۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

قسمت سوم- مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند



تلفن را قطع كردم. از تخت بيرون آمدم. اثري از خواب آلودگي اي كه معمولن بعد از بيدار شدن تا مدتي در بدنم باقي مي ماند، نبود. پيژامه ام را بالا كشيدم و از پنجره ي اتاق خواب به فضاي درهم ِ پايين پنجره  نگاه كردم. مرغ عشقها روي چوب رختي هايي كه از سقف قفس بزرگشان آويزان بود تاب مي خوردند. دو قناري يكي زرد و آن يكي قهوه اي در رقابتي خستگي ناپذير براي صاحب شدن لانه ي كوچكِ رو بازي كه قناري ماده اي توي آن چمباتمه زده بود مبارزه مي كردند. مبارزه ي بي نتيجه اي بود كه چند لحظه اي برنده اش قناري زرد بود و چند لحظه بعد قناري قهوه اي كه جثه اش به مراتب كوچك تر از آن يكي بود. بعضي از پرنده ها نوك هاي پي در پي به كيسه پلاستيك هايي كه اينطرف و آنرطرف براي پر كردن درزها چپانده شده بود مي زدند. بعضي ديگر دو تا دوتا با هم پرواز مي كردند، چيز مي خوردند و يا بي حركت روي قفس ها ي در باز مي نشستند. هيچوقت نتوانستم رابطه ي طولاني مشخصي بينشان پيدا كنم. مرغ عشق سبزي كه تا ديروز كنار يكي پرواز مي كرد، امروز به يكي ديگر چسبيده بود و غذاهاي انباشته در منقار جفت جديدش را با ولع ازلاي آن بيرون مي كشيد. چيزي  كه از دور به بوسه تشبيه ش مي كنيم.تمامِ  كف قفس با سفره ي  پلاستيكي اي كه زماني شفاف بوده  پوشيده شده است.  فضولات پرنده ها ماه هاست كه جمع نشده اند و گلدان هاي تزييني اي كه براي زيبايي و تفريح پرنده ها در قفس چيده شده اند، نشان از كم هوشي  باور ناپذيرِ كسي كه انتخابشان كرده، دارند. گياهان آپارتماني ضعيفي هستند با برگهايي كوتاه  كه در كمتر از يك هفته خوراك پرنده ها مي شوند. از بيشترشان  چيزي جز ساقه اي باريك و خشك نماده است. با اينحال گاهي اوقات پيش مي آيد كه پرنده ها به خاك برهنه ي گلدان هان نك مي زنند. حدس مي زنم دنبال حشرات مخفي شده در خاك مي گردند. نمي دانم. 
به شارلوت فكر مي كنم. به زني كه در دنياي بيداري نمي شناسمش. و جمله اش كه حالا ديگر احمقانه بنظر مي رسد.هه! پياز سرخ كردن در آشپزخانه!
 اما ناخوشنودي حضور در آن فضاي عجيب هنوز دنبالم مي كند. اين همه تحقير و تنهايي از كجا آمده و چطور خودش را به من تحميل كرده كه از فيلتر خودآگاهيم گدشته بود و به خوابم حمله كرده بود و چرا  تنها آدم آشناي خوابم علي بود؟
 مدت زيادي از آخرين باري كه علي را ديدم مي گذرد. هفت سال با هم زندگي كرده بوديم و خاطرات خوب و بد زيادي با هم نداشتيم. بشتر خاطراتمان خنثي بودند. انگار كه در آن چند سال دو نفر در ابعاد مختلفي همزمان در يك مكان زندگي كرده بودند. راستش اينكه آيا چنين چيزي امكان پذير هست يا نه، خودم هم درست نمي دانم اما چيزي شبيه اين بود. بيشتر اوقات رابطه مان به رسميت شناخته نمي شد. گاهي در رابطه هايي مي افتاديم كه تا پاي جدايي از هم پيشمان مي برد اما بعد مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند، بر مي گشتيم خانه و از بي دغدغگيِ خانه ي  آراممان لذت مي برديم. رفتار خودخواهانه اي بود. باعث آزردگي آدمهاي زيادي شديم.
 از روابط تمام شده ي هم خبر داشتيم و حتي بعضي اوقات از چگونگي و كيفيتش با هم حرف مي زديم. من محافظه كارانه و او بي پروا درباره ي  احساسات قلبيمان نسبت به پارتنر هايمان در گذشته مي گفتيم و نظر هم را مي خواستيم. اما دردسر ها از جايي شروع شد كه تصميم گرفتيم به زندگي زناشوييمان سر و سامان  وبه ماجراجويي هايمان پايان دهيم . رابطه براي ما جدي شده بود ولي براي ديگران نه. ما جوان بوديم و ديگران به خود حق مي دادند كه همه چيز مثل گذشته ها باشد. زندگي اي كه ما تصميم گرفيم در پيش بگيريم باعث خشم و نفرت بعضي از اطرافيانمان شد. حتي ديگر به ميهمانيهايشان دعوت نمي شديم. بدتر اينكه روزهايي كه مشاجره اي بينمان در مي گرفت احساساتمان از دستمان در مي رفت . اما بعد از اتمام مشاجره آدمهايي گاهي اوقات به آن نازنيني كاربردشان را از دست مي دادند. 
تا اينكه كار را تا جايي جدي گرفتيم كه حضور هر كسي در اطراف  باعث دلخوري هاي زيادي بينمان مي شد و به حساسيت هايمان نسبت به هم دامن مي زد. من حساس تر بودم و مدام او را متهم به دوست نداشتن و علاقمند نبودن به خودم مي كردم. هنوز هم درست نمي دانم تا چه انداره حق با من بود اما ديگر هيچ زني را تحمل نمي كردم. ايميل ها و مسيج هايش را چك مي كردم و با ديدن هر اسم جديد يا قديمي كه احساس مي كردم توان مقابله با جذابيتش را ندارم تا مدتي افسرده و بد اخم مي شدم. تا اينكه به او گفتم براي داشتن يك بچه كه زندگيمان را وارد مرحله ي تازه اي تر كند جدي ام. كه البته او زير بار نمي رفت. تهديد به طلاق كردم  ولي خونسردي او باعث مي شد كه حتي قادر به تصميم گيري نباشم. ازاصرار خودم براي داشتن بچه عصباني بودم و از نخواستن او عصباني تر. چون آنرا دليل بي محبتي و بي ميلي به زندگيمان مي دانستم. دلم مي خواست او به من اصرار كند و اين من باشم كه مردد باشد اما وارد بازي اي شده بوديم كه يك سرش بهانه گيري هاي غير منطقي من و طرف ديگرش وسكوت و خونسردي علي بود.


بالاخره آن روزها تمام شد. جايي بين شوخي و جدي، عطش و ملال. در سوء تفاهمي ناتمام كه دليل بوجود آمدنش فراموش شده بود و همه حالات و گفتار و رفتارمان با سطح كدري كه روزي شفاف بوده پوشيده شده بود.
" ديگر هر چه به اين خاك نوك بزني خوراكت هر چقدر كه لذيذ باشد، همان كرم است." پس جدا شديم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر