۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تمرین داستان نویسی (عصبانیت)

کاوه دستهایش را محکم به هم کوبید و هیجان‌زده گفت: «پس نمی‌ریم»
امیر شانه‌هایش را بالا انداخت و به اتاق کناری رفت
کاوه دنبالش کرد «اون پسره هم هست؟» بعد به دیوار تکیه داد و به پرده نگاه کرد.
امیر روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود و به خودش نگاه می کرد.  
کاوه پاهایش را جابه‌جا کرد: «می‌دونم چته»مکث کرد«نقش بازی کردنم بلد نیستی! چی؟؟ بگو خو
امیر جواب نداد و آب دهانش را قورت داد. 
کاوه: «چرا! اصن می‌دونی؟ باید بریم! چون یه چیزایی باید روشن شه! اما وقتی برگشتیم شما می‌ری خونه همون دوست بچه بازت می خوابی. ببینم بعد یه هفته نمی ندازتت بیرون. بدبخت بیکار! بی‌عرضه! با آرتیستم ارتیستم شکم آدم سیر نمی شه. بدون اینو!»
گونه های امیر سرخ شد. چشمهایش را تا آنجا که می‌توانست باز کرد تا اشکش پایین نریزد. 
کاوه: بیا! بابا چرا گریه می‌کنی؟ نمی‌شه دو دقیقه حرف منطقی زد! کجای حرفم غَلَ...
امیر گفت: « حر حرف نزن کاوه!» و بلند شد 
کاوه به سمت امیر رفت و با خنده بغلش کرد.«خوب تو کار داری؟ کرایه خونه می‌د...»
گلوی کاوه تیر کشید.خندید.« دست بزن پیدا کردی حالا؟! کجا می‌ری؟ بیا بیرون!»
امیر  روی توالت فرنگی نشسته بود« دی دیگه تمومه» داشت همه امکانات جای خوابش را بررسی می کرد. اگر روزنامه پولش را می‌داد ششصد هفتصد تومنی داشت، بعد می توانست در این مدت کار ثابت پیدا کند، 
کاوه عصبی شده بود و با مشت به در توالت می‌کوبید « آشغال تنه لش! دو روزه از ده نیومده واسه ما اروپایی شدی؟ اُپن ریلیشن‌شیپ... 
...امیر فکر کرد ایمان حتما کمکش می‌کنند...«نه نباید تو ای این موق عیت برم سسُ سراغ ایمان!» شاید چند روزی می‌رفت خانه مهسا، مهسا چند بارگفته بود:«ول کن این‌یارو رو بیا پیش من. کرایه رو نصف می کنیم». امیر تند تند بالاتنه اش را تکان می‌داد« کثاف فت آشش غال...» کاوه از موقعیت او سوء استفاده می کرد، صدای زنگِ در آمد«...عوضی مُنن حَ رف، ه همه رو م م مثل خودش  می بینه» امیر سرش را محکم با دستهایش فشار داد:‌« قَ اَرض می گیرم. کار پیدا می‌کنم، پ پ پ پیدا می شه»  
کاوه ساکت شده بود. از آیفون تصویری دید که مردی روی موتور نشسته و منتظر است. « کیه؟»
لب‌های مرد با صدایش سینک نبود: «پیک- از برگرزغالی سفارشتونو آوردم». 
کاوه:«امیر بیا! غذا آوردن!»