۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

خاطرات موازي قسمت دوم (تكرار)0


وقتي رسيديم همه پنچره ها بسته بودند. انگار آن خانه هيچ پنجره اي نداشت. به صاحبخانه گفتم: اينجا اصلن
نمي شود نفس كشيد. اما او صدايم را نشنيد. گفت تا هر وقت كه بخواهي مي تواني اينجا بماني. ماندم. تا
روزي كه خانه ي جديدي پيدا شد. خانه اي كه پيدا كرده بودم  سه ديوار و يك پنجره ي خيلي بزرگ داشت كه
حدود 30 سانتي متر باز مي شد.  آشپزخانه اش به اندازه ي يك توالت يك نفره  و حمام و توالتش روي هم به
زحمت يك-يك ونيم  متر مربع بود
هم خانه ام(صاحبخانه) به من عادت كرده بود. شب ها تا دير وقت بيدار مي ماند تا من برگردم. من با آخرين قطار
بر مي گشتم . پشتم را به او مي كردم و مي خوابيدم. چشم هايم كه گرم مي شد، دستش مثل مار كوتاهي 
لاي موهايم ميرفت. دچار احساسات متناقضي مي شدم. دلم مي خواست اين مار هميشه توي موهايم
بماند. اما او دوست داشت حركت كند.  اگر مقاومت مي كردم. خيلي زود تسليم مي شد و من خيلي زود
خوابم مي برد
صبح زود بيدار مي شد. صبحانه درست مي كرد:  قهوه با نان گوجه ماليده  يا با بيسكوييت.  من با فشارو
خستگي تمام نشدني اي بيدار مي شدم وعصباني بودم كه چرا حتي يك بارهم  نمي توانم زود تر از او بيدار
شوم. با چشم بسته دوش مي گرفتم و  و همان طور مي رفتم سر كار
روز اسباب كشي روز شادي بود. هم خانه ام گفت: مجبور نيستي بروي، بمان. كرايه هم نده
همراهم آمد. چمدان هايم را برايم آورد و شب را پيش من ماند. يك روز شنبه بديدنش رفتم. گفت: غذاي
مخصوصي برايت پخته ام و ببين اين شراب را هم بخاطر تو خريده ام. خيلي خوشحال بود
ميگو هاي درشت،  دست و پاهايشان را توي دلشان جمع كرده بودند و با خيال راحت از لاي برنج سفيد توي
بشقابم  نگاهم مي كردند.  چشم هاي سياه زيبايي داشتند. اما اين دليل نمي شد  بتوانند راضي ام  كنند،
 اينقدر دوستشان داشته باشم كه قادر به خوردنشان بشوم.  توي آن سطح سفيد، هم رنگ پيراهن
"عروسكي" اي شده بودند كه سالها پيش، وقتي كه 13 ساله بودم،  مادرم را مجبور كرده بودم برايم بخرد
براي مراسم عروسي خواهرم مي خواستمش. پيراهن  اصلن بهم نمي آمد. بخاطر بلوغ، دماغم بزرگ و دست
و پايم دراز شده بود. زشت و نرسيده بودم
با آن آرامش لعنتي اش دانه دانه مي شكستشان. دست و پايشان را جدا مي كرد و گوشت داخلشان را با لذتِ
عاميانه اي  توي دهانش مي گذاشت و به من لبخند مي زد. گرسنه و عصباني بودم
تو ديوونه اي . چطور  مي توني همچين  چيزي رو بخوري؟ "
چرا عصباني اي؟ بيا من برات پوستشونو مي كَنَم. ببين! عزيزم! "
موقع رفتن گفتم:" ديگه بسه. همه چي مزخرفه"."
كار سخت و زندگي شبانه ي تكراري  ضعيفم كرده بود. خسته و عصبي بودم. پاسپورتم را گم گرده بودم و كارت
اقامتم باطل شده بود.  چشم چپم بي دليل ورم كرده بود. مثل اينكه چرك كرده باشد. از پماد و قطره ي
استريلي كه از داروخانه گرفته بودم به چشم هايم ماليدم. چشم هايم بر اثر آلرژي به پماد چشمي  ورم شديد
كرد و چروك شد.  از پيرترين پيرزن ها ي شهر مان هم پيرتر شده بودم. حتي تماس آب با صورتم حالم را بدتر
مي كرد. همان موقع دچار ذات الريه شدم. طوريكه از شدت سرفه حتي نمي توانستم بنشينم. شب سال نو
اينقدر صورت ترسناكي پيدا كره بودم كه حاضر نشدم هيج كدام از دوستانم را ببينم...

روي نبم پله ي خانه اش نشسته بودم. روبريم ايستاده بود و مي گفت: گريه نكن كوچولو
زار مي زدم. طوريكه اشك مي ريختم را باور نمي كردم. بدتر اينكه از فشار گريه دچار سرفه هاي شديدي مي
شدم و هر چند دقيقه يك بار مجبور بودم توي توالت بدوم و خلط گلويم را خالي كنم. توالت بزرگي  بود.
ديوارهايش از سفيدي و تميزي برق مي زد. يك پرده،  وان بزرگي را از توالت جدا مي كرد. دلم خواست دوباره
توي آن وان دراز بكشم. روزهاي تعطيل زيادي پاهايم را تويش كش داده بودم. سرم را به لبه اش تكيه داده بودم
و مثل توي فيلم ها ليوان شرابي كه برايم آورده بود را مزه مزه كزده بودم. بعد كتابم را از ميز كنار وان برداشته
بودم و با احتياط زياد ورق زده بودم كه مبادا خيس نشود
در زد. پرسيد : "كوچولو! خوبي؟" با لحنِ ساده


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر