۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

برگرفته از رمان"سفر زمستانی" املی نوتومب



کلاس خصوصی

امروز قرار دارم. با  غزاله. تا چند ساعت دیگر او را می بینم و می کشم. بعد از آن تنها نگرانی ام این خواهد بود که پلیس و مردم من را به اشتباه قاتل یا دزد تصور کنند : روزنامه نگارها در مقابل مزد کمی،  تخیل حقیرشان رابه کار بیاندازند، روایتهای دروغین برای روزنامه ها سرِ هم کند و هیچ نفهمند آدمی که ادم دیگری را می کشد،  لزومن قاتل نیست.
 آدمی که برای کشتن، برنامه ریزی نکرده باشد و زنجیره ای از رفتارهای روزمره  او را به سمت حادثه ای هدایت  کند که ناگزیر مسئولیتش به گردن او بیافتد، چاره ای جز قبول آن ندارد.  اما چیزی که قصد دارم توضیح دهم این است ، فقط در شرایطی ممکن بود  من آن زن جوان را نکشم که آدم دیگری بودم.
من در یک خانواده ی متوسط با ویزگی های یک انسان متوسط بدنیا آمدم. یک خواهر و برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر دارم. پسر بی دردسری برای خانواده ام بوده ام. حتی زحمت انتخاب اسمم را هم عمویم کشیده است. عمویم یک نقاش عامه پسند است. به شاهنامه و زن ها علاقه ی زیادی دارد. معمولن اسم  بچه های خانواده را او انتخاب می کند. اسم من را بیژن گذاشت. دوران مدرسه را بدون درخشندگی  پشت سر گذاشتم.  خاطره ی ویژه ای از آن دوره ندارم جز اینکه همکلاسی هایم، بیژن بی زن صدایم می کردند. مدرسه که تمام شد دلم می خواست معمار شوم اما از ترس سربازی،  به آخرین انتخابم، یعنی آموزش زبان تن دادم. کلاس هایم پر از پسر های گردن لاغر و دختر های رنگارنگ است.  وقتی حرف می زنم با چشم های گشاد نگاهم می کنند. همیشه تایید می شوم و اگر حوصله نداشته باشم نفس نمی کشند که خیلی خوشایندم است. غزاله هم یکی از شاگردهایم است.  بیست و یکی دوساله و خنده روست. از او خوشم نمی آید. یک  دلیلش این است که  در مورد همه چیز نظر دارد. نمی دانم مشکلش چیست.  
غزاله قصد دارد برای ادامه ی تحصیل به انگلیس برود.  چند روز پیش تلفن زد وپرسید: که آیا می توانم،  هفته ای دو بار برای تدریس خصوصی به منزلشان بروم. دلم نمی خواست قبول کنم. حوصله ی شاگرد نکته بین را ندارم.
بذار امشب برنامه مو نگاه کنم.، اگه وقت داشتم خبرت می کنم.
 گفت: مرسی  و قطع کرد
روز بعد به او تلفن کردم و برای روز پنج شنبه قرار گذاشتم.
***
  در نقطه ی مرکزی سالن آپارتمان او روی کاناپه ای خاکستری که با فاصله از یک میز شیشه ای مستطیل شکل کوتاه قرار داده شده منتظر نشسته ام.  روبرویم ردیفی از کتابخانه هایی است که بلندیشان تا سقف می رسد. تمام قفسه ها پراز کتاب است. داخل یکی از قفسه ها عکسی از غزاله که با لبخندی منقبض به روبریش نگاه می کند در قابی باریک و چوبی گذاشته شده است. موهایش  در تناسب با کله کوچکش خیلی فر و پر حجم هستند. انگار که صورت یک بچه بزغاله را جای صورت یک شیر نر بالغ چسبانده باشند.
 برای کنترل دل دردی که ناگهان شروع شده، کتابی را که همراه خودم آورده ام، ورق می زنم. صفحه ی 25کتاب داستانی درباره ی قتل یک مرد جوان به دست زن همسایه آدمخوارش است .  او مرد جوان را به بهانه ی خرابی شیرآب آشپزخانه به خانه اش دعوت می کند، سپس با چاقوی آشپرخانه به قتل می رساند و با علاقه می خورد. نمی دانم چرا می لرزم. چیزی به دستم می خورد و  از جا می پرم. صدای بلندی توگوش هایم می پیچد و زنگ می زند. غزاله روی زمین پخش شده و لبه ی میز درموهایش گم شده.  چشمها یش از تعجب باز مانده و به لوستر کریستال بزرگی که از سقف آویزان شده خیره شده اند.  کلید در فقل در می چرخد و زن میانسالی وارد خانه می شود.  برای بیرون رفتن از خانه باید از کنار او بگذرم.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر