ي نمايشگاهي تمام شده بود كه ما بخاطرش آنجا جمع شده بوديم. زن ريزنقشي كه به خاطرچروك هاي ريز و درشت روي پوست بسيار نازك، لطيف و صورتي  گردن و صورتش از يك طرف و  از طرف ديگر چشمهاي درخشانش كه در يك لحظه هم برق مي زدند و هم به سردي و اقتدار رشته كوه هاي آلپ در زمستان بودند،  تركيب غريبي از نرمش و اقتدار و پيري و جواني بود.
در حاليكه سعي مي كردم با اضطراب و وحشت خارج از اراده ام مبارزه كنم، با ته اميدي كه به شكلي اتفاقي بدست آورده بودم  به علي نگاه كردم تا با نگاه كردن به او و دزديدن شادي و اعتماد بنفس از چشمهايش ، موذيانه بدون اينكه كسي متوجهم شود، قدرت بگيرم و از سلطه ي آدمها يي كه بي حتي كمترين تلاشي (كه خودش درد حقارت را چند برابر مي كرد) بر من مسلط شده بودند، بيرون بيايم. اما او با آرامش و جديتي دوست نداشتني به آرامي با هنرمند بي مليت صحبت مي كرد. شايد باورش شده بود كه سهم ما در اين بازي بيشتر از عروسك هاست. چهره سگ كوچكي را داشت كه تصوير صاحبش را منعكس مي كند و اينقدر شيفته ي اين كار شده كه خود را جدا از صاحبش نمي بيند. سگ هاي كوچكي كه ساعت ها  كنار صاحبانشان مي نشيند و  به تقليد از آنها به صفحه ي پر نور تلويزيون خيره مي شوند، در همان حال، مست  از نوازش شدن هاي گاه و بيگاه  با دم كوچكشان، مغرورانه  ضريه هايي ريتميك  و ملايم به كوسن نرمي كه درست پشت سرشان قرار دارد، مي زنند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

Bovary, mythe féminin —Pierre-Marc de Biasi,

اسطوره ي ناكامي[هاي] زناشويي

در معناي متداولترش،  اِما نمادِ جديدي از تصوير زني با " ازدواج ناموفق" است : تصويري كه او بدون دليلي مشخص از خودش دارد. دليلي كه حتي براي  شارل بواري  (كه كمترين تصوري از انزجاري كه در همسرش برمي انگيزد ندارد ) مشخص نيست. هر دو خودشان را در دنيايي با ارزش هايي كاملن متضاد با  ارزش‌های آن يكي  زنداني كرده اند.: دنياي شارل، آسايش بورژواي، زندگي خانوادگي و دشت و صحرا است، ودنياي اِما، ميل به زندگي اشرافي، به هوس ، به عشق هاي غيره منتظره و شهر[هاي] بزرگ است.
 ناسازگاري راديكال ِ زن و شوهرو عدم درك متقابلشان اينقدر (عميق) است كه خودش را در هيچ مشاجره و كشمكش ابراز شده اي نشان نمي دهد . برخلاف اسطوره ي ازداواج عاشقانه، كه همان اجابت شدن است، "بواريسم" اسطوره ي ناكامي زناشويي را در قالب سرنوشتي روزمره جايگزين مي كند

" همه ي آن تمابلات   تجمل خواهانه اش، تمام محرومبت هاي روحش، پستي هاي ازدواج وخانه داري، روباهايش كه مثل پرستو هاي زخمي در لجن فرومي ريختند، همه ي آنچه كه آرزو كرده بود و همه ي آنچه كه از خود دريغ كرده بود، همه ي آنچه را كه مي توانست داشته باشد  به ياد آورد! و چرا؟ آخر چرا؟ "

 اما خيانت  فقط "سرخوردگي ِ زنا"  را جايگزين " پَلشتي  ازدواج" مي كند.  سرگرداني هاي  عاطفي ِ اِما و  همچنين ناكامي هاي زناشويي اش  شايد چيزي  جز علائم ِ بدبختي اي عميق كه ازجايي ديگر ناشي مي شود، نباشند