۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

مشق قصه نویسی- 1


 سرش را به عقب تکیه داده بود. بدلیل تاریکی هوا نمی توانستم جزئیات صورتش راببینم. از لحظه ای که خودش را در صندلی عقب پرت کرده بود، حالت یک مرده را داشت. شاید واقعن یک روح بود. ممکن است بنظر بیاید که من آدم خرافاتی ای هستم. اما هر بار که هواپیمایی سقوط می کند، حداقل یکی، دوتایشان به تورم می خورند. اغلب بی چمدان و با یک ساک کوچک دستی می آیندو می گویند وسایلشان در فرودگاه گم شده است. نقطه ی مشترکشان هم این است که هیچکدام به بوی یدِ گاوداری های جاده ی قم وکثافت هوا اهمیتی نمی دهندآن وقت است که من دعاهایی را که پسرم برای دفع روحهای خبیث از اینترنت برایم پیدا کرده است، می خوانم. شاید کسی باور نکند، وقتی به تهران می رسیم، حدود خیابان نواب غیب می شوند. این یکی هم فقط کیف زنانه ی کوچک تیره  دستش بودمانتو و روسری سفید و صورت رنگ پریده اش هم میتوانست تاییدی بر حرفهایم باشد. نمیتوانست از بدرقه کنندگان باشد. آنها معمولن دسته جمعی هستند و یا دربارهی مسافرشان پرحرفی میکنند یا گریه میکنند.
  سوار شد و برخلاف عادت عموم مسافران ایرانی و حتی خارجی که نمی دانم چه کسی چانه زدن را یادشان داده، یک کلمه هم از کرایه نپرسید. در نتیجه جمله ای که عادت به تکرارش دارم در گلویم گیر کرد. برای همین در دلم گفتم: " نرخ ها شرکتیه."
 یک چشمم به اتوبان کسل کنندهی تهران-قم است؛ یک چشمم به اوست که به سقف ماتش برده. هوا رو به روشن شدن است. هر روز ساختمانهای  بیشتری در اطراف اتوبان ساخته میشود. هر چه بر تعداد ساختمانها افزوده میشود، تابلوهای تبلیغاتی بیشتری حاشیهی جاده را پر میکند. یکی از این شرکت هایی که  تبلیغات ریز و درشتش  در امتداد تمام حاشیهی جاده روییده است، بیمهی داناست. من خودم بیمهی ایران دارم. اما از بیمه متنفرم چون آدم را یاد اتفاقات بد می اندازد.
زن تکان میخورد و میپرسد: "ببخشید آقا! میدونین ادارهی گذرنامه کجاست؟
از فاصلهای که بین کلمهی "آقا" و "میدونین" به کار میبرد، خوشم میآید. شنیدنش به آدم احساس آدم حسابی بودن میدهد.
بر میگردم و نگاهش میکنم. ابروهای نازک و صافی دارد که کمی بالایشان داده و چشمهای گردش آدم را یاد بچه های کوچک میاندازند.
"ادارهی گذرنامه؟ بله، بله، فلکهی صادقیهس."  انگار روح نیست
میگوید: "پاسپورتم مشکل داشت. نذاشتن برم. همسرم رفته، من موندم اینور."
"-می خواین ببرمتون اداره گذرنامه؟ خیلی دور نیستا! مدارک دارین؟"
"-مدارک؟ چه جور مدارکی؟"
- "مدارک دیگه خانوم. پاسپورت، کارت ملی، شناسنامه، از این چیزا"
"نه مدارکم کامل نیست ."
"دخترم! بنظر من الان برو خونه، هر چی که داری رو بردار، بعد برو. اگه بخوای من میبرمت، اما بیفایده است."
"نه آقاlمی رم خونه."

حالا دیگر به میدان فردوسی رسیدهایم. صبحها از این مسیر میآیم که خلوتتر است. ترافیک نواب خیلی زیاد است. مسافرم دیگر به سقف نگاه نمیکند و به جای آن به خیابانها و مردم خیره شده و گاهی لبخند میزند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر