۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

پسته شور

همه چیز پاک شده. همه نوشته هایی که جمع کرده بودم ولی زمان کافی برای اصلاحشان نداشتم، عکس هایم. فایل های صوتیم. هر کاری که طی این یک ساله کرده بودم دود شد. چون حسام یکدفعه تصمیم گرفت موبایلم را ریست کند. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هیچ عکسی برایم نمانده. عکس هایی که از دو دختر مدرسه ای لزبین توی مترو گرفته بودم، تمام آنهایی که از جلساتمان گرفته بودم و حتی عکس های دو تولد مشترک پدر و مادرم و بقیه همه غیب شدند. بعد کم کم متوجه بقیه فایل هایم شدم. هیچ کدام از نوشته هایم نبود، نه یادداشت های پراکنده ام و نه حتی یادداشت های کوچکی که درباره ی بیلبورد ها نوشته بودم.
 تمام صداهایی که اینطرف و آنطرف ضبط کرده بودم هم غیب شده بودند
حسام می گوید در عوض یک موبایل سالم داری. می گوید تقصیر خودت است که بک آپ نگرفتی. بعد می گوید که خودش خیلی ناراحت است و فکر نمی کرده چیزهای مهمی آن تو داشته باشم.
همه چیز با یک ببخشید حل می شود. فقط بخودم می آیم و می بینم ده دقیقه است که با سر  گیج رفته روی مبل افتاده ام و صورتم خیس خیس است.
فونت ها توی بلاگ اسپات به هم می ریزند. نیم فاصله که می زنی کلمه ها روی هم می افتند. اما البته می تواند تقصیر اپل هم باشد. باید برگردم با دل عزیزم کار کنم. حداقل همه چیز آنجا تکیفش با آدم معلوم است.
بالاخره رفتم دکتر. گفت وزنت خیلی خوب است. هر چه می خواهی بخور. اما وقتی فشارم را گرفت با وحشت نگاهم کرد. گفت هر ده دقیقه یک پسته شور بنداز بالا
این روزها بیشتر به خواب و کسالت می گذرد. چند قدم بیشتر نمی توانم راه بروم. بعد باید بنشینم. توی مترو سرم را به میله تکیه می دهم و بعد سعی می کنم خودم را یواش یواش به گوشه واگن برسانم و به یک گوشه تکیه بدهم.
مادر حسام تلفن می زند، حسام انار دان می کند. بعد مادرم، حسام دارد ظرف ها را می شوید، بعد خواهرهایم. گزارش می دهم. مرحله بعد را پیش بینی می کنم که می خواهند زمزمه کنند دکترت خوب نیست. مادرم دوباره تلفن می زند و برای بار سوم. می گوید چرا دکترت گفته نمک بخور؟ فشارت بالا می رود. چرا گفته شکر نخور؟ داد می زند چه دکتر بیشعوری.
حسام تلفن می زند. می پرسد ناهار چی خوردی؟
«تخم مرغ»
دروغ می گویم. تخم مرغ پخته ام اما روی گاز ولش کرده ام
می گوید چرا اینطوری می کنی؟
می گویم غذا درست کرده ام اما میل نداشته ام که بخورم و برای اینکه دروغم بیرون نزند بلند می شوم بروم غذا درست کنم.
سایه شاخه های لوستر روی سقف شبیه سینه ها سر ترکیده شده است. سینه هایم درد می کنند و متورم شده اند. شکل جدیدشان روز به روز غریبه تر خواهد شد. خودم برای خودم از این هم که هستم غریبه تر خواهم شد. با خودم قرار گذاشته ام هر چه باشم از خودم وحشت نکنم و خودم را بپذیرم. مگر از پذیرش آدمی که شده ام سخت تر است؟