۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

سرهاي كوتاه، ريشه‌هاي عميق

با موچين افتاده‌ام به‌جان موهاي زبرو كوتاهي كه قصد دارند با‌سر هاي نامرئي‌شان حقيقت ساده‌اي را يادآوري كنند:  جايي براي رقابت باقي نمانده.
 دستم را روي كمانه ي خط مايو‌ام مي‌كشم. زبري چندتاييشان را زير انگشتهايم حس مي‌كنم. به‌دقت نگاهشان مي‌كنم. با چنان خشونتي خودشان را بيرون كشيده اند كه انگار دارند شعار مي‌دهند مرگ بر ديكتاتور. آزادي حق مسلم ماست. ديكتاتور قاتل. من مجهز به سلاحم دانه به دانه با مخلوطي از نفرت و لذت، بيرونشان مي‌كشم. هر چه بيشتر بيرون مي‌كِشم، بيشتر دلم مي‌خواهد. هيچوقت از نگاه كردن به موي دو ميليمتري‌اي كه بعد ازبيرون كشيدنش، دنباله‌اي يك سانتيمتري در ادامه‌اش دارد، خسته نمي‌شوم. مي‌توانم هزارتايشان را به‌سختي بيرون بياورم و يك‌ به يك به‌سرهاي پهنِ كوتاه، ادامه‌ي نازكشان و ريشه هاي ضعيف يا قويشان نگاه كنم.
نيازدارم  خودم را در آينه نگاه كنم. روبرويش مي‌ايستم. سعي مي‌كنم با رضايت به خودم نگاه كنم. براي تاييدش هم سرم را كمي كج و چشمهايم را يكوري  مي‌كنم. جاي خالي و متورمشان، اولين چيزي‌است كه نگاهم را به‌خود مي‌كشد. به شورت سياه نخي‌ام نگاه مي‌كنم. به كش نازك لبه‌هايش و پاپيون كوچكِ وسط كمرش كه بيهوده سعي مي‌كنند جنبه‌اي زنانه به بدن پسرانه‌ي من اضافه كند. به سينه‌هاي كوچك، كمري كه تصميم نمي‌گيرد پهن باشد يا باريك و به شانه‌هاي پهنم، اين پاپيون كوچك نمي‌تواند كمكي كند. حتي آنچه از فكرم مي‌گذرد هم  بيشتر گرايش‌هاي يك آدم ميان‌جنسي است. نه مردانه‌است نه زنانه.  موهايم  را باز مي كنم، شانه مي‌زنم و  نااميدانه بالاي سرم جمع مي‌كنم.
‌ياد زينب مي‌افتم: جلسه‌ي ماهيانه‌ي آرتيست‌ها در آتليه ژاله بود. من و شهاب و ندا،  صندلي هاي سقيد پلاستيكي را  دورتادور سالن چيده‌بوديم و بساط پذيراييِ مختصري در آشپزخانه فراهم كرده‌بوديم.  چند‌تايي از گلهاي نرگسي كه در باغچه كاشته‌بوديم باز‌شده بودند. بوي خاك آب‌پاشي شده تا طبقه‌ي دوم مي‌رسيد و اگر بخواهم جمع بزنم بايد بگويم كه هوا در رنگ و بو و حالش دلگيري مطبوعي داشت. مهمان ها رسيدند. سي نفر. هر كس بنا به ميلش در صندلي‌اي جا گرفت. زينب آنطرف سالن روبروي من نشسته بود. چشم از سينه‌هايم بر‌نمي داشت. به سينه‌هايم نگاه كردم. سووتين نداشتم. در آن زمان جزئي از عادات من نبود. گلهاي درشت وآبي پارچه‌ي لباسم به كمك تور نازكي به هم وصل مي‌شدند. بنابراين يدنم در قسمت هايي كه گلها وجود نداشتند معلوم بود. تا آنروز به‌فكرم هم نرسيده بود كه سينه‌هاي پسرانه‌ي من اگر ديده‌ هم بشود،قادرباشند چشم كسي را روي خود نگه دارد. تلفن زنگ مي‌زند. خواهر‌زاده‌ي 18 ساله‌ام كه بالاخره با تهديد به خودكشي موفق شد با دوست پسرش عروسي كند. فردا‌شب قرار است با تمام خانواده‌ي پسر بروند خانه مادرم. تلفن هم از طرف مادرم بود كه من و حسام را دعوت مي‌كرد. گفتم من مي‌آيم اما مي‌داني كه حسام نمي‌آيد. گفتم مي‌داني كه از مهماني متنفر است و شبيه پدرش است. گوشي را گذاشتم. و بلافاصله قهميدم كه خودم هم نمي‌روم. من هم از ديدن غريبه‌ها بدم مي‌آيد.  مي‌گذارم زمان بگذرد، براي گذشت زمان، در قند غرل‌آلا را مي‌خوانم. اين وسط‌ها مژده هم تلفن زد و ريتم تكراري صحبت‌هاي احمقانه‌مان كه راهي براي تكان دادن .... در جهت نظافت خانه است را از سر گرفتيم. بعضي وقتها فكر مي‌كنم فقط نوار صدايمان را عقب مي بريم.  وقتي حرف مي‌زنيم، همزمان از دو طرف تلفن صداي ترق تروق ظرف ها، باز و بسته شدن يخچال و خرچ و خرچ ميوه‌هايي كه در تنفس بين صحبت‌هاي ديگري  گاز مي‌زنيم هم شنيده مي‌شود. خوب ديگر وقتش شده. تلقن را بر‌مي‌دارم و به مادرم مي‌گويم يادم افتاده امتحان تئوري راهنمايي رانندگي دارم. مي‌گويد وقتي تو مي‌آيي برايم با  همه فرق مي‌كند. اين را جلوي خواهرم مي‌گويد. چقدر دردآور است براي خواهرم حتمن شنيدن چنين چيزي. دلم طور بدي فشرده مي‌شود. ميگويم حالا ببينم چه مي‌شود. اما آن را به همان روشي مي‌گويم كه او مي‌فهمد امكان ندارد بروم.

۱ نظر: