۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

خاطرات موازي- قسمت چهارم


خ. فرياد زد: " تكيلاااا
يك نفر شايد جوابي داد كه در موزيك گم شد.
 توي اتاقِ خ.  لبه ي تخت نشسته ام و دست به چانه فكر مي كنم، چطور چند لحظه قبل، با آن حال زار و هق و هق به" م."  التماس مي كردم  كمي برايم صبر كند. نمي دانم چند بار گفته بودم:" من هنوزم دوسـِت دارم." نه! فايده اي نداشت. او ديگر دورِ دور شده بود.
مهماني مزخرفي شده است. تعدادمان كم است و تقريبن هيچ كدام از آنهايي كه قرار بود بيايند، نيامده‌اند. من چنان از تكيلا مستم كه تا دهانم را بازمي كنم  چيزي بگويم، اشكم سرازير مي شود.
ي. مي گويد: " يادت مي ياد پارسالم همينطوري مست كرده بودي؟
قاه قاه  مي خنديم. ي.  رو به خ. ميگويد:" خانوم پارسال مست كرده بود و تا صبح گريه مي كرد كه چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند.
من ريسه مي روم و باز اشكهايم سرازير مي شود.
دلم نمي خواهد از اتاق بيرون بروم. دست خودم نيست كه با اينكارم دارم همه را كلافه ميكنم.

خ.  كه بيرون رفته بود حالا دوباره برگشته توي اتاق. كلمات بي جهتي رد و بدل مي كنيم. دفترش را باز مي كند كه چيزي بنويسد يا شايد هم چيزي به من نشان بدهد. خودكارش را مي گيرم و مي نويسم: "خ. فرياد زد: تكيلااا... و خوب من به زندگي پيچيده ام فكر مي كنم". بعد فكر مي كنم كه بنويسم چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند. نمي دانم اين جمله ي مسخره از كجا توي كله ام آمده بود. جمله ي سَيُكي است. واقعن اگر كسي بيايد و به خود من بگويد: " راستي چرا خط هاي موازي به هم نمي رسند؟"، بلافاصله خوابم مي گيرد. خوابِي پر از ضعف و كسالت. بعد  نرم نرمك  رابطه ام را با او قطع مي كنم. اما اين نرم نرم كه مي گويم تقريبن اينطوري است: مسلمن من بدون اينكه تلاشي كنم...
 يعني بايد بگويم كه من در اين وضعيت دقيقن هيچ كاري نمي كنم. فقط چند باري تلفن  آدمي كه نگران خط هاي موازي است را جواب مي دهم تا شبهه اي پيش نيايد، بعد يك تلفن درميان جواب نمي دهم. در اين زمان با دقت به زنگ تلفنم گوش و به اسمش كه در حال زنگ زدن روشن و خاموش مي شود نگاه مي كنم. كمي هم عصبي و نگران مي شوم. و  مرتب به خودم تلقين مي كنم كه دچار حس گناه نيستم. وقتي زنگ تلفن قطع شد، يك سيگار مي كشم وحداقل نيم ساعت مي خوابم. اما نهايتن روزي مي رسد كه به كل جوابش را نمي دهم و احساس گناه جاي خودش را به حق قطعي مي دهد. پروژه ي فرساينده ايست. حتي همين الان كه در موردش فكر مي كنم دچار ضعف عضلاني شده ام.
اما دوستي كه به خط هاي موازي علاقمند است، اوايل اصلن متوجه هيچ نوع تغييري نمي شود و از آنجايي كه مي داند حواس پرت و گيج هستم، اهميتي نمي دهد و آن روز عصر را با شخص ديگري سر ميكند. اگر آن شخص ديگر سراغ من را بگيرد،" د.خ.م"  جواب مي دهد: " مي دوني كه اين آدم چقدر گيجه، فكر كنم باز تلفنش رو يه جايي جا گذاشته." حتي ممكن است كمي به من بخندند يا غيبت لطيفي پشت سرم بكنند.

خ گردنم را گاز مي گيرد. مي گويم: " تو خون آشامييي منم هميينطووورر و گردنش را گاز مي گيرم.من مستم و وقتي مستم خيلي مهربان و بازيگوش مي‌شم. شايد بعضي‌ها بگويند جلف. بگويند:" ببين چه دختر جلفي! نگا كن چطور داره با خ لاس مي‌زنه. بيچاره شوهرش". اما من ثابت مي‌كنم كه جايي براي جلف بازي با خ وجود ندارد. چون من خ را اينقدر دوست دارم كه شايد باور نكنيد حتي اگر با او بخوابم هم بدليل كشش زنانه به يك مرد نيست.   دوست داشتن و ور رفتن من و خ بيشتر از نوع بازي بچه گربه‌هاست. خ از آن دسته آدمهاست كه  مي توانم ساعت ها از هيچ و همه چيز با او حرف بزنم. به چشمهاش  بدون اينكه بفهمم، طولاني، نگاه كنم  
مي گويم:" تو مثل فيلسوف هايي". مي دانم كه خوشش مي آيد
مي گويد:" آتوسا، آتوسا
طوري كه اسمم را صدا مي كند را دوست دارم. با آن لحجه ي غليظ اسپانيايي اش جدن خوشايند است. روي تختش ولو مي شويم و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي كنيم. به هم مي گوييم كه خيلي قشنگند. حتمن به خاطر مستي است. تير هاي سقف موازي و كج و كوله اند.
 مي گويد: "مي تونم يه رازي رو بهت بگم؟ رازي كه تا حالا بكسي نگفتم؟

مي گويم:" اوهوم"
-- اين كاري كه داري مي كني، نمي دوني چقدر خوبه
-- كدوم كار؟
-- همين. اينكه داري موهامو نوازش مي كني
- شوهرم اصلن از نوازش شدن خوشش نمي آد. زياد دوست نداره بهش دست بزنن.
مي گويم: ببين
-- هوم؟
-- م. هيچ وقت از من حرف مي زنه؟
-- آره
-- خوب؟ چي مي گه؟
-- نمي دونم. مثلن اينكه چقدر با تو خوب بوده. كه باهات خوشحال بوده. چيزي جز خوبي تو نمي گه
-- پس چرا ديگه نمي خواد با من باشه
جوابي كه مي دهد را نمي شنوم و حوصله ندارم دوباره بپرسم

ساعت 2 صبح شده. توي آشپزخانه مي روم. م. با موبايلش بازي مي كند
مي گويم:" داري چكار مي كني؟"
مي گويد: "هيچي؟"
-- . هيچي؟
شايد لبخند مي زنم يا مي خندم. شايد هم اخم مي كنم. مي پرسم:" عاشق شدي؟"
-- نه عاشق نشدم ولي خوب رابطه اي دارم كه خوبه
-- خوبه؟ خوبه.
مي گويد: آتوسا
از مدلي كه اسمم را صدا مي كند خوشم نمي آيد. لحجه اش زشت و سرد است. از آشپزخانه بيرون مي آيم. مي روم روي تخت مي نشينم. دست به چانه فكر مي كنم چطور چند لحظه ي قبل با آن حال زارزار و هق و هق به م. التماس مي كردم  كمي صبر كند تا من برگردم. نمي دانم  چند بار گفته بودم  من هنوزم دوسـِت دارم. نه! فايده اي نداشت. او ديگر حسابي از من دور شده بود.

شوهرم توي سالن روي كاناپه ي چرمي اي كه از چنگ گربه سوراخ سوراخ شده خوابش برده است.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر