۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

قسمت سوم- مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند



تلفن را قطع كردم. از تخت بيرون آمدم. اثري از خواب آلودگي اي كه معمولن بعد از بيدار شدن تا مدتي در بدنم باقي مي ماند، نبود. پيژامه ام را بالا كشيدم و از پنجره ي اتاق خواب به فضاي درهم ِ پايين پنجره  نگاه كردم. مرغ عشقها روي چوب رختي هايي كه از سقف قفس بزرگشان آويزان بود تاب مي خوردند. دو قناري يكي زرد و آن يكي قهوه اي در رقابتي خستگي ناپذير براي صاحب شدن لانه ي كوچكِ رو بازي كه قناري ماده اي توي آن چمباتمه زده بود مبارزه مي كردند. مبارزه ي بي نتيجه اي بود كه چند لحظه اي برنده اش قناري زرد بود و چند لحظه بعد قناري قهوه اي كه جثه اش به مراتب كوچك تر از آن يكي بود. بعضي از پرنده ها نوك هاي پي در پي به كيسه پلاستيك هايي كه اينطرف و آنرطرف براي پر كردن درزها چپانده شده بود مي زدند. بعضي ديگر دو تا دوتا با هم پرواز مي كردند، چيز مي خوردند و يا بي حركت روي قفس ها ي در باز مي نشستند. هيچوقت نتوانستم رابطه ي طولاني مشخصي بينشان پيدا كنم. مرغ عشق سبزي كه تا ديروز كنار يكي پرواز مي كرد، امروز به يكي ديگر چسبيده بود و غذاهاي انباشته در منقار جفت جديدش را با ولع ازلاي آن بيرون مي كشيد. چيزي  كه از دور به بوسه تشبيه ش مي كنيم.تمامِ  كف قفس با سفره ي  پلاستيكي اي كه زماني شفاف بوده  پوشيده شده است.  فضولات پرنده ها ماه هاست كه جمع نشده اند و گلدان هاي تزييني اي كه براي زيبايي و تفريح پرنده ها در قفس چيده شده اند، نشان از كم هوشي  باور ناپذيرِ كسي كه انتخابشان كرده، دارند. گياهان آپارتماني ضعيفي هستند با برگهايي كوتاه  كه در كمتر از يك هفته خوراك پرنده ها مي شوند. از بيشترشان  چيزي جز ساقه اي باريك و خشك نماده است. با اينحال گاهي اوقات پيش مي آيد كه پرنده ها به خاك برهنه ي گلدان هان نك مي زنند. حدس مي زنم دنبال حشرات مخفي شده در خاك مي گردند. نمي دانم. 
به شارلوت فكر مي كنم. به زني كه در دنياي بيداري نمي شناسمش. و جمله اش كه حالا ديگر احمقانه بنظر مي رسد.هه! پياز سرخ كردن در آشپزخانه!
 اما ناخوشنودي حضور در آن فضاي عجيب هنوز دنبالم مي كند. اين همه تحقير و تنهايي از كجا آمده و چطور خودش را به من تحميل كرده كه از فيلتر خودآگاهيم گدشته بود و به خوابم حمله كرده بود و چرا  تنها آدم آشناي خوابم علي بود؟
 مدت زيادي از آخرين باري كه علي را ديدم مي گذرد. هفت سال با هم زندگي كرده بوديم و خاطرات خوب و بد زيادي با هم نداشتيم. بشتر خاطراتمان خنثي بودند. انگار كه در آن چند سال دو نفر در ابعاد مختلفي همزمان در يك مكان زندگي كرده بودند. راستش اينكه آيا چنين چيزي امكان پذير هست يا نه، خودم هم درست نمي دانم اما چيزي شبيه اين بود. بيشتر اوقات رابطه مان به رسميت شناخته نمي شد. گاهي در رابطه هايي مي افتاديم كه تا پاي جدايي از هم پيشمان مي برد اما بعد مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند، بر مي گشتيم خانه و از بي دغدغگيِ خانه ي  آراممان لذت مي برديم. رفتار خودخواهانه اي بود. باعث آزردگي آدمهاي زيادي شديم.
 از روابط تمام شده ي هم خبر داشتيم و حتي بعضي اوقات از چگونگي و كيفيتش با هم حرف مي زديم. من محافظه كارانه و او بي پروا درباره ي  احساسات قلبيمان نسبت به پارتنر هايمان در گذشته مي گفتيم و نظر هم را مي خواستيم. اما دردسر ها از جايي شروع شد كه تصميم گرفتيم به زندگي زناشوييمان سر و سامان  وبه ماجراجويي هايمان پايان دهيم . رابطه براي ما جدي شده بود ولي براي ديگران نه. ما جوان بوديم و ديگران به خود حق مي دادند كه همه چيز مثل گذشته ها باشد. زندگي اي كه ما تصميم گرفيم در پيش بگيريم باعث خشم و نفرت بعضي از اطرافيانمان شد. حتي ديگر به ميهمانيهايشان دعوت نمي شديم. بدتر اينكه روزهايي كه مشاجره اي بينمان در مي گرفت احساساتمان از دستمان در مي رفت . اما بعد از اتمام مشاجره آدمهايي گاهي اوقات به آن نازنيني كاربردشان را از دست مي دادند. 
تا اينكه كار را تا جايي جدي گرفتيم كه حضور هر كسي در اطراف  باعث دلخوري هاي زيادي بينمان مي شد و به حساسيت هايمان نسبت به هم دامن مي زد. من حساس تر بودم و مدام او را متهم به دوست نداشتن و علاقمند نبودن به خودم مي كردم. هنوز هم درست نمي دانم تا چه انداره حق با من بود اما ديگر هيچ زني را تحمل نمي كردم. ايميل ها و مسيج هايش را چك مي كردم و با ديدن هر اسم جديد يا قديمي كه احساس مي كردم توان مقابله با جذابيتش را ندارم تا مدتي افسرده و بد اخم مي شدم. تا اينكه به او گفتم براي داشتن يك بچه كه زندگيمان را وارد مرحله ي تازه اي تر كند جدي ام. كه البته او زير بار نمي رفت. تهديد به طلاق كردم  ولي خونسردي او باعث مي شد كه حتي قادر به تصميم گيري نباشم. ازاصرار خودم براي داشتن بچه عصباني بودم و از نخواستن او عصباني تر. چون آنرا دليل بي محبتي و بي ميلي به زندگيمان مي دانستم. دلم مي خواست او به من اصرار كند و اين من باشم كه مردد باشد اما وارد بازي اي شده بوديم كه يك سرش بهانه گيري هاي غير منطقي من و طرف ديگرش وسكوت و خونسردي علي بود.


بالاخره آن روزها تمام شد. جايي بين شوخي و جدي، عطش و ملال. در سوء تفاهمي ناتمام كه دليل بوجود آمدنش فراموش شده بود و همه حالات و گفتار و رفتارمان با سطح كدري كه روزي شفاف بوده پوشيده شده بود.
" ديگر هر چه به اين خاك نوك بزني خوراكت هر چقدر كه لذيذ باشد، همان كرم است." پس جدا شديم

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

قسمت دوم -ازرضايت سگي مي گفتم؟- بازنويس دوم

شارلوت بلند شد و گفت بايد برود. اما سر جايش كه نزديك در كاملن باز اتاق بود ايستاد. قبل از اينكه فرصت كنم كلمات فرانسوي مخصوص خداحافظي را در سرم مرتب كنم، دوست و رابط با حالتي پدرانه به من اشاره كرد كه بلند شوم.  با دلخوري اي كه سعي در پنهان كردنش داشتم، به سرعت از جايم بلند شدم و دستم را براي خداحافظي بطرفش دراز كردم. دوست و رابط كه از آشنايي و حضورش عصبي شده بودم، مردي كه يادآور خاطره ي ناخوشايندي بود كه بخاطرش نمي اوردم، بار ديگر با نگاه دستوريش به من فهماند كه بايد با شارلوت بيرون بروم.
بيرون اتاق در پاگرد نه چندان بزرگ موزه قصري با پله هاي فرش شده و نرده هاي پيچ در پيچ چوبي آب طلا خورده  ايستاده بوديم. در حاليكه دستانم در دستانش بود  نگاهي به تابلوي كوبيده شده روي ديوار پاگرد انداختم و گفتم اگر پدرم اينجا بود از ديدن اين نقاشي ها لذت مي برد و دلم براي پدرم تنگ شد. اين نقاشي كه شايد اثري شناخته شده از "روبنس"  بود مورد تحسين او و پدرم بود نه من. جواب پر مهر شارلوت چنان نرمم كرد كه با صميميتي دور از انتظار براي خودم و شايد هم او در چشمانش نگاه كردم
- شارلوت شما زن فوق العاده اي هستيد.
- و شما واقعن سكسي هستيد
جوابش نه تنها متعجبم نكرد كه برعكس اينقدر بي تعارف و آسان به زبان امده بود كه انگار كسي از كفش هايم تعريف كرده باشد.
بعد به سمت پله ها و حتي چند پله اي را هم پايين رفت، اما ناگهان  سرش را برگرداند و گفت: " مخصوصن وقتي كه در آشپزخانه پياز سرخ مي كنيد".
-هان؟
 به ياد آوردم كه يكبار كه با پيژامه ي سفيد و گلدارم با موهاي بسته و سري كه از افسردگي روي گردنم كج شده بود  در آشپزخانه اي  كه كوچك و باريك بود و ديوار هايي با كاشي هاي مربع شكل سقيد داشت، به  اجاق گاز تكيه داده بودم و پياز سرخ مي كردم، شارلوت آنجا بود و چند كلمه اي حرف زده بوديم.
چطور؟ مرا بخاطر داشت؟
 جمله ي عجيبش بنظرم بسيار زيبا آمد. انگار مقامي پيدا كرده بودم. چه زيبايي شناسي اي! ناگهان از يك زن هنرمند طبقه متوسط كم عافيت تبديل به يك عكس زيبا شده بودم. عكسي شبيه آنها كه جف وال براي چيدنشان جان به لب مي شود يا حتي يكي ازآن عكس هاي اتفاقي نن گلدين.  يك لحظه بعد رفته بود. رو به ديواري كه چند لحظه قبل به آن تكيه داده بود زمزمه كردم:" شاعرانه بود". نااميدانه فكر كردم اگر مالك اين جمله شارلوت بلژيكي نبود و من بودم، مي توانست بخشي از شعر يا داستان خودم  باشد.  با سري پايين افتاده به شارلوت و جمله ي عجيبش فكر مي كردم كه صداي پي در پي تلفن همه جا را پر كرد. چشمانم بي اختيار باز شدند. تلفن درست بغل گوشم توي تخت افتاده بود. بي اراده جواب دادم.  ديگر تعهدي به شارلوت نداشتم 

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

قسمت اول: غرور سگي- بازنويس سوم

محل قرار دو اتاق كوچك در هم فرو رفته بود كه با كاناپه هاي بزرگي در كناره ها و دوميز مربع شكل كوتاه در ميانه ي هر كدام، طوري پر شده بودند كه حركت بدون برخورد را در فضاي ناچيز باقيمانده ناممكن مي كردند. دبوار ها از تابلوهايي يا نقاشي هاي قرن هفدهمي  مملو از بدن هاي فربه و برهنه ي زنان، و فرشته كودكهايي با آلت هاي كوچكِ زنانه ومردانه پوشيده شده بودند. اتاق ها آنقدر كوچك بودند كه طول مجموعشان بزحمت به 6 متر مي رسيد.  علي  روي كاناپه  ي زرشكي اي كه از تيرگي به قهوه اي ميزد، كنار هنرمندي با ملبتي نا آشنا نشسته بود. هنرمند زبان فرانسه را به آساني زبان مادريش حرف مي زد. من درهمان امتداد در ان اتاق ديگر روي كاناپه ي دو نفره ي گوشتالويي با دسته هاي چوپي نازك كز كرده بودم. روبرويم مرد فرانسويي كه بنظر مي آمد دوست و رابطمان باشد با اعتماد بنفسي آزار دهنده گوشه چپ كاناپه اش لميده بود و سر و در ادامه ي آن نيمتنه ي بالايش را  با صميميت كج كرده بود به سمت شارلوت كه نزديك در روي صندلي اي با پايه هاي منهني چوبي و روكش مخمل  با حالتي نبمه رسمي، نيمه دوستانه، نشسته بود. از آن حالت هايي كه آدم را براي هر حركت كوچكش معذب مي كند. هر حركت كوچك مي تواند يك اشتباه آدابي باشد. نه مي شود اخم كرد، به آدمي كه لطف كرده و مقامش را براي تو ناديده گرفته. نه مي شود اختلافات طبقاتي و فرهنگي ومليتي را ناديده گرفت و خنديد. اين مجموعه ي متناقض  من را بدون كمترين اراده اي از خود تبديل به كودك ترسيده اي  كرده بود كه ماهيچه هايش را از ترس تحقير شدن منقيض كرده است. حيف! كه اين تصوير، با بي رحمي آدم بيچاره را به زشتي جوجه ي سياه و خيس ِ تازه  متولد شده ي پرنده اي كه حتي بعد از بلوغ هم شانسي در زيبايي ندارد، بيچاره تر و  گرفتار تقدير تر نشان مي دهد.  
شارلوت برگزاركننده ي نمايشگاهي تمام شده بود كه ما بخاطرش آنجا جمع شده بوديم. زن ريزنقشي كه به خاطرچروك هاي ريز و درشت روي پوست بسيار نازك، لطيف و صورتي  گردن و صورتش از يك طرف و  از طرف ديگر چشمهاي درخشانش كه در يك لحظه هم برق مي زدند و هم به سردي و اقتدار رشته كوه هاي آلپ در زمستان بودند،  تركيب غريبي از نرمش و اقتدار و پيري و جواني بود.
در حاليكه سعي مي كردم با اضطراب و وحشت خارج از اراده ام مبارزه كنم، با ته اميدي كه به شكلي اتفاقي بدست آورده بودم  به علي نگاه كردم تا با نگاه كردن به او و دزديدن شادي و اعتماد بنفس از چشمهايش ، موذيانه بدون اينكه كسي متوجهم شود، قدرت بگيرم و از سلطه ي آدمها يي كه بي حتي كمترين تلاشي (كه خودش درد حقارت را چند برابر مي كرد) بر من مسلط شده بودند، بيرون بيايم. اما او با آرامش و جديتي دوست نداشتني به آرامي با هنرمند بي مليت صحبت مي كرد. شايد باورش شده بود كه سهم ما در اين بازي بيشتر از عروسك هاست. چهره سگ كوچكي را داشت كه تصوير صاحبش را منعكس مي كند و اينقدر شيفته ي اين كار شده كه خود را جدا از صاحبش نمي بيند. سگ هاي كوچكي كه ساعت ها  كنار صاحبانشان مي نشيند و  به تقليد از آنها به صفحه ي پر نور تلويزيون خيره مي شوند، در همان حال، مست  از نوازش شدن هاي گاه و بيگاه  با دم كوچكشان، مغرورانه  ضريه هايي ريتميك  و ملايم به كوسن نرمي كه درست پشت سرشان قرار دارد، مي زنند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

Bovary, mythe féminin —Pierre-Marc de Biasi,

اسطوره ي ناكامي[هاي] زناشويي

در معناي متداولترش،  اِما نمادِ جديدي از تصوير زني با " ازدواج ناموفق" است : تصويري كه او بدون دليلي مشخص از خودش دارد. دليلي كه حتي براي  شارل بواري  (كه كمترين تصوري از انزجاري كه در همسرش برمي انگيزد ندارد ) مشخص نيست. هر دو خودشان را در دنيايي با ارزش هايي كاملن متضاد با  ارزش‌های آن يكي  زنداني كرده اند.: دنياي شارل، آسايش بورژواي، زندگي خانوادگي و دشت و صحرا است، ودنياي اِما، ميل به زندگي اشرافي، به هوس ، به عشق هاي غيره منتظره و شهر[هاي] بزرگ است.
 ناسازگاري راديكال ِ زن و شوهرو عدم درك متقابلشان اينقدر (عميق) است كه خودش را در هيچ مشاجره و كشمكش ابراز شده اي نشان نمي دهد . برخلاف اسطوره ي ازداواج عاشقانه، كه همان اجابت شدن است، "بواريسم" اسطوره ي ناكامي زناشويي را در قالب سرنوشتي روزمره جايگزين مي كند

" همه ي آن تمابلات   تجمل خواهانه اش، تمام محرومبت هاي روحش، پستي هاي ازدواج وخانه داري، روباهايش كه مثل پرستو هاي زخمي در لجن فرومي ريختند، همه ي آنچه كه آرزو كرده بود و همه ي آنچه كه از خود دريغ كرده بود، همه ي آنچه را كه مي توانست داشته باشد  به ياد آورد! و چرا؟ آخر چرا؟ "

 اما خيانت  فقط "سرخوردگي ِ زنا"  را جايگزين " پَلشتي  ازدواج" مي كند.  سرگرداني هاي  عاطفي ِ اِما و  همچنين ناكامي هاي زناشويي اش  شايد چيزي  جز علائم ِ بدبختي اي عميق كه ازجايي ديگر ناشي مي شود، نباشند





۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

به نايكي، دو نايكي، سه نايكي، چند نايكي؟


روي نشيمنگاه  توالت نشست و دو دستش را فرو برد توي موهايش.  چند دقيقه اي با ناخن هايش دنبال هر چيز كندني در سرش گشت. هر از چند گاهي دست ها را بيرون مي كشيد،  زير ناخن هايش را نگاه  مي كرد و  از نتيجه ي كند و كاوش خوشحال مي شد.  ساعات آخر جمعه بود. تعطيلات آخر هفته تا چند ساعت ديگر تمام مي شد.  و نتيجه ي فردا از همين حالا معلوم بود. با خودش فكر كرد: " اونجا تازه تعطيل شده حتمن همه الان توي يه بار نشستن و دارن آبجو مي خورن"
بعد شروع كرد بخواندن يك آواز. چيزي مثل اينكه  چرا ديگه دوستم نداري . از انعكاس صدايش توي حمام خوشش آمد و سعي كرد صدايش را بهتر كنترل كند. پس براي هر چند كلمه يك نفس عميق كشيد و شكمش را پر از باد كرد، بعد با خواندن هر كلمه نفسش را بيرون داد. چند بار يكي دوبيتي كه بلد بود را تكرار كرد. بالاخره حوصله اش سر رفت . خودش را تميز كرد،  سيفون را كشيد و بلند شد.

از يكي از بسته هاي بهمني كه از مسافرتشان باقي مانده بود، يكي برداشت. خودش را روي كاناپه ي پت و پهن خاكستري اي  كه چند سال پيش  در حراج خريده بود ( كاناپه اي كه خيلي سريع زهوراش در رفته بود و حسام  تا مدت ها براي همه ي دنيا قصه ي خريد همچين چيز لندهور و بي مناسبتي را تعريف كرده بود، خريدي كه  مقصر بي برو برگشتش او بود)  كمي جابجا كرد. سيگارش را روشن كرد و پك هاي بي علاقه اي به آن زد. بعد كمي به سمت چپ مايل شد تا به حسام  تكيه دهد. او كه غرق در يك سريال پليسي بود براي كله كوچك زنش  توي بغلش جا درست كرد و آرام آرام پشتش را چنگ زد.
 سيگار دلش را به هم زده  و خواب آلودش كرده بود. با بي ميلي از جايش بلند شد.

چرخيد. يك دور، د و دور، سه دور.چهار دور، پنج دور... همينطور چرخيد و چرخيد. بدون هدف.  درست مثل من  كه بي هدف كلمه ها را انتخاب مي كنم. از آن روزهاي بي دليلِ مثل هميشه بود. فقط اينبار از آن  بدترهايش  بود چون فهميده بود يا نه فكر كرده بود كه خيلي گذشته، اما هيچ اتفاقي نيافتاده. فكر كرده بود،  روزهايي هم  بوده كه چيز ها مرتب تر پيش رفته اند. كه صبح هايش  برنامه ريزي كرده و  شب هايش  جلوي كارهاي انجام شده  اش تيك زده و  با سر خوشي به خودش گفته :  يه نايكي، دو نايكي، سه نايكي.  و چهارمي از آنهايي بود كه هيچ وقت تيك نمي خوردند. يا يكي دو بار مي خورند و دوباره بدون علامت رها مي شدند. مثل خودش كه  هنوز يك كلمه ي  تيك نخورده  بود. انگار يكي يادش رفته بود جلويش علامت بزند. يا وقتي مي خواسته سراغش برود، كسي تلفن زده  و او را درگير خبر هاي پراكنده اش كرده است  و يا شايد  ناگهان مجبور شده  از خانه بيرون برود و او را همينطور منتظر رها كرده است.


۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

خاطرات نزديك- سه سال بعد از خاطرات دور قسمت ششم




 خودكار زرد پلاستيكي ام همانكه آموزشگاه به مناسبت روز زن به همه كادو مي داد و رويش نوشته شده بود "يه دونه ايم" (جمله اي كه هميشه بنظرم لوس و نچسب مي آمد) گم شده است. عادت كرده بودم وقتي سوار اتوبوس مي شوم با آن در دفترم يادداشت كنم. جوهرش كم رنگ بود و هميشه مجبور بودم كمي فشارش بدهم. هميشه هم فكر مي كردم چرا يك خودكار ديگر ازجامدادي ام برنداشته ام(جامدادي ام را براي آنكه بارم سنگين نشود در كمد محل كارم جا مي گذارم). حالا خودكار گم شده. دختر مريواني اي كه كنارم نشسته بود قرض گرقتش كه فرم بد حجابي اش را پر كند و بعد نمي دانم چه شد. گفت پسش داده است كه حدس مي زنم دروغ مي گفت. دختر بيچاره اي بود و وقتي ازش خواهش كردم با موبايلش تلفن بزنم هول كرد.( موبايل خودم را جا گذاشته بودم كه اگر هم نگذاشته بودم فايده اي نداشت چون اعتبارش دو هفته بود كه تمام شده بود). اول حدس زدم ازخصاصت است  كه دوست ندارد موبايلش را قرض دهد اما بعد فهميدم بدليل خجالت است چون موبايلش هم بدبخت بود.  بايد مرتب روشن و خاموشش مي كردي تا كاركند. پشت قابش هم شكسته بود. بيخيال خودكار شدم. يك خودكار با يك نوشته احمقانه رويش به چه دردِ من مي خورد.
 زن محجبه اي كه فرم ها را تحوبل مي گرفت و تكميل مي كرد پرسيد: " زنگ زدي بيان دنبالت؟" و اين را با چنان لحن خسته و آرامي گفت كه دلم برايش سوخت از اينكه مجبور است هر روز تعداد زيادي مراجعه كننده ي عصباني را تحوبل بگيرد. گفتم نه هنوز. و به جلد" بالاخره يك روز قشنگ حرف مي زنم" كه هنوزدر دستم بود و نمي دانم چرا بفكرم نمي رسيد توي كيفم جايش دهم ماتم برد.
 خواهر يكي از دختر ها آمد تحويلش بگيرد. زن به خواهر دختر گفت مانتوي تو كه خودش مورد داره. بچرخ ببينم. خواهر چرخيد و همزمان از بچه شير خواره اش گفت كه شكم كاملن برآمده اش گواهي بر گفته هايش بود. زن روي يكي از برگه هايي كه روي ميز فلزي اش بود چيزي نوشت و آنها رفتند. حتي تشكر هم كردند. ميز فلزيِ زن روكش سياهي از چرم مصنوعي داشت . درست شبيه همان هايي كه در مدرسه داشتيم. زني هم كه پشت آن نشسته بود شبيه يكي از معلم ديني هايي بود كه بعد ها مدير مي شوند. زن ديگري هم بود كه با پاهاي باز حسابي خودش را پهن كرده بود وبدن گوشتاليش را همزمان به نيمكت روبروي من و ميز تكيه داده بود. شبيه خواهر روحاني هاي خنگي بود كه هميشه كنار يك مدير سخت گير مي پلكند. بالاخره شوهرم را پيدا كردم. گفت كه سرش خيلي شلوغ است . گفتم برو يه مانتوي بلند پيدا كن تا اجازه يدن بيام بيرون. گفت زنگ مي زنم

پيرزن چاقي كه به زحمت راه مي رفت لنگان لنگان داخل اتاق شد.  دستانش از شدت كارِ سخت، زبر و متورم شده بودند و صورتش  كم از دستانش نداشت. وقتي حرف مي زد سه كلمه ازچهار4 كلمه اش نامفهوم بود. زن گفت نسبتت چيه؟ مادرشي؟ گفت ااااره و چيزهايي كه نفهميدم  و فهميدم كه بعد گفت كسي رو نداره. آوردمش پيش خودم پشت بندش ريسه رفت و  نگاهش را بين حاضرين چرخاند تا جواب خنده اش را پس بگيرد. به زن گفتم بذار اين بره معلومه ديگه كسي رو نداره. و نه بخاطر حرف من كه چون قرار نبود كسي را نگه دارند رضايت داد و  پيرزن و دختر مريواني رفتند.
اتاقي كه به آن برده شده بوديم دو در داشت.يكي به حياط باز مي شد و ديگري به راهرويي كه محل رفت آمد كارمند ها بود. كارمند هاي مرد كه در مركزشان كارمندي با پيراهن آبي،  شلوار قهوه اي  و ته ريش مخصوص برادران بسيج بود هر چند دقيقه يكبار از جلوي درِ راهرو رد مي شدند و با ذوق زدگي داخل اتاق ما، دختران بد حجاب سرك مي كشيدند و مي خنيدند. عصباني و تحقير شده بودم. به مرد پيراهن آبي گفتم: " چرا هِي توي اتاقو نگاه مي كنين" مرد كه غافلگير شده بود و انتظار هيچ اعتراضي را نداشت. با برافروختگي گفت: كي چي چي چي گفتي؟" گفتم چرا سرك مي كشين؟ با دستپاچگي گفت بعني چي؟ شغلمه . دخترها خنديدند. بقيه كارمندها بسرعت مخفي شدند. مرد كه بشدت عصباني شده بود به زنِِ پشت ميز گفت:" خانوم فلاني چي مي گه اين؟" خانوم فلاني در جوابش خنديد و احوالپرسي كرد. من كه پشت در نشسته بودم با اشاره رفتار آقا را توضيح دادم. زن گفت:" اشكال نداره اصلن درو ببند." در را بستم.
ساعت ناهار بود و زنِ پشت ميز گرسنه. همه ي دخترها بجز من رفته بودند. زن رفت و من را با آن ديگري تنها گذاشت. آدم بدي نبود و شروع كرد سوال هايي از خانواده ام پرسيد. برايش قصه هايي بافتم كه مذاقش خوش آمد بعد از خانواده اش پرسيدم گفت كه يك دختر و پسر دانشجو دارد و اينكه تذكر حجاب شغلش نيست و آنروز مجبور شده جاي كارمند غايب را بگيرد. گفتم شغل خوبي نيست كه تاييد كرد. در نهايت گفت:"خوش به سعادت خانواده اي كه تو عروسشوني" خنديدم. پس براي همين اينجام؟؟ او هم خنديد. شوهرم با مانتو يي كه از همكارش غرض گرفته بود رسيد. به زن گفت:" اين سنش ازين حرفا گذشته. يه شكم بزاد ديگه اينورا نميارينش". زن سكوت كرد و ما خداحافظي كرديم . حتي به او سفارش كردم كه مراقب خودش باشد. سوارماشين شوهرم كه شديم  با عصبانيت گقتم:" اين چه طرز صحبت در باره ي منه".  گفت: " ببخشيد. فكر مي كردم بايد ازم  تشكركني كه جلسه ي خيلي مهممو بخاطرت كنسل كردم و اومدم دنبالت".

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

خاطرات دور-قسمت ششم(تكرار)





تهران بوديم. صبح تا شب  توي آتليه، با شهاب و لادن كلنجار مي رفتيم  تا چيزهايي بهتر شوند. گوشه ي مرطوب بخاري و ياقوت با دم سر پايينش، پناه گاه ما دراين شهر بزرگ بود. شايد هم چيزها بهتر بودند.
 چرا بر نمي گرديم؟

چرخ سنگين بود. فابريس گفت بايد هم زمان هل بديم. گل هاي مصنوعي را كه قيمت زديم. فريده گفت:" بيا صندوقو بگير من يه دقه برم بيرون". صف كوتاهي بود. تامپون قرمز روي چك . تامپون آبي پشت چك.
بطري آبم خالي شده. از تشنگي و درد پريود بي خبر، كرخت شده ام. به فابريس كه غر مي زند گوش مي دهم. دلم مي خواهد براي تسكين غم زندگي كارگري اش و دخترهايي كه محلش نمي گذارند به من رياست كند. رديف ظروف چينيِ خاك گرفته را نشانم مي دهد. چيني ها حواسم را مي برند پيش شعري كه براي سرگرمي با پسر اسپانيايي ساخته بوديم:
 پرتقال چيني چشم هاي مرا تا انهناي خيابان با خود برد
بقيه اش چه بود؟
سعي مي كنم بخاطر بياورم كه  بي هوا مي گويد  " كارينيو تو كيِرو موچا"  
بعد چه شد؟
چيزها توي  سرم پيچ مي خورند. عينكم  خبالي ِبخار گرفته ام را از چشمم برمي دارم و به قفسه چيني ها مي گويم: " كارينيو! تو بوي آماتار. 

پ.ن:: كارينيو تو كيِرو موچا:  عزيزم خيلي دوسِت دارم
كارينيو! تو بوي آماتار: عزيزم. مي كُشمت. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

خاطرات موازي قسمت سوم- بازنويس دوم


قبل از تو، مادرِ پدرم بود كه  چسبيده به ديوار روي پتو پلنگي اي كه برايش پهن مي كردند، چرت مي زد. مادرِپدرم خُر و پُفي نبود. سرفه مي كرد. شب تا صبح. تا سرش را روي بالش مي گذاشت، سينه اش به خس
خس مي افتاد. اينقدرسرفه مي كرد تا اينكه يك نفر نيمچه يواشكي غري بزند و چيزي مثل اَه ازش بيرون بپرد طوري كه به گوش پدرم نرسد اما به گوش مادر بزرگ چرا. بعد سرفه هايش در سينه حبس مي شدند و هر از
چند گاهي به شكل تك سرفه اي كوتاه و بي صدا بيرون مي پريدند. اما آنهايي كه بي خواب
شده بودند مي دانستند تلاش بيفايده ايست و همه ي آن سرفه هاي محبوس بعد از چند دقيقه با فشار  و سر
و صداي بيشتر بيرون مي پرند.
باورت نميشود چطور آدمها مي تواند يه خاطربيماري اي خارج ازاراده شان بي احترام شوند.همين خود من،
اصلن حوصله اش را نداشتم. وقتي زير سيگاري پرازخاكسترش را با لبخند  يطرفم دراز مي كرد رويم را بر مي
گرداندم كه يعني نديده ام. اما اودست بردار نبود. آنقدر اسمم را صدا مي كرد كه من با مخلوطي از احساس نفرت
و گناه تسليم مي شدم ومي گفتم: " اَه چيه؟" او شايد مي گفت:" اينوخالي كن". شايد هم چيزي نمي گفت و فقط آن را بطرفم درازمي كرد. يادم مي آيد تمام آن دفعات باچه خشمي آن كار را تكرار مي كردم.  حتمن حالتِ من را مي ديد اما بر عكس، جواب او همان لبخند بود. اين لبخند تا استخوانم را مي لرزاند چون قادر بود تقدير را به من يادآوري كند.  مادر بزرگ، بينيِ استخواني  و درازي داشت. لب هايش باريك بودند و چشمهاي ريز و خاكستري اش چنان نگاهت مي كردند كه عاجز مي شدي از درك تمام احساسات ضد و نقيضت.   بدتراز همه اينكه بهترين جاي خانه مي خوابيد.  چسبيده به ديواري كه لوله ي شوفاژ از توي آن رد مي شد،  جاي گرم  و مطبوعي كه اگر او نبود مي توانست  مال من باشد. چه گرماي بي نظيري. ازيادآوري اش چرتم مي گيرد. مي روم شومينه را روشن كنم...
***

جمعه ها آفتاب از سوراخ هاي پرده توريِ پذيرايي رد مي شد و روي زمين 3تا مستطيلِ سفيدِ گرم درست مي كرد كه با تركيب بوي قرمه سبزي، نشاني ازخوشبختي بود. من و برادر كوچكم  كه شش سال داشت و سه سال از من كوچكتر بود توي هر كدامشان كه دلمان مي خواست دراز مي مي كشيديم و مسابقه ي نخنديدن مي داديم تا زمان بگذزد، سخنراني بدون صدا ي امام جمعه تمام شود، گل هاي بين برنامه پخش شوند و بالاخره برنامه ي كودك شروع شود. همين موقع ها بود كه سفره هم پهن مي شد.  آفتاب درست مثل هميني بود كه روي توافتاده. الان فقط قورمه سبزي نيست  كه آن را هم هفته ي پيش خانه ي مادرم خوريده ايم. 
كاناپه ي سورمه اي تخت شو يي را كه تازه خريده ايم  اشغال كرده اي و تلويزبون را روي كانال ورزشي روشن گذاشته اي. خر وپفي نيستي و  برعكسِ من كه وقتي سرما مي خورم، اينقدر سرفه مي كنم كه سياه مي شوم،  تا بحال حتي يكبار هم صداي سرفه ات  را  نشنيده ام.
وقتي  سرفه مي كنم،  سعي مي كني نشنوي، كمي نوازشم مي كني و بعد پشت به من مي خوابي. مثل الان.  خوابم   مي آيد اما تو تمام كاناپه را پر كرده اي و اينجا هم هيچ ديوار قابل تكيه دادني كه از توي آن شوفاژ رد شود نيست و تازه اگر هم بود فايده اي نداشت چون؛ اينروزها ديگر كسي  جلوي لوله ي شوفاژ پتو بهن
 نمي كند. مجبورم به اتاق بروم تا حداقل بتوانم توي  تختمان بخوابم. آنجا نه شومينه هست نه آفتاب زمستاني.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطرات دور- قسمت پنجم


در شهر ما مرد جووني در يك استوديوي  زيرشيروونيِ در مقايسه با استوديوي من بزرگ، زندگي مي كنه كه ميتونه براي يك زن تنها ي تازه وارد، به شدت هوس انگيز باشه. درست مثل مهتابي اي كه تمام پشه هاي اتاق براش ضعف برن. براي منم شناختن اين آدم خيلي جالب بود. اما بعد ازمدتي كشف جالبتري درموردش كردم كه البته به هوش زيادي هم احتياج نداشت:
 اين آدم، فال گيره! اولين كاري هم كه بعد از آشنا شدن با تازه وارد ها ميكنه، اينه كه، با عددو رقم واسم و سال تولدشون، يك فرمول هاي رو حل ميكنه بعد از روي كتابِ پرازعكسي كه از كتاب خونه قرض گرفته  قصه هايي شبيه طالع بيني چيني  تحويلشون  ميده!
و البته بعضي اوقات فالي رو كه چند ماه پيش براي يك نفر گرفته، بدون هيچ غرضي، به عنوان يك اتفاق بي سابقه و استثنايي دوباره به همون ادم نشون مي ده!
 اين فالگيرِ نه خيلي بيچاره نه خيلي خوشبخت، نه خيلي شاد نه خيلي غمگين اما در بدو ورودِ من كاملن جذاب، يك قطار ليسانس و فوق ليسانس داره اما ذاتن فالگيره!. مثل بعضي ها كه آرتيستند ولي ذاتن دلالند. يا مثلن مردهايي كه چند تا نوه دارن و ذاتن بچه بازن و ...
 تمام اينها رو براي اين گفتم، چون، امروز خيلي اتفاقي تو كتابخونه ي پارت ديو ديدمش! خيلي سرحال بود. گفت:  تو اين هفته يه سري به من بزن. اتفاقن تازگي(اين كلمه رو زياد تكرار ميكنه) يك كتاب گرفتم كه بايد ببيني، در مورد علائم كف دست  از ديدگاه فيثاغورث و فيلسوفان ...
دسامبر2007

قسمت چهارم- ادامه


گفتم:"راحت باش. قشنگ بشين رو زمين و سرتم بگير اون تو" و همينطور كه اين را ميگفتم و به" اون تو" نگاه مي كردم، به ياد توالت مشتركم با تايواني ها كه بعد از تمام شدن كارشان سيفون را نمي كشيدند، سوپ هاي لعنتيِ بوگندويشان كه به جاي سطل آشغال در همان توالت خالي مي كردند و همينطوراتاق  دوازده متري پر از سوسكم افتادم.
براي اينكه شرمتده نشود گفتم:" به نظر من كه بالا آوردن يكي از بهترين لحظه هاي مستيه! بشرط اينكه يكي مثل من بالاي سرت وا نسه".گفت:"نه خوبه كه هستي".
 مسعود در را باز كرد و بنظرم از آسودگي من حدس زد كه اينجا دارد خوش مي گذرد. بعد در را بست وهمانطور كه تكيه داده بود ، زانوهايش را خم كرد و كند، كند نشست روي زمين ويه همان كندي از مريم پرسيد:"خوبي قربونت برم؟"
اين مسعود مدتي است كه به من سر ميزند و امروزصبح  فهميدم به خاطر مسكن هايي است كه براي مواقع ضروري با خود آورده ام. قبول دارم براي فهميدن اينجور چيز ها حسابي حسابم خراب است اما مشكلي براي من پيش نمي ايد اگر اين بيچاره هم با چند تا مسكن من خوش باشد.
به مسعود گفتم:"به مريم مي گفتم  اين بالا آوردنه خيلي خوب چيزيه و من كلي باهاش حال مي كنم" گفت:"آره آره خوبه و سكوت كرد.
روزگار خوشمان كوتاه بود وبالاخره ما را بزور بيرون كشيدند. آن بيرون يك قطار آدمِ منتظربه ما نگاه هاي چپي انداختند. مريم تصميم گرفت آژانس بگيرد. ولي پول نقد نداشت و از ياشار 20 يورو قرض گرفت.  بعد ها از من پرسيد:" بايد پول ياشاور پس بدم؟" و من نمي دانم چرا جواب داده بودم: "بيخيال اوضاش خوبه" و او هم با خوشحالي قبول كرد".
 همين مريم وقتي تازه آمده بود آدم جالبي بنظر ميرسيد ولي تازگي ها با اين مست بازيهايش حسابي حوصله ام را سر ميبرد. يك شب هم  از سر ناچاري و تنهايي با هم قرار گذاشتيم برويم چند ليوان بزنيم. شايد هم با آدمهاي جالبي برخورد كنيم. در بارِ دوم دو طرف يك نيمكت چوبي نشسته بوديم و با حسرت به گروه هاي جوانِِ شاد و سر خوش نگاه مي كرديم. داشنم با خودم  فكر ميكردم به زور هم كه شده امشب بايد خوش بگذرد كه دو مرد حدودن چهل-پنجاه ساله كه بنظر مي رسيد جا پيدا نكرده اند  از مريم پرسيدند :" ما اينجا بشينيم؟" . مريم به من نگاه كرد:" بشينن؟" گفتم:" خوب بشينن". اما يكي از آنها هنوز كونش به صندلي نرسيده  شروع كرد به  وراجي. چشمهاي وقيحي هم داشت كه در يك مسابقه دو با زبانش بودند. به مريم گفتم:"ببين  اين گُه گير داده ها. بيا بريم يه جا ديگه".
گفت:" نشستيم بابا! چيزي نميگه بيچاره
-بريم مريم
- آره راس مي گي. بريم
-پس من ميرم حساب ميكنم
وقتي برگشتم  مريم و همان مرتيكه اي كه من بخاطرش بلند شده بودم، داشتند شماره رد و بدل ميكردند
بيرون كه آمديم گفتم:" آخي ببخشيد. ميخواستي بشيني انگار تو"و اين را به همين بدي و با قشار دندان هايم روي هم گقتم.
گفت:"نه آخه خوب نبود اينطوري يهو بلند شديم"
-" آخه خيلي درب و داغون بودن. پرو هم بودن". اما در دلم گفتم : تو كه البته بدتم نميومد
- "من كه شمارمم بهش دادم.(به هماني كه وراجي مي كرد)
-" راست ميگي؟" و دلم مي خواست بگويم:" خاك تو سر بدبختت كنن كه به يه همچين عمله اي كه همسن باباته شماره ميدي
در عوض گفتم:"ولي يه جوري بود .عين قاچاقچيا بود."
تلفنش زنگ زد
از حرف هايشان متوجه شدم ،به مريم اصرار ميكند كه برگردد يا چيزي شبيه اين
تلفنش كه تمام شد گفتم:" تو اگه مي خواي برگرد."
گفت:" نه بابا من تا حالا صد هزارتا از اين شماره ها گرفتم. پدر سگ ميگه بيام دنبالت بريم شه توا.
-"وا چه پرو حالا اگه به رفتنه، چرا شه توا؟ خب شه خودش"
بعد از ده دقيفه از هم جدا شديم.

..
شه: پيش، نزد  :chez
توا:تو:toi

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

خاطرات دور. قسمت چهارم


دور ميز نشسته بوديم.  حال نازنين بد شده بود. روي تخت ياشار دراز كشيده بود.
 يعني اول خوب بود وبا ژان صحبت ميكرد
 به ژان ميگفت:" شما فرانسوي ها اشتباه ميكنين كه مارو با عرب ها يكي ميكنين." ژان هم ميگفت :" من ايرانيا رو دوست دارم خيلي بانمكن"0
 ما مي خنديديم
 نازنين مي گفت:" اين عربا افتضاحن! افتضاح!"0
 ژان ميگفت:" عربا خيلي خطرناكن "0
 ما ميخنديديم
 البته نازنين هر از چند گاهي كه به فارسي حرف ميزد، فرانسوي ها به ويژه ليوني هارا بي نصيب نمي گذاشت
و ژان ميگفت:" راستي شما عربيد؟"0
ما همه ميگفتيم:" نه نه ما ايراني هستيم." واز ايراني بودن خود هيجان زده مي شديم
 حميد به ماري و مهتاب و مريم و...پيله كرده بود و حرف هاي ركيك ميزد
ما از ايراني بودن خود هيجان زده بوديم
نازنين از خنده هاي ما عصبي شده بود، ما از حرافي نازنين.0
 مي خنديديم
ساعت از دوازده و نيم گذشته بود و مجبور بوديم تا پنج صبح صبر كنيم، براي اولين مترو
مريم شاد و شنگول به سمت توالت رفته بود و ميلي به بيرون آمدن نداشت
هيچ كس نگرانش نبود. پس من از سادگي تازه وارد بودنم استفاده كردم و
گفتم:" من مراقبش هستم". و  بسرعت توي توالت خزيدم.
اولين بار بود كه در اين شب به قول نازنين افتضاح احساس آرامش ميكردم . حاضر بودم هر كاري براي مريم انجام بدم ولي از توالت بيرون نرم.
گفتم:" سعي كن بالا بياري"0
گفت:" دو بار تا الان بالا اوردم"0
كفتم:" آهان"0
گفت:" سردمه"
گفتم:" برات يه چيزي ميارم"
ادامه دارد


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

خاطرات دور(قسمت سوم) مخصوص روزهاي زينب


اين سكوت را به خوبي اضطراب پيش از عادت ماهانه ميشناسم.گربه ژان مارك را صدا مي زند.ژان مارك مرا صدا ميزند و دلم ميخواهد وزن جور كنم و بگويم مثلا: گربه ژان مارك را صدا ميزند. ژان مارك من را صدا ميزند و من تو را ... . ولي اين روز ها حتي خواهرم كه قصه مينويسد و خيلي بد مينويسد هم وزن جور نميكند.
بلند ميشوم.سوپ ماهي . گرسنه ام. ميخورم و در اجراي خيالم مصمم تر ميشوم .به خانه ي جديد  و اليزابت كه پنير روي سوپش مي پاشد لبخند مي زنم. اليزابت گاوها را دوست دارم. من نه.
 صاحبخانه؟
در ملاقات فردايمان چه بپوشم تا او به من متمايل شود؟ چگونه بخندم؟
شايد بهتر است لبخند مطيعانه اي بزنم. طوري كه از شدت احساس مالكيت در جا عاشقم شود، با خود بگويد اين همان كسيست كه ميخواستم.
در لحظه ديدار به او چه بگويم؟
شايد:سلام .از ديدن شما خوشحالم.چقدر اين لباس به شما مي آيد!
نه! بهتر است فقط بگويم سلام.آمده ام خانه را ببينم!
اگر كارت اقامت يكساله بخواهد؟
اگر با لهجه ي جنوبي حرف بزند و من بعد ها بفهمم كه گفته:
شما بايد حمام و دستشويي را با پسر بزرگم،شوهرم،من و دخترم وبچه هايش و شوهرش تقسيم كنيد ؟
ولي اين غذايي كه گربه ميخورد، از سوپ ماهي خوشمزه تر است؟
چرا به گربه ها غذا ميدهند؟
در حاليكه بابت يك كوپ مريم جون بايد 25 يوروپرداخت كرد
چقدر موي چيني ها صاف است ، سياه است، براق است
و چه است

بي خاطره گي(قسمت دوم)


فراموش مي كنم. ذهنم خاليست. چيز هاي زيادي از يادم مي روند. ديكته ي كلماتي كه يزحمت ياد گرفته ام و وقتي چيزي را درس مي دهم، ارتباط بين  جمله ها ناگهان معناي خود را از دست مي دهند. نمي دانم چند دقيقه گذشته است. نمي دانم كي آمده ام و چرا اينجا روبروي كتابخانه ايستاده ام و حالا با لباس تيره اي در دست مفابل قفسه ي لباس هاي بيرون

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خاطرات نزديك( قسمت دوم)



صبح هاي  تنهاييم  ودلخوشي تعطيلي در روزي كه همه مجبورند كار كنند بسيار دلچسب است. نور ملايمي از پرده هاي سالن به داخل مي تابد و پرنده هاي همسايه ي طبقه ي دوم با سر و صدايشان تصور يا توهم زندگي در جنگل يا يك ويلاي كوهستاني را القاء مي كنند.
صاحبخانه ي طبقه ي دوم مردي چهل ساله است كه  دو پسر بچه ي 5  و  10 ساله دارد. قبلن همسرش هم بود كه بعد از چند ماه فوت كرد. اين باعث شد تمام شكايت هايي كه  طبقات ديگر و ما  از مصرف بيش از حد آب  آنها و همچنين استفاده از فضاي عمومي بين آپارتمان ها براي نگه داري پرندگان داشتيم و قصد داشتيم طي يك جلسه  ي ساختمان مطرح كنيم روي هوا بماند. چون ما ايراني هستيم و ايراني ها به مرده احترام مي گذارند و صاحب عزا حق دارد تا آنجا كه مي تواند آب مصرف كند. ماشينش را در محل پارك ديگران پارك كند و از 20 پرنده در شرايط وحشتناك  غير بهداشتي نگه داري كند.
مرد ساكن طبقه دوم  دكتراي روانشناسي دارد. و در يكي از مشاجره هايش با همسابه طبقه ي اول تهديد كرده كه مشاور رئيس جمهور( احمدي نژاد) است. همسايه طبقه ي اول بعد از يك هفته خانه اش را فروخت و هنوز هم آپارتمانش خاليست.
طي مراسم عزاداري  كه  گاهي با مهمان هاي طبقه ي دوم جلوي درب ساختمان برخورد مي كردم، از پرس جو هاي آنها كه دنبال منزل دكتر مي گشتند نام فاميلش را ياد گرفتم. و از روي آگهي فوت همسرِ دكتر كه  محجبه وبسيار جوان شايد هم سن من بود در اوج تعجب متوجه شدم  خانمِ آقاي دكتر خودش دكتر بوده است. اما زماني كه  ازكشفم  براي شوهرم حرف زدم گفت كه خودش مي دانسته.
در نهايت مرگ خانم دكتر باعث شد كه تبر هاي خشم ما همسايه ها بي هدف در سرمان بچرخد .  به همين خاطر قفس پرنده ها با ارتفاع يك طبقه ساختمان و طول و عرض حياط خلوت كه ازتور هاي فلزي درست شده بود  با منظره نه چندان دلچسبش سر جايش  باقي ماند. با اين وجود ديدن پرنده ي كوچكي كه در ظرف آب حمام مي كند خالي از لذت نيست و ما را دچار احساسات متناقضي مي كند كه هيچوقت تبديل به كلماتي براي اعتراض نمي شوند 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

بي خاطره گي


اينجا كجاست؟ مطمئن بودم كه اين همان دنياي قبلي نيست.يا مطمئن نبودم اين همان دنباي قبلي باشد.  يعني نه اينكه نباشد اما من خودم نبودم. منظورم از خود، مني است كه هر چيزي كه تا بحال ديده وتجربه كرده را تجربه كرده باشد. اتاق اگر هم همان اتاق بود، انگار هماني نبود كه خاطرات من را در خود داشته باشد. كوچكترين نشانه اي از من آنجا نبود.  شبيه تعربفي از روح در فيلم هاي هاليوودي. هنوز هستي اما هيچ چيز نداري. يا انگار همه چيز قبل از اين خواب بوده. خوابي كه همه ي آشناهايش غريبه هستند. گريه ام گرفت و هق كوچكي كردم. كم كم همه چيز شبيه قبل شد. اتاق همان اتاق شد و ساعت گرد كنار پرده  هم سر جايش بود و بر عكس ساعت زنگ دار كوچك بغل تختمان كه با سر و صدايش زمان را در سرم مي كوبد، بي صدا بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

خاطرات نزديك


امير حسين گفت: جمله هاي  كليشه اي و لحن دار. درست مثل وبلاگ نويسا
ترسيدم و بمدت دو هفته حتي يك كلمه ننوشتم. با مشقهايي كه مي نويسم،  فكر مي كنم يك زن 34 ساله ي 25 سال نماي وحشتزده  هستم. حتي يك روز از اين ترس غاقل نشده ام اما بيشتر مي ترسم شبيه  زنهاي مسني شده باشم كه گوشه هاي  كلاسهاي طراحي را تصاحب مي كردند تا شايد جوان بمانند. با گيرايي پايين همه ي تمرينهاي يكنواختشان را انجام مي دادند. يدون هيچ تغييري نه بهتر، نه بدتر سالها مي امدند و مي رفتند و حقوق ماهينانه ي معلم طراحي را كه حوصله اش از دستشان سر مي رفت  تامين مي كرند. بدين جهت  بمرور زمان بخشي از مبلمان كلاس هاي طراحي با زبان، تاريخ هنر و حتي گالري هاي هنري مي شدند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

خاطرات دور( قسمت دوم)



پشتم را كرده بودم به ديوار كه همان سمت شوهرم بود و رويم به سمت آينه بود. البته با آن تاريكي شب، حتي سعي هم نمي كردم خودم را توي آينه نگاه كنم. اگر چراغ روشن بود و مي توانستم خودم را ببينم، حتمن اول از همه با خودم چشم به چشم مي شدم. شايد به خودِ توي آينه ام مي گفتم. منفعلِ بدبخت.
قبلن ها بالاخره بعد از چند وقت بي ميلي، يك طوري مي شد. فيلم پورنوي دانلودي حسام، چاي زنجبيلي، عرق با سودا و ليمو،... بالاخره راهي پيدا مي شد كه ما را يك ساعتي، به اندازه نياز يه هم نزديك كند. حالا ديگر همه اش با هم، هم كار نمي كند. همه جيز فرق كرده. قبلن ها بعدش يك سيگار مي كشيديم و خواب ما را با خود مي برد. حالا فبل، بعد و وسطش هم سيگار مي كشيم اما خواب حريف دلخوریمان نمي شود.
صبح بيدار مي شويم. انگاركه هيچ اتفاقي نيافتاده. حرف مي زنيم. مهربان تر از روزهاي قبل.

روانكاوم مرتب مي گويد : گود فور يو! گود فور يو!
 همه ي فورمول ها يي كه  ياد گرفته ام را به صاحبش بر مي گردانم. اطلاعاتم در با ره ي روانكاوي زياد شده است. جلسات بيشتر در باره ي خود روانكاوي ايست تا من. من راضي ام.با اين خانم ترسناك بمن خوش مي گدرد.

شب
 موقعيت جنگ است. دو دوشمن شده ايم كه جز به هم به هيچ جيز ديگر نمي توانند فكر كنند. اگر اين جنگ تمام شود؟ بعدش بايد خيلي ترسناك باشد. شايد مجبور شويم معاهده اي   چيزي امضاء كنيم. شايد بيشتر به نفع من شود يا شايد هم او حسابي از من غنيمت بگيرد. شايد هم صلح موقت كنيم و هر كدام از ما قسمت هايي از سرزمين را در اختيار بگيرد.  
فرداعصر
لباس ها ي تيره و روشن بايد از هم جدا بشوند. لباس هاي حساس از غير حساس هم با دقت زياد بايد از هم جدا شوند. وقتي سري اول لباس ها شسته مي شوند بايد مرافب باشيم كه روي طناب درست جاگير شوند تا جاي كافي براي سري دوم و سوم باقي بماند. در غير اينصورت مجبور مي شويم به رادياتور ها، صندلي ها زاويه ي درها و رفته رفته  به تمام خانه، عين كارها كريستو  لباس بپوشانيم.  شوهرم نيست. رفته  برايمان تخمه ژاپني بخرد. بعد از يك بوسيدن 5دقيقه اي از در بيرون رفت. اخبار ورزشي خبر پيروزي ايران در رشته ي تنفگ بادي  زنان را اعلام مي كند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

خاطرات موازي"قسمت اول" (باز نويس دوم)0


ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.
از ايستگاه ترن كه بيرون آمديم، هوا كاملن آفتابي بود، مثل همه ي موقع هايي كه بايد نسيم ملايمي بوزد،مي
وزيد  و منظره ي غير منتظره ي دريا مسافران ونيز را حسابي هيجان زده كرده بود.به نظر مي رسيد، دريا و
آفتاب  ونيز هيچوقت از غافلگير كردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت اين است كه اين  آفتاب روز
هاي زيادي خودش را از شهر پنهان مي كند و آن را در خواب آلودگي و ماتم عميقي فرو مي برد.
اينروزها، روبرتو،  ساكن ونيز، مثل خيلي از پسرهاي جوان ديگرلباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيده وسوار
قايقش شده بود تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش مثل همه ي قايق هاي ديگر دو صندلي بزرگ و
راحت داشت كه مثل كالسكه ي سيندرلا با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.
قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي شلوغ رسانده بود تا پولدار ها را مثل
موهايي كه بسادگي لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي تفريح داشت وخيلي درآمد زا نبود، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند
ولي آنشب، يعني شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم. همان شبي كه
يكي از همه ي جمعه ها بود يا نه فقط اسمش جمعه شب بود، روبرتوي24 ساله كه موهايش نه بلوند بود و نه
سياه، قدش نه كوتاه بود، نه متوسط، حسابي دمغ بود. شايد به خاطر جر و بحث بي نتيجه اش با فرانچسكا
اينطور بغض كرده بود. شايد هم دلش براي پدري كه هيچوقت نديده بود، تنگ شده بود. يا فقط شكمش بد كار مي كرد. 
يا  به همه ي اين دلايل و آنهايي كه ما و خودش هم نمي شناسيمشان اينقدر كسل شده بود كه باز از همه
ي مسافران تر و تميز و بي خيال  و نرم و لغزان حالش بهم مي خورد
اما در يك جمع بندي كلي و با توجه به علاقه اي كه به فرانچسكا داشت...
***

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه بدو سراغ دستمال مي رفت . بغض كرده بودم. اين
تقريبن يك عادت بود. سالهاي زيادي با هم زندگي كرده بوديم و از همان بار اول كه خوابيديم و بلد نبود، بغض
كردم. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش تهوع آور بود
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه ي تنگي باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت و اين باعث مي شد هميشه به شكل عذاب آوري در نقطه ي ديد هم باشيم.
البته كه براي او فرقي نمي كرد.
سرم گيج ميرفت. مثل همين حالا
گفتم: تو خيلي خوشگلي
***

بدن روبرتو باد كرده بود. پليس كمي مشكوك شده بود. پليس ها هميشه كمي مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
***

وقتي از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي
شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راهش را به خوبي يك الاغ بار كش ميدانست . عصر هاي زيادي
بود كه به قصد او به آن سمت ميرفت. او بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه
مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند.
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند. او  بي تعارف
حرف فرانچسكا را پيش كشيده بود . يعني اول حالش را پرسيده بود و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با
خارجي ها حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه ابري كه مي رفت تا خرگوش بشود، شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است. خوب مرده باشد چه اهميتي دارد
با يك زلزله هزاران نفر جان خود را از دست مي دهند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس هاي مخفي همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
***

"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم" دستش هم برايم باز كرد كه جايم را در بغلش نشان بدهد
من خيلي مطيعم. هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. چشمانم را ميبندم. خواب آلود
ميشوم. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود. بدنم را ميكشم .تنم كش مي آيد. يك حركت اشتباه
مي تواند كار را به تظاهر طولانيِ باريكي بكشاند.
يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك موبورش هم در كنارش است. پسر مو بور باعث ميشود دلم برايش تنگ  شود. ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و اميدوارم كار كند.
مي گويد: "اَه!  حالمو بد ميكني."
مي گويد:"عين علفي
بيرون مي زند
خوشحالم
بعد گريه ميكنم: " روبرتو! روبرتو ي بيچاره ي من




۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

خاطرات موازي قسمت دوم (تكرار)0


وقتي رسيديم همه پنچره ها بسته بودند. انگار آن خانه هيچ پنجره اي نداشت. به صاحبخانه گفتم: اينجا اصلن
نمي شود نفس كشيد. اما او صدايم را نشنيد. گفت تا هر وقت كه بخواهي مي تواني اينجا بماني. ماندم. تا
روزي كه خانه ي جديدي پيدا شد. خانه اي كه پيدا كرده بودم  سه ديوار و يك پنجره ي خيلي بزرگ داشت كه
حدود 30 سانتي متر باز مي شد.  آشپزخانه اش به اندازه ي يك توالت يك نفره  و حمام و توالتش روي هم به
زحمت يك-يك ونيم  متر مربع بود
هم خانه ام(صاحبخانه) به من عادت كرده بود. شب ها تا دير وقت بيدار مي ماند تا من برگردم. من با آخرين قطار
بر مي گشتم . پشتم را به او مي كردم و مي خوابيدم. چشم هايم كه گرم مي شد، دستش مثل مار كوتاهي 
لاي موهايم ميرفت. دچار احساسات متناقضي مي شدم. دلم مي خواست اين مار هميشه توي موهايم
بماند. اما او دوست داشت حركت كند.  اگر مقاومت مي كردم. خيلي زود تسليم مي شد و من خيلي زود
خوابم مي برد
صبح زود بيدار مي شد. صبحانه درست مي كرد:  قهوه با نان گوجه ماليده  يا با بيسكوييت.  من با فشارو
خستگي تمام نشدني اي بيدار مي شدم وعصباني بودم كه چرا حتي يك بارهم  نمي توانم زود تر از او بيدار
شوم. با چشم بسته دوش مي گرفتم و  و همان طور مي رفتم سر كار
روز اسباب كشي روز شادي بود. هم خانه ام گفت: مجبور نيستي بروي، بمان. كرايه هم نده
همراهم آمد. چمدان هايم را برايم آورد و شب را پيش من ماند. يك روز شنبه بديدنش رفتم. گفت: غذاي
مخصوصي برايت پخته ام و ببين اين شراب را هم بخاطر تو خريده ام. خيلي خوشحال بود
ميگو هاي درشت،  دست و پاهايشان را توي دلشان جمع كرده بودند و با خيال راحت از لاي برنج سفيد توي
بشقابم  نگاهم مي كردند.  چشم هاي سياه زيبايي داشتند. اما اين دليل نمي شد  بتوانند راضي ام  كنند،
 اينقدر دوستشان داشته باشم كه قادر به خوردنشان بشوم.  توي آن سطح سفيد، هم رنگ پيراهن
"عروسكي" اي شده بودند كه سالها پيش، وقتي كه 13 ساله بودم،  مادرم را مجبور كرده بودم برايم بخرد
براي مراسم عروسي خواهرم مي خواستمش. پيراهن  اصلن بهم نمي آمد. بخاطر بلوغ، دماغم بزرگ و دست
و پايم دراز شده بود. زشت و نرسيده بودم
با آن آرامش لعنتي اش دانه دانه مي شكستشان. دست و پايشان را جدا مي كرد و گوشت داخلشان را با لذتِ
عاميانه اي  توي دهانش مي گذاشت و به من لبخند مي زد. گرسنه و عصباني بودم
تو ديوونه اي . چطور  مي توني همچين  چيزي رو بخوري؟ "
چرا عصباني اي؟ بيا من برات پوستشونو مي كَنَم. ببين! عزيزم! "
موقع رفتن گفتم:" ديگه بسه. همه چي مزخرفه"."
كار سخت و زندگي شبانه ي تكراري  ضعيفم كرده بود. خسته و عصبي بودم. پاسپورتم را گم گرده بودم و كارت
اقامتم باطل شده بود.  چشم چپم بي دليل ورم كرده بود. مثل اينكه چرك كرده باشد. از پماد و قطره ي
استريلي كه از داروخانه گرفته بودم به چشم هايم ماليدم. چشم هايم بر اثر آلرژي به پماد چشمي  ورم شديد
كرد و چروك شد.  از پيرترين پيرزن ها ي شهر مان هم پيرتر شده بودم. حتي تماس آب با صورتم حالم را بدتر
مي كرد. همان موقع دچار ذات الريه شدم. طوريكه از شدت سرفه حتي نمي توانستم بنشينم. شب سال نو
اينقدر صورت ترسناكي پيدا كره بودم كه حاضر نشدم هيج كدام از دوستانم را ببينم...

روي نبم پله ي خانه اش نشسته بودم. روبريم ايستاده بود و مي گفت: گريه نكن كوچولو
زار مي زدم. طوريكه اشك مي ريختم را باور نمي كردم. بدتر اينكه از فشار گريه دچار سرفه هاي شديدي مي
شدم و هر چند دقيقه يك بار مجبور بودم توي توالت بدوم و خلط گلويم را خالي كنم. توالت بزرگي  بود.
ديوارهايش از سفيدي و تميزي برق مي زد. يك پرده،  وان بزرگي را از توالت جدا مي كرد. دلم خواست دوباره
توي آن وان دراز بكشم. روزهاي تعطيل زيادي پاهايم را تويش كش داده بودم. سرم را به لبه اش تكيه داده بودم
و مثل توي فيلم ها ليوان شرابي كه برايم آورده بود را مزه مزه كزده بودم. بعد كتابم را از ميز كنار وان برداشته
بودم و با احتياط زياد ورق زده بودم كه مبادا خيس نشود
در زد. پرسيد : "كوچولو! خوبي؟" با لحنِ ساده