امروز حسام
تهدید کرد:" یه کاری بکن. اینکه نمی شه تو خونه ولو بشی و هیچ کاری نکنی. بعد
یک عالمه غر زد به همه چیز و از در رفت
بیرون. نمی دونم افسردم، خوشحالم، مریضم، خوشی زده زیر دلم یا چی. انگار تموم شدم.
روزا خوابم می بره. شبا ماتم می بره به صفحه ی سفیدی که تو ورد باز می کنم.
یک ماهِ گذشته روی
یه کار رو هوا برنامه ریزی کردم. تحقیق کردم. پروپوزال نوشتم و همه جا جار زدم، کار پیدا کردم. عادت خانوادگیه. دست خودم
نیست. هر چیم حسام گفت نکن اینکارو. نتونستم. انگار اگه در جواب چه خبر بی منظور
دیگران، همه چیرو توضیح ندم، خیانت بزرگی کردم. هر چیم میام جلو خودمو بگیرم،
انگار سیخ تو خروجیم می چرخونن و تا گزارش مو به مو ندم راحت نمی شم. از امروز
تصمیم گرفتم برگردم سراغ ترجمه و بی خیال اون کار بشم.باید اقرار کنم نتیجه ش این
بود که وسط روز 4ساعت خوابیدم و خواب پسر همسایه ی 15سال پیشمون رو دیدم. چقدر برام شکلات می خرید. چقد چُس می کردم من
خودمو براش. نمی دونم اون یکی دوسال از شانس اون بیچاره چرا من از این آدم هدفمندا
بودم. چن وقت پیش، کمی اتفاقی، باهم حرف زدیم. گفتم ببین اون جفنگا که اون یکی
دوسال گفتم دیگه هیچوقت تو زندگیم به هیشکی نگفتم. گفت: آتوسا من خیلی عاشقت بودم.
باعث شده بودی فکر کنم خیلی آدم داغونیم. برای همین خیلی تو زندگیم سعی کردم. اگه تو
نبودی هیچوقت این همه زور نمی زدم یه گهی بشم. گفتم: ببخشید. گفت نه باید ازت تشکر
کنم. مثل این فیل هالیوودیای شبکه ام.بی.سی شده بود که از وقتی بیکار شدم، نگاه
کردنشون حرفه ی اصلیم شده. خلاصه گفت بیا همو ببینیم. گفتم: من خیلی غیر قابل
کنترلم. بیا همو نبینیم.
امروز با یه لبخندی از خواب بیدار شدم که خومم
ترسیدم. شب خوابمو با جزئیاتی که به شما نمی گمشون برای حسام تعریف کردم. چند
ثانیه حسود شد. اما حافظه ی حسام مثل ماهی
گلیه.1-2-3 تموم. یادش می ره سریع. بهش گفتم فکر کنم خیلی دچار کمبود محبت شدم که
همچین خوابی دیدم.
نیم ساعت پیش فیس بوکمو باز کردم، یه عکس
از پسر همسایه جلوم هویدا شد که یه موجود زنده اندازه نخود تو بغلش گرفته. نتیجه این
که من خواب می بینم، یکی دیگه بچشو بدنیا میاره. خوب که خوب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر