محل قرار دو اتاق كوچك در هم فرو
رفته بود كه با كاناپه هاي بزرگي در كناره ها و دوميز مربع شكل كوتاه در ميانه ي
هر كدام، طوري پر شده بودند كه حركت بدون برخورد را در فضاي ناچيز باقيمانده
ناممكن مي كردند. دبوار ها از تابلوهايي يا نقاشي هاي قرن هفدهمي مملو از
بدن هاي فربه و برهنه ي زنان، و فرشته كودكهايي با آلت هاي كوچكِ زنانه ومردانه
پوشيده شده بودند. اتاق ها آنقدر كوچك بودند كه طول مجموعشان بزحمت به 6 متر مي
رسيد. علي روي كاناپه ي زرشكي اي كه از تيرگي به
قهوه اي ميزد، كنار هنرمندي با ملبتي نا آشنا نشسته بود. هنرمند زبان فرانسه را به
آساني زبان مادريش حرف مي زد. من درهمان امتداد در ان اتاق ديگر روي كاناپه ي دو
نفره ي گوشتالويي با دسته هاي چوپي نازك كز كرده بودم. روبرويم مرد فرانسويي كه
بنظر مي آمد دوست و رابطمان باشد با اعتماد بنفسي آزار دهنده گوشه چپ كاناپه اش
لميده بود و سر و در ادامه ي آن نيمتنه ي بالايش را با صميميت كج كرده بود
به سمت شارلوت كه نزديك در روي صندلي اي با پايه هاي منهني چوبي و روكش مخمل
با حالتي نبمه رسمي، نيمه دوستانه، نشسته بود. از آن حالت هايي كه آدم را براي
هر حركت كوچكش معذب مي كند. هر حركت كوچك مي تواند يك اشتباه آدابي باشد. نه مي
شود اخم كرد، به آدمي كه لطف كرده و مقامش را براي تو ناديده گرفته. نه مي شود
اختلافات طبقاتي و فرهنگي ومليتي را ناديده گرفت و خنديد. اين مجموعه ي متناقض
من را بدون كمترين اراده اي از خود تبديل به كودك ترسيده اي كرده بود
كه ماهيچه هايش را از ترس تحقير شدن منقيض كرده است. حيف! كه اين تصوير، با بي
رحمي آدم بيچاره را به زشتي جوجه ي سياه و خيس ِ تازه متولد شده ي پرنده اي
كه حتي بعد از بلوغ هم شانسي در زيبايي ندارد، بيچاره تر و گرفتار تقدير تر
نشان مي دهد.
شارلوت برگزاركننده ي نمايشگاهي
تمام شده بود كه ما بخاطرش آنجا جمع شده بوديم. زن ريزنقشي كه به خاطرچروك هاي ريز
و درشت روي پوست بسيار نازك، لطيف و صورتي گردن و صورتش از يك طرف و
از طرف ديگر چشمهاي درخشانش كه در يك لحظه هم برق مي زدند و هم به سردي و
اقتدار رشته كوه هاي آلپ در زمستان بودند، تركيب غريبي از نرمش و اقتدار و
پيري و جواني بود.
در حاليكه سعي مي كردم با اضطراب و وحشت خارج از اراده ام مبارزه كنم، با ته
اميدي كه به شكلي اتفاقي بدست آورده بودم به علي نگاه كردم تا با نگاه كردن
به او و دزديدن شادي و اعتماد بنفس از چشمهايش ، موذيانه بدون اينكه كسي متوجهم
شود، قدرت بگيرم و از سلطه ي آدمها يي كه بي حتي كمترين تلاشي (كه خودش درد حقارت
را چند برابر مي كرد) بر من مسلط شده بودند، بيرون بيايم. اما او با آرامش و جديتي
دوست نداشتني به آرامي با هنرمند بي مليت صحبت مي كرد. شايد باورش شده بود كه سهم
ما در اين بازي بيشتر از عروسك هاست. چهره سگ كوچكي را داشت كه تصوير صاحبش را
منعكس مي كند و اينقدر شيفته ي اين كار شده كه خود را جدا از صاحبش نمي بيند. سگ
هاي كوچكي كه ساعت ها كنار صاحبانشان مي نشيند و به تقليد از آنها به
صفحه ي پر نور تلويزيون خيره مي شوند، در همان حال، مست از نوازش شدن هاي
گاه و بيگاه با دم كوچكشان، مغرورانه ضريه هايي ريتميك و ملايم
به كوسن نرمي كه درست پشت سرشان قرار دارد، مي زنند.
یه لحظه وسطای خوندن از حجم توصیفات نفسم گرف یعنی فک کردم چقدر میشه توصیفا رو یه جوری گف که کسی که میخونه خوب حسشون کنه؟دیدم انقدر
پاسخحذفمن در مورد نوشته هاي تو همين نظر رو دارم :)
پاسخحذف