۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

به نايكي، دو نايكي، سه نايكي، چند نايكي؟


روي نشيمنگاه  توالت نشست و دو دستش را فرو برد توي موهايش.  چند دقيقه اي با ناخن هايش دنبال هر چيز كندني در سرش گشت. هر از چند گاهي دست ها را بيرون مي كشيد،  زير ناخن هايش را نگاه  مي كرد و  از نتيجه ي كند و كاوش خوشحال مي شد.  ساعات آخر جمعه بود. تعطيلات آخر هفته تا چند ساعت ديگر تمام مي شد.  و نتيجه ي فردا از همين حالا معلوم بود. با خودش فكر كرد: " اونجا تازه تعطيل شده حتمن همه الان توي يه بار نشستن و دارن آبجو مي خورن"
بعد شروع كرد بخواندن يك آواز. چيزي مثل اينكه  چرا ديگه دوستم نداري . از انعكاس صدايش توي حمام خوشش آمد و سعي كرد صدايش را بهتر كنترل كند. پس براي هر چند كلمه يك نفس عميق كشيد و شكمش را پر از باد كرد، بعد با خواندن هر كلمه نفسش را بيرون داد. چند بار يكي دوبيتي كه بلد بود را تكرار كرد. بالاخره حوصله اش سر رفت . خودش را تميز كرد،  سيفون را كشيد و بلند شد.

از يكي از بسته هاي بهمني كه از مسافرتشان باقي مانده بود، يكي برداشت. خودش را روي كاناپه ي پت و پهن خاكستري اي  كه چند سال پيش  در حراج خريده بود ( كاناپه اي كه خيلي سريع زهوراش در رفته بود و حسام  تا مدت ها براي همه ي دنيا قصه ي خريد همچين چيز لندهور و بي مناسبتي را تعريف كرده بود، خريدي كه  مقصر بي برو برگشتش او بود)  كمي جابجا كرد. سيگارش را روشن كرد و پك هاي بي علاقه اي به آن زد. بعد كمي به سمت چپ مايل شد تا به حسام  تكيه دهد. او كه غرق در يك سريال پليسي بود براي كله كوچك زنش  توي بغلش جا درست كرد و آرام آرام پشتش را چنگ زد.
 سيگار دلش را به هم زده  و خواب آلودش كرده بود. با بي ميلي از جايش بلند شد.

چرخيد. يك دور، د و دور، سه دور.چهار دور، پنج دور... همينطور چرخيد و چرخيد. بدون هدف.  درست مثل من  كه بي هدف كلمه ها را انتخاب مي كنم. از آن روزهاي بي دليلِ مثل هميشه بود. فقط اينبار از آن  بدترهايش  بود چون فهميده بود يا نه فكر كرده بود كه خيلي گذشته، اما هيچ اتفاقي نيافتاده. فكر كرده بود،  روزهايي هم  بوده كه چيز ها مرتب تر پيش رفته اند. كه صبح هايش  برنامه ريزي كرده و  شب هايش  جلوي كارهاي انجام شده  اش تيك زده و  با سر خوشي به خودش گفته :  يه نايكي، دو نايكي، سه نايكي.  و چهارمي از آنهايي بود كه هيچ وقت تيك نمي خوردند. يا يكي دو بار مي خورند و دوباره بدون علامت رها مي شدند. مثل خودش كه  هنوز يك كلمه ي  تيك نخورده  بود. انگار يكي يادش رفته بود جلويش علامت بزند. يا وقتي مي خواسته سراغش برود، كسي تلفن زده  و او را درگير خبر هاي پراكنده اش كرده است  و يا شايد  ناگهان مجبور شده  از خانه بيرون برود و او را همينطور منتظر رها كرده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر