۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

خاطرات نزديك- سه سال بعد از خاطرات دور قسمت ششم




 خودكار زرد پلاستيكي ام همانكه آموزشگاه به مناسبت روز زن به همه كادو مي داد و رويش نوشته شده بود "يه دونه ايم" (جمله اي كه هميشه بنظرم لوس و نچسب مي آمد) گم شده است. عادت كرده بودم وقتي سوار اتوبوس مي شوم با آن در دفترم يادداشت كنم. جوهرش كم رنگ بود و هميشه مجبور بودم كمي فشارش بدهم. هميشه هم فكر مي كردم چرا يك خودكار ديگر ازجامدادي ام برنداشته ام(جامدادي ام را براي آنكه بارم سنگين نشود در كمد محل كارم جا مي گذارم). حالا خودكار گم شده. دختر مريواني اي كه كنارم نشسته بود قرض گرقتش كه فرم بد حجابي اش را پر كند و بعد نمي دانم چه شد. گفت پسش داده است كه حدس مي زنم دروغ مي گفت. دختر بيچاره اي بود و وقتي ازش خواهش كردم با موبايلش تلفن بزنم هول كرد.( موبايل خودم را جا گذاشته بودم كه اگر هم نگذاشته بودم فايده اي نداشت چون اعتبارش دو هفته بود كه تمام شده بود). اول حدس زدم ازخصاصت است  كه دوست ندارد موبايلش را قرض دهد اما بعد فهميدم بدليل خجالت است چون موبايلش هم بدبخت بود.  بايد مرتب روشن و خاموشش مي كردي تا كاركند. پشت قابش هم شكسته بود. بيخيال خودكار شدم. يك خودكار با يك نوشته احمقانه رويش به چه دردِ من مي خورد.
 زن محجبه اي كه فرم ها را تحوبل مي گرفت و تكميل مي كرد پرسيد: " زنگ زدي بيان دنبالت؟" و اين را با چنان لحن خسته و آرامي گفت كه دلم برايش سوخت از اينكه مجبور است هر روز تعداد زيادي مراجعه كننده ي عصباني را تحوبل بگيرد. گفتم نه هنوز. و به جلد" بالاخره يك روز قشنگ حرف مي زنم" كه هنوزدر دستم بود و نمي دانم چرا بفكرم نمي رسيد توي كيفم جايش دهم ماتم برد.
 خواهر يكي از دختر ها آمد تحويلش بگيرد. زن به خواهر دختر گفت مانتوي تو كه خودش مورد داره. بچرخ ببينم. خواهر چرخيد و همزمان از بچه شير خواره اش گفت كه شكم كاملن برآمده اش گواهي بر گفته هايش بود. زن روي يكي از برگه هايي كه روي ميز فلزي اش بود چيزي نوشت و آنها رفتند. حتي تشكر هم كردند. ميز فلزيِ زن روكش سياهي از چرم مصنوعي داشت . درست شبيه همان هايي كه در مدرسه داشتيم. زني هم كه پشت آن نشسته بود شبيه يكي از معلم ديني هايي بود كه بعد ها مدير مي شوند. زن ديگري هم بود كه با پاهاي باز حسابي خودش را پهن كرده بود وبدن گوشتاليش را همزمان به نيمكت روبروي من و ميز تكيه داده بود. شبيه خواهر روحاني هاي خنگي بود كه هميشه كنار يك مدير سخت گير مي پلكند. بالاخره شوهرم را پيدا كردم. گفت كه سرش خيلي شلوغ است . گفتم برو يه مانتوي بلند پيدا كن تا اجازه يدن بيام بيرون. گفت زنگ مي زنم

پيرزن چاقي كه به زحمت راه مي رفت لنگان لنگان داخل اتاق شد.  دستانش از شدت كارِ سخت، زبر و متورم شده بودند و صورتش  كم از دستانش نداشت. وقتي حرف مي زد سه كلمه ازچهار4 كلمه اش نامفهوم بود. زن گفت نسبتت چيه؟ مادرشي؟ گفت ااااره و چيزهايي كه نفهميدم  و فهميدم كه بعد گفت كسي رو نداره. آوردمش پيش خودم پشت بندش ريسه رفت و  نگاهش را بين حاضرين چرخاند تا جواب خنده اش را پس بگيرد. به زن گفتم بذار اين بره معلومه ديگه كسي رو نداره. و نه بخاطر حرف من كه چون قرار نبود كسي را نگه دارند رضايت داد و  پيرزن و دختر مريواني رفتند.
اتاقي كه به آن برده شده بوديم دو در داشت.يكي به حياط باز مي شد و ديگري به راهرويي كه محل رفت آمد كارمند ها بود. كارمند هاي مرد كه در مركزشان كارمندي با پيراهن آبي،  شلوار قهوه اي  و ته ريش مخصوص برادران بسيج بود هر چند دقيقه يكبار از جلوي درِ راهرو رد مي شدند و با ذوق زدگي داخل اتاق ما، دختران بد حجاب سرك مي كشيدند و مي خنيدند. عصباني و تحقير شده بودم. به مرد پيراهن آبي گفتم: " چرا هِي توي اتاقو نگاه مي كنين" مرد كه غافلگير شده بود و انتظار هيچ اعتراضي را نداشت. با برافروختگي گفت: كي چي چي چي گفتي؟" گفتم چرا سرك مي كشين؟ با دستپاچگي گفت بعني چي؟ شغلمه . دخترها خنديدند. بقيه كارمندها بسرعت مخفي شدند. مرد كه بشدت عصباني شده بود به زنِِ پشت ميز گفت:" خانوم فلاني چي مي گه اين؟" خانوم فلاني در جوابش خنديد و احوالپرسي كرد. من كه پشت در نشسته بودم با اشاره رفتار آقا را توضيح دادم. زن گفت:" اشكال نداره اصلن درو ببند." در را بستم.
ساعت ناهار بود و زنِ پشت ميز گرسنه. همه ي دخترها بجز من رفته بودند. زن رفت و من را با آن ديگري تنها گذاشت. آدم بدي نبود و شروع كرد سوال هايي از خانواده ام پرسيد. برايش قصه هايي بافتم كه مذاقش خوش آمد بعد از خانواده اش پرسيدم گفت كه يك دختر و پسر دانشجو دارد و اينكه تذكر حجاب شغلش نيست و آنروز مجبور شده جاي كارمند غايب را بگيرد. گفتم شغل خوبي نيست كه تاييد كرد. در نهايت گفت:"خوش به سعادت خانواده اي كه تو عروسشوني" خنديدم. پس براي همين اينجام؟؟ او هم خنديد. شوهرم با مانتو يي كه از همكارش غرض گرفته بود رسيد. به زن گفت:" اين سنش ازين حرفا گذشته. يه شكم بزاد ديگه اينورا نميارينش". زن سكوت كرد و ما خداحافظي كرديم . حتي به او سفارش كردم كه مراقب خودش باشد. سوارماشين شوهرم كه شديم  با عصبانيت گقتم:" اين چه طرز صحبت در باره ي منه".  گفت: " ببخشيد. فكر مي كردم بايد ازم  تشكركني كه جلسه ي خيلي مهممو بخاطرت كنسل كردم و اومدم دنبالت".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر