" چيزاي زيادي ميخواستم بهتون بگم اما حالا همش
يادم رفته"
اين جملهاي
است كه از فيلمها و سريالهاي دوران كودكي به خاطرم مانده است: وقتي عاشقي
بعد از تحمل رنجهاي زياد به معشوق پلك نازكش ميرسيد و او را در گوشهاي دور از
چشم گيرميانداخت، در حاليكه صدا و دستهايش ميلرزيد عرقكنان و نفس زنان ميگفت:"
" چيزاي زيادي ميخواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
شايد اين
جملهي كليشهاي ِمعمولن با كاربرد عاشقانه هنوز هم در سريال ها استفاده ميشود
اما ديگر به گوش ما نمي رسد. ممكن است به گوش خانواده ي شوهرم چرا! آنها علاقه ي
زيادي به سريالهاي ساخت وطن دارند. بيشتربه آن دسته سريالهايي كه ماه رمضان و
ماه محرم پخش ميشوند. چند شب پيش منزل مادر حسام بوديم. پدرش مرتب كانال عوض ميكرد.
هم ميخواست سريال ببيند، هم كُشتي. چسبيده بودم به حسام. هر چه بيشتر احساس ناامني
كنم، بيشتر به او ميچسبم. چرا احساس ناامني ميكنم؟ خانوادهي حسام از آن خيلي مهربانها هستند.
كاري به كارت ندارند. اين ترس ندارد.
ترس و نگراني من در منزل آنها هميشه وابسته به
رفتارهاي مذهبيشان است. هر چه در حالِ مذهبيتري باشند، من با وحشت بيشتري به
شوهرم ميچسبم. اما آن شب خاص فكر ميكنم كه شوهر هم با همان مقدار وحشت به من
چسبيده بود: خواهرهاي حسام و مهدي،داماد
بزرگتر،داشتند با هيجان در باره ي مراسم احياء در فلان امامزاده كه مردم برايش
كيلومترها صف كشيدهبودند حرف ميزند. اينكه اينقدر شلوغ بوده كه نتوانستهاند
داخل شوند و فلان نوحه خوان در فلان جا ميخوانده. مادرشان هم از آشپزخانه در
گفتگو شركت ميكرد و مي گفت كه فلان نوحهخوان معروف همين بغل ميخوانده و اينقدر
صدايش واضح بوده كه انگار همهي" كارهايش" را در خانهي آنها انجام ميداده.
تصور كنيد در خانه نشستهايد و صداي نوحهخوان اينقدر بلند است كه انگار نشسته بغل
شما و با جزييات مراسم را براي شما اجرا ميكند. از تصورش بدنم منقبض شده بود. مثل
حيوان خانگياي شدهبودم كه صاحبخانهش مهمانهاي عرق خورش را دعوت كرده باشد و جانور
مفلوك با تمام تلاشش هم نتواند سير منظقي آن رفتارها را درك كند. همه داشتند با
هيجان نظري ميدادند. من مات و مبهوت، طوري كه انگار يك صدف بزرگ روي گوشم داشته
باشم، سعي ميكردم با تغيير ملودي صداهايي كه هيچ معنايي برايم نداشتند هماهنگ
شوم. اما فايدهاي نداشت. رفتم به سمت پنجره و چند دقيقهاي به بيرون نگاه كردم. تهران
شب بود و چراغها همه روشن بودند. غم بزرگي در دلم بود. چيزي كه نميتوانستم بگويم.
تنهايياي كه نميتوانستم با كسي قسمتش كنم. احساس چرك در اقليت بودن، در اقليت بودن نسبت به همان بكنفري كه صبحها در
صف مدرسه با صداي بلند و مغرورش قرآن ميخواند و تو از فشارِ قدرتي نامرئي منقبض
مي شدي. حسام صدايم كرد. چه مهربان شده امشب. بغلم ميكند و توي گوشم مي گويد كه
دوستم دارد. از دستش بخاطر تنهاييهايي كه ميترسم با كس ديگري پُرش كنم، عصبانيم.
اما توي بغلش فرو ميروم. خانوادهي حسام در سكوت نگاهمان ميكنند. هيچ فكرش را ميكنند
كه دو هفتهي تمام است كه پشت به هم خوابيده ايم. هيچ تصوري از فانتزيهاي ممنوع
ما، تنهايي هاي ما و آدمهايي كه گوشههاي پنهان ذهنمان نشسته اند دارند؟
" چيزاي
زيادي ميخواستم بهتون بگم اما حالا همش يادم رفته"
فكر ميكنم هر كسي حداقل يكبار اين
جمله را با صداي بلند يا در دلش استفاده كرده باشد. فكر ميكنم كسي كه مينويسد،
تا روزي چند بار هم ممكن است گرفتارش شده باشد. اما پيامي كه اين جمله براي من
دارد، افسردگياست، ناكامياست و نرسيدن است. ببينيد تا بحال شده ابن جمله را با
شادي ادا كنيد؟ بلند يا توي دلتان؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر