۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

گربه‌اي كه دستش به گوشت نمي‌رسيد، گوشتي كه پيف‌پيف بو نمي‌داد



اينطوري شروع كرده بود:
سلام  آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
نگفته بود- سلام عزيزم- سلام كوچولو- يا به عادت قديمش صدا نشده بودم گربه كوچولو- راستش من به كلمه‌ي عزيزم  كه فارسي مي‌گفتش، حساسيت داشتم و و از "پُتي"(كوچولو) متنقر بودم. از خودش با آن لحجه‌ي شمالي- اسپانيايي‌اش  هم بيزار مي‌شدم، هر وقت در اوج خستگي از سر كار به خانه مي‌رسيدم و مي‌فهميدم او بدون هماهنگي با من از طرف هردويمان قول داده شب برويم عرق‌خوري، در بارهايي كه صف توالت‌هاي كثافتشان چندين متر بود يا اصلن توالت نداشتند، وقتي مي‌گفت كوچولو، مشكلي نيست دلم مي‌خواست بكشمش:
-" مشكلي نيست؟ مشكلي نيست؟ خداي من، تو چرا هيچوقت نمي فهمي. من خسته‌ام. دلم نمي‌خوام بيام بغلِ كثافت ِرود سن تا سه‌ي صبح روي ‌پاهام وايسم."
خونسرد نگاهم مي‌كرد:" برو دوش بگير كوچولو. خستگيت در مي ره"
دلم تنگ شده. براي كسي كه به من مي‌گفت پرحرف- براي رابطه‌اي كه من تويش آدم عصبانيه بودم . داغ و شرور.
ديروز گفتم به‌يك نمي‌دانم شايد بشود ناميدش دوست- چون اگر دوست نبود چرا من زندگي خصوصيم را برايش تعريف كردم:  شايد تحت تاثيري پنهان از ديالوگِ يك فيلم خانگي كه در آن هنرپيشه‌ي زن(الناز شاكرددوست) به هنرپيشه مرد(بهرام رادان) گفت: " اين كه دليل نمي‌شه، آدم  سرِ خط مي‌شينه تو اتوبوس، تا تَش مي‌رسه تمام زندگيشو برا بغل‌دستيش تَريف كرده" قرار داشتم. ابن فيلم را از بقالي آقا محسن خربدم- روز افسردگيم بود و حسام هم سفر بود- فيلم را به‌محض اينكه  به خانه رسيدم نگاه كردم.و نگران و ترسيده ازبه ابتذال كشيده شدنم،  بعد از ديدنش در هفتاد و هقت سوراخ قايمش كردم. بگذريم. شايد به همين دليل از او براي آدمي كه بار اول بود از نزديك مي‌ديدم حرف زدم.
گفتم:" امسال حتي يادش رفته تولدمو تبريك بگه".
 اما گفت!  در يك نامه‌ي طولاني و بامزه! و صورنش با يك نيشخند كه آماده‌ي تبديل شدن به قاقاه بلندي باشد كه هرگز اتفاق نمي‌افتد از پشت مونيتور قصه‌هايش را تعريف مي‌كرد.
 البته! شروع نامه جدي بود. بدون هيچ كلمه‌ي محبت آميزي. اما تا خواندنش را شروع كردم، گفتم:" كلك نزن. من كه مي‌دونم تو زودتر ميزني زير خنده"
 هرچه نامه جلوتر مي رفت، اخمش بازتر مي‌شد، لودگيهايش هم بيشتر، نامه كه تمام شد دلش برايم تنگ شده بود: ديوانه‌ترين گربه‌ي دنيا بودم، هر كسي دلش براي من تنگ مي‌شود  اگر رابطه‌ي بعديش با يك دانشجوي دكتراي جامعه‌شناسي دماغ بالا و اخمو باشد. البته اين نظر من است. شايد هم  دخترك چون از ريخت من خوشش نمي‌آمد، اينطور اخمهايش را  برايم در هم كرده بود، با حسام كه خيلي هم مهربان بود و دوست مشتركمان را هم چپ و راست بغل مي‌كرد. با من ولي، تنها كه مي‌شديم جوابم را نمي‌داد. دماغش را كج و رويش ر اآنطرف مي‌كرد.  اورسِلايي بود براي خودش.
شايد يگوييد كه جَو برم داشته و چشم به دنبال كسي دارم كه سالها و كيلومتر‌ها از او دورم و بگوييد:"حالا او يك سلامي كرده، تو چرا مي‌خواني س‌َ.ََ‌َ َ َ َ َلاااااااااااااااااام."
اما، من ديگر چشم به كسي ندارم. در دوران درخشان و طلايي رابطه‌ام با حسام هستم. دوراني مملو از غُر هاي حسام و لودگي‌هاي من. صبر ابوب دارم بخدا. ولي خوب است. حالا خودمان را گول مي‌زنيم يا نه. نمي‌دانم. ظاهرن كه نمي زنيم، شايد هم بزنيم. اما باطنش هرچه كه باشد، ظاهرش درخشان است. بنابراين، من چشمم براي كسي كه سالها و كيلومترها ازش دورم نمي‌چرخد. اما پيف پيف هم بو نمي‌دهد.

 "سلام آتوسا- خوبي؟
چطوري؟
من
حسابي گرفتار كارم. اينجا همه چي حسابي تغيير كرده و الان، بيشترمون " وُركاهوليك" شديم. ديگه مثل قبلنا همو نمي‌بينيم. حيف، اما اميدوارم كه دوران خوب دوباره برگردن"
...
...
...
تهران هوا چطوره؟ گربه ها همه تو سايه ن؟
يه ماچ گنده برات مي فرستم و آرزوي يه سال خوب برات دارم. ببخشيد كه اينقدر دير شد. اخلاق بدم رو كه مي‌شناسي
ماااااااااچ  

آخ راستي داشت يادم مي‌رفت: " باباهاااااااااااااا"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر