يه بوي ترشيدگي تو دماغمه
كه كه معلوم نيست از كجا اومده. مثل بوي شورتيه كه توش عرق كردي، هيجان زده شدي،
حتي توالت رفتي و متوجه شدي كه هيچ دستمالي براي خشك كردن خودت نداري، اونم در
حاليكه همه ي اينا موفعي اتفاق افتاده كه خونه ي خودت نيستي. نه مي توني بري دوش
بگيري، نه مي توني لباس زيرت رو عوض كني.
دو ساعت پيش بيدار شدم، دوش گرفتم، صبحانه خودم،
مسواك كردم و در كل الان آدم تميزي به حساب ميام . آدم تميزي با دماغي كه تاييدش نمي كنه. چه ملالي. لعنت! تازه
كنار همه ي اينا بايد خلاف ميلم براي خواهرزاده 18 سالهام قانونگذاري كنم. مثلن
بگم فلان كلاسي كه به مامانت قول دادي بايد بري، يا ساعت فلان بيا خونه كه
معمولن بي فايده است. ازنقش قانون گذار
متنفرم. مخصوصن اينكه بهش عمل نشه. مني كه يه كلاس 12 نفره رو، رو انگشتم مي
چرخونم، الان در مقابل يه دختر 18 ساله اونم نه از نوع پرخاشگر كه كاملن ملايم و اهل
گفتگويي انتقالي از جانب دوست پسرش عاجزم. بايد براي همچين بچه اي قوانين رفت و آمد
و هزار قانون ديگه بذارم كه از طرف خواهرم ديكته مي شه. تازه خواهرم اگر بدونه همهي
اون چيزايي كه گفته من با چه درجهي انعطفافي به دخترش منتقل مي كنم، از اونجايي
كه شديدن عصبي و هيجانزده است، تشكر جانانهاي بخاطر قبول مسئوليت يك ماههي دخترش
ازم مي كنه.
الان به خاطر بحث بي نتيجه اي كه صبح با هم
داشتيم، هنوز دستام مي لرزه. حتي يكبار نزديك بود كه وسط صحبتامون گريهم بگيره.
اون منو به گُهشم نميگيره. البته اينو به زبون نمياره اما عملن همينطوره. منم كليد
كردم به چندتا قانون اوليه اي كه موفع اومدنش براش گذاشتم و تصميم گرفتم كه از اين
چند تا كوتاه نيام و تا لحظهي آخر روش وايسم. مي دونم كه احتمال موفقيتم پايينِ
ده درصده. يعني بايد بگم اگر ده درصد به حرفم گوش كنه به خودم افتخار مي كنم.
واقعن شرايط بديه. الان براش از خالهي مهربوني كه همه
چي بنظرش باحاله تبدبل شدم به يه لولوي مقرراتي. مقرراتي كه كاش وقتي هم سن اون بودم براي من مي ذاشتن. حالا با
يه بچهي نادون كه با وجود تمام استعداداش مي خواد همين الان با يه پسر
22ساله بازاريِ غيرتي و ارباب منش اردواج كنه مي شه كنار اومد. اما با خواهرم كه
تمام اين چهار روز يعني از لحظهاي كه خواهرزادهام اومده پيش من بي توقف تلفن مي
زنه و فرامين جديد صادر مي كنه، نمي شه به اين سادگي كنار اومد. مثلن خواهرم دستور
اكيد داده كه دخترش 8 شب خونه باشه. خوب معلومه كه ممكن نيست. من بهش گفتم بيشتر
شبا سعي كنه تا 9 خونه باشه يه شب تو هفته هم تا دوازده و نيم يك. كه تقريبن به
هيچ جاش گرفته نشد. بماند كه 5صبح با دوست پسرش مي ره كله پاچه اي و بعدش هم ديگه
خونه نمياد. بعد تازه به من ميگه با هم در تماسيم باشه؟ و اينو با يه حالت
بزرگترانه و دستوري اي مي گه كه تا چند لحظه اي در شوك روش اداي اين جملهاش مات و
حيرونم. در اين فاصله اگر جواب نداده باشم تكرار مي كنه: باشه؟ فكر مي كني من چي
جواب مي دم؟
ميدونم تو همهي دنيا دختر
وپسرا تو اين سن و سال با هم مسافرت مي رن، زندگي ميكنن و خلاصه خيلي هم احتياجي به اجازهي ما
ندارن. اگر روزي خودمم بچه دار شم به همين شكل خواهد بود ولي مشكل اينه كه من براي
همين حد آزادي اين بچه چند ماه با خواهرم صحبت كردم. رضايت خواهر شوهرم كه شديدن
متعصبه جلب كردم. به مامانم گفتم به تو مربوط نيست. يه اتاق اختصاصي براش مرتب
كردم، و تمام وسايل شوهرمو منتقل كردم به اتاق خواب و چيزاي ديگه. ولي اين بچه نمي بينه يا اصلن براش مهم نيست كه
از چه شرايطي آوردمش تو چه شرايطي. چون بنظرش همهي اينا حق طبيعيشه. اگر پدر و
مادرش بهش نميدنش اشكال نداره، تا وقتي ازدواج كنه اين آشغالارو تحمل ميكنه.
وقتي بهشون(
اون و دوست پسرش ) شرايط اقامت موقت خواهرزادهام رو گفتم و گفتم كه اگر تا حدودي بهش متعهد
باشن،مي تونه تا آخر تابستون پيش ما بمونه و در نتيجه اونا ميتونن از اين موقعيت براي با هم بودن و شناخت هم استفاده كنن، مي دوني پسره چي جوابمو داد؟
گفت: ما براي با هم بودن احتياج به اجازهي كسي نداريم و فكر كرديم كه آترين(خواهرزاده) فقط
براي خواب مزاحم شما بشه.
گفتم ببخشيد ميشه يه بار
ديگه تكرار كنين؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر