۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

مشق قصه نویسی- 1


 سرش را به عقب تکیه داده بود. بدلیل تاریکی هوا نمی توانستم جزئیات صورتش راببینم. از لحظه ای که خودش را در صندلی عقب پرت کرده بود، حالت یک مرده را داشت. شاید واقعن یک روح بود. ممکن است بنظر بیاید که من آدم خرافاتی ای هستم. اما هر بار که هواپیمایی سقوط می کند، حداقل یکی، دوتایشان به تورم می خورند. اغلب بی چمدان و با یک ساک کوچک دستی می آیندو می گویند وسایلشان در فرودگاه گم شده است. نقطه ی مشترکشان هم این است که هیچکدام به بوی یدِ گاوداری های جاده ی قم وکثافت هوا اهمیتی نمی دهندآن وقت است که من دعاهایی را که پسرم برای دفع روحهای خبیث از اینترنت برایم پیدا کرده است، می خوانم. شاید کسی باور نکند، وقتی به تهران می رسیم، حدود خیابان نواب غیب می شوند. این یکی هم فقط کیف زنانه ی کوچک تیره  دستش بودمانتو و روسری سفید و صورت رنگ پریده اش هم میتوانست تاییدی بر حرفهایم باشد. نمیتوانست از بدرقه کنندگان باشد. آنها معمولن دسته جمعی هستند و یا دربارهی مسافرشان پرحرفی میکنند یا گریه میکنند.
  سوار شد و برخلاف عادت عموم مسافران ایرانی و حتی خارجی که نمی دانم چه کسی چانه زدن را یادشان داده، یک کلمه هم از کرایه نپرسید. در نتیجه جمله ای که عادت به تکرارش دارم در گلویم گیر کرد. برای همین در دلم گفتم: " نرخ ها شرکتیه."
 یک چشمم به اتوبان کسل کنندهی تهران-قم است؛ یک چشمم به اوست که به سقف ماتش برده. هوا رو به روشن شدن است. هر روز ساختمانهای  بیشتری در اطراف اتوبان ساخته میشود. هر چه بر تعداد ساختمانها افزوده میشود، تابلوهای تبلیغاتی بیشتری حاشیهی جاده را پر میکند. یکی از این شرکت هایی که  تبلیغات ریز و درشتش  در امتداد تمام حاشیهی جاده روییده است، بیمهی داناست. من خودم بیمهی ایران دارم. اما از بیمه متنفرم چون آدم را یاد اتفاقات بد می اندازد.
زن تکان میخورد و میپرسد: "ببخشید آقا! میدونین ادارهی گذرنامه کجاست؟
از فاصلهای که بین کلمهی "آقا" و "میدونین" به کار میبرد، خوشم میآید. شنیدنش به آدم احساس آدم حسابی بودن میدهد.
بر میگردم و نگاهش میکنم. ابروهای نازک و صافی دارد که کمی بالایشان داده و چشمهای گردش آدم را یاد بچه های کوچک میاندازند.
"ادارهی گذرنامه؟ بله، بله، فلکهی صادقیهس."  انگار روح نیست
میگوید: "پاسپورتم مشکل داشت. نذاشتن برم. همسرم رفته، من موندم اینور."
"-می خواین ببرمتون اداره گذرنامه؟ خیلی دور نیستا! مدارک دارین؟"
"-مدارک؟ چه جور مدارکی؟"
- "مدارک دیگه خانوم. پاسپورت، کارت ملی، شناسنامه، از این چیزا"
"نه مدارکم کامل نیست ."
"دخترم! بنظر من الان برو خونه، هر چی که داری رو بردار، بعد برو. اگه بخوای من میبرمت، اما بیفایده است."
"نه آقاlمی رم خونه."

حالا دیگر به میدان فردوسی رسیدهایم. صبحها از این مسیر میآیم که خلوتتر است. ترافیک نواب خیلی زیاد است. مسافرم دیگر به سقف نگاه نمیکند و به جای آن به خیابانها و مردم خیره شده و گاهی لبخند میزند

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

برگرفته از رمان"سفر زمستانی" املی نوتومب



کلاس خصوصی

امروز قرار دارم. با  غزاله. تا چند ساعت دیگر او را می بینم و می کشم. بعد از آن تنها نگرانی ام این خواهد بود که پلیس و مردم من را به اشتباه قاتل یا دزد تصور کنند : روزنامه نگارها در مقابل مزد کمی،  تخیل حقیرشان رابه کار بیاندازند، روایتهای دروغین برای روزنامه ها سرِ هم کند و هیچ نفهمند آدمی که ادم دیگری را می کشد،  لزومن قاتل نیست.
 آدمی که برای کشتن، برنامه ریزی نکرده باشد و زنجیره ای از رفتارهای روزمره  او را به سمت حادثه ای هدایت  کند که ناگزیر مسئولیتش به گردن او بیافتد، چاره ای جز قبول آن ندارد.  اما چیزی که قصد دارم توضیح دهم این است ، فقط در شرایطی ممکن بود  من آن زن جوان را نکشم که آدم دیگری بودم.
من در یک خانواده ی متوسط با ویزگی های یک انسان متوسط بدنیا آمدم. یک خواهر و برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر دارم. پسر بی دردسری برای خانواده ام بوده ام. حتی زحمت انتخاب اسمم را هم عمویم کشیده است. عمویم یک نقاش عامه پسند است. به شاهنامه و زن ها علاقه ی زیادی دارد. معمولن اسم  بچه های خانواده را او انتخاب می کند. اسم من را بیژن گذاشت. دوران مدرسه را بدون درخشندگی  پشت سر گذاشتم.  خاطره ی ویژه ای از آن دوره ندارم جز اینکه همکلاسی هایم، بیژن بی زن صدایم می کردند. مدرسه که تمام شد دلم می خواست معمار شوم اما از ترس سربازی،  به آخرین انتخابم، یعنی آموزش زبان تن دادم. کلاس هایم پر از پسر های گردن لاغر و دختر های رنگارنگ است.  وقتی حرف می زنم با چشم های گشاد نگاهم می کنند. همیشه تایید می شوم و اگر حوصله نداشته باشم نفس نمی کشند که خیلی خوشایندم است. غزاله هم یکی از شاگردهایم است.  بیست و یکی دوساله و خنده روست. از او خوشم نمی آید. یک  دلیلش این است که  در مورد همه چیز نظر دارد. نمی دانم مشکلش چیست.  
غزاله قصد دارد برای ادامه ی تحصیل به انگلیس برود.  چند روز پیش تلفن زد وپرسید: که آیا می توانم،  هفته ای دو بار برای تدریس خصوصی به منزلشان بروم. دلم نمی خواست قبول کنم. حوصله ی شاگرد نکته بین را ندارم.
بذار امشب برنامه مو نگاه کنم.، اگه وقت داشتم خبرت می کنم.
 گفت: مرسی  و قطع کرد
روز بعد به او تلفن کردم و برای روز پنج شنبه قرار گذاشتم.
***
  در نقطه ی مرکزی سالن آپارتمان او روی کاناپه ای خاکستری که با فاصله از یک میز شیشه ای مستطیل شکل کوتاه قرار داده شده منتظر نشسته ام.  روبرویم ردیفی از کتابخانه هایی است که بلندیشان تا سقف می رسد. تمام قفسه ها پراز کتاب است. داخل یکی از قفسه ها عکسی از غزاله که با لبخندی منقبض به روبریش نگاه می کند در قابی باریک و چوبی گذاشته شده است. موهایش  در تناسب با کله کوچکش خیلی فر و پر حجم هستند. انگار که صورت یک بچه بزغاله را جای صورت یک شیر نر بالغ چسبانده باشند.
 برای کنترل دل دردی که ناگهان شروع شده، کتابی را که همراه خودم آورده ام، ورق می زنم. صفحه ی 25کتاب داستانی درباره ی قتل یک مرد جوان به دست زن همسایه آدمخوارش است .  او مرد جوان را به بهانه ی خرابی شیرآب آشپزخانه به خانه اش دعوت می کند، سپس با چاقوی آشپرخانه به قتل می رساند و با علاقه می خورد. نمی دانم چرا می لرزم. چیزی به دستم می خورد و  از جا می پرم. صدای بلندی توگوش هایم می پیچد و زنگ می زند. غزاله روی زمین پخش شده و لبه ی میز درموهایش گم شده.  چشمها یش از تعجب باز مانده و به لوستر کریستال بزرگی که از سقف آویزان شده خیره شده اند.  کلید در فقل در می چرخد و زن میانسالی وارد خانه می شود.  برای بیرون رفتن از خانه باید از کنار او بگذرم.




۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

جار جار خبردار

 امروز حسام تهدید کرد:" یه کاری بکن. اینکه نمی شه تو خونه ولو بشی و هیچ کاری نکنی. بعد یک عالمه غر زد  به همه چیز و از در رفت بیرون. نمی دونم افسردم، خوشحالم، مریضم، خوشی زده زیر دلم یا چی. انگار تموم شدم. روزا خوابم می بره. شبا ماتم می بره به صفحه ی سفیدی که تو ورد باز می کنم.
 یک ماهِ  گذشته  روی یه کار رو هوا برنامه ریزی کردم. تحقیق کردم. پروپوزال نوشتم و همه جا  جار زدم، کار پیدا کردم. عادت خانوادگیه. دست خودم نیست. هر چیم حسام گفت نکن اینکارو. نتونستم. انگار اگه در جواب چه خبر بی منظور دیگران، همه چیرو توضیح ندم، خیانت بزرگی کردم. هر چیم میام جلو خودمو بگیرم، انگار سیخ تو خروجیم می چرخونن و تا گزارش مو به مو ندم راحت نمی شم. از امروز تصمیم گرفتم برگردم سراغ ترجمه و بی خیال اون کار بشم.باید اقرار کنم نتیجه ش این بود که وسط روز 4ساعت خوابیدم و خواب پسر همسایه ی 15سال پیشمون رو دیدم.  چقدر برام شکلات می خرید. چقد چُس می کردم من خودمو براش. نمی دونم اون یکی دوسال از شانس اون بیچاره چرا من از این آدم هدفمندا بودم. چن وقت پیش، کمی اتفاقی، باهم حرف زدیم. گفتم ببین اون جفنگا که اون یکی دوسال گفتم دیگه هیچوقت تو زندگیم به هیشکی نگفتم. گفت: آتوسا من خیلی عاشقت بودم. باعث شده بودی فکر کنم خیلی آدم داغونیم. برای همین خیلی تو زندگیم سعی کردم. اگه تو نبودی هیچوقت این همه زور نمی زدم یه گهی بشم. گفتم: ببخشید. گفت نه باید ازت تشکر کنم. مثل این فیل هالیوودیای شبکه ام.بی.سی شده بود که از وقتی بیکار شدم، نگاه کردنشون حرفه ی اصلیم شده. خلاصه گفت بیا همو ببینیم. گفتم: من خیلی غیر قابل کنترلم. بیا همو نبینیم.
 امروز با یه لبخندی از خواب بیدار شدم که خومم ترسیدم. شب خوابمو با جزئیاتی که به شما نمی گمشون برای حسام تعریف کردم. چند ثانیه حسود شد.  اما حافظه ی حسام مثل ماهی گلیه.1-2-3 تموم. یادش می ره سریع. بهش گفتم فکر کنم خیلی دچار کمبود محبت شدم که همچین خوابی دیدم.
 نیم ساعت پیش فیس بوکمو باز کردم، یه عکس از پسر همسایه جلوم هویدا شد که یه موجود زنده اندازه نخود تو بغلش گرفته. نتیجه این که من خواب می بینم، یکی دیگه بچشو بدنیا میاره. خوب که خوب.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

سرهاي كوتاه، ريشه‌هاي عميق

با موچين افتاده‌ام به‌جان موهاي زبرو كوتاهي كه قصد دارند با‌سر هاي نامرئي‌شان حقيقت ساده‌اي را يادآوري كنند:  جايي براي رقابت باقي نمانده.
 دستم را روي كمانه ي خط مايو‌ام مي‌كشم. زبري چندتاييشان را زير انگشتهايم حس مي‌كنم. به‌دقت نگاهشان مي‌كنم. با چنان خشونتي خودشان را بيرون كشيده اند كه انگار دارند شعار مي‌دهند مرگ بر ديكتاتور. آزادي حق مسلم ماست. ديكتاتور قاتل. من مجهز به سلاحم دانه به دانه با مخلوطي از نفرت و لذت، بيرونشان مي‌كشم. هر چه بيشتر بيرون مي‌كِشم، بيشتر دلم مي‌خواهد. هيچوقت از نگاه كردن به موي دو ميليمتري‌اي كه بعد ازبيرون كشيدنش، دنباله‌اي يك سانتيمتري در ادامه‌اش دارد، خسته نمي‌شوم. مي‌توانم هزارتايشان را به‌سختي بيرون بياورم و يك‌ به يك به‌سرهاي پهنِ كوتاه، ادامه‌ي نازكشان و ريشه هاي ضعيف يا قويشان نگاه كنم.
نيازدارم  خودم را در آينه نگاه كنم. روبرويش مي‌ايستم. سعي مي‌كنم با رضايت به خودم نگاه كنم. براي تاييدش هم سرم را كمي كج و چشمهايم را يكوري  مي‌كنم. جاي خالي و متورمشان، اولين چيزي‌است كه نگاهم را به‌خود مي‌كشد. به شورت سياه نخي‌ام نگاه مي‌كنم. به كش نازك لبه‌هايش و پاپيون كوچكِ وسط كمرش كه بيهوده سعي مي‌كنند جنبه‌اي زنانه به بدن پسرانه‌ي من اضافه كند. به سينه‌هاي كوچك، كمري كه تصميم نمي‌گيرد پهن باشد يا باريك و به شانه‌هاي پهنم، اين پاپيون كوچك نمي‌تواند كمكي كند. حتي آنچه از فكرم مي‌گذرد هم  بيشتر گرايش‌هاي يك آدم ميان‌جنسي است. نه مردانه‌است نه زنانه.  موهايم  را باز مي كنم، شانه مي‌زنم و  نااميدانه بالاي سرم جمع مي‌كنم.
‌ياد زينب مي‌افتم: جلسه‌ي ماهيانه‌ي آرتيست‌ها در آتليه ژاله بود. من و شهاب و ندا،  صندلي هاي سقيد پلاستيكي را  دورتادور سالن چيده‌بوديم و بساط پذيراييِ مختصري در آشپزخانه فراهم كرده‌بوديم.  چند‌تايي از گلهاي نرگسي كه در باغچه كاشته‌بوديم باز‌شده بودند. بوي خاك آب‌پاشي شده تا طبقه‌ي دوم مي‌رسيد و اگر بخواهم جمع بزنم بايد بگويم كه هوا در رنگ و بو و حالش دلگيري مطبوعي داشت. مهمان ها رسيدند. سي نفر. هر كس بنا به ميلش در صندلي‌اي جا گرفت. زينب آنطرف سالن روبروي من نشسته بود. چشم از سينه‌هايم بر‌نمي داشت. به سينه‌هايم نگاه كردم. سووتين نداشتم. در آن زمان جزئي از عادات من نبود. گلهاي درشت وآبي پارچه‌ي لباسم به كمك تور نازكي به هم وصل مي‌شدند. بنابراين يدنم در قسمت هايي كه گلها وجود نداشتند معلوم بود. تا آنروز به‌فكرم هم نرسيده بود كه سينه‌هاي پسرانه‌ي من اگر ديده‌ هم بشود،قادرباشند چشم كسي را روي خود نگه دارد. تلفن زنگ مي‌زند. خواهر‌زاده‌ي 18 ساله‌ام كه بالاخره با تهديد به خودكشي موفق شد با دوست پسرش عروسي كند. فردا‌شب قرار است با تمام خانواده‌ي پسر بروند خانه مادرم. تلفن هم از طرف مادرم بود كه من و حسام را دعوت مي‌كرد. گفتم من مي‌آيم اما مي‌داني كه حسام نمي‌آيد. گفتم مي‌داني كه از مهماني متنفر است و شبيه پدرش است. گوشي را گذاشتم. و بلافاصله قهميدم كه خودم هم نمي‌روم. من هم از ديدن غريبه‌ها بدم مي‌آيد.  مي‌گذارم زمان بگذرد، براي گذشت زمان، در قند غرل‌آلا را مي‌خوانم. اين وسط‌ها مژده هم تلفن زد و ريتم تكراري صحبت‌هاي احمقانه‌مان كه راهي براي تكان دادن .... در جهت نظافت خانه است را از سر گرفتيم. بعضي وقتها فكر مي‌كنم فقط نوار صدايمان را عقب مي بريم.  وقتي حرف مي‌زنيم، همزمان از دو طرف تلفن صداي ترق تروق ظرف ها، باز و بسته شدن يخچال و خرچ و خرچ ميوه‌هايي كه در تنفس بين صحبت‌هاي ديگري  گاز مي‌زنيم هم شنيده مي‌شود. خوب ديگر وقتش شده. تلقن را بر‌مي‌دارم و به مادرم مي‌گويم يادم افتاده امتحان تئوري راهنمايي رانندگي دارم. مي‌گويد وقتي تو مي‌آيي برايم با  همه فرق مي‌كند. اين را جلوي خواهرم مي‌گويد. چقدر دردآور است براي خواهرم حتمن شنيدن چنين چيزي. دلم طور بدي فشرده مي‌شود. ميگويم حالا ببينم چه مي‌شود. اما آن را به همان روشي مي‌گويم كه او مي‌فهمد امكان ندارد بروم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

گربه‌اي كه دستش به گوشت نمي‌رسيد، گوشتي كه پيف‌پيف بو نمي‌داد



اينطوري شروع كرده بود:
سلام  آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
نگفته بود- سلام عزيزم- سلام كوچولو- يا به عادت قديمش صدا نشده بودم گربه كوچولو- راستش من به كلمه‌ي عزيزم  كه فارسي مي‌گفتش، حساسيت داشتم و و از "پُتي"(كوچولو) متنقر بودم. از خودش با آن لحجه‌ي شمالي- اسپانيايي‌اش  هم بيزار مي‌شدم، هر وقت در اوج خستگي از سر كار به خانه مي‌رسيدم و مي‌فهميدم او بدون هماهنگي با من از طرف هردويمان قول داده شب برويم عرق‌خوري، در بارهايي كه صف توالت‌هاي كثافتشان چندين متر بود يا اصلن توالت نداشتند، وقتي مي‌گفت كوچولو، مشكلي نيست دلم مي‌خواست بكشمش:
-" مشكلي نيست؟ مشكلي نيست؟ خداي من، تو چرا هيچوقت نمي فهمي. من خسته‌ام. دلم نمي‌خوام بيام بغلِ كثافت ِرود سن تا سه‌ي صبح روي ‌پاهام وايسم."
خونسرد نگاهم مي‌كرد:" برو دوش بگير كوچولو. خستگيت در مي ره"
دلم تنگ شده. براي كسي كه به من مي‌گفت پرحرف- براي رابطه‌اي كه من تويش آدم عصبانيه بودم . داغ و شرور.
ديروز گفتم به‌يك نمي‌دانم شايد بشود ناميدش دوست- چون اگر دوست نبود چرا من زندگي خصوصيم را برايش تعريف كردم:  شايد تحت تاثيري پنهان از ديالوگِ يك فيلم خانگي كه در آن هنرپيشه‌ي زن(الناز شاكرددوست) به هنرپيشه مرد(بهرام رادان) گفت: " اين كه دليل نمي‌شه، آدم  سرِ خط مي‌شينه تو اتوبوس، تا تَش مي‌رسه تمام زندگيشو برا بغل‌دستيش تَريف كرده" قرار داشتم. ابن فيلم را از بقالي آقا محسن خربدم- روز افسردگيم بود و حسام هم سفر بود- فيلم را به‌محض اينكه  به خانه رسيدم نگاه كردم.و نگران و ترسيده ازبه ابتذال كشيده شدنم،  بعد از ديدنش در هفتاد و هقت سوراخ قايمش كردم. بگذريم. شايد به همين دليل از او براي آدمي كه بار اول بود از نزديك مي‌ديدم حرف زدم.
گفتم:" امسال حتي يادش رفته تولدمو تبريك بگه".
 اما گفت!  در يك نامه‌ي طولاني و بامزه! و صورنش با يك نيشخند كه آماده‌ي تبديل شدن به قاقاه بلندي باشد كه هرگز اتفاق نمي‌افتد از پشت مونيتور قصه‌هايش را تعريف مي‌كرد.
 البته! شروع نامه جدي بود. بدون هيچ كلمه‌ي محبت آميزي. اما تا خواندنش را شروع كردم، گفتم:" كلك نزن. من كه مي‌دونم تو زودتر ميزني زير خنده"
 هرچه نامه جلوتر مي رفت، اخمش بازتر مي‌شد، لودگيهايش هم بيشتر، نامه كه تمام شد دلش برايم تنگ شده بود: ديوانه‌ترين گربه‌ي دنيا بودم، هر كسي دلش براي من تنگ مي‌شود  اگر رابطه‌ي بعديش با يك دانشجوي دكتراي جامعه‌شناسي دماغ بالا و اخمو باشد. البته اين نظر من است. شايد هم  دخترك چون از ريخت من خوشش نمي‌آمد، اينطور اخمهايش را  برايم در هم كرده بود، با حسام كه خيلي هم مهربان بود و دوست مشتركمان را هم چپ و راست بغل مي‌كرد. با من ولي، تنها كه مي‌شديم جوابم را نمي‌داد. دماغش را كج و رويش ر اآنطرف مي‌كرد.  اورسِلايي بود براي خودش.
شايد يگوييد كه جَو برم داشته و چشم به دنبال كسي دارم كه سالها و كيلومتر‌ها از او دورم و بگوييد:"حالا او يك سلامي كرده، تو چرا مي‌خواني س‌َ.ََ‌َ َ َ َ َلاااااااااااااااااام."
اما، من ديگر چشم به كسي ندارم. در دوران درخشان و طلايي رابطه‌ام با حسام هستم. دوراني مملو از غُر هاي حسام و لودگي‌هاي من. صبر ابوب دارم بخدا. ولي خوب است. حالا خودمان را گول مي‌زنيم يا نه. نمي‌دانم. ظاهرن كه نمي زنيم، شايد هم بزنيم. اما باطنش هرچه كه باشد، ظاهرش درخشان است. بنابراين، من چشمم براي كسي كه سالها و كيلومترها ازش دورم نمي‌چرخد. اما پيف پيف هم بو نمي‌دهد.

 "سلام آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
من
حسابي گرفتار كارم. اينجا همه چي حسابي تغيير كرده و الان، بيشترمون " وُركاهوليك" شديم. ديگه مثل قبلنا همو نمي‌بينيم. حيف، اما اميدوارم كه دوران خوب دوباره برگردن"
...
...
...
تهران هوا چطوره؟ گربه ها همه تو سايه ن؟
يه ماچ گنده برات مي فرستم و آرزوي يه سال خوب برات دارم. ببخشيد كه اينقدر دير شد. اخلاق بدم رو كه مي‌شناسي
ماااااااااچ  

آخ راستي داشت يادم مي‌رفت: " باباهاااااااااااااا"

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

خاطرات نزديك- قسمت سوم


" چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
اين جمله‌اي است كه از فيلم‌ها و سريال‌هاي دوران كودكي به خاطرم مانده است: وقتي عاشقي بعد از تحمل رنج‌هاي زياد به معشوق پلك نازكش مي‌رسيد و او را در گوشه‌اي دور از چشم گيرمي‌انداخت، در حاليكه صدا و دستهايش مي‌لرزيد عرق‌كنان و نفس زنان مي‌گفت:" " چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
شايد اين جمله‌ي كليشه‌اي ِمعمولن با كاربرد عاشقانه هنوز هم در سريال ها استفاده مي‌شود اما ديگر به گوش ما نمي رسد. ممكن است به گوش خانواده ي شوهرم چرا! آنها علاقه ي زيادي به سريالهاي ساخت وطن دارند. بيشتربه آن دسته‌ سريال‌هايي كه ماه رمضان و ماه محرم پخش مي‌شوند. چند شب پيش منزل مادر حسام بوديم. پدرش مرتب كانال عوض مي‌كرد. هم مي‌خواست سريال ببيند، هم كُشتي. چسبيده بودم به حسام. هر چه بيشتر احساس ناامني كنم، بيشتر به او مي‌چسبم. چرا احساس ناامني مي‌كنم؟  خانواده‌ي حسام از آن خيلي مهربان‌ها هستند. كاري به كارت ندارند. اين ترس ندارد.
 ترس و نگراني من در منزل آنها هميشه وابسته به رفتارهاي مذهبيشان است. هر چه در حالِ مذهبي‌تري باشند، من با وحشت بيشتري به شوهرم مي‌چسبم. اما آن شب خاص فكر مي‌كنم كه شوهر هم با همان مقدار وحشت به من چسبيده بود:  خواهرهاي حسام و مهدي،داماد بزرگ‌تر،داشتند با هيجان در باره ي مراسم احياء در فلان امامزاده كه مردم برايش كيلومترها صف كشيده‌بودند حرف مي‌زند. اينكه اينقدر شلوغ بوده كه نتوانسته‌اند داخل شوند و فلان نوحه خوان در فلان جا مي‌خوانده. مادرشان هم از آشپزخانه در گفتگو شركت مي‌كرد و مي گفت كه فلان نوحه‌خوان معروف همين بغل مي‌خوانده و اينقدر صدايش واضح بوده كه انگار همه‌ي" كارهايش" را در خانه‌ي آنها انجام مي‌داده. تصور كنيد در خانه نشسته‌ايد و صداي نوحه‌خوان اينقدر بلند است كه انگار نشسته بغل شما و با جزييات مراسم را براي شما اجرا مي‌كند. از تصورش بدنم منقبض شده بود. مثل حيوان خانگي‌اي شده‌بودم كه صاحبخانه‌ش مهمان‌هاي عرق خورش را دعوت كرده باشد و جانور مفلوك با تمام تلاشش هم نتواند سير منظقي آن رفتارها را درك كند. همه داشتند با هيجان نظري مي‌دادند. من مات و مبهوت، طوري كه انگار يك صدف بزرگ روي گوشم داشته باشم، سعي مي‌كردم با تغيير ملودي صداهايي كه هيچ معنايي برايم نداشتند هماهنگ شوم. اما فايده‌اي نداشت. رفتم به سمت پنجره و چند دقيقه‌اي به بيرون نگاه كردم. تهران شب بود و چراغها همه روشن بودند. غم بزرگي در دلم بود. چيزي كه نمي‌توانستم بگويم. تنهايي‌اي كه نميتوانستم با كسي قسمتش كنم. احساس چرك در اقليت بودن،  در اقليت بودن نسبت به همان بكنفري كه صبح‌ها در صف مدرسه با صداي بلند و مغرورش قرآن مي‌خواند و تو از فشارِ قدرتي نامرئي منقبض مي شدي. حسام صدايم كرد. چه مهربان شده امشب. بغلم مي‌كند و توي گوشم مي گويد كه دوستم دارد. از دستش بخاطر تنهايي‌هايي كه مي‌ترسم با كس ديگري پُرش كنم، عصبانيم. اما توي بغلش فرو مي‌روم. خانواده‌ي حسام در سكوت نگاهمان مي‌كنند. هيچ فكرش را مي‌كنند كه دو هفته‌ي تمام است كه پشت به هم خوابيده ايم. هيچ تصوري از فانتزي‌هاي ممنوع ما، تنهايي هاي ما و آدمهايي كه گوشه‌هاي پنهان ذهنمان نشسته اند دارند؟
" چيزاي زيادي مي‌خواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
فكر مي‌كنم هر كسي حداقل يكبار اين جمله را با صداي بلند يا در دلش استفاده كرده باشد. فكر مي‌كنم كسي كه مي‌نويسد، تا روزي چند بار هم ممكن است گرفتارش شده باشد. اما پيامي كه اين جمله براي من دارد، افسردگي‌است، ناكامي‌است و نرسيدن است. ببينيد تا بحال شده ابن جمله را با شادي ادا كنيد؟ بلند يا توي دلتان؟

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

خاطرات موازي- قسمت چهارم


خ. فرياد زد: " تكيلاااا
يك نفر شايد جوابي داد كه در موزيك گم شد.
 توي اتاقِ خ.  لبه ي تخت نشسته ام و دست به چانه فكر مي كنم، چطور چند لحظه قبل، با آن حال زار و هق و هق به" م."  التماس مي كردم  كمي برايم صبر كند. نمي دانم چند بار گفته بودم:" من هنوزم دوسـِت دارم." نه! فايده اي نداشت. او ديگر دورِ دور شده بود.
مهماني مزخرفي شده است. تعدادمان كم است و تقريبن هيچ كدام از آنهايي كه قرار بود بيايند، نيامده‌اند. من چنان از تكيلا مستم كه تا دهانم را بازمي كنم  چيزي بگويم، اشكم سرازير مي شود.
ي. مي گويد: " يادت مي ياد پارسالم همينطوري مست كرده بودي؟
قاه قاه  مي خنديم. ي.  رو به خ. ميگويد:" خانوم پارسال مست كرده بود و تا صبح گريه مي كرد كه چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند.
من ريسه مي روم و باز اشكهايم سرازير مي شود.
دلم نمي خواهد از اتاق بيرون بروم. دست خودم نيست كه با اينكارم دارم همه را كلافه ميكنم.

خ.  كه بيرون رفته بود حالا دوباره برگشته توي اتاق. كلمات بي جهتي رد و بدل مي كنيم. دفترش را باز مي كند كه چيزي بنويسد يا شايد هم چيزي به من نشان بدهد. خودكارش را مي گيرم و مي نويسم: "خ. فرياد زد: تكيلااا... و خوب من به زندگي پيچيده ام فكر مي كنم". بعد فكر مي كنم كه بنويسم چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند. نمي دانم اين جمله ي مسخره از كجا توي كله ام آمده بود. جمله ي سَيُكي است. واقعن اگر كسي بيايد و به خود من بگويد: " راستي چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند؟"، بلافاصله خوابم مي گيرد. خوابِي پر از ضعف و كسالت. بعد  نرم نرمك  رابطه ام را با او قطع مي كنم. اما اين نرم نرم كه مي گويم تقريبن اينطوري است: مسلمن من بدون اينكه تلاشي كنم...
 يعني بايد بگويم كه من در اين وضعيت دقيقن هيچ كاري نمي كنم. فقط چند باري تلفن  آدمي كه نگران خط هاي موازي است را جواب مي دهم تا شبهه اي پيش نيايد، بعد يك تلفن درميان جواب نمي دهم. در اين زمان با دقت به زنگ تلفنم گوش و به اسمش كه در حال زنگ زدن روشن و خاموش مي شود نگاه مي كنم. كمي هم عصبي و نگران مي شوم. و  مرتب به خودم تلقين مي كنم كه دچار حس گناه نيستم. وقتي زنگ تلفن قطع شد، يك سيگار مي كشم وحداقل نيم ساعت مي خوابم. اما نهايتن روزي مي رسد كه به كل جوابش را نمي دهم و احساس گناه جاي خودش را به حق قطعي مي دهد. پروژه ي فرساينده ايست. حتي همين الان كه در موردش فكر مي كنم دچار ضعف عضلاني شده ام.
اما دوستي كه به خط هاي موازي علاقمند است، اوايل اصلن متوجه هيچ نوع تغييري نمي شود و از آنجايي كه مي داند حواس پرت و گيج هستم، اهميتي نمي دهد و آن روز عصر را با شخص ديگري سر ميكند. اگر آن شخص ديگر سراغ من را بگيرد،" د.خ.م"  جواب مي دهد: " مي دوني كه اين آدم چقدر گيجه، فكر كنم باز تلفنش رو يه جايي جا گذاشته." حتي ممكن است كمي به من بخندند يا غيبت لطيفي پشت سرم بكنند.

خ گردنم را گاز مي گيرد. مي گويم: " تو خون آشامييي منم هميينطووورر و گردنش را گاز مي گيرم.من مستم و وقتي مستم خيلي مهربان و بازيگوش مي‌شم. شايد بعضي‌ها بگويند جلف. بگويند:" ببين چه دختر جلفي! نگا كن چطور داره با خ لاس مي‌زنه. بيچاره شوهرش". اما من ثابت مي‌كنم كه جايي براي جلف بازي با خ وجود ندارد. چون من خ را اينقدر دوست دارم كه شايد باور نكنيد حتي اگر با او بخوابم هم بدليل كشش زنانه به يك مرد نيست.   دوست داشتن و ور رفتن من و خ بيشتر از نوع بازي بچه گربه‌هاست. خ از آن دسته آدمهاست كه  مي توانم ساعت ها از هيچ و همه چيز با او حرف بزنم. به چشمهاش  بدون اينكه بفهمم، طولاني، نگاه كنم  
مي گويم:" تو مثل فيلسوف هايي". مي دانم كه خوشش مي آيد
مي گويد:" آتوسا، آتوسا
طوري كه اسمم را صدا مي كند را دوست دارم. با آن لحجه ي غليظ اسپانيايي اش جدن خوشايند است. روي تختش ولو مي شويم و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي كنيم. به هم مي گوييم كه خيلي قشنگند. حتمن به خاطر مستي است. تير هاي سقف موازي و كج و كوله اند.
 مي گويد: "مي تونم يه رازي رو بهت بگم؟ رازي كه تا حالا بكسي نگفتم؟

مي گويم:" اوهوم"
-- اين كاري كه داري مي كني، نمي دوني چقدر خوبه
-- كدوم كار؟
-- همين. اينكه داري موهامو نوازش مي كني
- شوهرم اصلن از نوازش شدن خوشش نمي آد. زياد دوست نداره بهش دست بزنن.
مي گويم: ببين
-- هوم؟
-- م. هيچ وقت از من حرف مي زنه؟
-- آره
-- خوب؟ چي مي گه؟
-- نمي دونم. مثلن اينكه چقدر با تو خوب بوده. كه باهات خوشحال بوده. چيزي جز خوبي تو نمي گه
-- پس چرا ديگه نمي خواد با من باشه
جوابي كه مي دهد را نمي شنوم و حوصله ندارم دوباره بپرسم

ساعت 2 صبح شده. توي آشپزخانه مي روم. م. با موبايلش بازي مي كند
مي گويم:" داري چكار مي كني؟"
مي گويد: "هيچي؟"
-- . هيچي؟
شايد لبخند مي زنم يا مي خندم. شايد هم اخم مي كنم. مي پرسم:" عاشق شدي؟"
-- نه عاشق نشدم ولي خوب رابطه اي دارم كه خوبه
-- خوبه؟ خوبه.
مي گويد: آتوسا
از مدلي كه اسمم را صدا مي كند خوشم نمي آيد. لحجه اش زشت و سرد است. از آشپزخانه بيرون مي آيم. مي روم روي تخت مي نشينم. دست به چانه فكر مي كنم چطور چند لحظه ي قبل با آن حال زارزار و هق و هق به م. التماس مي كردم  كمي صبر كند تا من برگردم. نمي دانم  چند بار گفته بودم  من هنوزم دوسـِت دارم. نه! فايده اي نداشت. او ديگر حسابي از من دور شده بود.

شوهرم توي سالن روي كاناپه ي چرمي اي كه از چنگ گربه سوراخ سوراخ شده خوابش برده است.






۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

ترجمه-قسمت سوم- پيشنهاد اصلاح از علي صهبا)

اگر پيشنهاد ديگه اي دارين ممنون مي شم كه برم بنويسين
 
فكر مي كنم من از ساعت چهارده - حالا با در نظر گرفتن تاخيرهاي هميشگي، بگيريم  چهارده و سي دنقيقه ـ  روي كانالِ اِي.اف.پي ،  سي.ان.ان و بقيه‌ی جاها خواهم بود.
 قيافه‌ی زن برادرم مقابل برنامه‌ی ساعت بيست: " ديدي بهت گفته بودم، برادرت يه مريض روانيه"
چيزي كه به آن افتخار ميكنم.
به لطف من٬ آليشا دارد برای اولين بار در عمرش كانال ديگری جز ام.تي.وي نگاه می‌كند. اگر چه اين چيزی از عصبانيت كسي كم نمی‌كند.
چه اشكالي دارد من از همین حالا لذت تصور خشمی كه ايجاد خواهم كرد را به خودم هديه كنم. براي تخمين زدن شهرت پس از مرگ چيزی بهتر از اين نيست كه آن را با نوشتنش پيش بينی‌ كنی.
عكس العمل‌های پدر و مادرم:
پدرم: " من هميشه می‌دونستم پسر دومم آدم خاصيه. اينو از من به ارث برده" در همين حين مادرم هم مشغول سرهم كردن خاطراتی  خواهد شد كه سرنوشت من را از قبل شكل داده اند: "  وقتي هشت سالش بود، هواپپيماهای لِگويي درست می‌كرد. بعد اونا رو از بالا  پرت ميكرد روی مزرعه‌ی اسباب بازياش
"
خواهرم هم به نوبه‌ی خودش مغمومانه خاطره‌‌ای را تعريف خواهد كرد كه همه بيهوده سعي می‌كند رابطه‌‌ای  بين آن و ماجرا پيدا كنند: " قبل از اين‌كه آب نباتشو بخوره، اونو تو دستش می‌گرفتو زمان زيادی بهش زل می‌زد"
برادرم البته اگر زنش به او اجازه‌ی حرف زدن بدهد خواهد گفت: " با اون اسمی كه داشت، همچين اتفاقی كاملن قابل پيش‌بينی بود".
زماني‌كه در شكم مادرم بودم، پدر و مادرم فكر می‌كردند كه من يک دخترم. برای همين اسمم را زوئه گذاشتند.
" اسمی به اين قشنگی كه معنی زندگی میده" و  رو به كلوئه كه  شيفته‌ی خواهر كوچولوی آينده اش شده بود گفتند: " تازه با اسم تو هم، هم قافيه‌س". آنها چنان ازابهتِ شخصيت اِريک ـ پسر بزرگشان ـ اشباع شده بودند كه يک پسر دوم به نظرشان كاملا بی‌مصرف می‌آمد. زوئه نمی‌توانست چيزی جز يک كلوئه‌ی دلپسند دیگر باشد. دقيقا همان، فقط در ابعاد كوچک‌تر.
من با يک انكار٬ لای پاهايم به دنيا آمدم و آنها با روی خوش با آن كنار آمدند. اما آن قدر به اسم زوئه دلبسته شده بودند كه می‌خواستند به هر قيمتی كه شده برايش يک معادل پسرانه پيدا كنند. بالاخره در يك  دائرة المعارف قديمی اسم زوييل را پيدا كردند و آنرا بدون توجه به معنايش براي من انتخاب كردند٬
اسمي که من را محکوم می‌کرد تا به یک اپکس* تبدیل شوم.
من تمام شش خط توضيح مختص به " زوييل" را در ديكشنری قوبِ‌ق   ِ اسم‌هاي خاص، از بر كردم. زوييل (در زبان يوناني زوييلوس). سوفسطايی* يونانی(آمفيپوليس* يا افسس*- حدود قرن 4). شهرتش بيشتر بخاطر نقد‌های تند و تنگ نظرانه‌اش عليه هومر بوده.  ملقب به هومرومستيكس (تازيانه‌ي هومر) بود. مي گويند اين عنوان كتابی از او بوده است كه سعی داشته در آن با تكيه به حس جمعی، چرندیِ پديده‌ی شگفت ِ هومری را به اثبات برساند
.
به نظرمی‌رسد كه  اين اسم وارد زبان محاوره‌ای شده باشد.
حتي در يک دائرة المعارف متن شناسی خواندم كه زوييل توسط جمعی از مردم  دلير که از نظرات او در مورد ادیسه بيزار شده بودند سنگسار شده است. عصر حماسی، دورانی كه طرفداران يک اثر ادبی برای  زير آب كردن سر يک منتقد غير تحمل لحظه‌ای درنگ نمی‌كردند.
خلاصه كه زوييل يک عقب‌مانده‌ی نفرت‌انگيزِ مسخره بود. بنا بر همين دلايل هرگز كسی جز پدر ومادرم حاضر نمی‌شود  اين اسم  را  فقط بخاطر يک آوای غريب روی فرزندش بگذارد. وقتي در سن دوازده سالگی به هم‌نامیِ  شومم پی بردم تصميم گرفتم دليلش را از پدرم بپرسم٬ كه البته او خودش رابا جواب " ديگه كسي اينا رو نمی‌دونه" راحت كرد. مادرم از آن هم تندتر رفت:
-به اين جفنگيات گوش نده
-مامان اينا تو ديكشنری ان
-مگه بايد هر چي تو ديكشنری هست رو قبول كرد
با  تحكم گفتم: " بله كه بايد قبول كرد"
مادرم به سرعت يک دليل مكارانه‌ی اسف‌بار پيدا كرد:
-اين آدم پر بی‌راه هم نمی‌گفته. قبول دارم كه ايلياد پر از روده‌ درازيه
امكان ندارد بشود او را وادار كرد كه اعتراف كند ايلياد را نخوانده است.
به عنوان يه اسم سوفسطايی، من با جورجياس*، پروتوگراس* و يا زنون كه هوششان وابسته به توطئه‌چيني نيست، مشكلی نداشتم. اما ناميده‌ شدن به عنوان احمق‌ترين و حقيرترينِ آنها، منجر به اشراف‌زاده شدن نمی‌شود.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

به هر جان كندني بود رسيديم به امروز

تقريبن اوايل ترم پيش بود كه به شوهر گفتم: " شوهر جان من تصميم خودمو گرفتم. ديگه حاضر نيستم عمرمو در تكرار گرامرهاي احمقانه به شاگرداي بي حوصله هدر بدم. اينه كه تصميم گرفتم بشينم خونه ترجمه كنم و برم كلاس قصه نويسي. بعد بگردم يه شغل معمولي تو يه مجله پيدا كنم"
شوهر نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت:" تو هيچوقت نمي توني يه شغل ثابت داشته باشي".  پس لب و لوچه‌م را جمع كردم چون هر چيزي جز تاييد كاري كه مي كنم، بد جور حال من را مي گيرد. بعد در حاليكه اخمهام در هم بود  شروع كردم  به شمردن فضايل خودم در ذهنم و شماتت مردي كه قدر زنش را نمي فهمد. در آخر به اين نتيجه رسيدم كه تنها دليل شوهرم نگراني از قبول مسئوليت هاي مالي من است. خوب ما نسل زنهاي كارمنديم. يعني حتي اگر سر كار نرويم، قادر نيستيم در فرمهاي مثلن باشگاه ورزشي بنويسيم، خانه دار. بايد بنظر برسد كه كاري براي انجام دادن داريم. از همان موقع كه 18-19 ساله بوديم، وقتي با پسري، دوست پسري، كسي بيرون مي رفتيم، موقع پرداخت صورتحسابها، دنگمان را با افتخار روي ميز مي گذاشتيم. شوهر هم از همان نسل است. خيلي علاقه‌اي به هزينه كردن براي زنها ندارد.
از آنجايي كه اين روز ها  خواهرزاده‌ي 18 ساله ام (كه از گفتار و رفتارش مي توان برداشت كرد، هيچ تصوري از پرداخت نه تنها دنگ رستورانش ندارد، كه خريدهاي شخصي خورد و درشتش هم توسط دوست پسرش انجام ميشود)،  را زياد مي بينم، كمي گيج و دچار احساسات متناقضي شده ام. خوب طبيعي‌است. از طرفي فكر مي كنم نسل جديد زن ايراني، بجاي اينكه مستقل تر باشد، بيشتر ميل دارد كه همه چيز را بدوش مرد بياندازد. از اينكه برايش پول خرج شود ناراحت نمي شود. و از طرف ديگر، در مقابل، مرد نسل جديد ميل زيادي به امرو نهي و قيصر بازي دارد. وقتي مي گويم نسل جديد، استثنا ها را كنار مي گذارم. در كل مي توانم نتيجه بگيرم بچه هاي اين نسل بيشتر به مادر پدرهايشان يعني  نسل قبل از انقلاب كه اصولن تربيت سنتي‌تري نسبت به نسل بعدي  دارند، شباهت دارند. پس اين ريشه‌ي تمام عدم تفاهمي است كه بين من و خواهر زاده‌ي دهه‌ي هفتادي‌م وجود دارد
 اما يك خاطره ي واقعي:
"خواهرم تعريف مي كند كه يكروز با خانواده‌ي دوستش كه پسر جواني داشته، براي گردش بيرون رفته اند. خواهرزاده هم همراه آنها بوده. به محض اينكه به محل مورد نظر براي تفريح رسيده‌اند، دوست پسر تلفن زده و با شنيدن اينكه خواهرزاده بي اجازه بيرون رفته، داد و فغاني راه انداخته كه نگو. بعد به او گفته:" همين الان آژانس مي گيري و ميري خونه".  خواهرزاده شروع به لرزيدن كرده و خواسته كه پياده‌اش كنند، بعد پريده جلوي يك تاكسي كه برگردد خانه."  بايد بگويم كه در خانواده‌ي ما پدرم هم تابحال به مادرم همچين امري نكرده. بنابراين حتمن قابل درك است كه چقدر همه‌ي خانواده از اين پيشامد وحشتزده شده‌اند. اما جداي از نگراني‌هاي بي‌فايده‌ي من براي آينده‌ي اين بچه،   بازاز طرفي اين رابطه‌ي ارباب كنيزي برايم  كاملن ناشناخته و ناراحت كننده و نااميد كننده است (رابطه‌اي كه  بيشتر من را ياد فيلم هاي سياه سفيد قبل از انقلاب مي اندازد.) از طرف ديگر بدم هم نمي‌آيد شوهر از بيكار شدنم احساس نگراني نكند.

پ.ن: امروز صبح شوهر گفت:" طبيعيه كه شرايط منو درك نمي كني، نقش تو، تو زندگي، زنِ خانه داره و نقش من مرد كارمند." داشت خودش را براي خظابه ي پر افاده اي آماده مي كرد كه من براي دوري از حركتي غير ارادي مثل خورد كردن بشقاب بر فرق سرش بسرعت از محل سخنراني دور شدم. توضيح اينكه از شروع زمان بيكاري من فقط يك هفته مي گذرد.

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

خاطرات دور- قسمت هفتم


حسام زاييد. زايمان دوساعت تمام طول كشيد. بد جور گير كرده بود نه عقب مي رفت نه جلو. هر چه هم اصرار مي كردم كه بگذار كمك كنم، به خرجش نمي رفت.  خودش را آن تو حبس كرده بود و اجازه نمي داد در را باز كنم.  از اين همه شرمش متعجب بودم . اما كاري از دستم بر نمي آمد.

بعد از يك ساعت، دولا دولا بيرون آمد. با زحمت زياد، نشست روي كاناپه ي كنار شومينه.  اجازه داد حوله هاي گرم را روي دلش بگذارم وروغن زيتون برايش تجويز كنم تا به دهانه ي خروجي اش بمالد. وخيلي عجيب بود كه بدون لجبازي، تمام آب آلويش را سر كشيد.
از او خواستم ، آلوها را هم تا دانه ي آخر بخورد كه قبول كرد. نيم ساعتي همان جا  نشست
 - " داره مي ياد"
 ***

تالاپ
صداي افتادنش خيالم را راحت كرد
-شد؟
- بله بله!
حالا مي شود راحت نفس كشيد

حالش  خوب است. صورتش باز شده . كنار شومينه نشسته و با دقت چيزي را در لپ تاپش نگاه مي كند يا مي خواند. در كل بنظر افسرده نمي آيد0
در باره ي افسردگي بعد از زايمان شنيده ام كه بسيار رايج است. در اينترنت خواندم : "حداقل 60 تا 80 درصد مادران پس از زايمان دچار گرفتگي خلق " "Baby Blues مي شوند كه نوعي افسردگي خفيف است و چند روز تا يك هفته پس از زايمان ادامه مي يابد ولي بيش از 2 هفته طول نمي كشد. مادراني كه دچار اين ناراحتي مي شوند ممكن است زياد گريه كنند و مضطرب و تحريك شده به نظر برسند و يا حتي قادر به خوابيدن نباشند. اكثراً پس از كمي استراحت و هنگاميكه اطرافيان آنها را در نگهداري از نوزاد ياري دهند و يا حتي پس از يك گريۀ طولاني متعاقب استرس و هيجان زايمان، احساس بهتري خواهند داشت. اما گاهي اوقات اين حالت مي تواند تا يكسال ادامه پيدا كند." 0
مي گويد: " اون بدبختي كه زندانه، اگر دچار اين وضعيت بشه، چكار مي تونه بكنه."
تلفنش زنگ مي زند. جواب نمي دهد.
-چرا جواب نمي دي؟0
پژمانه ديگه! الان حوصله ندارم. درد دارم
مشكوك نگاهش مي كنم. نكند اين بچه هم از كس ديگري باشد. من ديگر پير شده ام. حوصله ي بزرگ كردن بچه ي ديگران را ندارم0
مي خواهم سووال هايي بپرسم كه نمي دانم در اين سن و سال ارزشش را دارد يا نه. هواكش توالت با صداي بلند مي چرخد. حسام براي خودش مي خندد و موشش را تكان مي دهد0

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

امروز صبح ازم پرسيد ناتور دشت رو كه برات آوردم خوندي؟ راستي يه طالع‌بيني هم آوردم اونم خيلي خوبه. بهش نگاه كردم-اگه خواستي دير بياي زنگ بزن


يه بوي ترشيدگي تو دماغمه كه كه معلوم نيست از كجا اومده. مثل بوي شورتيه كه توش عرق كردي، هيجان زده شدي، حتي توالت رفتي و متوجه شدي كه هيچ دستمالي براي خشك كردن خودت نداري، اونم در حاليكه همه ي اينا موفعي اتفاق افتاده كه خونه ي خودت نيستي. نه مي توني بري دوش بگيري، نه مي توني لباس زيرت رو عوض كني.
 دو ساعت پيش بيدار شدم، دوش گرفتم، صبحانه خودم، مسواك كردم و در كل الان آدم تميزي به حساب ميام . آدم تميزي  با دماغي كه تاييدش نمي كنه. چه ملالي. لعنت! تازه كنار همه ي اينا بايد خلاف ميلم براي خواهرزاده 18 ساله‌ام قانونگذاري كنم. مثلن بگم فلان كلاسي كه به مامانت قول دادي بايد بري، يا ساعت فلان بيا خونه كه معمولن   بي فايده است. ازنقش قانون گذار متنفرم. مخصوصن اينكه بهش عمل نشه. مني كه يه كلاس 12 نفره رو، رو انگشتم مي چرخونم، الان در مقابل يه دختر 18 ساله  اونم نه از نوع پرخاشگر كه كاملن ملايم و اهل گفتگويي انتقالي از جانب دوست پسرش عاجزم. بايد براي همچين بچه اي قوانين رفت و آمد و هزار قانون ديگه بذارم كه از طرف خواهرم ديكته مي شه. تازه خواهرم اگر بدونه همه‌ي اون چيزايي كه گفته من با چه درجه‌ي انعطفافي به دخترش منتقل مي كنم، از اونجايي كه شديدن عصبي و هيجانزده است، تشكر جانانه‌اي بخاطر قبول مسئوليت يك ماهه‌ي دخترش ازم مي كنه.
 الان به خاطر بحث بي نتيجه اي كه صبح با هم داشتيم، هنوز دستام مي لرزه. حتي يكبار نزديك بود كه وسط صحبتامون گريه‌م بگيره. اون منو به گُهشم نمي‌گيره. البته اينو به زبون نمياره اما عملن همينطوره. منم كليد كردم به چندتا قانون اوليه اي كه موفع اومدنش براش گذاشتم و تصميم گرفتم كه از اين چند تا كوتاه نيام و تا لحظه‌ي آخر روش وايسم. مي دونم كه احتمال موفقيتم پايينِ ده درصده. يعني بايد بگم اگر ده درصد به حرفم گوش كنه به خودم افتخار مي كنم.
 واقعن  شرايط بديه. الان براش از خاله‌ي مهربوني كه همه چي بنظرش باحاله تبدبل شدم به يه لولوي مقرراتي. مقرراتي كه  كاش وقتي هم سن اون بودم براي من مي ذاشتن. حالا با يه بچه‌ي نادون كه با وجود تمام استعداداش مي خواد همين الان با يه پسر 22ساله بازاريِ غيرتي و ارباب‌ منش اردواج كنه مي شه كنار اومد. اما با خواهرم كه تمام اين چهار روز يعني از لحظه‌اي كه خواهرزاده‌ام اومده پيش من بي توقف تلفن مي زنه و فرامين جديد صادر مي كنه، نمي شه به اين سادگي كنار اومد. مثلن خواهرم دستور اكيد داده كه دخترش 8 شب خونه باشه. خوب معلومه كه ممكن نيست. من بهش گفتم بيشتر شبا سعي كنه تا 9 خونه باشه يه شب تو هفته هم تا دوازده و نيم يك. كه تقريبن به هيچ جاش گرفته نشد. بماند كه 5صبح با دوست پسرش مي ره كله پاچه اي و بعدش هم ديگه خونه نمياد. بعد تازه به من ميگه با هم در تماسيم باشه؟ و اينو با يه حالت بزرگترانه و دستوري اي مي گه كه تا چند لحظه اي در شوك روش اداي اين جمله‌اش مات و حيرونم. در اين فاصله اگر جواب نداده باشم تكرار مي كنه: باشه؟ فكر مي كني من چي جواب مي دم؟
مي‌دونم تو همه‌ي دنيا دختر وپسرا تو اين سن و سال با هم مسافرت مي رن، زندگي مي‌كنن و خلاصه خيلي هم احتياجي به اجازه‌ي ما ندارن. اگر روزي خودمم بچه دار شم به همين شكل خواهد بود ولي مشكل اينه كه من براي همين حد آزادي اين بچه چند ماه با خواهرم صحبت كردم. رضايت خواهر شوهرم كه شديدن متعصبه جلب كردم. به مامانم گفتم به تو مربوط نيست. يه اتاق اختصاصي براش مرتب كردم، و تمام وسايل شوهرمو منتقل كردم به اتاق خواب و چيزاي ديگه.  ولي اين بچه نمي بينه يا اصلن براش مهم نيست كه از چه شرايطي آوردمش تو چه شرايطي. چون بنظرش همه‌ي اينا حق طبيعيشه. اگر پدر و مادرش بهش نمي‌دنش اشكال نداره، تا وقتي ازدواج كنه اين آشغالارو تحمل مي‌كنه.
  وقتي بهشون( اون و دوست پسرش ) شرايط اقامت موقت خواهرزاده‌ام رو گفتم و گفتم كه اگر تا حدودي بهش متعهد باشن،مي تونه تا آخر تابستون پيش ما بمونه و در نتيجه اونا مي‌تونن از اين موقعيت براي با هم بودن و شناخت هم استفاده كنن، مي دوني پسره چي جوابمو داد؟ گفت: ما براي با هم بودن احتياج به اجازه‌ي كسي نداريم و فكر كرديم كه آترين(خواهرزاده) فقط براي خواب مزاحم شما بشه.
گفتم ببخشيد مي‌شه يه بار ديگه تكرار كنين؟

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

قسمت سوم- مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند



تلفن را قطع كردم. از تخت بيرون آمدم. اثري از خواب آلودگي اي كه معمولن بعد از بيدار شدن تا مدتي در بدنم باقي مي ماند، نبود. پيژامه ام را بالا كشيدم و از پنجره ي اتاق خواب به فضاي درهم ِ پايين پنجره  نگاه كردم. مرغ عشقها روي چوب رختي هايي كه از سقف قفس بزرگشان آويزان بود تاب مي خوردند. دو قناري يكي زرد و آن يكي قهوه اي در رقابتي خستگي ناپذير براي صاحب شدن لانه ي كوچكِ رو بازي كه قناري ماده اي توي آن چمباتمه زده بود مبارزه مي كردند. مبارزه ي بي نتيجه اي بود كه چند لحظه اي برنده اش قناري زرد بود و چند لحظه بعد قناري قهوه اي كه جثه اش به مراتب كوچك تر از آن يكي بود. بعضي از پرنده ها نوك هاي پي در پي به كيسه پلاستيك هايي كه اينطرف و آنرطرف براي پر كردن درزها چپانده شده بود مي زدند. بعضي ديگر دو تا دوتا با هم پرواز مي كردند، چيز مي خوردند و يا بي حركت روي قفس ها ي در باز مي نشستند. هيچوقت نتوانستم رابطه ي طولاني مشخصي بينشان پيدا كنم. مرغ عشق سبزي كه تا ديروز كنار يكي پرواز مي كرد، امروز به يكي ديگر چسبيده بود و غذاهاي انباشته در منقار جفت جديدش را با ولع ازلاي آن بيرون مي كشيد. چيزي  كه از دور به بوسه تشبيه ش مي كنيم.تمامِ  كف قفس با سفره ي  پلاستيكي اي كه زماني شفاف بوده  پوشيده شده است.  فضولات پرنده ها ماه هاست كه جمع نشده اند و گلدان هاي تزييني اي كه براي زيبايي و تفريح پرنده ها در قفس چيده شده اند، نشان از كم هوشي  باور ناپذيرِ كسي كه انتخابشان كرده، دارند. گياهان آپارتماني ضعيفي هستند با برگهايي كوتاه  كه در كمتر از يك هفته خوراك پرنده ها مي شوند. از بيشترشان  چيزي جز ساقه اي باريك و خشك نماده است. با اينحال گاهي اوقات پيش مي آيد كه پرنده ها به خاك برهنه ي گلدان هان نك مي زنند. حدس مي زنم دنبال حشرات مخفي شده در خاك مي گردند. نمي دانم. 
به شارلوت فكر مي كنم. به زني كه در دنياي بيداري نمي شناسمش. و جمله اش كه حالا ديگر احمقانه بنظر مي رسد.هه! پياز سرخ كردن در آشپزخانه!
 اما ناخوشنودي حضور در آن فضاي عجيب هنوز دنبالم مي كند. اين همه تحقير و تنهايي از كجا آمده و چطور خودش را به من تحميل كرده كه از فيلتر خودآگاهيم گدشته بود و به خوابم حمله كرده بود و چرا  تنها آدم آشناي خوابم علي بود؟
 مدت زيادي از آخرين باري كه علي را ديدم مي گذرد. هفت سال با هم زندگي كرده بوديم و خاطرات خوب و بد زيادي با هم نداشتيم. بشتر خاطراتمان خنثي بودند. انگار كه در آن چند سال دو نفر در ابعاد مختلفي همزمان در يك مكان زندگي كرده بودند. راستش اينكه آيا چنين چيزي امكان پذير هست يا نه، خودم هم درست نمي دانم اما چيزي شبيه اين بود. بيشتر اوقات رابطه مان به رسميت شناخته نمي شد. گاهي در رابطه هايي مي افتاديم كه تا پاي جدايي از هم پيشمان مي برد اما بعد مثل بچه هايي كه از بازي پيش همسايه خسته شده باشند، بر مي گشتيم خانه و از بي دغدغگيِ خانه ي  آراممان لذت مي برديم. رفتار خودخواهانه اي بود. باعث آزردگي آدمهاي زيادي شديم.
 از روابط تمام شده ي هم خبر داشتيم و حتي بعضي اوقات از چگونگي و كيفيتش با هم حرف مي زديم. من محافظه كارانه و او بي پروا درباره ي  احساسات قلبيمان نسبت به پارتنر هايمان در گذشته مي گفتيم و نظر هم را مي خواستيم. اما دردسر ها از جايي شروع شد كه تصميم گرفتيم به زندگي زناشوييمان سر و سامان  وبه ماجراجويي هايمان پايان دهيم . رابطه براي ما جدي شده بود ولي براي ديگران نه. ما جوان بوديم و ديگران به خود حق مي دادند كه همه چيز مثل گذشته ها باشد. زندگي اي كه ما تصميم گرفيم در پيش بگيريم باعث خشم و نفرت بعضي از اطرافيانمان شد. حتي ديگر به ميهمانيهايشان دعوت نمي شديم. بدتر اينكه روزهايي كه مشاجره اي بينمان در مي گرفت احساساتمان از دستمان در مي رفت . اما بعد از اتمام مشاجره آدمهايي گاهي اوقات به آن نازنيني كاربردشان را از دست مي دادند. 
تا اينكه كار را تا جايي جدي گرفتيم كه حضور هر كسي در اطراف  باعث دلخوري هاي زيادي بينمان مي شد و به حساسيت هايمان نسبت به هم دامن مي زد. من حساس تر بودم و مدام او را متهم به دوست نداشتن و علاقمند نبودن به خودم مي كردم. هنوز هم درست نمي دانم تا چه انداره حق با من بود اما ديگر هيچ زني را تحمل نمي كردم. ايميل ها و مسيج هايش را چك مي كردم و با ديدن هر اسم جديد يا قديمي كه احساس مي كردم توان مقابله با جذابيتش را ندارم تا مدتي افسرده و بد اخم مي شدم. تا اينكه به او گفتم براي داشتن يك بچه كه زندگيمان را وارد مرحله ي تازه اي تر كند جدي ام. كه البته او زير بار نمي رفت. تهديد به طلاق كردم  ولي خونسردي او باعث مي شد كه حتي قادر به تصميم گيري نباشم. ازاصرار خودم براي داشتن بچه عصباني بودم و از نخواستن او عصباني تر. چون آنرا دليل بي محبتي و بي ميلي به زندگيمان مي دانستم. دلم مي خواست او به من اصرار كند و اين من باشم كه مردد باشد اما وارد بازي اي شده بوديم كه يك سرش بهانه گيري هاي غير منطقي من و طرف ديگرش وسكوت و خونسردي علي بود.


بالاخره آن روزها تمام شد. جايي بين شوخي و جدي، عطش و ملال. در سوء تفاهمي ناتمام كه دليل بوجود آمدنش فراموش شده بود و همه حالات و گفتار و رفتارمان با سطح كدري كه روزي شفاف بوده پوشيده شده بود.
" ديگر هر چه به اين خاك نوك بزني خوراكت هر چقدر كه لذيذ باشد، همان كرم است." پس جدا شديم