tag:blogger.com,1999:blog-57933931974586556552024-02-08T02:47:34.013-08:00به هر حال
زندگی من معمولی و پیش پا افتاده است. زندگی شما هم همینطور. یک زمانی دوست داشتم آدم عادیای نباشم. البته هنوز از دست این کابوس لعنتی نجات پیدا نکردهم. اما بهترم.
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.comBlogger106125tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-3459432148640394602017-02-01T05:02:00.005-08:002020-11-23T20:32:39.551-08:00عمرش یک دقیقه بود<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: times;"><br /></span></div>
<div class="p1"><br /></div>
<div style="text-align: right;"><span style="font-family: times;">
یک چیزی پشت پلکم دارم، که نمی دانم چیست، که وقتی بیرون بپرد، آب شوری تولید می کند که وقتی بپرد خیلی زیاد خواهد بود. یک چیزی هم در نقطهای بین معده و قلب و نایم وول می خورد که به کناره های کتفم، گلویم و دستهایم ضعف می آورد. می گوید بزن زیر همه چیز، تو آدم این دنیا و این حرف ها و این کارها نیستی. من همینطور این دنیا و این حرفها و این کارها را جلو میبرم، پشت سرم خواب می رود. وقتی خواب میرود رویای کسی را میبینم که رویایش از خودش شیرین تر است، تا به حال با یک خواب عاشق شده ای؟ وبا همان یک خواب ده سال عاشق بوده ای. یا بیست سال؟ یا همه عمرت؟ و هر وقت با خودت چک کرده باشی؟ مسخره است. آدم نباید با یک خواب یک عمر عاشق بشود. اما چرا میشود؟ اصلا مگر عشق توهم نیست؟ نتیجه یک سوء تفاهم؟ بالا و پایین شدن هورمون ها؟ نتیجه بدخوابی، یا بد غذایی؟ کدام نتیجه کدام بود؟ حالا نوشتهام تکه پاره می شود. یک و دو هم ندارد. ادامه تکه پاره همان متن کسالت بار قبلی است:</span></div>
<div style="text-align: right;"><br /></div>
<div style="text-align: right;"><span style="font-family: times;"><span style="font-weight: normal;">
چقدر در نامه هایت تنهایی است. چقدر در نامههایم تنهایی است، چرا کم به هم می نویسیم چرا میترسیم بنویسیم، چقدر در نامههایتان تنهایی است، چقدر در نامههایمان تنهایی است، چرا کم به هم می نویسیم، چرا میترسیم بنویسیم. چقدر این خلاف زندگی است. چقدر اخلاق حال به هم زن است. می خواهم زیر اخلاق بزنم. همین الان. تااااا وقتی که کلیدش را توی قفل بچرخاند و همه چیزهایی که مال ما است و ساخته ایم دوباره پررنگ یشود. آن وقت چه کثافت قشنگی می شوم، </span></span></div>
<div class="p1" dir="rtl"><span style="font-family: times;">
نمیدانم اگر این روزها اینطوری نبود دلم می خواست چطوری باشد. اما هر چه بود دلم می خواست کوتاه بود و قبل و بعد نداشت، تاریخچه نداشت، و هر حادثه ای همان جا، همانطور که شروع می شد تمام میشد و اثرش را هیچ جای هیچ کس باقی نمی گذاشت، بی حافظه، بی خاطره، مثل ریختن خورده نانها از لای دست آدمها، جارو می شد و می رفت جایی بیرون از جریان عادی زندگی.</span></div>
<div class="p1"><br /></div>
<div style="text-align: right;"><span style="font-family: times;">
اگر شب با هواپیما سفر کنی وکنار پنجره بنشینی، دو خط غیرموازی میبینی که حد فاصل آنها سطحی است خاکستری و این مجموعه، خطی را در افق قطع میکد. و اگر شب چهاردهم ماه قمری باشد، دایرهای نقرهای در طلاییترین نقطه آن قاب می بینی شاید هم نبینی. با این همه </span><span style="font-family: times;"> من باور می کنم، همان یک دقیقهای را که دلت من را می خواست. می دانم عمرش یک دقیقه بود.</span></div>
<span style="font-family: times;"><br />
</span><div class="p2">
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-40160180360981322512016-11-20T00:18:00.003-08:002017-02-02T08:46:46.423-08:00padam padam<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">او یک هو تکانم می دهد ، یک هو بعد از ۴۰۰ روز بهت زدگی. یک چیزی را توی دلم میلرزاند. که اگر من دیگر یادم نمی اید زندگی رنگ دیگری هم داشت چرا حسام باید یادش مانده باشد. که اگر من یادم نمیآید چرا بقیه. مثل آن بادی که توی گوش ادیت پیاف می خواند </span></div>
<div class="p2">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="p2">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> حسام ماتش برده به من. و لابد پیش خودش میگوید باز شروع شد </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">چند سالی است که داد نمیزنم، طلب زندگیم را از او نمی خواهم. بیهودگیهای من تقصیر کسی نیست. اما وقتی از حسام عصبانی می شوم، دست خودم نیست. انگار فقط او نیست، انگار همه مردهایی است که شناختهام. از دور و نزدیک لمسشان کردهام. که سوت میزنند . حتی در غمشان حتی در شکستشان حتی در تنهاییشان در بیوفایی، در عاشقی، در بیخیالی در تعهد در همه چیزشان صدای یک سوتی می شنوی که حرص درآور است. لبت را جمع می کند. میفرستدت در حاشیه</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">اما این سمت دیگری بود که نمیخواستم ازش حرف بزنم. منتهی چشمم به پسرم که گذاشتمش جلوی تلویزیون تا بتوانم همین ۴خط پریشان را بنویسم افتاد و کلا داستان عوض شد. </span><br />
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> چرا یکی سوت زنان یکهو پیدایش میشود و تو را که در حال خودت ابمیوه گیری دستی خوبی شدهای فشار کم جانی میدهد و میرود به هر حال چرا؟ نمیدانم چرا؟</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">شاید کارهای نصفه نیمه را دوست ندارم. هر چیزی باید ته گندش معلوم شود. </span><br />
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">...</span><br />
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span>
</span><br />
<div class="p1">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">من به هر چیزی شبیه بودم جز عزیزم. پسرم را زیر بغلم زدم و با هم رفتیم به سمت حمام . دستهایش را محکم دور گردنم بسته بود. دستهایش را دوست داشتم من را یاد مردهایی که دوستشان داشتم میانداخت. توی حوله که پیچیدمش فرصت شد خودم را توی اینه ببینم. به هر چیزی شبیه بودم جز عزیزم. </span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">موهایم کوتاه و پریشان بود. بر اثر درست خشک نشدن بعد از حمام پشت سرم پف کرده بود و بغل های گوشم بالا پریده بود. زیر چشمهایم از همیشه گودتر و سیاه تر بود. پوست صورتم زرد بود. زرد زرد. زردترین زردی که بتوانی تصور کنی. و نگاهم. خالی بود. هیچ چیز نداشت. میتوانستی تا تهش بروی و به هیچ چیز نرسی. لب هایم پیر و باریک شده بودند. دست هایم که خیس بود را روی موهایم کشیدم تا صاف شوند. چه رنگی دارند. رنگ زن های ارزان قیمت. </span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">چرا اینقدر با من مهربان شده بود؟ </span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">...</span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> تذکر میدهد که داروهایم را بخورم. که بدنم کمبود ویتامین دارد. با محبت امر و نهی میکند. سرش را آنقدر بالا میبرد که به سقف میچسبد.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">- بگو قول می دهم بخورم. آخری را کی خوردی. اگر من ندهم دستت. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> فکر می کردم صبحانه دسته جمعی خوبی می خوریم. سه نفره. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> نفر سوم مات از توی صندلی نگاهمان می کرد.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> داشتم تند تند به جای شیرعسل که نخواسته بود چیز دیگری آماده میکردم.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> و حسام حرف میزد. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> نمیشنیدم. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">بعد چیزهایی گفتم که نمی شنیدم. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">چون حواسم پیش صبحانهی آن چشم های مات درشت بود. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> نمی خواستم بزرگ شود و شاهد بحث های بی هدف ما شود.</span></div>
<div class="p2" dir="rtl">
</div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"> می دانستم دیشب نباید خوابم می برد. اگر خوابم نبرده بود الان همه چیز آرام تر بود و ما یک خانواده خوشبخت بودیم </span></div>
<div class="p1">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;">
</span><br />
<div class="p1">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
</div>
<div class="p2">
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span></div>
<span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><span style="font-family: "verdana" , sans-serif;"><br /></span>
</span><br />
<div class="p2">
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-1567087745603215602015-08-17T00:50:00.004-07:002015-08-26T01:00:35.217-07:00گوشهای بادبزنیاش کمی از کف دستهایم کوچکتر بودند<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div class="p1" dir="rtl">
کف اتاق با یک فرش لاکی ایرانی پوشانده شده بود. از اولین اتاقم در خوابگاه دانشگاه تا آن روز هیچ فرش دیگری به چشم ندیده بودم. همه استودیوهایی که قبل از آن در آنها زندگی کرده بودم، کف پوش داشتند. <br />
تنها فرشم تا آن روز یک تکه پارچه قرمز ضخیم بود که از «ای که آ» خریده بودم و رویش نوشته شده بود فرش، آن را وسط اتاق ۹متریم، (اولین اتاقی که در آن تنهایی، استقلال، افسردگی ، جدایی را تجربه کرده بودم) که مبلمانش یک گاز، یک سینک ظرفشویی و یک میز و صندلی بود، و توالت و حمامش توی راهرو و مشترک با ۷ اتاق دیگر بود، پهن کرده بودم تا بتوانم گاهی اوقات توی اتاقم روی زمین بنشینم، </div>
<div class="p1" dir="rtl">
اما بعد که اسبابکشیهای پیدرپیم شروع شده بود، نتوانستهبودم فرش را خانه به خانه جابه جا کنم و آن را به یک دوست که در آپارتمان بزرگی با دو هم خانه زندگی میکرد و حالا حالاها لازم نبود جابهجا شود. بخشیده بودم. در آن زمان آرزو می کردم یکروز جابهجاییهای من هم تمام شود و دیگر لازم نباشد دو چمدانم را کشان کشان از این آپارتمان به آن یکی ببرم. از طبقه اول به هفتم، از هفتم به دوم از دوم به ششم. و لا به لای پلههای ماری ساختمانهای قدیمی با درهای بزرگ چوبیشان بالا و پایین بروم و طبقه به طبقه نفس بگیرم. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
یک تخت خواب تک نفره چوب راش هم به دیوار روبروی پنجره اتاق جدیدم چسبانده شده بود که ارتفاعش به اندازه یک میز آشپزخانه بود، در همین تخت بود که هر شب به صدای به اوج رسیدن زن همسایه ای که در طبقه ششم زندگی می کرد و تک و توک صدای بم ولی کوتاه مردی که همراهش بود. گوش میکردم. صداها از پنجره باز طبقه ششم بیرون میآمد و به سه دیوار بلندی که اطراف حیاط ساختمان را گرفته بودند( برای همین هیچوقت نمیشد واقعا فهمید بیرون هوا ابری است یا آفتابی) میخورد، منعکس میشد، از تنها پنجره اتاقم رد میشد و توی گوشهای من که بیصدا دراز کشیده بودم (و به سقف اتاقی که جهاردیوارش با کاغذدیواریهای راه راه پوشیده شده بود و بی شباهت به سلول زندان نبود، ماتم برده بود) فرو میرفت. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
وقتی صدا شروع میشد، دیگر تکان نمیخوردم. حتی یک انگشتم. حتی یک تار مویم را تکان نمی دادم، آنقدر عضلههایم را سفت می کردم و آنجا منتظر میماندم تا او به آرامش برسد. بعد بلند میشدم یک بهمن برمی داشتم و به تصویری که اشکان روی دیوار چسبانده بود نگاه می کردم . در تاریکی هاله ای از تصویرکویین را میدیدم (یا نمیدیدم ، فکر می کردم که میبینم) که میکروفون را بالا برده بود، به عقب خم شده بود، کمرش را قوس بزرگی داده بود و باسنش را تا جایی که جا بود عقب داده بود که مثلا شاید بخواند ما قهرمانیم ما قهرمانیم یا فریاد بزند مامااااا. یک هفته میشد که اشکان به تهران برگشته بود و خانه اجارهایش را برای تعطیلات تابستان به من اجاره داده بود. قرار بود آخر ماه سوم همه کرایه را یکجا از به او بدهم. اما قبل از رفتنش چند روزی با هم همخانه شده بودیم. چون رفتن اشکان عقب افتاده بود. و من هم دو روز خانهام را زودتر تحویل داده بودم. صاحبخانه قبلیم که پرتقالی بود گفته بود اگر پول را می خواهم باید زود اتاق را خالی کنم که بتواند آن را سریع به مشتری جدید کرایه دهد. اگر چه که تا سه ماه بعد، مدام بهانه آورد که حسابدارش در سفر است و پول را پس نداد. اینطوری شد که ما چند روز کنار هم زندگی کردیم. اشکان بلندتر از آن بود که به او بگویند بلند قد، گوشهای بادبزنیاش کمی از کف دستهایم کوچکتر بودند و دماغ استخوانیای به همان اندازه داشت. شعرهای کویین را حفظ بود. گیتار میزد و می خواند. بار اولش نبود که در فرانسه زندگی میکرد. به خاطر شغل پدرش فرانسه برایش خانه دوم بود. آخر هفتهها با رفقایش قرار می گذاشت. روزهای غیر تعطیل هم همانطور… چند روزی که با هم زندگی کردیم خیلی با من صمیمی شد و بعد که رفت و بعدترش دیگر از آن صمیمیت خبری نبود. بعدها فهمیدم. یعنی از چند نفر شنیدم که خیلیها فکر می کردند با او صمیمی هستند. اما خیلی زود فهمیدهبودند که نیستند. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
این دومین نفری بود که از ابتدای اقامتم در آن کشور تا آن روز به همان شیوه شناخته بودم. اینبار خیلی زود سرم را چرخاندم و شروع به سوت زدن کردم. دیگر یاد گرفته بودم. یا فکر می کردم که یاد گرفتهام که توهم زده بودم شکارچیم، خبر نداشتم خودم شکارم : )))</div>
<div class="p1" dir="rtl">
این یک اتفاق عادی بود. آنقدر عادی که انگار صبح توی مترو شال نویت را گم کرده باشی. نه کیف را، با همه مدارک تویش، فقط شالت را. همان که پولهای بیبی سیتریت را برای خریدش جمع کرده بودی. یعنی غمی داشت(دارد) که میپذیرفتی(میپذیری). اما جنسش تنفر نیست. نمیخواهم ریختش را ببینم نیست. فلانفلانشده نیست. اتفاقا بعدها ممکن است ریختش را هم ببینی. حتی ممکن است دوست نزدیک هم شوید. و او برایت از عشقش حرف بزند و تو راهنماییش کنی. مثلا بگویی خوب کمتر به دختره محل بذار. یا بگویی چقدر سادهای، معلوم است که دختره فکرش جای دیگری است. ولی او گوش نکند و امیدوار باشد که دختره فکرش پیش اوست. شاید هم یک روز از او بپرسی چرا اینکار را کردی؟ و او بگوید که خاک توی سرش. که او بیشعور است و تو خیلی برایش مهمی. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
همه اینها البته شاید به خود آدم بستگی داشته باشد. که چقدر بخواهد قربانی باشد. یا نه. آدمی باشد که مسئولیت اتفاقاتی که برایش پیش میآید یا برای خودش پیش می آورد را بپذیرد. </div>
<div class="p2">
<br /></div>
<div class="p1" dir="rtl">
کجا بودم؟ یک هفته میشد که اشکان به تهران برگشته بود...</div>
<div class="p2">
<br /></div>
<div class="p1" dir="rtl">
</div>
<div class="p2">
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-33207035227655777612015-08-13T11:49:00.000-07:002015-08-17T23:29:49.060-07:00مثل طوری که سگها به آدم نگاه می کنند<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="p1">
<br /></div>
<div class="p2" dir="rtl">
شیشه جلوی ماشین از قطرههای باران دانه دانه شده بود. بلوار به نسبت پنج شنبه شب خلوت بود. مردم تک و توک توی غذافروشی ها می رفتند و با جعبه های غذا در دست بیرون می آمدند. از پنجره طرف راننده به گلفروشی سیاری که صاحبش آن را کنار پیادهرو پارک کرده و گل هایش را رو کاپوت ماشین و کف خیابان چیده بود نگاه می کردم. حسام رفته بود برای قابلمه پارتی خانه علی غذای لبنانی بگیرد. فروشنده که حدودا 50 ساله میزد داشت با مرد دیگری که شبیه خودش بود حرف میزد. هیچ تلاشی برای جلب توجه سرنشین های ماشین هایی که می گذشتند و یا برای خرید غذا نگه می داشتند نمی کرد. همینطور که حرف میزد، نگاههای طولانی ای به من میانداخت و دهانش را در حالتی که میتوانست خنده باشد ولی نبود باز نگه میداشت. مثل طوری که سگها به آدم نگاه می کنند و نمیدانی دارند به تو میخندند و ابراز دوستی میکنند یا دارند خستگی در می کنند، یا گرما را از تنشان بیرون میکنند.. دندان های گل فروش از جایی که نشستهبودم دیده می شدند. همه صورتش فشرده و منقبض بود. من هم داشتم دندانهایم را به هم فشار می دادم. . از پشت قطره های بارانی که روی پنجره سمت خودم نشسته بود، حسام را دیدم که جلوی صندوق ایستاده. کارتش را به صندوقدار داد و چند لحظه بعد دستش را بالا برد تا غذا را از روی پیشخوان مغازه بردارد وقتی دستش را بالا برد ژاکت آبی خاکستری تیره ای که به تن داشت بالا رفت و کمر و لبه شورت زردش که از شلوار بیرون افتاده بود نمایان شد. کمرش که هنوز آثار آفتاب سوختگی تابستان را روی خودش داشت. از دیدن کمر پسرانه برهنه اش در عین حال که خوشم می آمد، بدم هم میآمد. </div>
<div class="p2" dir="rtl">
چند سال از آن روز گذشته بود. </div>
<div class="p2" dir="rtl">
حالا تازه کنجکاو شده بودم که بدانم اگر وقتی حسام با دستش مانع شده بود توی آن اتاق بروم، مقاومت کرده بودم، با چه صحنهای روبهرو میشدم. سینههای شل و بزرگ شادی که یک بار دستم اتفاقی به آنها خورده بود بدون لباس چهشکلی بود؟ دستم را به سمت سینههایم بردم. هنوز سفت بودند. </div>
<div class="p2" dir="rtl">
حسام گفتهبود نه، نرو. و من رفته بودم روی صندلی نشستهبودم و یک کوسن بزرگ را بغل کرده بود. موبایلم از توی اتاقم، جایی که شادی با سینههای بزرگ و شل و صورت رنگپریدهاش یک گوشهاش قایم شدهبود یا داشت تند تند لباس هایش را به تن می کرد، زنگ میزد. حتما حامد بود. </div>
<div class="p2" dir="rtl">
گفتم حسام! موبایلم رو میاری؟</div>
<div class="p2" dir="rtl">
حسام به شیشه راننده کوبید. قفل امنیت را زده بودم. قفل را باز کردم. حسام خوشحال وسرحال در را باز کرد. گفت این غذا فروشی خانوادگیه. فروشندهش زن صاحبمغازهاس</div>
<div class="p2" dir="rtl">
دلم نمی خواست بدانم فروشنده ای که زن مغازهدار است، پیر است یا جوان، خوشگل است یا زشت، برای همین فقط جلو را نگاه کردم. بعد گفتم میشه یکی از این گلدون های لاله بخریم؟ </div>
<br />
<div class="p2" dir="rtl">
حسام گفت: یه خانوم حدود ۵۰ سالهاست. کارگرا... </div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-51309026880830125662015-08-11T02:20:00.000-07:002015-08-13T18:54:07.154-07:00 تعطیلات آخر هفته<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="p1">
1-</div>
<div class="p1" dir="rtl">
تکههای کوچک چربی روی ابر ظرفشویی چسبیدهبودند. با اینکه ظرفها شستهشده بودند، همه جا چرب بود. سنگ مرمر کنار ظرفشویی کدر بود و کف سینک پر از زنگار آب و ماسیدگی بود. سیم ظرفشویی را برداشت و ته سینک کشید. تکههای چربی، لابهلای رشتههای سیم «هم» چسبیده بودند. بعد آب کشید. بعد دستش را با مایع صابون سبز رنگی شست و سه بار زیر آب گرفت و بیرون آورد. از توی تکه کاغذ بستنیای که روی لبه پنجره بغل ظرفشویی بود یک شاهتوت برداشت. همرا صدای نفسی که نمی خواست شنیدهبشود شاه توت را قورت داد. نه ترش بود نه شیرین. مرد چیده بود. دیروز که رفتهبود به باغ سر بزند و کارگر های ساختمان همسایه را دیده بود که از درخت ها بالا رفته بودند. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
وقت برگشتن، سری به بوته شاهتوت زده بود. بوته به اندازه یک نعلبکی میوه داده بود. مرد تا دانه آخر شاهتوت ها را چیدهبود و ریخته بود توی چلد نازک بستنی چوبی ای که سر راهش به باغ برای خودش خریده بود .</div>
<div class="p2">
<br /></div>
<div class="p1" dir="rtl">
یک دستمال پارچهای برداشت روی لبه پنجره کشید. دست چپش تیر کشید. با دست راست ساعد دست چپ را گرفت و محکم فشار داد. شیشه پنجره از بخار آب مرغی که روی گاز میپخت، پوشیده شده بود. چند تکه آلوی خشک در یک در سطل ماست، روی لبه پنجره رها شده بود. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
مرد نبود. رفته بود گلابی هایی را که از باغ کنده بود با پسر بفروشد. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
دختر کوچکش داشت توی اتاق گریه میکرد. دختر بزرگ توی حیاط به مرغها غذا می داد.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
آن ها هم بودند. آن ها که در سکوت نگاهشان می کردند. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
توی سالن روی مبلهای چوبی ای که پسرش دیگر نخواستهبودشان نشسته بودند. زن پسرش در مرکز کاناپه نشستهبود و دو داماد دو طرفش روی مبلهای تک نفره نشستهبودند. آن که سنش بیشتر بود چیزی گفت. زن پسر خندید.</div>
<div class="p1">
…</div>
<div class="p1">
2-</div>
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا موبایلش را روی پایش گذاشته بود. مادرشوهرش توی آشپزخانه دور خودش میچرخید. علی دستهایش را روی لبههای مبل چوبی گذاشتهبود. قفسهسینه سفیدش زیر تی شرت سبزش بالا و پایین می رفت. صورتش قرمز بود. چند دقیقه قبل شوهر دختر کوچک بیدار شدهبود. به زنش گفته بود برایش چای بیاورد. اما حالا روی مبل رو به روی علی شوهر دختر بزرگتر نشستهبود. ابروهایش پر و گره خورده بودند. و چشم هایش بین علی و آیدا میرفت و میآمد. آیدا روی کاناپهای که وسط دو مبل تکنفره قرار داشت نشسته بود</div>
<div class="p1" dir="rtl">
علی گفت: چی شد؟</div>
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا خندید. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا فکر کرد شاید آدم بدی نباشد</div>
<div class="p1" dir="rtl">
شوهرش نبود. رفته بود با پدرش گلابی بفروشد.دختر کوچک هم قرار بود برود.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا گفته بود چه عالی. اما سر جایش نشسته بود.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
دختر کوچک رفتهبود توی حیاط. بعد برگشته بود بالا</div>
<div class="p1" dir="rtl">
شوهر آیدا هم برگشته بود. نفسش تند بود. پوستش به چشم آیدا میلرزید.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
دختر کوچک گفته بود عجله کن. بابا عصبانی میشه</div>
<div class="p1" dir="rtl">
مادرش گفته بود: بیخود</div>
<div class="p1" dir="rtl">
دختر کوچک سر مادر داده زده بود. دختر کوچک گفته بود: وقتی نمی دونی چرت و پرت نگو</div>
<div class="p1" dir="rtl">
حالا مادر پسر توی آشپزخانه دور خودش می چرخید. </div>
<div class="p1" dir="rtl">
و دختر کوچک توی اتاق گریه می کرد</div>
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا یک قلپ از چای صبحانه اش را قورت داد و لیوانش را دورباره بااحتیاط روی میز شیشه ای، کنار موبایل شوهرش که جا مانده بود گذاشت. میز بههم ریخته بود. پر از جعبههای آب نبات و شیرینی تازه و کهنه، لیوانهای چای تمام شده و نشده، ظرف پنیر و در کنارش نعلبکی ای از همان رنگ که تویش چند تکه گردوی خشک باقی مانده بود. چند تکه نان سنگک، شیشه مربا، یک جانماز کوچک تا شده، یک رکعت شمار، دو عدد گوشی موبایل سونی زد تو دو ناخن گیر، نخ دندان و پماد پا درد پدر شوهرش.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
هوا تاریک شده بود.</div>
<div class="p1" dir="rtl">
علی خمیازه کشید</div>
<br />
<div class="p1" dir="rtl">
آیدا گفت: اگر باران بیاد جاده شلوغ میشه</div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-91427572523833358602015-04-10T12:45:00.001-07:002015-04-10T23:14:00.230-07:00همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. می دانید؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من حرفم نمیآید. یک جور حجب و حیا و خجالتی بینمان شکل گرفته که جلوی حرف زدن را میگیرد. بعضی وقتها برایش موزیک پخش میکنم. می گردم موزیک لالایی پیدا میکنم، بعد یادم میرود و می روم سراغ کار دیگری. اما حرفم نمیآید. همیشه فکر می کردم آدم پرحرفی میشوم برایش. کلی قصه دارم که برایش تعریف کنم. اما آخر اسمش را هم نمیدانم. برای همین میروم پشت پنجره میایستم و به درخت کاج روبروی خانه مان که پر از ساراست نگاه میکنم. بعضی اوقات یکی دوتا کلاغ هم میبینم و خندهام میگیرد. و بهش میگویم نگاه کن ببین چقدر همه چیز قشنگ است. و شکمم را کمی بالا می گیرم تا بتواند از پنجره درخت را بهتر تماشا کند. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یک چیزی توی چشمم سنگینی میکند. یک چیزی مثل تیغ ماهی. گفتم ماهی، چند ماهی میشود که گریه نکردهام. برعکس همش خندیدهام. هی به خودم گفتهام من خیلی خوشحالم. اما منطق خوشحالی با هوشیاری در تضاد است. این روزها همش به این فکر می کنم که واقعا آرامش چیز خوبی است؟ آرامش همان چیزی نیست که چوب لای چرخدندههای مغز آدم میگذارد؟ فکر را بی حرکت میکند؟ </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">***</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یک روز توی زندگی میآید که آدم میفهمد حتی یکروز هم نمیتواند با کسی که فکر می کرده تا ته دنیا باهاش برود زندگی کند. اما میتواند با آدمی که فکر می کرده یک روز هم نمیتواند باهاش زندگی کند تا ته عمرش جلو برود. یک زمانی آدمی بود- خوب معلوم است که آدم بود- که بهترین اتفاق ها برایم با او و در کنار او میافتاد اما آن زمان طوری نبود که بشود ما بتوانیم تا آخر دنیا با هم برویم. برای همین راهمان را از هم جدا کردیم. یعنی یک بار او راهش را از من جدا کرد ، یکی دوباری من از او. بعد هی سخت میشد چون راه که آدم نیست که این چیزها حالیش باشد. میگفت شما من را سرکار گذاشتهاید و باز ما را به جان هم میانداخت. خلاصه یک آمپولی بود که آن لحظه زیاد درد نداشت. ولی همینطور که میگذشت و توی عضله حرکت می کرد، دردش هم پخش می شد. اوایل سالی، دوسالی یکبار همدیگر را میدیدیم. اما بعد یکروز من دیدم نمیشود. و گفتم نمیشود. و او به در و دیوار لگد زد. من آدم بی رحمه شدم و او قربانی هوسهای یک زن. نمیدانم شاید هم قربانی نبود. زندگیش را می کرد و هر شش ماه یکبار مثل روز اول عاشق میشد. خوش بحالش. من دیگر مدتها است که نمی توانم آن طوری عاشق بشوم. انگار روی عاشق شدنم یخ ریختهاند. اما او هر بار که دستش به من میرسید لگد میانداخت.و می گفت که من توهم وفاداری دارم. و وفاداری احمقانه است. من باید او را ببینم. چون باید. می گفت که هیچ بار آنطوری نبوده. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> اما شاید بدانید، من آدم بدبینی هستم. یعنی این حرف ها توی جلدم نمیرود. بنظر من همه می توانند همانطوری عاشق بشوند. میدانید؟ اما یک چیز او را باور دارم. همانطور که من دلم برایش تنگ میشود، -برای دراز کشیدن کنارش و گوش دادن صدایش وقتی قصه می خواند- او هم دلش برای من تنگ میشود. دلمان برای جاهای خوب هم که مخصوص هم بود تنگ میشود. جاهای خوبی که یک نقطهای بود که با کس دیگری تقسیم نشد. نه اینکه نقطه های موازی یا بهتری جای دیگری با آدم دیگری شکل نگرفت، ولی آن نقطه، آن موزیک، آن داستان، و آن صدا فقط مال آن رابطه بود. یک چیزی که در آن زمان ماند. چیزی که فقط میشود به حالش لبخند زد. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<br /></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-21761620341108457552015-02-28T02:33:00.000-08:002015-04-10T23:14:38.922-07:00شبیه سریال آبکیها - <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دیگر متر را برنمیدارم. دیگر روی الپتیکلال یک دقیقه به یک دقیقه سرعتم را بالا نمیبرم و به ماهیچههای باسنم دست نمیزنم. به خط کمر و شکمم هم که هی بالا و پایین میروند دست نمیزنم. به جایش روی میز آشپزخانه را از قوطیهای میوه خشک پر می کنم و سعی می کنم بیاشتهاییم به گوشت را با میوه و ترشی جبران کنم. بعد چه میشود؟ باسنم استعداد زیادی دارد که پهن و صاف بشود. پهلوها و شکمم هم کمبوزه ای. حسام عکس زن های حامله را بهم نشان میدهد کمر باریک و شکم قلمبه. ولی من بهش می گویم:«اینها مدلن. به من ربطی ندارن» </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حالا دیگر بیاحتیاط برنج می خورم چون بوی گوشت سرم را گیج میبرد. تصویرش هم ترسناک شده برایم. فقط میتوانم برنج بخورم با گوجهفرنگی. مثل ۴-۵ سالگیهایم. با آب لیمو و ماست و سالاد. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد چه میشود. سینههایم هی بزرگ و بزرگ تر میشوند شبیه توپهای تبلیغاتی بارسلونا در فروشگاه نایکی. حسام فکر می کند کادوی خوبی است. من می گویم:« تیشرت بخریم بهتر نیست؟ شاید طرفدار منچستر باشد»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> سرم گیج میرود. یک جور کامپیوتر ممنوع خود به خودی شدهام. هی ولو میشوم از این طرف به آن طرف.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">صدای زوزههای ساکنین پشمالوی حیاطمان قطع شده. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">❊❊❊</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یک بالش لای پایم گذاشتم و خودم را یک وری کردم. تکیهام را دادم به بالش . دستم را گذاشتم بین بالش و شکمم که مطمئن شوم فشاری بهش نمیآید. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">همه می گویند هنوز برای این احتیاطها زود است، اما از به پشت خوابیدن وحشت دارم. روی شکم خوابیدن که افسانهاست. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">هی چپ را امتحان کردم. کتفم خواب رفت. راست را امتحان کردم. بعد یواشکی چند ثانیه به پشت خوابیدم. رفتم در اتاق کارم را که زمستانها بیشتر شکل انبار به خودش میگیرد باز کردم. حسام کف زمین نشسته بود. اتاق پر از مه بود و بوی شکلات میداد. گفتم که آمدهام بهت بگویم هر کاری کردم خوابم نبرد. که داشتم دیوانه میشدم.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> از جایش بلند شد.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> گفت: «عزیزم» </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> آمد جلو که بغلم کند. مدتها بود خودم را عقب نمی کشیدم. می گذاشتم بغلم کند و بگوید عزیزم. بگوید فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: «به من دست نزن»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">جمله بهتری که شبیه سریال آبکیها نباشد و معنیش به من دست نزن باشد به فکرم نرسید. توی دلم گفتم اه. اما بعد باز توی دلم گفتم. باید حرف زد. حالا مثل سریالها هم شد شد</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:« از کاری که در حق من و خودت میکنی یک روز پشیمان میشوی.»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما او هر روز پشیمان است. هر دقیقه و ثانیه. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">سرش را پایین انداخته بود و می خواست او را ببخشم. برگشتم توی تخت و در سمت خودم که چسبیده به دیوار است خوابیدم ، بالش ابری مخصوص را فرو کردم لای پاهایم. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام دنبالم آمد. دید پشتم را کرده ام و گریه می کنم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: «تو خشونت روانی می کنی»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">و صدایم را بالا بردم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت شنیدم عزیزم معذرت می خوام. من مریضم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد در را بست و از اتاق بیرون رفت</span></div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
</span><br />
<div class="p2">
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-28039941607746833822015-01-25T07:52:00.001-08:002015-01-25T08:11:50.109-08:00 پسته شور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">همه چیز پاک شده. همه نوشته هایی که جمع کرده بودم ولی زمان کافی برای اصلاحشان نداشتم، عکس هایم. فایل های صوتیم. هر کاری که طی این یک ساله کرده بودم دود شد. چون حسام یکدفعه تصمیم گرفت موبایلم را ریست کند. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هیچ عکسی برایم نمانده. عکس هایی که از دو دختر مدرسه ای لزبین توی مترو گرفته بودم، تمام آنهایی که از جلساتمان گرفته بودم و حتی عکس های دو تولد مشترک پدر و مادرم و بقیه همه غیب شدند. بعد کم کم متوجه بقیه فایل هایم شدم. هیچ کدام از نوشته هایم نبود، نه یادداشت های پراکنده ام و نه حتی یادداشت های کوچکی که درباره ی بیلبورد ها نوشته بودم. </span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"> تمام صداهایی که اینطرف و آنطرف ضبط کرده بودم هم غیب شده بودند</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">حسام می گوید در عوض یک موبایل سالم داری. می گوید تقصیر خودت است که بک آپ نگرفتی. بعد می گوید که خودش خیلی ناراحت است و فکر نمی کرده چیزهای مهمی آن تو داشته باشم.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">همه چیز با یک ببخشید حل می شود. فقط بخودم می آیم و می بینم ده دقیقه است که با سر گیج رفته روی مبل افتاده ام و صورتم خیس خیس است.</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">فونت ها توی بلاگ اسپات به هم می ریزند. نیم فاصله که می زنی کلمه ها روی هم می افتند. اما البته می تواند تقصیر اپل هم باشد. باید برگردم با دل عزیزم کار کنم. حداقل همه چیز آنجا تکیفش با آدم معلوم است.</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">بالاخره رفتم دکتر. گفت وزنت خیلی خوب است. هر چه می خواهی بخور. اما وقتی فشارم را گرفت با وحشت نگاهم کرد. گفت هر ده دقیقه یک پسته شور بنداز بالا</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">این روزها بیشتر به خواب و کسالت می گذرد. چند قدم بیشتر نمی توانم راه بروم. بعد باید بنشینم. توی مترو سرم را به میله تکیه می دهم و بعد سعی می کنم خودم را یواش یواش به گوشه واگن برسانم و به یک گوشه تکیه بدهم.</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">مادر حسام تلفن می زند، حسام انار دان می کند. بعد مادرم، حسام دارد ظرف ها را می شوید، بعد خواهرهایم. گزارش می دهم. مرحله بعد را پیش بینی می کنم که می خواهند زمزمه کنند دکترت خوب نیست. مادرم دوباره تلفن می زند و برای بار سوم. می گوید چرا دکترت گفته نمک بخور؟ فشارت بالا می رود. چرا گفته شکر نخور؟ داد می زند چه دکتر بیشعوری.</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">حسام تلفن می زند. می پرسد ناهار چی خوردی؟</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">«تخم مرغ»</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">دروغ می گویم. تخم مرغ پخته ام اما روی گاز ولش کرده ام</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">می گوید چرا اینطوری می کنی؟</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">می گویم غذا درست کرده ام اما میل نداشته ام که بخورم و برای اینکه دروغم بیرون نزند بلند می شوم بروم غذا درست کنم.</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">سایه شاخه های لوستر روی سقف شبیه سینه ها سر ترکیده شده است. سینه هایم درد می کنند و متورم شده اند. شکل جدیدشان روز به روز غریبه تر خواهد شد. خودم برای خودم از این هم که هستم غریبه تر خواهم شد. با خودم قرار گذاشته ام هر چه باشم از خودم وحشت نکنم و خودم را بپذیرم. مگر از پذیرش آدمی که شده ام سخت تر است؟</span><br />
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"><br /></span></div>
<div>
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-25317767903537943172014-12-22T10:28:00.002-08:002015-04-10T22:38:38.422-07:00کسالت، عدم موفقیت، یا موفقیت سریع<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">امشب شد. از امشب شدن میترسم. از اینکه زمان میگذرد و یکدفعه به خودم میآیم، میبینم همه چیز مکث کرده و امشب شده است. بعد فکر می کنم که یکماه پیش هم امشب بود. یک سال پیش هم امشب بود، و دیشب هم امشب بود. یک امشبی میرسد که من دیگر در این دنیا و در هیچ دنیای دیگری نیستم که از نگاه کردن به آن و از درک ناپایداریش بلرزم، به حسام که خودش را زیر پتوی نازک چهارخانه سفری مچاله کرده با دقت نگاه کنم و بخواهم تصویر این لحظه را ثبت کنم. تصویری که ثبت نمیشود. تلاش بیفایدهای است. الان که فکر می کنم بیشتر لحظههایی که از گذرش ترسیدهام، اولین چیزی که چشمهایم را رویش ثابت نگه داشتهام حسام خواب بوده است. دلم می خواهد بروم بغلش کنم . توی گرمایش فرو روم اما میترسم از آن حرکتهای هیستریکش کند و یکهو طوری بپرد و دستش را با جیغ پرت کند که زیر چشمم کبود شود یا دماغم بشکند و یا دلم تیر بکشد. بعد با وحشت سرش را بالا بیاورد و مات مات به من که چشمهایم گرد شده نگاه کند. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بهتر است فکر بغل را از سرم بیرون کنم. فکر می کنم دارم پیر میشوم، زیر نگاه آدم هایی که میتوانستند در بیداری و در خواب بغلهای گرم و پذیرا و غیر هیستریک داشته باشند. آدم هایی که هی به خودم می گویم نه! نباید. نه فکرش را هم نکن. نه مگر بچهشدهای. مگر یادت نمیآید آخرش چه بوی گندی از زیرش بیرون میزند.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام جالب است، باهوش است، بامزه است، قشنگ است، اما امن نیست. بهتر است بگویم میانگین امنیتش متوسط است. یعنی یکروزهایی خوب است. خوبترین. یک شبهایی هم هست که میشود رفت و توی بغل و خوابِ گرمش فرو رفت. اما خوب خودتان میدانید. دیگر گفتن ندارد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">درواقع هیچ جنبه رمانتیکی در تمام آنچه که سعی میکنم به آن بار احساسی اضافه کنم وجود ندارد. چیزی جز یک پیش پا افتادگی روزمره دو آدم معمولی نیست. کسالت و عدم کششی که یکدفعه درست وسط صبحانه یک صبح تعطیل که پیش بینی میشد روز خوبی باشد از توی جملههای عاشقانهتان بیرون میزند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">کسالت ما معمولا در سکوت من و پرحرفی حسام و سکوت بیشتر من، اعترافهای حسام، خمیازه من، جواب های مثلا منطقی من، خوابآلودگی حسام، اعترافگیری حسام که هنوز هم دوستش دارم، دوستت دارم من، حرفهای زیاد، خواب، سعی در نزدیکی، کسالت، عدم موفقیت، یا موفقیت سریع... ادامه پیدا می کند. هر دو بدون هیچ احساسی با علاقه زیاد همدیگر را بغل میکنیم. و به هم می گوییم دوستت دارم، اما تعریفی، شکلی، هیچ توضیحی برای این که همدیگر را دوست داریم، نداریم. شاید مرگ یکی از ما دونفر باعث خوشبختی آن یکی میشد. شاید محرکی برای زندگی آن یکی میشد. اما نمیتوانم تصمیم بگیرم، چه کسی بمیرد...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میخواهم این لحظه را کمی تعریف کنم. یک طور کسل کنندهای و شما هم اگر حوصلهاش را ندارید بروید از پاراگراف بعدی ادامه دهید. اینجا فقط توصیف است.</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">از جایی که نشستهام، یعنی ازپشت میز کار و غذاخوری خانهمان که آن را نزدیک پنجرهی سالن (<i>که وقتی از آن به بیرون نگاه میکنی نوک تیز چند شاخه خرمالو را در زمینه خاکستری ساختمان روبرویی میبینی که دارند بالا میروند و به پنجره طبقه چهارم نزدیک میشوند</i>) گذاشتهایم، میتوانم ته آشپزخانه و بطریهای پلاستیکی مایع لباسشویی و نرم کنندهای که روی کابینت جا گذاشتهام را که یادم می اندازد لباسها از دو ساعت پیش توی لباس شویی ماندهاند، ببینم. آن طرفتر روی گاز زرد رنگ و کوچکی که از جهزیه مادر حسام باقی مانده... بهتر است بیخیال توصیف بشوم. قادر نیستم ذهنم را روی اشیاء متمرکز کنم.</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">فکرش را که می کنم مادر حسام چهار روز گذشته ما را غذا داده. فکرش را که می کنم می فهمم چرا او در اوج افسردگی سه بچه به دنیا آوردهاست و من هیچ بچهای ندارم. من هرگز حاضر نیستم غذای چهار روز پسرم و زن غذا نپزش را تامین کنم. البته این اتفاق هر روزه نیست. ماهی، سه ماهی چیزی. ولی خوب قابل قدردانی است ولی خوب در ازای این همه محبت از نیزه زبان یواشکیاش هم در امان نیستم. مثلا هر بار که چشمم با چشمهای زیبا و گونهها و لبهای قشنگش که به پسرش رفتهاست یا پسرش به اینهای او رفته است می افتد، یک جمله از دهانش خارج میشود:«چقدر امروز تکیده شده ای» یا «چرا کمی از کارت کم نمی کنی». منظورش این است که از کارت کم کن و روی بچهدار شدن تمرکز کن. که دارد دیر میشود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگویم: «بله اینطوری هم خوب میشود»...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام دارد از توی اتاق میو میو میکند. یکجور ابراز علاقه بعد از نزدیکی است. یعنی قرار داد ما تمدید شده است و فعلا زندگی مثل همیشه جلو میرود...</span><br />
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-88562517082249260672014-12-13T05:36:00.001-08:002015-04-10T22:39:23.618-07:00گفت دینگ دینگ نمیتونی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">شنبه است. حسام از کویر برگشته است. نه این که کویر باز باشد، اصلا کویر باز نیست و در ازای همین تجربه دو روزه، از دیروز ظهر تا الان روی کاناپه لش کرده است و از زندگی لذت میبرد. بعد فیلمهایی که خودش گرفتهاست را نشانم میدهد. چنگی به دل نمیزنند. نه اینکه حسام نگاه خوبی نداشته باشد، اما هم کیفیت دوربینش آنطور که تصور می کرد به کارش نیامده بود، هم خجالتیتر از آن است که بتواند برود با آدمها قاطی شود و تویشان بلولد و فیلم بگیرد. بد شانسیش هم این بود که پروژهاش را بدون در نظر گرفتن شدت خجالتی بودنش، برای خودش تعریف کردهبود. حالا من می گویم خجالتی! شما میگویید واه! کجایش خجالتیاست. من هم تا مدتها نمی دانستم و تمام بداخلاقیها و ضدحالهایی را که مثلا در یک مغازه کمی از استاندارد شیک و پیکتر، جلوی چشمان متعجب فروشنده نثارم میکرد را به حساب بیادبی، دشمنی و اخلاق گندش میگذاشتم. اما چهارسال و سر کله زدن ما با هم باعث شد که بفهمم نه بابا تمام این لاکرداریهایش به خاطر خجالتی بودن است وگرنه دشمنیای با من ندارد. یک بار یادم میآید رفته بودیم به یکی از این دفترخانهها. ماجرا این بود که پاسپورت من از اعتبار خارج شده بود. آخر نه اینکه من خیلی خارجیم پاسپورتم خارجهای بود و برای تمدیدش بایدهر سال یک بار مسافرت میکردم. من این را نمیدانستم و پاسپورتم خود به خود تمدید میشد. تا اینکه یک بار یک ماه از تاریخ مورد نظر دیرتر مسافرت کردم. آن روز پرواز ما ساعت ۶ صبح بود. حسام داشت از طرف شرکتشان به یک ماموریت میرفت. گفت موقعیتی دارد که می تواند من را هم همراه خودش ببرد. پس من هم، همه آن بخش از زندگیم که هرجا باشم باید با من باشد، وگرنه احساس امنیت نمیکنم ( لوازم آرایش،اتوی مو، چندتا از لباسهایی که دوست دارم، بیشتر گوشوارههای مورد علاقهام و ...) را توی چمدانم ریختم و آماده سفر شدم. از لحظهای که راه افتادیم حسام استرس داشت و هی تمام مدارک من را می گرفت چک میکرد، یک مدت دست خودش نگه میداشت، دوباره به من میداد، باز میگرفتشان، توی جیب کولهاش میگذاشت، درشان میآورد تو جیب کاپشنش میگذاشت، و بیمقدمه از من میپرسید مدارکت کجاست. من نمیدانستم مدارکم کجاست، درنتیجه حسام عصبانی میشد که چرا من نمی دانم مدارکم کجاست. بعد دوباره میگشت پیدایشان میکرد و پاسپورت من را دست خودم میداد و دوباره پس می گرفت. وقتی تاکسی فرودگاه دنبالمان آمد، اول رفتیم همکارش را در حوالی خیابان ظفر سوار کردیم. همکار که مرتب تماس می گرفت و میپرسید چرا ما دیر کردهایم، ده بیست دقیقهای مارا جلوی در منتظر نگه داشت. او با یک مانتو سبز و بنفش و دامن چیندار و کفش تخت و شال شل و راحت پیدایش شد، خیلی اماده و راحت برای سفر. در حالیکه من مانتوی سفید بدون دکمه و جین و کفش ورزشی نازکی پوشیده بودم و بیشتر شبیه دختر بچهای شده بودم که مشکل پیری داشته باشد. و این اولین مرحله احساس ناهماهنگی و ناراحتیم با همکار حسام در سفر بود. وقتی نزدیک فرودگاه رسیدیم راننده راه را اشتباه رفت و به این شکل بیست دقیقه ای دور خودمان چرخیدیم تا بالاخره راه را پیدا کردیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم، حسام مرتب لپتابش را چک می کرد. نمیدانم بلیط یا چه چیز دیگری را در باید مرتب جلوی چشمش نگه میداشت که نمیتوانست آن رابا خیال راحت توی کوله اش بگذارد. بعد نمیدانم چرا تصمیم گرفت لپ تاپ و دوربین را آنطور که خودش بعدا گفت موقتا توی چمدان بگذارد. در این بین ده بار دیگر مدارکم را گرفت و پس داد و جایشان را عوض کرد و ...</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">با اینکه صف تحویل چمدانها خیلی خلوت بود و فقط یک نفر توی صف ایستاده بود، حسام دوید که عوارض ما را بدهد و گفت تو همینجا بایست و همکارش دوید که چیزها را توی بار بدهد و به من گفت بدو برو حسام را صدا کن. رفتم حسام را صدا کردم. مرد دریافت کننده عوارض اصرار داشت از من پولی نگیرد و می گفت پاسپورت شما صادرشده از فرانسه است. من می گفتم فقط صادره است و من فقط دو سه سال آنجا بودم و حالا کارت اقامتم باطل شدهاست. خلاصه مرد گفت میل خودتان است و عوارض را گرفت. وقتی برگشتیم، همکار حسام چمدانهای ما را به بار تحویل داده بود. چمدانهای ما و دوربین من، و لپ تاپ حسام بدون هیچ محافظی در چمدان من. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">داد و بیدادی بود که بر سرم فرو میآمد. باورم نمیشد چرا در شرایطی که من در هیچکجایش دخالتی نداشتهام، باید همه تقصیرها به گردن من باشد. مگر من چمدانها را تحویل دادهبودم؟همکار حسام ساکت بود و چیزی نمی گفت. او هم قبول داشت که مشکل از بیحواسی من است. با هزار بدبختی مسئول بار را راضی کردیم چمدانمان را برگرداند. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> از آن طرف تیم کشتی جوانان با کسب امتیازات و افتخاراتی به ایران برگشته بود و مراسم پر سر وصدایی(از چشم من که کلافه و بیحوصله و متهم بودم) برایشان برگذار شدهبود و هیچ کس اهمیتی به چمدان ما نمیداد. یک ساعت بعد چمدان من رسید. حسام دوربین من و لپ تاپ خودش را برداشت، چمدان دوباره تحویل داده شد و ما به سمت کنترل پاسپورت دویدیم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">درست همان روز چند دسته کاروان برای زیارت از ایران خارج میشد. و صف خیلی بلندی در همان فاصله زمانیای که ما منتظر چمدانمان بودیم جلوی کنترل جمع شده بود. خستگی و فشار روز قبل از سفر و بیخوابی و تنوع حوادث بد پشت سر هم حتما میتوانید تصور کنید چه حالی برایم درست کردهبود و حتما می توانید تصور کنید قبل از اینکه به هر چیز دیگر منطقی و غیر منطقی فکر کنم، میخواستم با مشت توی دماغ حسام بکوبم و بگویم با تو بهشت هم نمی آیم، آشغال مریض. این توی روانی بودی که من را عقب هل دادی و همه چیز را از دستم گرفتی تا هیچ اشتباهی نکنی، تو بودی که لپتاپ را توی چمدان گذاشتی، آن همکار باهوشت بود که من را عن هم حساب نکرد و دنبال تو فرستاد و بدون اجازه چمدانهایمان را تحویل بار داد. شما عقبماندهها با من مثل عقبماندهها رفتار کردید و حالا همه چیز تقصیر من است؟</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> چهل دقیقه دیگر هواپیمایمان می پرید و ما ته صف بودیم. بالاخره همکار شروع کرد به صحبت با آدمها و از آدمها خواهش کرد که اجازه دهند ما رد شویم. حسام رد شد، همکار رد شد، نوبت من شد. مردی با لباس نظامی توی غرفه کنترل نشستهبود. چاق بود. و این اولین دلیل عدم تفاهم ما بود. من هرگز با مردهای گوشتالو به تفاهم نمیرسم. هیچوقت نرسیدهام. یکبار البته در اوج تعجبم احساس کردم دارد از یک مرد گوشتالو خوشم میآید و به خودم تبریک گفتم اما بعد دیدم نه، من و مرد چاق انگار در خلاء به سر میبریم. انگار توی گاز هلیوم یک بادکنک خال خالی بنفش معلقیم. خلاصه مرد نه تنها از لحظه اول توجه من را به خود جلب نکرد، بلکه بازی لوسی با مغز متشنج و منگ من راه انداخت.</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت اسمت چیه؟</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم این</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت دینگ دینگ! ممنوع الخروجی که! </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">سعی کردم به شوخی بیمزهاش بخندم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت کجا میری؟</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم ترکیه</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت دینگ دینگ نمیتونی</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">و به چند دلیل دیگهای که یادم نمی آید چند دینگ دینگ دیگر کرد و گفت مشکلی نیست برو آن طرف به مشکلت رسیدگی می کنند. دروغ بزرگ و کثیفی بود</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گیت داشت بسته میشد، حسام و همکارش با چشمهای وحشتزده من را نگاه می کردند. گفتم شما بروید من میآیم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">آنها رفتند. و در آخرین لحظه به پرواز رسیدند. حسام قبل از پریدن هواپیما تلفن زد و گفت زود باش برو مرکز هواپیمایی فلان و مشکل را حل کن و با پرواز بعدی بیا. یا پولت را پس بگیر و نمیدانم دیگر چه گفت چون من شروع کردم به داد زدن، همه آن دادهایی که جلوی همکارش ملاحظه کردهبودم و نزدهبودم، همه دقهایم، حرص هایم، متهم شدنهایم،همه اشتباههایم، همه عصبانیت هایم را بیرحمانه سرش داد زدم و رفتم جلوی در اتاق آژانس هواپیمایی مورد نظر روی زمین نشستم و به دیوار سفید روبرویم ماتم برد. نیم ساعت بعد یک نفر پیدا شد و آمد و در را باز کرد. نمیدانم تابحال کارتان به شعبههای آژانسهای هواپیمایی در فرودگاه افتادهاست یا نه. به آن سالن باریک سفید و دراز با آن درهای سفید و یکشکل که وقتی تویش میپیچی، به بیفایدگی کارت یقیین داری، اما نمیدانی چرا آنجا انتظار میکشی تا کارمند مسئول پیدایش شود. و بعد وقتی پشت میزش مستقرشد، تمام داستانت را در چند جمله خلاصه میکنی و برای او که از لای پلکهای نیمه بستهاش به تو نگاه میکند، تعریف میکنی. آنجا ساخته شده که با خونسردی و بیتفاوتی کشندهاش، تو را در ساعت هفت صبح بعد از ساعتها نخوابیدن و فشار عصبی، له و تحقیر شده و مشت خورده به خانه بفرستد. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد حسام زنگ زد. گفتم میگویند نمیشود. گفت یعنی چه که نمیشود، باید بشود، همین الان میروی اداره گذرنامه و پاسپورتت را درست میکنی. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم خوب. دروغ گفتم. به راننده که سن و سالی داشت، گفتم من را ببر خانه. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">پیرمرد طبق عادت رانندهها کمی سوال پیچم کرد. نمیدانم برای رانندهها چه فرقی میکند کی از کجا میآید. برای من فرقی نمی کند که او چرا راننده است در حالیکه قیافهاش به بقال ، مهندس، خلبان یا کارمند دولت میخورد. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد از سوال و جوابهای زیاد. گفت دخترم بنظر من الان هیچفایده ای ندارد. این کار بسیار زمان بر است. تو پروازت را از دست دادهای. برو خانه، استراحت کن، وسر فرصت برگرد.</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خانه ساکت بود. سکوتِ نبودن ما را به خود گرفته بود. طوری که وقتی در را باز کردم از اینکه بیموقع برگشته ام معذب بودم. نور کجی وسط سالن افتاده بود. سعی کردم بخوابم. ته چشمهایم تیر میکشید. رفتم لحاف و بالشم را آوردم انداختم روی کاناپه و تلویزیون را روشن کردم. خوابم نمیبرد. فکری به سرم زد و رفتم از توی کابینت بطری را برداشتم و یک لیوان بزرگ پرکردم. این اولین و آخرین بارم بود که در زندگی این موقع صبح اینکار را میکردم. و خوابیدم</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> </span></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-395067288309750082014-11-15T05:44:00.002-08:002015-04-10T22:40:04.014-07:00یک چیز صورتی عجیب<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دارم مردم را به ایونتی که به خواهرم قول دادهام برای برگزاریش کمکش کنم، دعوت می کنم. و خبرهایش را روی صفحهام می گذارم. از این کار بیزارم. بیشتر آدمها اهمیتی نمیدهند و تو مجبوری گدایی اهمیت کنی. اما قول دادهام. یکسال پیش وقتی خواهرم پرسید کمک می کنی؟ بدون فکر گفتم کمک می کنم و اصلا نفهمیدم که خواهرم جدی گرفتهاست. راستش الان به اینجا که رسیدهام، ضعف اعصاب گرفته ام. از اینکه باید یک بند در مورد طرح هر چیزی نظر بدهم. در مورد رنگش، در مورد زیپش، جای دکمهاش، جنس نخ هایش، آن هم در موقعیتی که جلوی چشمم نیستند، جلوی چشم خواهرم هستند. بعد باید کلی بگردم و مدلهایی معقولتر برایشان پیدا کنم تا دیگر آن فسفریهای معمول بازارچهها را نبافند. بعد همه اینها در یک ثانیه فوت میشود میرود هوا. چون یکی از بافندهها خودش تصمیم گرفته بهجای گربه، پاپا نوئل ببافد. بله. نه یکی نه دوتا نه سه تا یک دوجین پاپا نوئل. خواهرم روزی ۳-۵بار تلفن میزند. در هنگام حرف زدن با خواهرم وقتی برایم چیزها را تعریف می کند دستم می لرزد. وقتی تلفن دارد زنگ می زند و اسمش را روی صفحه موبایلم میبینم و رویم را آنطرف می کنم و می گویم منطقا من الان باید باشگاه باشم، الان کلاس دارم، الان که دانشگاهم، ممم الان رفتهم خرید، الان توی حمامم... دستم باز می لرزد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد خواهرم کنار این چیزها که با دقت و بدبختی و مراقبت انتخاب شده، یک چیز صورتی عجیب وایبر میکند و می گوید اینها را خانوم فلانی درست کرده. و منتظر تایید من میشود. و میدانید چیست؟ تایید من هیچ اهمیتی ندارد. تایید من فقط کارش تایید است و وظیفه دیگری ندارد. تایید من باید تایید کند تا خواهرم خوشحالتر باشد. چون وقتی او خوشحالتر باشد کارهایش را بهتر انجام میدهد. خواهرم آدم جنگندهای است. برخلاف من که حتی برای احساساتم هم نمیجنگم و فقط رویم را میچرخانم به طرفی که نبینم، او آستینهایش را بالا میزند و دنیا را زیر و رو می کند. اما بین خودمان باشد، اعصابم از این همه بیسلیقگی فشرده شده است...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> بعد همه این کارها را می کنی و میدانی کسی نمیآید، بعد دو به شک می شوی که اصلا خوب است که کسی بیاید؟ بعد فکر می کنی ای کاش حداقل مثل حدیث که گفته بود فقط برای حمایت چیزی که نمیدانسته چیست لایک کرده، لایک می کردند که اینقدر احساس حقارت و خجالت نکنی... شما میدانید من چه می گویم، حتما تجربهاش هم کردهاید. راستش من خودم تقریبا به هیچ ایونتی اهمیت ندادهام. اصلا وقتی دعوتم می کنند چک نمی کنم.برای همین است که اینقدر به عبث بودن کارم مطمئنم. اما چه میشود کرد همه دلخوشی خواهرم به این است که بشنود که آدمهایی دارند کارهایی می کنند. و همه دلخوشی آن بچه ها به این است که آدمهایی برای کارهایشان اهمیتی قائل میشوند. شاید هم کل آنچه که میگویم غلط باشد. شاید هم هیچ کدام از آن بچهها به هیچجایشان نباشد که دیگران کارهایی کنند، شاید هم خواهرم از احساسات من به نفع پیشبرد کارهایش استفاده میکند. به هر حال چیزی که مهم است، این است که این کارها باید انجام بشود. یک طور پارتیزانیای...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">***</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گوشه شیشه پنجره رو به حیاط به دلیل سوراخی که برای عبور سیم آنتن توی آن انداختهاند ترک خوردهاست. درخت خرمالوی توی حیاط برای آنکه به نور برسد، آنقدر قد کشیده که شاخههای نازکش دارند از جلوی پنجره آپارتمان ما در طبقه سوم هم بالاتر میروند. روی نوک دوتا از شاخههای بلندش درست روبروی من چند خرمالوی نارنجی در پس زمینه دیوار سیمانی ساختمان روبرویی میدرخشند. این چند خرمالو تنها دلیل شادی من در این صبح، نه در این بعد از ظهر هستند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">شوهر زینب مرد. خیلی ساده. نه خیلی ساده. برای من ساده. برای زینب که یکسال سختی، تازه فقط بخشی از ماجرا بود، قطعا سخت. زینب همکلاسی دانشگاهم بود. تنها دختر چادری کلاس. البته به مدت یک ترم. زینب در تمام آن کلاس صمیمیترین دوست من بود. حتی از حسام هم صمیمیتر. راستش من و حسام اصلا صمیمی نبودیم. و اگر بخواهم راستش را بگویم کمابیش با هم بد بودیم. بنظر او من مثل رنگ نارنجی توی چشم بودم. بنظرش مثل نویز بودم و مدام مشغول جلب توجه. و بنظر من او گِی بود ولی خودش نمیدانست و بالاخره باید یک روز این را قبول میکرد. بنظر من او زیادی لاغر بود. بنظر من او زیادی خجالتی بود و مغزش اجازه شناخت زنها را به او نمیداد. بنظر من، او آخرین مردی بودی بود که ممکن بود یک روز حاضر شوم باهاش ازدواج کنم. پس من و حسام صمیمی نبودیم. در یک کلاس و یک جمع بودیم ولی متوجه هم نبودیم. این بی توجهی باعث شده بود که خیلی با هم راحت باشیم. بنابراین دخترها به سمت من کشیده میشدند تا آمار او را از من بگیرند. در مخیله من باورش هم سخت بود. اما واقعیت داشت. دخترها از او خوششان می آمد. هنوز هم کمابیش این واقعیت ادامه دارد. منهای اینکه من و حسام به طرز معجزه آسایی با هم خوبیم. به غیر از آن چیزهایی که قبلا گفتم و بعدا می گویم و نگفتم، در بقیه موارد با هم خوبیم. اما زینب از ترم دو تقریبا دوست خیلی صمیمیای برایم بود. یا اگر هم نبود، محبت من را حسابی به خودش جلب کرده بود. اولین حرفی که در اولین گفتگوی دوستانهمان رد و بدل شد این بود که چرا در این سن کم ازدواج کردی؟ این چه اشتباهی بوده؟ و زینب تنها کسی بود که غیر از خودم به خودش به عنوان یک کیس نگاه می کرد. بدون دلسوزی و خجالت در بارهی خودش، زندگیش، و همه چیزهای مربوط به خودش نظر میداد. این چیزی بود که احترام من را به او جلب میکرد...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">زینب مجبور به ازدواج شده بود. نه این که شلاقش بزنند. اما پدرش قولش را داده بود. و او که شاید عاشق آدم دیگری بود، از لج عشق بیوفا و پدر مستبد، ازدواج کرده بود. یک همچین چیزهایی. درست یادم نیست.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">زینب قشنگ بود. خیلی. ابروهای بلند و چشمهای خیلی درشت بادامی داشت. شبیه خاله سوسکه. یک روز آمد و گفت دیگر تصمیم خودش را گرفته و شوهرش هم موافق است و دیگر آن چادر احمقانه را سر نمی کند. زینب نقطه عطف خانوادهشان بود. بعد از او دخترهای خانواده یکی یکی قدرت گرفتند. ارزشهای جدیدی پیدا کردند و دیگر زود ازدواج کردن در آن خانواده کلا بیمعنی شد. بعد از او دخترها به جای شوهر کردن، یکی یکی دانشگاه رفتند و تغییرات بزرگی نه لزوما به لحاظ کیفیت بلکه به لحاظ تفاوت در زندگیشان پیش آمد اما زینب سرجایش در ازدواجی که نمی خواست ماند. شوهرش مرد خوبی بود. نه اینکه حالا به خاطر احترام به مرده این را بگویم، نه، واقعا مرد خوبی بود. خیلی خیلی مهربان بود و عاشق زینب. واقعا اینطوری بود. برای همین زینب به او علاقمند شد. و بیشتر و بیشتر دوستش داشت. با اینکه از دنیای دیگری بود. اما خوب بود. و پشتوانه. تخریب روحیه اش نمیکرد. در کارهای کوچکش حمایتش میکرد و مراقبش بود. این طور بود که زینب آتلیه عکاسیاش را راه انداخت و گسترش داد. دو دختر قشنگ به دنیا آورد و زندگی مرتب و کوچکی برای خودش فراهم کرد. تا اینکه یکسال پیش، موقع والیبال یا فوتبال، یک ضربه توپ توی سر شوهر زینب خورد. بعد چند روزی سرش گیج رفت. بعد همینطوری، رفتند دکتر. و دکتر یک ام. آر. آی همینطوری برایش نوشت. بعد متوجه شدند یک تومور بدخیم، درست وسط مخچه است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یکسالی میشد که از زینب خبر نداشتم. آخرین مکالمهمان به یک هفته قبل از آن ضربه توپ توی سر شوهرش برمی گشت. یکسال پیش بنظرم آمد که رابطهمان بیمعنی شده. نه بخاطر خودش. بخاطر یک ماجرای حاشیهای. بخاطر آدمی که هر کار می کردم در گفتگوهایمان اسمش نیاید، میدوید میآمد وسط حرفهایمان. حرف زدن برایمان بدون حرف زدن درباره آن آدم داشت غیرممکن می شد. حتی وقتی دربارهاش حرف نمیزدیم انگار داشتیم دربارهاش حرف می زدیم. دربارهاش بدگویی میکردیم: هنوز با همان آدم زندگی میکند؟ اصلا می خواهد چه کند؟ از این همه عشوهپراکنی چه چیزی عایدش میشود، این احمق را بگو که خام آن مار هفت خط شده بود... یک همچین حرفاهایی، از این حرفهای شرمآور. و تنها نقطه اتصالش زینب بود. به خاطر فامیلی نزدیک با او. و بهخاطر اینکه خودش هم دل خوشی از او نداشت. رابطه ما در نقطهای که فکرش را نمیکردم برسد قطع شد. تا اینکه شوهرش مرد. رفتم توی مسجد. بغلش کردم. نه تسلیتی، نه چیزی، فقط همدیگر را بغل کردیم. محکم. و گریه کردیم. بعد گفت که بیا خانه. با دختر بزرگش زودتر از بقیه از پلهها بالا رفتم. دستمالها مچاله را جمع کردم و چندتا فنجانی که توی ظرفشویی بود شستم و منتظر مهمان ها شدم. انگار نه انگار که خودم مهمانم انگار که من خود او هستم. انگار که آنجا خانهمن است و آن دختر قشنگ دختر من. بعد زینب و چند نفر دیگر آمدند. نشستیم. حرف زدیم. از خاطرات گذشتهمان. چند ساعتی آنجا ماندم تا حسام بیاید. حسام نمیتوانست بیاید. تاکسی گرفتم و برگشتم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">***</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یکسری از آدمها را درک نمیکنم. آدمهایی که انگار مجبورشان کردهای خوب باشند. من خودم تحت تاثیر تربیت غلط مادرم تا حدودی اینطوریم. یعنی بدون اینکه چیزی در مغزم بگذرد، لبخند میزنم، معاشرت می کنم، محبت میکنم و الی آخر. اما نمیروم در خانه مردم را بزنم و بهزور محبت کنم. بیشتر سعی می کنم جلوی راه کسی ظاهر نشوم، تا مجبور نشوم در آن دایره لعنتی لبخند، معاشرت، محبت گیر بیافتم. بعضی اوقات از ترس اینکه آن کار را نکنم، می روم یک گوشه خودم را قایم می کنم. بعضی وقتها به خودم می گویم لعنتی، احمق، لوبیا، مجبور نیستی. آدم باش، معمولی باش.. بعد می آیم معمولی بشوم، حسام میرسد و می گوید تو همیشه دوست داری خودت را عن کنی. چه مشکلی با این بیچاره داری...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما راستش آدمهای مثل خودمی که مشکل خودشان را نمیشناسند، اخمهای من را توی هم می برند. ای کاش اینآدمها دلشان به «خوب بودن» خوش نبود. خوب بودن، خود را خوب نشان دادن، امتیاز نیست، فقط رابطههایی که می توانند سالم سر جایشان باقی بمانند را خراب می کنند. تبدیل به رابطههایی میکنند که دیگر هیچوقت نمیتوانند سرجایشان سالم بمانند. بعضی وقتها یک جمله ناراحتکننده بهتر از هزارتا قربان صدقه سطحی است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">در این لحظه من دوباره آخوند شدم : )))</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خلاصه اینکه من آدمهای تلخ واقعی را بیشتر از آدمهای شیرین دروغکی دوست دارم. اگر چه که خودم را بیشتر متعلق به دسته دوم میدانم</span></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-49961085669056901742014-11-08T12:47:00.000-08:002015-04-10T22:40:40.426-07:00شبیه سریالها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده و اشک در چشمهایش جمع شدهاست. یک دستش را لای دو پایش گذاشته و دست دیگرش را تکیهگاه سرش کردهاست. دارد به یک صحنهی احساسی نگاه می کند. صحنه جدایی پدر و پسری که عاشق هم هستند. زمین دارد در اثر یک انفجار خورشیدی از بین میرود و آدم فضاییها چند نفری از جمله پسر مرد را انتخاب کرده اند و سوار سفینه می کنند و با خود میبرند. نجات میدهند...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گونههایش قشنگ و برجسته هستند و چشمهایش زیر آن ابروهای نازک و باریکش باز و غمگین، اما پلکهایش بلند و آرامند. وقتی میبیند به او خیره شدهام، زبانش را در میآورد و به چیزی خیالی در هوا لیسهای تندی میزند. بعد چیزی نامرئی را روی بالش بوسهای تندی می کند. بعد میگوید هنوز گرسنهاش است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلش بیسکوییت ویفری می خواهد...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گویم: «داریم». میپرسم:« دلش کمی چای هم میخواهد؟»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلش چای نمی خواهد</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خب خب حالتان بههم نخورد. موضوع را عوض میکنم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">امروز صبح با گلو درد بیدار شدم و هر چه حساب کردم دیدم ورزش کردن به صلاحم نیست و ممکن است سرماخوردگی ملایمم را پیشرفت بدهد. سرما خوردگی ملایمم را پیشرفت بدهد خیلی بنظر جمله غلطی میرسد. شبیه ترجمه های عصا قورت داده است. بگذریم. اینروزها بیشتر محاسباتم به بیرون نرفتن از خانه ختم میشود. به کنسل کردن کلاسها، مرخصی گرفتن، ورزش نکردن، تکان نخوردن و نمیدانم چه مرگم است. چون این همه انرژی که درون من است و متمایل به انجام هزاران کار است وقتی اینطوری متوقف میشود، دردسر بزرگی برایم درست میکند. سادهترینش افسردگی زیرپوستی است...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روباه یکهو پیدایش شد. همین الان. آمد و کمی دمش را تکان داد و گفت حرفی نگفته با من دارد و رفت.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">راستش را بخواهید امروز از سرماخوردگیم استفاده کردم و بالاخره سریالی را که خواهرزادهام یک سال پیش برایم آورده بود شروع کردم. گفتم. به خودم(قبول دارم که من به خودم زیاد چیز میگویم و زیاد به خودم نظر و پیشنهاد میدهم. امیدوارم طبیعی باشد.) بله! به خودم گفتم خوبیش این است که فقط یک سیزن است. یک روز کامل را به باد میدهد و تمام میشود. اما همینطور که قسمت یه قسمت جلو میرفتم از این حقیقت که من هیچ وقت نمیتوانم به باهوشی هیچکدام از این کارکترها باشم ناامیدتر میشدم. فکر میکردم چرا دیالوگ های ما آنطور پیش نمیرود؟ مثلا میدیدم یک نفر چیزی می گوید و نفر مقابل جوابی میدهد که صد جد و آباد من هم به ذهنش نمیرسد. تازه حدس بزنید چه؟ کارکتری که این جملههای لعنتی را پشت سر هم ردیف میکند، دورههای پیشرفته نویسندگی را نگذرانده است. یا یک نویسنده تجربی نابغه نیست، یک آدم معمولی، یک کارمند ساده است. یک کارمند ساده فروشگاه مثلا در یکی از همین سریالها، جلو در آپارتمانش، به آدم مقابلش حرفهایی میزند که من صد سال در خواب و بیداری و در هیچ موقعیتی از ذهنم نمیگذرد. این انصاف نیست. خوب قبول دارم خودم را به آن راه زدم تا نویسنده سریال را کنار بزنم و این همه خلاقیت را به کاراکتر داستان نسبت بدهم نه به خالقش. اما. باز هم این انصاف نیست.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">این انصاف نیست که روباه مثل یک شخصیت داستانی سریال چند قسمت پیدایش بشود، من را در موقعیت سریالی قرار بدهد، بعد غیبش بزند و برود در حالیکه هیچکدام از آن دیالوگهای خلاقانه برای من نوشته نشده باشد. این انصاف نیست که دیالوگ های ما آنقدر ناب و درست نباشند در حالیکه زندگی ما شبیه سریالها باشد.</span></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-78535267678415228972014-10-27T23:29:00.001-07:002015-04-10T22:43:36.535-07:00نه! یک نفر دیگر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من آدم احتمال مثبت کُشی هستم. وسواس مثبت کشی دارم. مخصوصا در روابط انسانی. از نظر من آدمها کمتر ممکن است همدیگر را دوست داشته باشند مگر اینکه خلافش ثابت شود. من کمتر پیام عاشقانهای را جذب و باور می کنم. با ان سرگرم میشوم، عاشق می شوم، مست و ملنگ میشوم، اما باورش نمی کنم. من تمام نشانهها را در زمینهای میسنجم و بررسی میکنم و بالاخره رمزگشایی می کنم که </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بالا بریم دروغ است، پایین بریم دروغ است، و کلا دروغ است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
یک روز به دوستم گفتم: «علی چرا اینطوری می کند؟ چرا یک هو پیغام می گذارد که دلتنگ شده و باید من را ببیند؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> گفتم من هم دلم برایش تنگ شده، معلوم است. اما نمی توانم به این شکل ببینمش. با آن همه اتفاقی که در گذشته بین ما افتاده است. و بالاخره نمی فهمم، او که دارد زندگی خودش را می کند چرا حاضر نیست حسام را ببیند. حسام که اینقدر به او محبت دارد و دوستش دارد. حالا یک چیزی بوده و تمام شده.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">داشتیم مسیر پیاده روی بین محل پارک ماشین و سینما را پیاده می رفتیم. از این فرصت استفاده کرده بودم وتا بقیه برسند تند تند این چند جمله را گفته بودم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
علی عاشق پیشه بود. مثلا یک بار که خیلی ناراحت بودم، البته درآن دوران من همیشه ناراحت بودم. یک بام و دو هوا شده بودم. از یک طرف داشتم میرفتم، از طرف دیگر نمیدانستم دارم کجا میروم؟ همه می گفتند برو، برو، موفق میشوی. حسام میگفت برو، علی می گفت برو، دوستانم می گفتند برو، حتی مادر حسام هم میگفت برو. خودم هم فکر می کردم باید بروم و آرتیست غولی بشوم. از هولم هم مدرسه را بد انتخاب کردم، هم شهر را، هم اولین آدمی که با او ملاقات داشتم و اتاقش را به من انداخت و یا لطف کرد اتاق کثیفش را به منی که هیچ جا و مکانی نداشتم داد و به سوییت بهتری اسباب کشی کرد. آهان،بله، ببخشید، مثلا یکبار که ناراحت بودم از علی، برایم یک سبد بزرگ گل مارگریت آورد. هیچ کس تا آن روز برای من به طور خاص گل نخریده بود. من حتی نمیدانستم اصلا گل چیز خوشایندی است. آدم را خوشحال می کند. من فکر می کردم گل ننر است، ولنتاین ننر است، سالگرد ازدواج ننر است، اولین دیدار ننر است، خلاصه هر چیز احساسیای ننر است. اما وقتی آن سبد پراز دایرههای سفید را دیدم گل از گلم شکفت. توی آشپزخانه آتلیه بودم. آن روز تنها بودم و از سر بیحوصلگی آشپزخانه را تمیز میکردم. آن روز یکی از همان روزهایی بود که داشتم معادله بالا رفتیم پایین آمدیم را به نفع خودم حل میکردم. یک روز پاییزی بود، مثل امروز، ابری و بدون برف. فنجان چایم را روی میز گذاشته بودم و دور خودم توی آشپزخانه دور میزدم و در کش و قوس بهمن آری یا نه بودم که یک سبد بزرگ وارد شد. خودش هم پشت سبد گم شده بود. اینجا بود که معادله من به هم خورد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">علی عاشق پیشه بود. مثلا هربار که میگفتم نمیشود. این راه به ترکستان است، دنیا را به هم می ریخت، میرفت در بغل همه دوستان و آشنایان و غریبهها گریه می کرد. میآمد با زیر چشمهای کبود و با من حرف نمی زد. یک روز، دو روز، یک هفته. مثلا یک بار به همه گفت یا جای «من» اینجا(آتلیه)است یا جای «من». واین باید برود. و جمعیت هم کمابیش او را ترجیح میدادند. اینطور بود که من رفتم و گفتم اصلا غلط کردم این راه به بهشت است. بیخیال شو. و توانستم درآتلیه بمانم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما با همه اینها و دردسرهایش اینکه یکنفر خلاف تمام قراردادها اینقدر بیتعارف میخواست کنار من باشد، برایم جالب بود. چون از نظر من هیچ کس در آن زمان نمی خواست با من باشد. منظورم در رختخواب با من باشد نیست. به هر حال آدم هایی بودند که دلشان میخواست به شکلی با من باشند، اما شبیه این موقعیت را، هیچ وقت در هیچ مرحلهای از زندگیم تجربه نکرده بودم. خلاصه رابطه ما عملا بعد از رفتن من تمام شد. ظاهرا که نه. توی چت ادامه داشت، در سفرهای سالی یکبار ادامه داشت اما در واقعیت از همان ماجرای یا جای من یا جای من، برایم تمام شده بود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بالاخره تمام شد. بدون جنگ و خونریزی. علی هم دنبال زندگی خودش بود. میرفت عاشق میشد، خسته میشد، میآمد انگار نه انگار.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">چند سال گذشت. من برگشته بودم سر خانه و زندگی. همه چیز با حسام قشنگ و دلبرانه شده بود. علی هم برای مدت کوتاهی برگشته بود ایران. به حسام گفتم اگر ناراحت نمیشوی بروم علی را ببینم. من همچین آدمی شده بودم که میخواستم رضایت حسام را داشته باشم. : )))) حسام موافق بود. حسام کلا آدم بینظیری است. و چیزها را با هم قاطی نمی کند. من همه چیز را به همه چیز می دوزم. آسمان ریسمان میکنم. منطق، دلیل، برهان، بعد سوت میزنم میروم. بعد می گویم جدی؟ اینقدرها هم که فکر می کنی مهم نبودها. بعد مهربان میشوم. لطفم شامل حال همه می شود. اما حسام روی یک خط میرود. نه بالا، نه پایین. دروغ هم که می خواهد بگوید روی همان خط دروغ می گوید.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خلاصه با کسب اولین اجازه زندگیم از حسام، رفتم علی را ببینم. علی عاشق بود! نشستیم با هم ساعتها حرف زدیم. و او از عشقش گفت. یک ساعت، دو ساعت، و من با چشمهای گرد گوش میکردم. و بالاخره یکجا گفت که رفته است و در بغل مثلا افشین، های و های گریه کرده است. گریه؟؟؟؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">هوممم پس عاشق پیشگی واقعا یک ویژگی است. چطور نمی دانستم. علی از رابطهاش می گفت و نظر من را میخواست. من سعی می کردم این حرکت یا آن حرکت معشوق جدید را برایش تحلیل کنم. نظر من این بود که دختر بیچاره یا غیر بیچاره کلافه شده. به او گفتم بنظر من آن دختر آنقدرها هم عاشقش نیست. نظر من برای علی مهم نبود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">در همان روز علی سعی می کرد من را بغل کند و اگر اجازه می دادم ببوسد. و می گفت که من برایش آدم ویژهای هستم. در همان روز. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">شاید این چیزها طبیعی است. شاید علی واقعا هر دوی ما، همه ما را دوست دارد، شدنی است. نیست؟ تا بحال نشده چند نفر را همزمان دوست داشته باشید؟ آدمهایی از گذشته، آدمهای در حال و به همین ترتیب تا بعداها ادامه پیدا کند. نشده؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> شاید هر وقت علی به هر کداممان میرسد نه از روی بدجنسی، نه از خودخواهی که واقعا در آن لحظه ما برایش همان آدم ویژهای که می گوید هستیم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> من و دوستم جلوی سینما رسیده بودیم و بقیه جمعیت هم به ما نزدیک شدهبود. گفتم باورت نمیشود وقتی به او می گویم نمیتوانم ببینمت میگوید چیز غریبی شدهای. می گوید باید مجسمه تو را به عنوان نمونه وفاداری از گذشته تا کنون بسازند و در میادین نصب کنند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دوستم گفت: «البته نمیدانم می دانی یا نه، به تازگی با دوستدخترش که خیلی روابط داغ و عاشقانهای با هم داشتهاند به هم زده و حالش خوب نیست»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:« همان ... چیز؟»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت:«نه، یک نفر دیگر» </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<br /></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-10169637232239601052014-10-27T12:15:00.001-07:002015-04-10T22:41:10.699-07:00هنوز خانه آتش نگرفته<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دور تا دور همه نانها را با دست جدا کردم. نامنظم. مراقب بودم که دایرههای سبز را کاملا از نانها جدا کنم. بعد قسمتهای کپکزده را توی سطل آشغال، روی برگهای جدا شده تربچهها انداختم. اصلا دل خوشی از این کارم ندارم. حتمی بالاخره یک غذایی میشود با برگ این تربچهها درست کرد. و چرا مراقب نیستم که نانها کپک نزنند؟ یا خشک نشوند؟ چرا غذاها از شب قبل بیرون می مانند؟ چرا تکه گوشتی را که از یک هفته قبل برای گربه کنار گذاشتهام همانطور توی یخچال مانده؟ چرا اتو را روشن میگذارم و بیرون میروم؟ اگر اتصالی میکرد چه؟ اگر خانه آتش میگرفت؟</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام گفته بود، هنوز خانه آتش نگرفته، اگر لازم است نفت بریزم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلم تنگ شده. برای حرف زدنهای طولانیمان. دلم خیلی تنگ شده. سرم را شلوغ کردهام تا تنگ نشود. اما از همه جا سر در میآورد. از توی خوابم. از توی یخچال وقتی دارم بیخیال یک بطری آب را سر جایش میگذارم. از سررسیدم. وقتی دارم یادداشتی را مرور میکنم، در حاشیه یک صفحه که اسمش را نوشتهام و بعد رویش را محکم خط زدهام. بعد مچ خودم را میگیرم که چند دقیقهای است دارم موس را تکان میدهم و انگشت اشاره آن دست کوچک را روی صورتش میکشم. دور لبهایش میکشم. دور چشمهایش میکشم. دور صورتش که گرد است دایره میکشم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام میگوید که دلش میخواهد به من خیانت کند. نمی توانم سرزنشش کنم. به او حق میدهم. نگاهش میکنم و پیش خودم فکر میکنم چقدر شجاع است که میگوید. فقط میگویم اگر پیش آمد به من بگو. میگوید اگر پیش بیاید نمیتواند بگوید چون میترسد من را از دست بدهد. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یک چیزی یک وجب پایینتر از خط گردنم دور میزند و ضعف میکند. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">هر بار که چیزی پیش میآمد و به دلیلی قرار بود نشود آنقدر رویم را آنطرف میکردم که تمام شود. بالاخره هم تمام میشد. فکر می کردم این یکی هم تمام شده. اما مثل لوله آبی که درست ترمیم نشده دوباره نشت کرد. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">چرا زندگی ما شبیه سپ اپرا شده. چرا شبیه درامهای بیسر و ته و بیارزش عشقی شده که برای فروش محصولات تجاری کش پیدا میکند. چرا هنوز این ماجرا تمام نشده، آن یکی شروع میشود. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام میپرسد که آیا میدانم ورود زنان به کوه آتوس ممنوع است. کوه آتوس کوهی است که راهبهای ارتودکس در آن زندگی می کنند و معتقدند که زنان مانع رشد معنوی مردان میشوند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">فکر کردم شاید طاقتش تمام بشود و قانون من را بشکند. اما نشد. قانون من هم برای خودم سرجایش ماند. شاید یک روز از او تشکر کنم. برای بیتوجهیاش. برای نخواستنم. برای اینکه سرگرم زندگی خودش است. و من برایش مثل یک شوخی گذرا بودم. من مثل یک شوخی گذار هستم. چرا باید بیشتر از این باشم. مگر خودم هیچ وقت خواستهام؟ مگر دلم خواستهاست زندگی امن و آسانم را به هم بزنم؟ مگر اینطور نبوده که هر بار بالاخره برگشتهام به آسودگی؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">پس این چیزها که می گویم چیست؟ این به هم ریختگیها؟ شاید به دلیل یک کیست تخمدان باشد؟ مثلا هورمونها به هم ریخته باشند. شاید چیزی به اسم دلتنگی وجود نداشته باشد. و این حالتها عوارض جانبی زیادهروی آخر هفته باشد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span></div>
<div>
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-38228840405290403432014-10-11T01:10:00.000-07:002015-04-10T22:41:35.165-07:00 یک متاهل<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من او را به خودم جایزه میدهم. هر وقت که زیاد کار می کنم، هر کاری که یکنواخت و طولانی باشد. مهم نیست چه کاری باشد فقط خستهکننده و ملالتبار باشد. اینطوری هر یکی دو ساعتی، یکبار، میروم صفحهاش را نگاه می کنم. ببینم چیز تازهای نگفته؟ امروز طرفدار کیست؟ چراغش سبز و روشن است. چند دقیقه بالا و پایین میروم و برمی گردم سر کارم. انگار هیچوقت نبوده. مثل غذایی که میخوری و سیر می شوی.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اینها مربوط به قبل است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> ...این روزها دیگر حوصله جایزه بازی ندارم. حوصله کدر بودن. حوصله بیمسئولیتی ندارم. یک موقعی بدون نگاه کردن به اطرافم می رفتم جلو، داخل روابطی میشدم که پایان مشخصی نداشت. هر چند باریک، هر چند بیارزش، فکر می کردم به امتحانش میارزد. اما بعد فکر کردم پس مسئولیت من در برابر آدمها چه میشود. بعد میدیدم آدمها هم کمتر نسبت به من احساس مسئولیت میکنند. و هر وقت که دنبال راه در رو میگردند، شرایط من را برای خودشان تعریف میکنند و بعد به من می گویند آخر تو شرایطی داری که نمیشود. اینها را به دوستم گفتم که تصمیم گرفته خودش را در ابتدای راهی بیاندازد که یک روزی در گذشتهها به نطر من منطقی میآمد. جدایی بدون طلاق</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: « من نمی فهمم» بعد اصلاح کردم و گفتم: «درباره خودم هم نفهمیدم و هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم. اگر رابطهای اینقدر حالش بد است. خوب چرا نباید به یک جدایی کامل بیانجامد.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت: «ما مثل دو دوست با هم ادامه میدهیم» و از رابطه بدون تعهد، گفت:</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">« قبول نداری که تعهد در رابطه کاملا کاذب است؟ یک دروغ است؟ هر تعهدی یک روز تمام میشود؟»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلم می خواست بگویم نه قبول ندارم. اما نتوانستم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اینجا سعی کردم برگ برندهام را رو کنم. و گفتم: «هر چه بگویی باز هم از نظر من منافعی شما را هنوز به هم متصل کردهاست. اگر اینطور نیست، اگر نه، چرا کاملا جدا نمیشوید که دیگر بتوانی در آزادی کامل زندگی کنی.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت: «چرا میخواهید همه چیز را تعریف کنید؟ چرا فکر می کنید همه روابط تعریف شده و مطلق هستند؟...»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">این جمله به گوشم خیلی آشنا میآمد. چند وقت پیش یک نفر از روابط و احساسات تعریف نشده برایم گفته بود. وسعی کرده بود من را قانع کند که نباید روی احساسات اسم گذاشت. «یکنفر» از احساسات بدون تعریف می گفت و همینطور پیش می رفت و می گفت. گوش میکردم. برایم جالب بود که بدانم این اشتیاق به کجا میرسد. بعد «یکنفر»، یک هو، بدون مقدمه غیب شد. بالاخره یکروز از او پرسیدم: «آن شور حسینی کجا این غیب شدن کجا؟» گفت «آخر من داشتم به تو وابسته میشدم و این خوب نبود.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">این همانچیزی است که سعی می کردم به دوستم توضیح بدهم. که آدمها در مواجهه با چنین موقعیتی وحشتزده میشوند. درست است که در ابتدای راه تحت تاثیر جذابیتهای تو لباس قهرمانان را میپوشند ولی هر چه جلوتر میروند، تو را بیشتر و بیشتر یک متاهل میبینند. اصلا، حوصلهشان سر میرود. و تو نمی توانی به آنها بگویی حق نداری که حوصلهت سر برود. بعد اگر خیلی تو را بخواهند، شروع میکنند به بهانه گیری و می خواهند تو از همسرت که کیلومتر ها(جغرافیایی یا ذهنی) از تو دورتر است جدا بشوی. اگر هم خیلی تو را نخواهند سادهتر از آنچه که فکر کنی، تو را می گذارند و میروند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دوستم جواب داد:« کسی که بخواهد مالک من شود، حتمی به درد من نمی خورد و من از او جدا میشوم. کسی هم که به این سادگی برود بهتر است که برود»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم نه نمیشود. وقتی تو در یک رابطه تمام نشده باشی، نمیتوانی به وضوح موقعیت خودت پی ببری. ممکن است حتی دچار بدگمانیهای افراطی بشوی.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:«برمی گردم به موضوع منفعت. مثلا منفعت جدایی بدون طلاق برای شوهر من در این بود که هر وقت میخواست رابطهای را تمام کند، من را بهانه می کرد. این که فکر می کند باید به زنش وفادار باشد. و این یک اشتباه بزرگ و بدون بخشش در حق زن بیچارهاش است که نمی داند چطور جبرانش کند. و باید این رابطه ناصحیح به پایان برسد. حتما زنها هم به من بد و بیراه می گفتهاند که چطور با وجود رها کردن شوهرم او همچنان می خواهد به من وفادار باشد.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">و در مورد مالکیت، درست است که کلمه مالکیت آزار دهنده است. اما می خواهم بدانی که این چیزها اجتناب ناپذیر است و وقتی در موقعیتش قرار می گیری به این سادگیای که در بارهاش حرف می زنی نیست. تلخی زیادی دارد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم نمیتوانی تصور کنی، وقتی کسی یک خواهش را، با او بودن را، اتمام یک رابطه بیدلیل را، هر روز و هر روز تکرار کند و تو نتوانی جوابی بدهی. وقتی یک ساعت بایستد روبرویت، التماس کند. و حتی گریه کند. هر چقدر هم که همه منطقهایت بگویند که مالکیت احمقانه است و کسی که می خواهد من را برای خودش داشته باشد بهتر است که نباشد، هر چقدر هم که آدم قویای باشی. نمی توانی خودت را از اینکه او را به این نقطه رساندهای ببخشی.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دوست دیگرم که تا این لحظه چیزی نگفتهبود و دخالت نکرده بود. گفت ولی شما دو نفر خیلی با هم فرق دارید. و فکر نمی کنم این چیزها که تو می گویی برای همه نتیجه یکسانی داشته باشد</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> اما دوست مورد خطابم گفت که خودش به سختیهای تصمیمش آگاه است و خودش را برای همه این ها آماده کرده است. گفت که می داند که این شرایط آسان نخواهد بود و فکر می کند این یک تصمیم شجاعانه است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: «اما بنظر من این یک تصمیم کاملا محافظه کارانه است.»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دوستم جواب داد که شاید همینطور باشد. شاید او و شوهرش می خواهند به خودشان فرصت بدهند تا با خیال راحت در مورد رابطهشان تصمیم بگیرند، شاید بخواهند یک روز دوباره با هم باشند و یا شرایطی پیش بیاید که طلاق ضروری باشد. چون در حال حاضر ضرورتی در کار نیست.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من نمی توانم به او بگویم که این راه را نرود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روز بعد با حسام درباره تصمیم دوستمان و شوهرش که او خودش دوست دیگرمان است حرف زدم. گفت که با او موافق است. و نمیفهمد چرا من مثل خانم معلمها می خواهم همه چیز را حل کنم. و اینکه دوستمان واقعا دخترجذابی است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">راستش را بخواهید من گاهی اوقات گیج و درمانده می شوم. آیا او همه این حرفها را فقط برای این میزند که خیالش از بودن من راحت است؟ تصورش از من و از زندگیمان چیست؟ خاطرهای از گذشته دارد؟ می فهمد که من بخاطر او و برای آرامشش، سالی به دوازده ماه پایم را در هیچ گالریای نمیگذارم. به خاطر اینکه اضطراب نداشته باشد، هیچکاری را بدون او انجام نمی دهم؟ اصلا چیزی می فهمد؟ بعضی وقتها در چشمهایش نگاه می کنم و هیچچیز نمیبینم. نه عشق، نه نفرت، نه هم فکری، نه دشمنی، هیچ چیز.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<br /></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-23728998367229684442014-10-05T06:41:00.000-07:002015-04-10T22:42:02.496-07:00مدال طلای به روی خود نیاوردن<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">امروز صبح بیدار شدم. همانطور که دیشب خوابیدم. قهر.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">توی خواب دیده بودم که یک مرد لاغر و قد بلند و عصبی ته یک کوچه که تهش را با دیوار آجری بسته بودند، گیرم انداخته. اما قسمتی از آجرهای دیوار ریخته بودند و من توانستم خودم را توی خیابان پشت کوچه که امن و پر رفت و آمد بود، بیاندازم. از توی خیابان مرد را دیدم که داشت یک ژیلت را مثل مسواک روی زبانش می کشید. دهانش پر از خون شده بود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
...بعد حسام آمد. سرش را کج کرد، لبش را هم همینطور. گفت خودش میداند که فقط عاشق من است. و وقتی این را می داندخیالش از خودش و همه چیز راحت است.</span><br />
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم ضرورت اینکه یک ساعت جدا از بقیه یک گوشه حیاط بایستید و تا وقتی مجبور نشوید، توی خانه برنگردید چیست؟ آن هم وقتی همه کمابیش از سابقه رابطه شما خبر دارند. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">صورتش شبیه کسی بود که منظور طرف مقابلش را نمیفهمد. مثل کسی که اتهام بزرگی را به گردنش انداخته باشند، بدون اینکه حتی بداند آن جرم چیست</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: « خوشحال میشوی اگر من در یک مهمانی بروم با … »و نتوانستم اسمش را ببرم. پس رفتم کنج یک دیوار ایستادم و گفتم «با یکی توی حیاط اینشکلی بایستم و سرم را نزدیک سرش ببرم؟» و سرم را نزدیک سر فرضیاش بردم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت:« آها تو اینها را برای خودت میگویی. میخواهی برای خودت مجوز بگیری.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">احساس درماندگی می کردم. میدانستم که دارم غلو می کنم. نمی دانستم چرا!</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم :«اصلا چرا وقتی آنها من را دست میانداختند تو اینقدر خوشحال بودی؟ چرا چیزی نگفتی یا دخالتی نکردی که آن شوخی از شوخی خارج نشود؟الان همه غریبهها فکر می کنند که من واقعا آدم خنگیهستم. اصلا کدام یک از اینها تا به حال از خودش نبوغی نشان داده است؟» و سعی کردم در خاطراتم دنبال یک نبوغ یا استعداد ویژهی خودم بگردم. چیزی یادم نمیآمد. بغضم گرفت.. </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت:« مشکل تو این است که حرف آنها را باور داری»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: « اصلا اینها را ول کن. میدانی؟ من اصلا خوشحال نیستم» و نبودم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">با چشمهای گرد نگاهم کرد</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:« چون نه تنها در کنارت احساس امنیت نمی کنم. که احساس خطر هم می کنم. چرا همیشه در حال متهم کردن من و پیدا کردن اشکالات من هستی؟ چرا اگر اشتباهی بکنم که از دید دیگران پنهان بماند، تو با نگرانی از اینکه نکند نکتهای جامانده باشد، اشتباه من را یادآوری می کنی؟ </span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد رفتم جلوی آینه و گریه کردم. و در حال گریه کردن به خودم نگاه کردم. آخر من از دیدن تصویر گریان خودم در آینه خوشم میآید. بنظرم خوشگل و سینمایی میشود. سرم را توی زانوهایم فرو کردم وبلندتر گریه کردم. سرم را دوباره بالا گرفتم و دوباره به خودم نگاه کردم. بعد یک دستمال برداشتم و با پاک کننده آرایش دور چشمهایم را با دقت تمییز کردم...</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">توی باشگاه وقتی داشتم یک چیپس بزرگ در دهانم می گذاشتم، مرجان جون سرم داد زد. حسابی دعوایم کرد. گفت:« برای همین است که با وجود این همه شکم، پهلو رفتن هنوز این شکلی هستی. بعد چاق هم که بشوی زشت چاق میشوی.»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد سر میترا جون، مربی خودم، داد زد که چرا به من اجازه میدهد چیپس بخورم</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد رو به من گفت: « در حین ورزش حق نداری سیب بخوری، که تازه چیز خوبی است، چه برسد به چیپس»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:« بابا به خاطر نمکش می خوردم. تازه در طول دو ساعت کمتر از ۵تا. خوب فشارم پایین میافتد</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفت:« تو بگو یک عدد!»</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میترا جون سرش را پایین انداخته بودمن از اینکه باعث تحقیر این موجود نازنین در برابر آن اورسلای نیم متری شدهبودم احساس تقصیر می کردم. بعد اورسلا یک برنامه غذایی بد مزه داد</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">وقتی به خانه رسیدم برنامه اورسلا را با تخفیف و جایزه فراوان برای خودم اجرا کردم.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">رفتم لپ تاپم را روشن کردم. دیدم یک، یکِ قرمز آن بالا جاخوش کرده است. کتف چپم لرزید:</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">ننوشته بود که دلش تنگ شده. اما فکر کردم حتما شده. بعد نظرم عوض شد و فکر کردم حتما از روی ادب خواسته چیزی بنویسد.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">جواب ندادم که من هم دلم تنگ شده. در عوض نیم خندی زدم و از روی ادب نوشتم که برای پیشرفتش خوشحالم.</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">چراغش روشن بود. اما مطمئن بودم جوابی برای جوابم در کار نیست. شاید بعدا. شاید هم هیچوقت</span></div>
<div class="p1" dir="rtl">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">ما هر دو مدال طلای به روی خود نیاوردن داریم.</span></div>
<br /></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-37477427859992779022014-09-30T05:49:00.000-07:002015-04-10T22:42:17.797-07:00نه کشتن نمی تواند خیلی سخت باشد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">مثل یک خبر بد، از چرت پریدم. خوابم برده بود. آنهم درست موقعی که فکر کرده بودم از کسالت راه دق میکنم. کنارههای ران چپم بر اثر تماس مداوم با مسافر بغلی که یک دختر چاق با یک تخته شاسی طراحی رو پایش بود خیس شده بود. پایم را جمع کردم. بعد سعی کردم برای تفریح هم که شده خیال پردازی کنم. اما هیچ خیالی به سرم نیامد. بنظرم یک دشمنی خاموش بین من و خیال شکل گرفتهاست. بین آنچه که واقعیت است و آنچه که نیست. نه اینکه بگویم چیزی که هست بد است. اما هست. وجود دارد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میدان تجریش مثل همیشه شلوغ بود و یک ون گشت ارشاد روبروی مرکز انتظامات پارک شده بود. دو دختر جوان با چادر سیاه ایستاده بودند جلوی ون و گرم حرف زدن درباره لباس جدیدی که یکی از آنها خریده بود، بودند. وقتی از جلویشان رد میشدم، چند لحظه مکث کردند و دوباره مشغول حرف زدن شدند. بوی سوسیس سرخشده و سیبزمینی در هوا پر بود. مردی که سرش بالغ است اما بدنش رشد نکرده، مثل همیشه روبروی مغازه ادویهفروشی نشسته بود. با یک ترازو و یک دفتر روبرویش.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">ساعت چهار با یک بسته پاپ کورن بزرگ در دستم به خانه رسیدم. یک نفر به گلدان توی راهپله، آب داده بود. بوی غذای همیشگی طبقه دوم تمام راهپله را پر کرده بود. بوی ترشیدگیای که حال بدی به آدم میدهد. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">توی خانه ظرف ها روی هم تلنبار شده بود. بسته پاپ کورن را وسط پایم گذاشتم و همانطور که داشتم مشت مشت ذرتهای پفکرده را بالا میانداختم، فیسبوکم را باز کردم. خبر اعدام ریحانهجباری اولین نتیجهی کنجکاویم بود. همینطور نوشتههایش را خواندم. سرم باد کرده بود. از خودم که دارم پاپکورن خوران نوشتههایش و تمام خبرهای مربوط به او را دنبال میکنم، بدم می آمد. اما نمی توانستم دست بردارم. نمیتوانستم متاسفتر نشوم و دست از پاپ کورن خوردن بردارم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> فکر کردم کشتن سخت است؟ نه کشتن نمی تواند خیلی سخت باشد. خود من بارها توی ذهنم حسام را کشته بودم. خود من اگر از ترس قانون نبود. ممکن بود. روزهایی که یکساعت، دو ساعت تا وقتی که به گریهام بیاندازد ایرادگیری می کرد. شاید الان من هم قاتل بودم: « زنی همسرش را در حین خورد کردن گوشت در آشپزخانه، به ضرب چاقو کشت» چقدر هم تیترش تکراری است. چقدر عادیاست. چقدر محتمل است. حالا دختری برای دفاع از خود یا برای انتقام به دلیلی که هنوز معلوم نیست، یا یک نفر در آشپزخانه، توی اتاقش، یا جلوی در خانه.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما از همه اینها اگر بگذریم واقعا اگر کسی برای نجات جان خود و در دفاع از خود کسی را به قتل برساند، و به قانون اعتماد کند و اعتراف کند، عاقبتش اعدام باید باشد؟ واضح است که این دختر اگر کمترین نظری در مورد قتل یک نفر دیگر داشت، نمی توانست آثار جرم را از بین ببرد؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
<br />
<br />
</span></div>
<div>
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-24392937881781809632014-09-27T12:04:00.001-07:002015-04-10T22:42:32.237-07:00عاشقونهس...(قسمت آخر)<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام گفت: «چرا ساکتی؟ اینقدر ساکتی و مرموز؟»</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم:« ذهنم از داستان خالیه. هر چی سعی می کنم طرح هیچ داستانی به فکرم نمیرسه»</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما دروغ می گفتم. داشتم به روندی که این ۹پست را به اینجا رسانده بود فکر می کردم. و داشتم فکر می کردم پست دهم و آخر چگونه باید باشد. حسام پیشنهاد داد که برای باز شدن فکرم از فرهنگ لغت کمک بگیرم. حوصله نداشتم. اما نمی خواستم ناراحتش کنم. پس یک فرهنگ لغت برداشتم و باز کردم. گفتم: «هیچ نظری در مورد گنجشک ندارم». و فرهنگ لغت را بستم و سر جایش گذاشتم. رفتم از توی اتاق کارم «هنر داستان نویسی» را برداشتم و آوردم , جلوی چشمهایم گرفتم. و همینطور به صفحه ۳۷ که اتفاقی بازش کرده بودم، خیره شدم. بدون آنکه چیزی بخوانم. و فکر کردم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما چشمم به این جمله خورد: «ولی اِما مثل شاهزاده خانمی است که باید بلایی به سرش بیاید تا به خوشبختی واقعی برسد»</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">(جین آستین، اِما)</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یک روز، روباه به من گفت: «حرف زدن با تو برایم جالب است. خوشحالم می کند. این روزها جواب دیگران را نمی دهم» همان روز اسم خودم را ته لیستی که اسمش دیگران بود نوشتم. دیگران جدا از ما نیست. هر خودی، یک روز دیگری میشود. اما آنروز حال و هوای خوبی بود و من نمی خواستم خاطر شادمان را ناخوش کنم. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب فکر می کنم این داستان تمام ش</span><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">د.</span></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-12779905291057209942014-09-27T01:08:00.000-07:002015-04-10T22:42:46.365-07:00عاشقونهس...۹<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> فکر می کردم دیگر نمیتوانم چیزی درباره اش بنویسم. راستش همین الان هم همین فکر را می کنم. همه آن شور و حال پشت یک علامت تعجب از قبل پیشبینی شده قرار گرفت. دیگر دست از یک بند گوش کردن <a href="http://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Ali-Azimi-Pishdaramad">این</a> برداشتهام و برگشتهام سر لیست آیتیونزم. الان دارم <span style="background-color: white; color: #0f0f0f; font-family: 'Open Sans n7', Arial, sans-serif; line-height: 24px; text-align: start; text-transform: uppercase;">‘BABE, I’M GONNA LEAVE YOU’ از led zeppeline</span></span></div>
<div>
<span style="background-color: white; color: #0f0f0f; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 24px; text-align: start; text-transform: uppercase;">را گوش می کنم. بدون اینکه انتخابش کردهباشم. رفتم روی مسیج باکس فیسبوکم کلیک کردم ببینم چراغش سبز شده؟ نشده بود. دیدم اسمش دارد یواش یواش میرود پایین. چیزی تا حذف شدنش نمانده. دیگر حرفی نمانده. آن همه پرحرفی تبدیل به سکوت و کم حرفی شدهاست. سکوت با چراغ سبز و روشن، سکوت بدون چراغ. سکوتهای طولانی. کمی لب و لوچهام کج است. اما خودم را جمع و جور می کنم. چرا تمام نمیشود؟ منظورم از تمام واقعا تمام است. چرا همه چیز برنمیگردد به ۱۰-۱۲ روز قبل؟ </span></div>
<div>
<span style="background-color: white; color: #0f0f0f; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 24px; text-align: start; text-transform: uppercase;">این تمام چیزیاست که بعد از یکساعت نگاه کردن به این صفحه سفید توانستهام بنویسم. اول تا آخرش. احساس می کنم توی تله افتادم. سوپروایزر فرانسه همیشه به من میگفت: « چرا می خواهی همه چیز را بشکافی، هر چه بیشتر بشکافی، بچهها را بیشتر به فکر می اندازی، بعد توی تله میافتی. اما من نمیتوانم نشکافم. درس هم که میدهم، یک چیزی را اینقدر باز میکنم که دیگر هیچ ناشناختهای هیچ جایش نماند. اما همین شکافتن بعضی وقتها پرتم می کند توی تلهای که یک ترم تمام باید دست و پا بزنم تا بتوانم خودم را از تویش بیرون بکشم. از توی این تله اما نمیدانم کی بیرون میآیم. یک لحظه فکر می کنم دیگر تمام شده. و خوشحال و خندان از اتاقی به اتاق دیگر میروم. اما باز منگ و ملنگ میشوم و چتریهایم را محکم بالا میزنم. </span></div>
<div>
<span style="background-color: white; color: #0f0f0f; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 24px; text-align: start; text-transform: uppercase;"><br /></span></div>
<div>
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-31641531713900369812014-09-26T05:32:00.003-07:002015-04-10T22:44:09.768-07:00عاشقونهس یه روزیم حل میشه۸<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">به دوستم گفتم: « از همان روز تصمیم گرفتم دیگر هرگز، هیچوقت، هیچ رابطهای را با هیچ مرد ایرانی دیگری شروع نکنم»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">. و برای اینکه خیال خودم و او را راحت کنم، یکبار دیگرگفتم هیچوقت. اما خوب دروغ هم نگفته بودم. اینکه رابطه نیست. این بیشتر شبیه به اعتیاد به یک نرمافزار است. مثل فیلمHer مثلا. رابطه با یک صداست که حتی صدا نیست فونت فارسیاست.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> شبیه به اعتیاد به یک سریال هم می تواند باشد: یادم میآید یک موقعی صبح ها با تصویری از Mad Men توی سرم بیدار می شدم. حتی قبل از اینکه بفهمم کجا هستم. مثل مخدری که تا مغز استخوانت درگیرش شده باشد. صبر میکردم حسام از خانه بیرون برود. لحظه شماری می کردم. خودم را مشغول یک کار فیزیکی می کردم که فکرم را درگیر نکند. مثلا خانه را مرتب می کردم. یا لباسها را توی لباسشویی میریختم. وقتی حسام حرف میزد، با جمله های کوتاه یا تک کلمه امکان آغاز و ادامه هر گفتگویی را از بین میبردم. بالاخره، وقتی از در بیرون میرفت، اول از پنجرهِ رو به کوچه، رفتنش را چک می کردم. ۵دقیقه هم می گذاشتم برای بازگشتهای احتمالی. که غافلگیر نشوم. بعد شروع می کردم. به خودم قول میدادم که فقط دو قسمتش را ببینم. اما نمی توانستم تمام کنم. هر چند ساعت یکبار دست برمیداشتم. میرفتم کارهای عقبافتادهام را از سر می گرفتم. اما نمیتوانستم ادامه بدهم، تمام ذهنم آنجا در گیر بود. دوباره از اول. نمی توانستم رهایش کنم. هیچ تلفنی را جواب نمیدادم. اگر مجبور نبودم از خانه بیرون بروم، نمیرفتم. همه قرارهایم را کنسل می کردم. کلاسهایم را کنسل میکردم. اما هر سریالی بالاخره یک روز تمام میشود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
یک به قول پویا شیدایی دورهای! اصلا چطور میتواند ممکن باشد. خوب شاید اگر حسامی نبود، یعنی اگر من تنها بودم، در آن زمان، شاید برای چند ماه؟یک ماه؟ دو هفته؟ یک هفته؟ یکبار ؟ ممکن بود. به هر حال او آنقدر جوان است که من حتی اگر چشمهایم را هم سفت ببندم یک چیزی اختلاف سنیمان را تق تق تق توی سرم محکم می کوبد. یعنی می گویم یک رابطه طولانی با روباه غیر ممکن است. منظورم از طولانی آنقدرها هم طولانی نیستها!</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">ببینید! مثلا آن روزی که من و همکلاسیم در یکی از اتاقهای آپارتمانشان دور از چشم مادرش، به صفحه تکامل یک تخم قورباغه در کتاب علوم راهنمایی به عنوان سکسیترین تصویری که تا آن روز دیدهبودیم، خیره شده بودیم، و بوی ملایم ته دیگ تازه گرفتهای که از آشپزخانه به هم ریخته خانهشان که سوسک هم داشت، شکممان را به قار و قور انداخته بود، احتمالا در همان روز یا کمی قبل یا بعدترش، روباه بهدنیا آمده است. هفت سال بعد وقتی ما داشتیم خودمان را برای کنکور آماده می کردیم، او دست در دست مادرش به مدرسه رفته است. و الی آخر. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حالا او میآید و من را اغوا می کند. چطور؟ یعنی او استعداد ویژهای دارد؟ یا شرایط من بحرانیاست.اگر خودم نبودم و خودم را از دور می خواندم، در باره خودم چنین قضاوتی می کردم: « زنی که به اندازه کافی از طرف همسرش توجه نمی گیرید. زنی که تشنه محبت است و برای نجات از کسالت روزمرگی ازدواج....» حالا شاید هم اینطور باشد. اما این یک قانون مطلق نیست. دلیل این کشش عجیب چه می تواند باشد؟ همین غیرممکن بودن مطلق؟ میخواهم بگویم اختلاف سنی فقط یک مانع اخلاقی است. یعنی حتی از آنطرفش( او بزرگتر و من کوچکتر، هم کمی غیرعادیاست. اما باز قابل حل است. حداقل برای یک رابطه کوتاه. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">مانع بزرگتر ایناست که امکانی برای دیدار ما وجود ندارد...</span></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-71978267230404170462014-09-24T22:58:00.000-07:002015-04-10T22:45:03.130-07:00عاشقونهس یه روزیم حل می شه۷<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب سفر بی سفر. برای روزی که حسام درنظر گرفته بود، هیچ جای خالیای پیدا نمیشد.گفت: «حالا یه آخر هفته ای با بچهها میریم یک سمتی» </span><br />
<div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">این روزها خیلی خسته میشود.حسام! اما چشمهایش براقتر شدهاند. امروز صبح که بیدار شدم. دیدم دوتا پایش را مثل بچهها چسبانده به پاهایم. پاهایش را لابهلای ران هایم کشیدم که سرما از تویشان بیرون برود. پوست بدنش نرم و دخترانهاست. اصلا همه چیزش دخترانهاست. دخترانه و کودکانه. بدنش لابه لای ملافههای سفید تخت، شبیه بدن فرشتههاست و وقتی پشتش را نوازش می کنی نفس عمیق می کشد...</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بیدار شدیم. همه چیز خیلی خوب است، بغل میشوم، بوس میشوم، شانس بزرگ زندگیش، تنها کسی که شایستهاش است،... اما انگار یکدفعه آلارم بداخلاقیش به کار می افتد. ایرادگیر میشود از دستمالهایی که فاطمه خانوم نشسته ایراد می گیرد، بعد میرود توی کمد، ساک ورزشیم را که زیر چند تا وسیله دیگر له شده بیرون می کشد و جلوی چشمهایم تکان میدهد. حالا نوبت لیوانهای چایی است که از دیشب جمع نشده، و چرا کیسه فریزر جلوی دست نیست؟! و این چیدمان احمقانه قاشق چنگالها را درک نمی کند. چرا لوازم مورد احتیاج برایش هر روز لیست نمیشوند؟ یادآوری خرید شکر نمی تواند کار سختی باشد. چرا باید یکنفر در این سن و سال برود دانشگاه؟ جای ترشی اینجاست؟ جرا یک لنگه از جورابهای من داخل جوراب هایش شده؟ چرا او باید هر روز برود سر کار؟ چرا مجبور است من را تحمل کند، این چه بلای بزرگیاست؟</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد دوباره بغل و بوس. بوسهای زیاد. و بیرون میرود. مشکل حسام نمیدانم چیست؟ این نارضایتی تمام نشدنی از من. نمی دانم</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دیروز از روباه خبری نبود. شب چند ثانیه پیدایش شد و گفت که سرش شلوغ بوده است. که دلتنگ است. من می دانستم سرش شلوغ بوده. نه فقط من چندصد نفر می دانستند. با توضیحات کامل و سلفیِ ضمیمه. خوبیش ایناست که آدم لازم نیست بپرسد چه خبر؟ خبر خودش بدون زحمت در اختیارت قرار می گیرد. بعد دلم می خواست که بگویم مجبور نیست که بگوید دلتنگ من است. و هیچ مسئولیتی متوجه او نیست. که برود برای خودش زندگیش را بکند و کمی که بگذرد دوباره هردویمان برمی گردیم سرجای قبل و دوباره همان دو دوست شاد و شنگول و هر از چند گاهی چتیِ سابق میشویم. اما نگفتم. چون احمقانهاست. چون هیچکس اجازه ندارد به جای آدم دیگری فکر کند، تصمیم بگیرد و نظر بدهد. و این اخلاق بدیاست. اما این فکر لعنتی است که من را می کند. </span></div>
</div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روباه هم چیزی نگفت. شاید از خستگی زیاد خوابش بردهبود. شاید میهمان داشت. شاید باید متنی چیزی آماده می کرد، شاید او هم کلافه بود. شاید چیزی به فکرش نمی رسید. شاید فکرش را هم نمی کرد که اینطور بشود.</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">پ.ن: دیروز بالاخره غذا خوردم. رفتم متر را انداختم دور کمرم و گفتم هاها این عاشقی برای هر چه بد باشد، برای دور کمرم خوب بودهاست.</span></div>
<div>
<br /></div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-90826406381142944822014-09-24T00:27:00.001-07:002015-04-10T22:45:16.084-07:00عاشقونهس یه روزیم حل میشه۶<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">هنوز یکی دوتا از بچهها نیامده بودند. منظورم از بچه البته که بچه نیست. مثلا طاهره و مینو هر کدام تقریبا ۶۰ سالشان است. اما خوب شاگرد ۲۰-۲۱ ساله هم دارم. بله، داشتم می گفتم، هنوز چندتاییشان نیامده بودند، پشتم را چسباندم به تخته کلاس و به رادیاتوری که دقیقا پایین تخته نصب شده است تکیه دادم.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">صورتهایشان درخشان بود و با لبخند من لبخند میزد. کمی خجالتی. خجالتی که به من هم منتقل میشد. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> بنظرت آنها هم این جنون و این تغییر حالت من را احساس می کنند؟</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">این آشفتگی و آسانگیری بیسابقه به چشمشان میآید؟</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم: «اینها را به فارسی میگویم.» گل از گلشان شکفت. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم :«با شما خیلی خوش گذشت» اما دیگر نمیدانستم چه بگویم. سعی کردم به یاد بیاورم که معلمهای خودم در این شرایط چه می گفتند. لبخند نسیم تا ته باز بود. بعد آنها شروع کردند. کمی خندهدار و تکلفی شده بود اوضاع...</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روباه جان طی تمام مسیر آموزشگاه فکر کرده بودم باید یک نامه بنویسم. منظورم از نامه واقعا نامه است. از این نامههایی که توی کتابها میبینی. از این نامههای کسل، کشدار و طولانی که از هر ۴ خواننده سهتایشان از رویش می گذرند. یک همچین چیزی.</span><br />
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> یک موقعی وقتی ۱۸-۱۹ ساله بودم برای دخترعمویم که از اولین مهاجرهایی بود که سیل مهاجرت با خودش برد، نامه می نوشتم. شاید ۱۰ نامه در چند ماه نوشتم. اما بعد می آمدم و دوباره نامهها را می خواندم و میدیدم خط به خط نامهها پر از اندوه و گلایه و تفهیم اتهام به متهم است. خلاصه یک روز نامهها را گذاشتم در جعبه آسیاببرقی مولینکس، کنار دستخطهای دزدیده شده، عکسهای پسداده نشده، کادوهای استفاده نشده، کارت پستالها و نامههای فرستادهنشده دیگر. </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما روباه جان،</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلم میخواست از قشنگی میدان تجریش برایت بگویم. اما دیدم من اصلا از میدان تجریش خوشم نمیآید. شلوغ است و پر از دود. تازه اگر هم پیاده بروی ممکن است گشت ارشاد دستگیرت کند. بعد فکر کردم از باغ فردوس که گفتهبودی دوست داری بگویم. دیدم، باغ فردوسباز هم نیستم . تاکسی از جلوی نشرباغ گذشت. این نشرباغ فیلمهای خوبی دارد. اما حیف که از هر ده تا یکی دوتایش نصفه کپی شدهاند. بوی عرق به جا مانده مسافرهای قبلی و با عرق مسافرهای جدید قاطی شدهبود و چنان هایَت می کرد که لحظه تولدت را بهیاد میآوردی. بغل به بغل تاکسی، یک اتوبوس تمام نشدنی، دود می کرد. راننده داشت برای پسرپچه ۱۴-۱۵ سالهای که موقع سوار شدنم در تاکسی همینطور به من زل زدهبود(شاید چون با آن مانتوی بلند که از ترس گشتارشاد پوشیدهبودم، یاد معلم مدرسهاش میانداختمش) تعریف می کرد که موتور ماشینش را دزد برده که هیچ، در پارکینگ اداره پلیس کلا ماشین را خالی کردهاند، حتی چهار چرخش را، حتی شانهاش را. میگفت: «من شانه برادرم را به سرم نمیزنم، بعد آنها شانه منرا، یک شانه سه چهار هزار تومانی را بردهاند- خوب است شاید اینطوری از من کچلی بگیرند». </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روباه جان من هم دلم می خواست دزدهای ماشین راننده کچلی بگیرند. سرم را فرو کردم توی مقنعهام و نفس عمیق کشیدم وبه ریزش موهای دزدهای ماشین فکر کردم و لبخند به لب شدم. از آن طولانیها. اما تو نمی گذاری هیچ لذتی برای من طولانی شود. پس برای اینکه خیالت راحت شود به نرسیدن فکر کردم. اینقدر به نرسیدن فکر کردم که به شک افتادم، فعلش را برای بچه ها صرف کردهام؟ یا نه</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">یعنی اینقدر باهوش هستند که از روی شکلش قاعدهاش را بفهمند؟ اگر طاهره با دیدن یک فعل ناآشنا از ترس سکته کند چه؟...</span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روباه جان امروز صبح حال کسی را داشتم که از تعطیلاتی طولانی برگشتهاست. یعنی تعطیلات تمام شد؟ یعنی همهاش همین بود؟ </span></div>
<div>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br />
</span><br />
<div>
<div>
<br /></div>
</div>
</div>
</div>
</div>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-86467067893364509032014-09-22T21:59:00.000-07:002015-04-10T22:45:30.101-07:00عاشقونهس یه روزیم حل میشه۵<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من هیچجایش نبودم. دوباره خواندم. سه باره خواندم وچشم هایم را لوچ کردم که اشکم سرازیر نشود. آخر من قوی هستم. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> یک بار یک زمانی یک عاشقی داشتم. یک روز این آخریها که دیگر همه راهها بنظر بنبست میرسید برایم گفت: « اگر بدانی توی تاکسی با چی گریه کردم. راننده ازم پرسید عاشقی؟» </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> وقتی این را میگفت من داشتم گوشه سمت چپ سقف را نگاه میکردم. و فکر میکردم دیگر بساست. اینروزها مدام یادش میافتم و فکر می کنم بعد از آن روز که من گوشه سمت چپ سقف را نگاه کردم تا امروز چند بار انتقامش از من گرفته شده است؟</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خواستم بروم بپرسم پس من کجای نوشتههایت بودم. اما این بدترین کار است. من؟ هیچوقت نمی پرسم. خیلی هم کووول. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> رفتم توی آینه خودم را نگاه کردم. هنوز لباسهای ورزشی تنم بود بدون اینکه ورزشی کرده باشم. مثل تمام یک هفته گذشته. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> یادم رفته بود صبحانه بخورم، یادم رفته بود ناهار بخورم، اگر حسام هر شب با همه آن انرژیش نمیآمد خانه، یادم میرفت شام بخورم حتی! بعد موبایلم شروع کرد به رپ کردن وا(ن نزل) تو وا(ن نزل) تو. یکی از ده کارمند آژانسی بود که باهاش حرف زده بودم. لعنتی! </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">«یکشنبه با نفری یک و نهصد، فقط دونفر جا داریم. چیکار کنم؟»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گویم:«جمعه»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگوید: «اصلا فکرشو نکن»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید: «فردا بهت زنگ میزنم»</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> یک شکلی شدهام. همسنخودم. دیگر اگر کسی من را ببیند. نمی گوید آخی اصلا بهت نمیاد. همینطور موهایم را بدون اینکه شانه کنم بالای سرم جمع کردهام. همینطور خیس خیس خودشان آن بالا خشک شدهاند. پوستم کدر شده. پلکهایم شبیه پلکهای پدرم شده. شبیه وقتی خیلی نقاشی میکند. یا وقتی خیلی عصبی است. یک طوری که انگار اصلا هیچ مژه ندارد. روی شلوارم پر از لک های بنفش رواننویسی است که همینطور، ساعت ها، روی پایم فشار دادهام. بدون اینکه اصلا بدانم رواننویسی توی دستم هست. این تنها شلوار راحتم بود. </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> عکس های پاسپورتمان را برای آن کارمند آژانسی که هیچ عجلهای برای فروختن بلیطهایش نکرده بود وبه همین دلیل محبت من را به خودش جلب کردهبود فرستادم. و رفتم چیزی بخورم. اما گاز قطع شدهبود. چون همسایه طبقه دومی میخواست در اتاق غیر قانونیاش رادیاتور نصب کند.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد روباه پیدایش شد. چیزی گفت و من نتوانستم طاقت بیاورم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">-پرسیدم: «من کجاش بودم؟» و <span style="background-color: white; color: #141823; font-size: 14.4444446563721px; line-height: 21.466667175293px;">برایش دو نقطه و صدتا پرانتز بسته فرستادم که مثلا دارم میخندم.</span> و اشکم همینطور سرازیر شد. چون خیلی حال بدی داشتم. چون خیلی حالم بد بود. چون گرسنهام بود و نمی توانستم چیزی بخورم. چون گاز قطع بود و من از صبح تا حالا که ساعت شش عصر بود فقط یک لیوان چای شیرین خورده بودم.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد چیزی گفت. و من اشکم سرازیرتر شد.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب باشد من ابلهم خوب حالا سرتان را باز برایم تکان بدهید. من خودم لقوه گرفتم اینقدر که سرم را برای خودم تکان دادم.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد گفت یا قبلا گفته بود که میدانی چرا گیجی؟</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من نمیدانستم چرا.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفته بود: « چون عاشقی»</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اما من قبلا که عاشق بودم. اینطوری نبود. طور دیگری بود. این بیشتر شبیه تجربه «معلم پیانو» <span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">Michael Haneke</span></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">بود. یعنی نوع احساس سرخوردگی</span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">ش شبیه آن بود. یعنی خیلی بد. شاید هم اغراق می کنم. اما اگر شما بودید اغراق نمیکردید؟ شاید نمیکردید اما الان نفع من در این است که شما را شریک خودم کنم.</span></span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;"><br /></span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">با شاگردهایم کنسل کردم. گفتم می روم مسافرت و باید یک مدت کلاسهایمان</span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;"> را کنسل کنیم. در حالیکه موقع پرداخت شهریهشان است و من به پول کلاسهایم احتیاج دارم. </span></span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">حالا که خیالم راحت شده که شاگرد ندارم، دارم آلوچه کثافت </span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">میخورم و آبِ گل و گیاههایی که مادرم کرده توی شیشههای ترشی «بدر» و برایم آورده است، چون فکر می کند خانه بدون گل و گیاه امکان ندارد، عوض می کنم. </span></span><br />
<span style="background-color: white; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 14.6545457839966px;">رفتم وبلاگ خرس را خواندم. و دیدم چقدر دلم برایش تنگ شده است. هر وقت حال و حوصله هیچ کاری را ندارم، می روم وبلاگ خرس را </span><br />
<span style="background-color: white; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 14.6545457839966px;">میخوانم. خرس خیلی پرطرفدار است. مثل روباه. بنظر من معروف بودن خیلی سخت است برای من که خیلی سخت است. وقتی بچه بودم</span></div>
<span style="background-color: white; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 14.6545457839966px;">اگر بیشتر از یک نفر (نمیدانم چرا این فونتفارسی به هم ریخته. خود به خود تغییر سایز و رنگ میدهد) ببخشید، بله </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">اگر بیشتر از یک نفر توجهش به من جلب می شد، از خجالت میمردم. مثلا اگر مامانم به دوستش میگفت شما می </span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">دانستید، چقدر این آتوسای ما دختر خوبی است، من همانجا می مردم، اشکم در میآمد. و اینقدر از مادرم که من را در چنین موقعیتی قرارداده</span></span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">بدم می آمد که نگو. خلاصه بنظر من مورد توجه قرار گرفتن خیلی سخت است. من وقتی میروم </span><span style="background-color: white; line-height: 14.6545457839966px;">نوشتههای روباه را نگاه می کنم که در یک ساعت ۱۴۰ تا لایک می گیرد، می گیرد؟ می خورد؟ چقدر فعل عجیبی! خوب! به هر حال! به خودم می گویم آخر چطور میتواند تحمل کند؟ بنظر شما خیلی ترسناک نیست؟</span></span><br />
<span style="background-color: white; font-family: Courier New, Courier, monospace; line-height: 14.6545457839966px;"> خوب حالا که به اینجا رسیدم دیگر عصبانی نیستم. </span></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-12928672795008717152014-09-22T01:10:00.000-07:002015-04-10T22:46:28.317-07:00عاشقونهس یه روزیم حل میشه۴<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب! چه شانسی! امروز صبح بدون تب بیدار شدم. میگویند تب تند زود عرق میکند. وقتی بیدار شدم. دلم خالی بود. عاشق نبودم. و یک لبخند پیروزی بزرگ به لبم آمد که نگو بعد بالش ابریای که شبها به جای حسام بغل میکنم محکم بغل کردم و دوباره چشمهایم را بستم. چی شد؟ چطور شد؟ خواب دیدم. خواب عاشقی. بعد چشمهایم خیلی گرد قلنبه دوباره با وحشت باز شدند. سقف اتاق خاکستری بود و حباب بزرگ لوستری که از قبل از انتقال ما به این خانه، به سلیقه مادر حسام خریداری و نصب شده بود، بالای سرم مثل یک ماه بزرگ سفید-خوب معلوم است که ماه باید سفید باشد مم نه همچین هم معلوم نیست- آویزان بود. بعد حسام گفت که بدبخت شدیم ساعت ۹ شده و مگر من نمی خواستهام صبح زود بیدار شوم. رفتم توی حمام و چشمهایم را دوباره بستم. فکر کردم یعنی چه اتفاقی افتاده. من که تمام دیروز سرم را مثل توی داستانها به سمت باد گرفته بودم تا سوزش پوستم قطع بشود. به خودم گفتم این نمیتواند یکطرفه باشد. بعد حسام آمد پشت در حمام و گفت خوشبخت شدیم چون ساعتها یک ساعت جلو کشیده شده و الان ساعت ۸ است و او دیگر مجبور نیست آژانس بگیرد و میتواند با اتوبوس برود. فکر کردم آهان تابستان تمام شده و اعضای گروه فعالیت برای کاهش آلودگی هوا از سفرهای تابستانی برگشتهاند که حسام دوباره دارد تمرین جا گذاشتن ماشین در خانه می کند.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">از صبح دنبال تور مناسب می گردم. کارمندهای آژانسها اینقدر به آدم مهربانی می کنند که با هر کدام حرف میزنی فکر میکنی این دیگر بهترین است و وای چه مناسب چه ارزان، چه با محبت. بعد، ده دقیقه بعد، قیمت جدیدی پیدا می کنی و چشمهایت گرد میشوند. اینطوری. حالا همه اینها که هیچ، اگر بگردم تور ارزان پیدا کنم، حسام غر میزند که من همین یک سفر را در طول یکسال گذشته داشتهام، که آی من بیچاره یک مرخصی ساده دارم، بروم یک همچین جایی؟ اگر تور گران پیدا کنم می گوید تو حساب جیب من را هم نکن دیگر!!!، </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب من چهکار کنم؟ علم غیب که ندارم. میروم می چرخم یک جای معقول پیدا می کنم، فکر می کنم درهای بهشت بهرویم باز شده، بعد میبینم اصلا این منطقه کلی از شهر دور است. از ساعت ۹ با لباس ورزشم نشستهام اینجا، الان ۱۲ شده و هنوز منتظر تماس کارمند خوش صدای آژانس هستم. بعداز ظهر که شاگرد دارم هیچ، یک خانه بههم ریختهای دارم که هیچتر.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حالا یاد یک چیزی افتادم، این گول چربزبانی خوردن یک ویژگی یا نقطه ضعف دیرینه در من است. در واقع چربزبانی من را به آدمها نزدیک می کند، طوری که میروم نزدیک و دماغم را بهشان می مالم، اینطوری، بعد اگر در این موقع کسی من را تحت فشار بگذارد، دیگر تمام است، هر چه باشد انجام میدهم. یعنی گیلتیای میشوم که خدا به روز دشمن همسایهتان هم نیاورد. چند روز پیش رفته بودم عینکفروشی روبروی باشگاه برای عینکِ قاب گمشدهام، یک قاب نو بخرم، خلاصه با لب کج یک قاب سیاه پیدا کردم و چون عینکم را هم در خانه جا گذاشتهبودم، چشمی انتخاب می کردم که آقای فروشنده گفت: اشکال ندارد اینجا متعلق به خود شمااست، همسایهایم، ببرید خوب نبود بیاورید</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">منم اشک شوق در چشمانم درخشید و نمیدانم از کجای مغزم پرید که پرسیدم راستی شما لنز هم دارید؟ از این ها که برای خوشگلی می گذارند</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"> آقای عینکفروش گفت. نه همسایهعزیزم اما کاتالوگ داریم شما هر کدام را که می خواهید انتخاب کنید. </span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">گفتم خوب حالا قیمتش چند است. گفت ۲۰۰هزارتومان. توی دلم گفتم مگر من کسخلم ۲۰۰هزار تومان بدهم لنز بخرم.چهکار کنم حالا. گفتم آخر زحمت میشود برایتان، شاید من نخواهم بخرم. گفت اشکال ندارد همسایه عزیزم. نخرید. فدای سرتان. بعد من صورتم داغ شد. گفت شماره تلفن بدهید تماس بگیریم با هم هر وقت ما آوردیم یا شما خواستید. توی دلم گفتم. خوب آقای عینکفروش همسایه ماجرا را گرفت. فهمید من خریدار نیستم. پس برای اینکه راحت شوم از آن فضای گرم و پرحرارت و پرشرم، زودی شماره تلفنم را دادم و زدم بیرون. چند روز بعد طی تماسهای مکرر عینکفروش فهمیدم چارهای ندارم و باید بروم لنزها را ببینم. رفتم و دیدم آقا یک طیف کامل قهوهای و یک عدد لنز سبز آورده است.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">بعد میگویم بابا رنگ چشم خود من قهوهای است. می گوید سبز را بردار. ارزانتر هم هست</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">تصور کنید که من تمام جراتم را از دست دادهام و هر دو فروشنده با غضب به من نگاه میکنند. من پولم را لازم دارم. من اصلا لنز نمی خواستم. میفهمید؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میپرسم:«خوب قیمش چقدر است»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">- صد و پنجاه( با اخم)</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">-به آنکه نقش پلیس خوب را بازی می کند. با اشک و التماس و دست لرزان می گویم. حالا کمی تخفیف بدهید</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">-پلیس بد با اخم جواب میدهد ۱۴۰ تومان</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">کارت بانکیم را میدهم به پلیس بد و با یک جفت لنز سبز میزنم بیرون</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">توی خانه سرچ می کنم و میفهمم قیمت واقعی لنز پنجاه هزار تومان است. خوب باشه! من ابلهم. قهرمان دوم زندگیم هم شاهزاده میشکین است. حالا سرتان را تکان می دهید برایم؟ خوب چه خوب اگر الان کنار هم بودید یک حرکت ریتمیک خیلی قشنگ تولید شده بود. خوب بگذریم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">اینطوری میشود من را در موقعیت احساس گناه گذاشت.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">الان حسام تلفن زد. می گوید اصلا فقط قیمت بلیط و ویزا را بپرس، خانه حل است</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگویم: «یعنی چه که خانه حل است؟»</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگوید، اصلا من می خواهم بروم شهر بازی که در شهر دیگری است، پس ما فقط دو روز هتل لازم داریم.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید همکارش آنجا یک خانه دارد</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید اگر عرضه نداری بگو بروم زن دیگری بگیرم که عرضه داشته باشم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگوید بپرس شهربازی کجاست</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید بگو بلیط شهربازی را خودمان می خریم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید من هتل ۳ستاره نوموخوام</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید آره! ۴ستاره</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گویم ماد...</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">باز صورتم داغ شده. من چه کنم؟</span><br />
<br /></div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5793393197458655655.post-46063151681050894452014-09-21T02:40:00.002-07:002015-04-10T22:52:49.923-07:00عاشقونهس یه روزیم حل میشه۳<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">روزهای دیگر این ساعت با حوله نشسته بودم اینجا و برای بچهها لغت در می آوردم، بازی اختراع می کردم، نقاشی میکشیدم وخلاصه سعی می کردم بهترین روز هفته را برایشان طراحی کنم. راستی می دانید نقاشی روی تخته چه شوقی به چشم آدمها می آورد. اگر یک روز معلم شدید و گیر افتادید، نقاشی بکشید. اگر دیدید بچهها دوستتان ندارند نقاشی بکشید، اما اگر خوابشان می آمد بلندشان کنید برقصند. یا ورزش کنند. اگر لازم بود فعل سختی بهشان یاد بدهید، پانومیم بازی کنید و از آنها بخواهید پانتومیم بازی کنند. اگر شما همه این کارها را بکنید، شاید گرامر یاد نگیرند اما چیزهای خوب دیگری یاد می گیرند. بعدا میفهمید.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">حسام میگوید تو خیلی نِردی. الان که دارم دوباره میروم دانشگاه دیگر چیزی نمیگوید لبخند میزند. طوری که آخی! اینکه کار دیگری بلد نیست. اما بدذاتی نمی کند. خیلی با مهربانی لبش را کج میکند. من هم مثل قدیمها نیستم. ذوقی ندارم. تا همین دیروز هم در فکر نرفتن بودن. اما ترسیدم. دیدم تا بیکار میشوم میزنم در کار عاشقی. دیدم یک هفته است نشستهام اینجا و هیچ کار دیگری نمیکنم جز داغ شدن و سرد شدن. دیدم نمیشود. باید روزهای بیکاریم را کم کنم. اینقدر کم کنم که سر خرم برگردد توی مسیرش.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خلاصه بعله برای شما شاید آسان باشد. اما برای من سخت است. سخت است که بعد از این همه تلاش ییهو بروم توی خیابان و یک بچه در کالسکه ببینم و بگویم آخی چقدر شبیه روباه است. بعد یک بچه۹-۱۰ ساله ببینم که او هم شبیه باشد، بعد یک زن مسن با مانتوی کرم و مقنعه کج و معوج و ممههای گنده ببینم و بگویم آخی... نه دیگر این زیادی است. برای شما شاید آسان باشد. برای من ولی مرگ است و من نباید بمیرم. باید زنده بمانم و حسام را مجبور کنم عاشقی و چرب زبانی را یاد بگیرد.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دیروز به حسام گفتم. چرا از من هیچ تعریفی نمیکنی؟ فقط انتقاد فقط ایراد، فقط می گویی آن کار را چرا بد انجام دادی؟ یا آن کار هم که خوب انجام دادی بهجایش کار دیگری را انجام ندادی. چرا به من نمیگویی که مثلا مثلا چه جذاب! چه سکسی؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید خوب جذاب هستی اما سکسی بودن شرایطی دارد که تو نداری</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">من دیگر نمیدانم چه شرایطی باید فراهم کنم. من همه شرایط را فراهم می کنم اما باز متهم به علف بودن میشوم. نه از آن علفهای پر فایده، از اینها که بیفایده.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">میگویم بابا بهخدا من آنقدرها هم که بد نیستم. باور کن!</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">می گوید بابا اصلا ماجرای تو و یک نفردیگر نیست. من کلا حوصله ندارم</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">کلا حوصله ندارد. میفهمید؟</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">دلم میخواهد بگویم خیلی خری که کلا حوصله نداری اما هر چه بگویم شبیه بازار گرمی میشود.</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;">خوب جمع کنم بروم. اینطوری نمیشود. من عصبانیم. خیلی عصبانیم. خیلی خیلی خیلی عصبانیم. به کسی هم ربطی ندارد از دست هیچ کس عصبانیم. از دست یک اتفاق خارج از کنترل و اراده عصبانیم. این اوستای بنای طبقه دومیها که دارند در نور گیر یک اتاق میسازند، میفهمید؟ در نور گیر یک آپارتمان ۴طبقه دارند در فضای مشترک ۴طبقه یک اتاق می سازند. باورتان میشود؟ خلاصه این اوستا هم یک بند علی را صدا می کند. خوب بابا جان علی بیا دم دست کار کن!</span><br />
<span style="font-family: Courier New, Courier, monospace;"><br /></span>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span>
</div>
آتوساhttp://www.blogger.com/profile/07096260742050543960noreply@blogger.com2