۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

خاطرات موازي"قسمت اول" (باز نويس دوم)0


ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.
از ايستگاه ترن كه بيرون آمديم، هوا كاملن آفتابي بود، مثل همه ي موقع هايي كه بايد نسيم ملايمي بوزد،مي
وزيد  و منظره ي غير منتظره ي دريا مسافران ونيز را حسابي هيجان زده كرده بود.به نظر مي رسيد، دريا و
آفتاب  ونيز هيچوقت از غافلگير كردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت اين است كه اين  آفتاب روز
هاي زيادي خودش را از شهر پنهان مي كند و آن را در خواب آلودگي و ماتم عميقي فرو مي برد.
اينروزها، روبرتو،  ساكن ونيز، مثل خيلي از پسرهاي جوان ديگرلباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيده وسوار
قايقش شده بود تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش مثل همه ي قايق هاي ديگر دو صندلي بزرگ و
راحت داشت كه مثل كالسكه ي سيندرلا با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.
قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي شلوغ رسانده بود تا پولدار ها را مثل
موهايي كه بسادگي لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي تفريح داشت وخيلي درآمد زا نبود، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند
ولي آنشب، يعني شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم. همان شبي كه
يكي از همه ي جمعه ها بود يا نه فقط اسمش جمعه شب بود، روبرتوي24 ساله كه موهايش نه بلوند بود و نه
سياه، قدش نه كوتاه بود، نه متوسط، حسابي دمغ بود. شايد به خاطر جر و بحث بي نتيجه اش با فرانچسكا
اينطور بغض كرده بود. شايد هم دلش براي پدري كه هيچوقت نديده بود، تنگ شده بود. يا فقط شكمش بد كار مي كرد. 
يا  به همه ي اين دلايل و آنهايي كه ما و خودش هم نمي شناسيمشان اينقدر كسل شده بود كه باز از همه
ي مسافران تر و تميز و بي خيال  و نرم و لغزان حالش بهم مي خورد
اما در يك جمع بندي كلي و با توجه به علاقه اي كه به فرانچسكا داشت...
***

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه بدو سراغ دستمال مي رفت . بغض كرده بودم. اين
تقريبن يك عادت بود. سالهاي زيادي با هم زندگي كرده بوديم و از همان بار اول كه خوابيديم و بلد نبود، بغض
كردم. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش تهوع آور بود
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه ي تنگي باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت و اين باعث مي شد هميشه به شكل عذاب آوري در نقطه ي ديد هم باشيم.
البته كه براي او فرقي نمي كرد.
سرم گيج ميرفت. مثل همين حالا
گفتم: تو خيلي خوشگلي
***

بدن روبرتو باد كرده بود. پليس كمي مشكوك شده بود. پليس ها هميشه كمي مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
***

وقتي از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي
شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راهش را به خوبي يك الاغ بار كش ميدانست . عصر هاي زيادي
بود كه به قصد او به آن سمت ميرفت. او بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه
مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند.
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند. او  بي تعارف
حرف فرانچسكا را پيش كشيده بود . يعني اول حالش را پرسيده بود و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با
خارجي ها حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه ابري كه مي رفت تا خرگوش بشود، شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است. خوب مرده باشد چه اهميتي دارد
با يك زلزله هزاران نفر جان خود را از دست مي دهند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس هاي مخفي همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
***

"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم" دستش هم برايم باز كرد كه جايم را در بغلش نشان بدهد
من خيلي مطيعم. هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. چشمانم را ميبندم. خواب آلود
ميشوم. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود. بدنم را ميكشم .تنم كش مي آيد. يك حركت اشتباه
مي تواند كار را به تظاهر طولانيِ باريكي بكشاند.
يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك موبورش هم در كنارش است. پسر مو بور باعث ميشود دلم برايش تنگ  شود. ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و اميدوارم كار كند.
مي گويد: "اَه!  حالمو بد ميكني."
مي گويد:"عين علفي
بيرون مي زند
خوشحالم
بعد گريه ميكنم: " روبرتو! روبرتو ي بيچاره ي من




۱ نظر:

  1. پولدار ها را مثل
    موهايي كه بسادگي لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنن،

    پاسخحذف