۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

به نايكي، دو نايكي، سه نايكي، چند نايكي؟


روي نشيمنگاه  توالت نشست و دو دستش را فرو برد توي موهايش.  چند دقيقه اي با ناخن هايش دنبال هر چيز كندني در سرش گشت. هر از چند گاهي دست ها را بيرون مي كشيد،  زير ناخن هايش را نگاه  مي كرد و  از نتيجه ي كند و كاوش خوشحال مي شد.  ساعات آخر جمعه بود. تعطيلات آخر هفته تا چند ساعت ديگر تمام مي شد.  و نتيجه ي فردا از همين حالا معلوم بود. با خودش فكر كرد: " اونجا تازه تعطيل شده حتمن همه الان توي يه بار نشستن و دارن آبجو مي خورن"
بعد شروع كرد بخواندن يك آواز. چيزي مثل اينكه  چرا ديگه دوستم نداري . از انعكاس صدايش توي حمام خوشش آمد و سعي كرد صدايش را بهتر كنترل كند. پس براي هر چند كلمه يك نفس عميق كشيد و شكمش را پر از باد كرد، بعد با خواندن هر كلمه نفسش را بيرون داد. چند بار يكي دوبيتي كه بلد بود را تكرار كرد. بالاخره حوصله اش سر رفت . خودش را تميز كرد،  سيفون را كشيد و بلند شد.

از يكي از بسته هاي بهمني كه از مسافرتشان باقي مانده بود، يكي برداشت. خودش را روي كاناپه ي پت و پهن خاكستري اي  كه چند سال پيش  در حراج خريده بود ( كاناپه اي كه خيلي سريع زهوراش در رفته بود و حسام  تا مدت ها براي همه ي دنيا قصه ي خريد همچين چيز لندهور و بي مناسبتي را تعريف كرده بود، خريدي كه  مقصر بي برو برگشتش او بود)  كمي جابجا كرد. سيگارش را روشن كرد و پك هاي بي علاقه اي به آن زد. بعد كمي به سمت چپ مايل شد تا به حسام  تكيه دهد. او كه غرق در يك سريال پليسي بود براي كله كوچك زنش  توي بغلش جا درست كرد و آرام آرام پشتش را چنگ زد.
 سيگار دلش را به هم زده  و خواب آلودش كرده بود. با بي ميلي از جايش بلند شد.

چرخيد. يك دور، د و دور، سه دور.چهار دور، پنج دور... همينطور چرخيد و چرخيد. بدون هدف.  درست مثل من  كه بي هدف كلمه ها را انتخاب مي كنم. از آن روزهاي بي دليلِ مثل هميشه بود. فقط اينبار از آن  بدترهايش  بود چون فهميده بود يا نه فكر كرده بود كه خيلي گذشته، اما هيچ اتفاقي نيافتاده. فكر كرده بود،  روزهايي هم  بوده كه چيز ها مرتب تر پيش رفته اند. كه صبح هايش  برنامه ريزي كرده و  شب هايش  جلوي كارهاي انجام شده  اش تيك زده و  با سر خوشي به خودش گفته :  يه نايكي، دو نايكي، سه نايكي.  و چهارمي از آنهايي بود كه هيچ وقت تيك نمي خوردند. يا يكي دو بار مي خورند و دوباره بدون علامت رها مي شدند. مثل خودش كه  هنوز يك كلمه ي  تيك نخورده  بود. انگار يكي يادش رفته بود جلويش علامت بزند. يا وقتي مي خواسته سراغش برود، كسي تلفن زده  و او را درگير خبر هاي پراكنده اش كرده است  و يا شايد  ناگهان مجبور شده  از خانه بيرون برود و او را همينطور منتظر رها كرده است.


۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

خاطرات نزديك- سه سال بعد از خاطرات دور قسمت ششم




 خودكار زرد پلاستيكي ام همانكه آموزشگاه به مناسبت روز زن به همه كادو مي داد و رويش نوشته شده بود "يه دونه ايم" (جمله اي كه هميشه بنظرم لوس و نچسب مي آمد) گم شده است. عادت كرده بودم وقتي سوار اتوبوس مي شوم با آن در دفترم يادداشت كنم. جوهرش كم رنگ بود و هميشه مجبور بودم كمي فشارش بدهم. هميشه هم فكر مي كردم چرا يك خودكار ديگر ازجامدادي ام برنداشته ام(جامدادي ام را براي آنكه بارم سنگين نشود در كمد محل كارم جا مي گذارم). حالا خودكار گم شده. دختر مريواني اي كه كنارم نشسته بود قرض گرقتش كه فرم بد حجابي اش را پر كند و بعد نمي دانم چه شد. گفت پسش داده است كه حدس مي زنم دروغ مي گفت. دختر بيچاره اي بود و وقتي ازش خواهش كردم با موبايلش تلفن بزنم هول كرد.( موبايل خودم را جا گذاشته بودم كه اگر هم نگذاشته بودم فايده اي نداشت چون اعتبارش دو هفته بود كه تمام شده بود). اول حدس زدم ازخصاصت است  كه دوست ندارد موبايلش را قرض دهد اما بعد فهميدم بدليل خجالت است چون موبايلش هم بدبخت بود.  بايد مرتب روشن و خاموشش مي كردي تا كاركند. پشت قابش هم شكسته بود. بيخيال خودكار شدم. يك خودكار با يك نوشته احمقانه رويش به چه دردِ من مي خورد.
 زن محجبه اي كه فرم ها را تحوبل مي گرفت و تكميل مي كرد پرسيد: " زنگ زدي بيان دنبالت؟" و اين را با چنان لحن خسته و آرامي گفت كه دلم برايش سوخت از اينكه مجبور است هر روز تعداد زيادي مراجعه كننده ي عصباني را تحوبل بگيرد. گفتم نه هنوز. و به جلد" بالاخره يك روز قشنگ حرف مي زنم" كه هنوزدر دستم بود و نمي دانم چرا بفكرم نمي رسيد توي كيفم جايش دهم ماتم برد.
 خواهر يكي از دختر ها آمد تحويلش بگيرد. زن به خواهر دختر گفت مانتوي تو كه خودش مورد داره. بچرخ ببينم. خواهر چرخيد و همزمان از بچه شير خواره اش گفت كه شكم كاملن برآمده اش گواهي بر گفته هايش بود. زن روي يكي از برگه هايي كه روي ميز فلزي اش بود چيزي نوشت و آنها رفتند. حتي تشكر هم كردند. ميز فلزيِ زن روكش سياهي از چرم مصنوعي داشت . درست شبيه همان هايي كه در مدرسه داشتيم. زني هم كه پشت آن نشسته بود شبيه يكي از معلم ديني هايي بود كه بعد ها مدير مي شوند. زن ديگري هم بود كه با پاهاي باز حسابي خودش را پهن كرده بود وبدن گوشتاليش را همزمان به نيمكت روبروي من و ميز تكيه داده بود. شبيه خواهر روحاني هاي خنگي بود كه هميشه كنار يك مدير سخت گير مي پلكند. بالاخره شوهرم را پيدا كردم. گفت كه سرش خيلي شلوغ است . گفتم برو يه مانتوي بلند پيدا كن تا اجازه يدن بيام بيرون. گفت زنگ مي زنم

پيرزن چاقي كه به زحمت راه مي رفت لنگان لنگان داخل اتاق شد.  دستانش از شدت كارِ سخت، زبر و متورم شده بودند و صورتش  كم از دستانش نداشت. وقتي حرف مي زد سه كلمه ازچهار4 كلمه اش نامفهوم بود. زن گفت نسبتت چيه؟ مادرشي؟ گفت ااااره و چيزهايي كه نفهميدم  و فهميدم كه بعد گفت كسي رو نداره. آوردمش پيش خودم پشت بندش ريسه رفت و  نگاهش را بين حاضرين چرخاند تا جواب خنده اش را پس بگيرد. به زن گفتم بذار اين بره معلومه ديگه كسي رو نداره. و نه بخاطر حرف من كه چون قرار نبود كسي را نگه دارند رضايت داد و  پيرزن و دختر مريواني رفتند.
اتاقي كه به آن برده شده بوديم دو در داشت.يكي به حياط باز مي شد و ديگري به راهرويي كه محل رفت آمد كارمند ها بود. كارمند هاي مرد كه در مركزشان كارمندي با پيراهن آبي،  شلوار قهوه اي  و ته ريش مخصوص برادران بسيج بود هر چند دقيقه يكبار از جلوي درِ راهرو رد مي شدند و با ذوق زدگي داخل اتاق ما، دختران بد حجاب سرك مي كشيدند و مي خنيدند. عصباني و تحقير شده بودم. به مرد پيراهن آبي گفتم: " چرا هِي توي اتاقو نگاه مي كنين" مرد كه غافلگير شده بود و انتظار هيچ اعتراضي را نداشت. با برافروختگي گفت: كي چي چي چي گفتي؟" گفتم چرا سرك مي كشين؟ با دستپاچگي گفت بعني چي؟ شغلمه . دخترها خنديدند. بقيه كارمندها بسرعت مخفي شدند. مرد كه بشدت عصباني شده بود به زنِِ پشت ميز گفت:" خانوم فلاني چي مي گه اين؟" خانوم فلاني در جوابش خنديد و احوالپرسي كرد. من كه پشت در نشسته بودم با اشاره رفتار آقا را توضيح دادم. زن گفت:" اشكال نداره اصلن درو ببند." در را بستم.
ساعت ناهار بود و زنِ پشت ميز گرسنه. همه ي دخترها بجز من رفته بودند. زن رفت و من را با آن ديگري تنها گذاشت. آدم بدي نبود و شروع كرد سوال هايي از خانواده ام پرسيد. برايش قصه هايي بافتم كه مذاقش خوش آمد بعد از خانواده اش پرسيدم گفت كه يك دختر و پسر دانشجو دارد و اينكه تذكر حجاب شغلش نيست و آنروز مجبور شده جاي كارمند غايب را بگيرد. گفتم شغل خوبي نيست كه تاييد كرد. در نهايت گفت:"خوش به سعادت خانواده اي كه تو عروسشوني" خنديدم. پس براي همين اينجام؟؟ او هم خنديد. شوهرم با مانتو يي كه از همكارش غرض گرفته بود رسيد. به زن گفت:" اين سنش ازين حرفا گذشته. يه شكم بزاد ديگه اينورا نميارينش". زن سكوت كرد و ما خداحافظي كرديم . حتي به او سفارش كردم كه مراقب خودش باشد. سوارماشين شوهرم كه شديم  با عصبانيت گقتم:" اين چه طرز صحبت در باره ي منه".  گفت: " ببخشيد. فكر مي كردم بايد ازم  تشكركني كه جلسه ي خيلي مهممو بخاطرت كنسل كردم و اومدم دنبالت".

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

خاطرات دور-قسمت ششم(تكرار)





تهران بوديم. صبح تا شب  توي آتليه، با شهاب و لادن كلنجار مي رفتيم  تا چيزهايي بهتر شوند. گوشه ي مرطوب بخاري و ياقوت با دم سر پايينش، پناه گاه ما دراين شهر بزرگ بود. شايد هم چيزها بهتر بودند.
 چرا بر نمي گرديم؟

چرخ سنگين بود. فابريس گفت بايد هم زمان هل بديم. گل هاي مصنوعي را كه قيمت زديم. فريده گفت:" بيا صندوقو بگير من يه دقه برم بيرون". صف كوتاهي بود. تامپون قرمز روي چك . تامپون آبي پشت چك.
بطري آبم خالي شده. از تشنگي و درد پريود بي خبر، كرخت شده ام. به فابريس كه غر مي زند گوش مي دهم. دلم مي خواهد براي تسكين غم زندگي كارگري اش و دخترهايي كه محلش نمي گذارند به من رياست كند. رديف ظروف چينيِ خاك گرفته را نشانم مي دهد. چيني ها حواسم را مي برند پيش شعري كه براي سرگرمي با پسر اسپانيايي ساخته بوديم:
 پرتقال چيني چشم هاي مرا تا انهناي خيابان با خود برد
بقيه اش چه بود؟
سعي مي كنم بخاطر بياورم كه  بي هوا مي گويد  " كارينيو تو كيِرو موچا"  
بعد چه شد؟
چيزها توي  سرم پيچ مي خورند. عينكم  خبالي ِبخار گرفته ام را از چشمم برمي دارم و به قفسه چيني ها مي گويم: " كارينيو! تو بوي آماتار. 

پ.ن:: كارينيو تو كيِرو موچا:  عزيزم خيلي دوسِت دارم
كارينيو! تو بوي آماتار: عزيزم. مي كُشمت. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

خاطرات موازي قسمت سوم- بازنويس دوم


قبل از تو، مادرِ پدرم بود كه  چسبيده به ديوار روي پتو پلنگي اي كه برايش پهن مي كردند، چرت مي زد. مادرِپدرم خُر و پُفي نبود. سرفه مي كرد. شب تا صبح. تا سرش را روي بالش مي گذاشت، سينه اش به خس
خس مي افتاد. اينقدرسرفه مي كرد تا اينكه يك نفر نيمچه يواشكي غري بزند و چيزي مثل اَه ازش بيرون بپرد طوري كه به گوش پدرم نرسد اما به گوش مادر بزرگ چرا. بعد سرفه هايش در سينه حبس مي شدند و هر از
چند گاهي به شكل تك سرفه اي كوتاه و بي صدا بيرون مي پريدند. اما آنهايي كه بي خواب
شده بودند مي دانستند تلاش بيفايده ايست و همه ي آن سرفه هاي محبوس بعد از چند دقيقه با فشار  و سر
و صداي بيشتر بيرون مي پرند.
باورت نميشود چطور آدمها مي تواند يه خاطربيماري اي خارج ازاراده شان بي احترام شوند.همين خود من،
اصلن حوصله اش را نداشتم. وقتي زير سيگاري پرازخاكسترش را با لبخند  يطرفم دراز مي كرد رويم را بر مي
گرداندم كه يعني نديده ام. اما اودست بردار نبود. آنقدر اسمم را صدا مي كرد كه من با مخلوطي از احساس نفرت
و گناه تسليم مي شدم ومي گفتم: " اَه چيه؟" او شايد مي گفت:" اينوخالي كن". شايد هم چيزي نمي گفت و فقط آن را بطرفم درازمي كرد. يادم مي آيد تمام آن دفعات باچه خشمي آن كار را تكرار مي كردم.  حتمن حالتِ من را مي ديد اما بر عكس، جواب او همان لبخند بود. اين لبخند تا استخوانم را مي لرزاند چون قادر بود تقدير را به من يادآوري كند.  مادر بزرگ، بينيِ استخواني  و درازي داشت. لب هايش باريك بودند و چشمهاي ريز و خاكستري اش چنان نگاهت مي كردند كه عاجز مي شدي از درك تمام احساسات ضد و نقيضت.   بدتراز همه اينكه بهترين جاي خانه مي خوابيد.  چسبيده به ديواري كه لوله ي شوفاژ از توي آن رد مي شد،  جاي گرم  و مطبوعي كه اگر او نبود مي توانست  مال من باشد. چه گرماي بي نظيري. ازيادآوري اش چرتم مي گيرد. مي روم شومينه را روشن كنم...
***

جمعه ها آفتاب از سوراخ هاي پرده توريِ پذيرايي رد مي شد و روي زمين 3تا مستطيلِ سفيدِ گرم درست مي كرد كه با تركيب بوي قرمه سبزي، نشاني ازخوشبختي بود. من و برادر كوچكم  كه شش سال داشت و سه سال از من كوچكتر بود توي هر كدامشان كه دلمان مي خواست دراز مي مي كشيديم و مسابقه ي نخنديدن مي داديم تا زمان بگذزد، سخنراني بدون صدا ي امام جمعه تمام شود، گل هاي بين برنامه پخش شوند و بالاخره برنامه ي كودك شروع شود. همين موقع ها بود كه سفره هم پهن مي شد.  آفتاب درست مثل هميني بود كه روي توافتاده. الان فقط قورمه سبزي نيست  كه آن را هم هفته ي پيش خانه ي مادرم خوريده ايم. 
كاناپه ي سورمه اي تخت شو يي را كه تازه خريده ايم  اشغال كرده اي و تلويزبون را روي كانال ورزشي روشن گذاشته اي. خر وپفي نيستي و  برعكسِ من كه وقتي سرما مي خورم، اينقدر سرفه مي كنم كه سياه مي شوم،  تا بحال حتي يكبار هم صداي سرفه ات  را  نشنيده ام.
وقتي  سرفه مي كنم،  سعي مي كني نشنوي، كمي نوازشم مي كني و بعد پشت به من مي خوابي. مثل الان.  خوابم   مي آيد اما تو تمام كاناپه را پر كرده اي و اينجا هم هيچ ديوار قابل تكيه دادني كه از توي آن شوفاژ رد شود نيست و تازه اگر هم بود فايده اي نداشت چون؛ اينروزها ديگر كسي  جلوي لوله ي شوفاژ پتو بهن
 نمي كند. مجبورم به اتاق بروم تا حداقل بتوانم توي  تختمان بخوابم. آنجا نه شومينه هست نه آفتاب زمستاني.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطرات دور- قسمت پنجم


در شهر ما مرد جووني در يك استوديوي  زيرشيروونيِ در مقايسه با استوديوي من بزرگ، زندگي مي كنه كه ميتونه براي يك زن تنها ي تازه وارد، به شدت هوس انگيز باشه. درست مثل مهتابي اي كه تمام پشه هاي اتاق براش ضعف برن. براي منم شناختن اين آدم خيلي جالب بود. اما بعد ازمدتي كشف جالبتري درموردش كردم كه البته به هوش زيادي هم احتياج نداشت:
 اين آدم، فال گيره! اولين كاري هم كه بعد از آشنا شدن با تازه وارد ها ميكنه، اينه كه، با عددو رقم واسم و سال تولدشون، يك فرمول هاي رو حل ميكنه بعد از روي كتابِ پرازعكسي كه از كتاب خونه قرض گرفته  قصه هايي شبيه طالع بيني چيني  تحويلشون  ميده!
و البته بعضي اوقات فالي رو كه چند ماه پيش براي يك نفر گرفته، بدون هيچ غرضي، به عنوان يك اتفاق بي سابقه و استثنايي دوباره به همون ادم نشون مي ده!
 اين فالگيرِ نه خيلي بيچاره نه خيلي خوشبخت، نه خيلي شاد نه خيلي غمگين اما در بدو ورودِ من كاملن جذاب، يك قطار ليسانس و فوق ليسانس داره اما ذاتن فالگيره!. مثل بعضي ها كه آرتيستند ولي ذاتن دلالند. يا مثلن مردهايي كه چند تا نوه دارن و ذاتن بچه بازن و ...
 تمام اينها رو براي اين گفتم، چون، امروز خيلي اتفاقي تو كتابخونه ي پارت ديو ديدمش! خيلي سرحال بود. گفت:  تو اين هفته يه سري به من بزن. اتفاقن تازگي(اين كلمه رو زياد تكرار ميكنه) يك كتاب گرفتم كه بايد ببيني، در مورد علائم كف دست  از ديدگاه فيثاغورث و فيلسوفان ...
دسامبر2007

قسمت چهارم- ادامه


گفتم:"راحت باش. قشنگ بشين رو زمين و سرتم بگير اون تو" و همينطور كه اين را ميگفتم و به" اون تو" نگاه مي كردم، به ياد توالت مشتركم با تايواني ها كه بعد از تمام شدن كارشان سيفون را نمي كشيدند، سوپ هاي لعنتيِ بوگندويشان كه به جاي سطل آشغال در همان توالت خالي مي كردند و همينطوراتاق  دوازده متري پر از سوسكم افتادم.
براي اينكه شرمتده نشود گفتم:" به نظر من كه بالا آوردن يكي از بهترين لحظه هاي مستيه! بشرط اينكه يكي مثل من بالاي سرت وا نسه".گفت:"نه خوبه كه هستي".
 مسعود در را باز كرد و بنظرم از آسودگي من حدس زد كه اينجا دارد خوش مي گذرد. بعد در را بست وهمانطور كه تكيه داده بود ، زانوهايش را خم كرد و كند، كند نشست روي زمين ويه همان كندي از مريم پرسيد:"خوبي قربونت برم؟"
اين مسعود مدتي است كه به من سر ميزند و امروزصبح  فهميدم به خاطر مسكن هايي است كه براي مواقع ضروري با خود آورده ام. قبول دارم براي فهميدن اينجور چيز ها حسابي حسابم خراب است اما مشكلي براي من پيش نمي ايد اگر اين بيچاره هم با چند تا مسكن من خوش باشد.
به مسعود گفتم:"به مريم مي گفتم  اين بالا آوردنه خيلي خوب چيزيه و من كلي باهاش حال مي كنم" گفت:"آره آره خوبه و سكوت كرد.
روزگار خوشمان كوتاه بود وبالاخره ما را بزور بيرون كشيدند. آن بيرون يك قطار آدمِ منتظربه ما نگاه هاي چپي انداختند. مريم تصميم گرفت آژانس بگيرد. ولي پول نقد نداشت و از ياشار 20 يورو قرض گرفت.  بعد ها از من پرسيد:" بايد پول ياشاور پس بدم؟" و من نمي دانم چرا جواب داده بودم: "بيخيال اوضاش خوبه" و او هم با خوشحالي قبول كرد".
 همين مريم وقتي تازه آمده بود آدم جالبي بنظر ميرسيد ولي تازگي ها با اين مست بازيهايش حسابي حوصله ام را سر ميبرد. يك شب هم  از سر ناچاري و تنهايي با هم قرار گذاشتيم برويم چند ليوان بزنيم. شايد هم با آدمهاي جالبي برخورد كنيم. در بارِ دوم دو طرف يك نيمكت چوبي نشسته بوديم و با حسرت به گروه هاي جوانِِ شاد و سر خوش نگاه مي كرديم. داشنم با خودم  فكر ميكردم به زور هم كه شده امشب بايد خوش بگذرد كه دو مرد حدودن چهل-پنجاه ساله كه بنظر مي رسيد جا پيدا نكرده اند  از مريم پرسيدند :" ما اينجا بشينيم؟" . مريم به من نگاه كرد:" بشينن؟" گفتم:" خوب بشينن". اما يكي از آنها هنوز كونش به صندلي نرسيده  شروع كرد به  وراجي. چشمهاي وقيحي هم داشت كه در يك مسابقه دو با زبانش بودند. به مريم گفتم:"ببين  اين گُه گير داده ها. بيا بريم يه جا ديگه".
گفت:" نشستيم بابا! چيزي نميگه بيچاره
-بريم مريم
- آره راس مي گي. بريم
-پس من ميرم حساب ميكنم
وقتي برگشتم  مريم و همان مرتيكه اي كه من بخاطرش بلند شده بودم، داشتند شماره رد و بدل ميكردند
بيرون كه آمديم گفتم:" آخي ببخشيد. ميخواستي بشيني انگار تو"و اين را به همين بدي و با قشار دندان هايم روي هم گقتم.
گفت:"نه آخه خوب نبود اينطوري يهو بلند شديم"
-" آخه خيلي درب و داغون بودن. پرو هم بودن". اما در دلم گفتم : تو كه البته بدتم نميومد
- "من كه شمارمم بهش دادم.(به هماني كه وراجي مي كرد)
-" راست ميگي؟" و دلم مي خواست بگويم:" خاك تو سر بدبختت كنن كه به يه همچين عمله اي كه همسن باباته شماره ميدي
در عوض گفتم:"ولي يه جوري بود .عين قاچاقچيا بود."
تلفنش زنگ زد
از حرف هايشان متوجه شدم ،به مريم اصرار ميكند كه برگردد يا چيزي شبيه اين
تلفنش كه تمام شد گفتم:" تو اگه مي خواي برگرد."
گفت:" نه بابا من تا حالا صد هزارتا از اين شماره ها گرفتم. پدر سگ ميگه بيام دنبالت بريم شه توا.
-"وا چه پرو حالا اگه به رفتنه، چرا شه توا؟ خب شه خودش"
بعد از ده دقيفه از هم جدا شديم.

..
شه: پيش، نزد  :chez
توا:تو:toi

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

خاطرات دور. قسمت چهارم


دور ميز نشسته بوديم.  حال نازنين بد شده بود. روي تخت ياشار دراز كشيده بود.
 يعني اول خوب بود وبا ژان صحبت ميكرد
 به ژان ميگفت:" شما فرانسوي ها اشتباه ميكنين كه مارو با عرب ها يكي ميكنين." ژان هم ميگفت :" من ايرانيا رو دوست دارم خيلي بانمكن"0
 ما مي خنديديم
 نازنين مي گفت:" اين عربا افتضاحن! افتضاح!"0
 ژان ميگفت:" عربا خيلي خطرناكن "0
 ما ميخنديديم
 البته نازنين هر از چند گاهي كه به فارسي حرف ميزد، فرانسوي ها به ويژه ليوني هارا بي نصيب نمي گذاشت
و ژان ميگفت:" راستي شما عربيد؟"0
ما همه ميگفتيم:" نه نه ما ايراني هستيم." واز ايراني بودن خود هيجان زده مي شديم
 حميد به ماري و مهتاب و مريم و...پيله كرده بود و حرف هاي ركيك ميزد
ما از ايراني بودن خود هيجان زده بوديم
نازنين از خنده هاي ما عصبي شده بود، ما از حرافي نازنين.0
 مي خنديديم
ساعت از دوازده و نيم گذشته بود و مجبور بوديم تا پنج صبح صبر كنيم، براي اولين مترو
مريم شاد و شنگول به سمت توالت رفته بود و ميلي به بيرون آمدن نداشت
هيچ كس نگرانش نبود. پس من از سادگي تازه وارد بودنم استفاده كردم و
گفتم:" من مراقبش هستم". و  بسرعت توي توالت خزيدم.
اولين بار بود كه در اين شب به قول نازنين افتضاح احساس آرامش ميكردم . حاضر بودم هر كاري براي مريم انجام بدم ولي از توالت بيرون نرم.
گفتم:" سعي كن بالا بياري"0
گفت:" دو بار تا الان بالا اوردم"0
كفتم:" آهان"0
گفت:" سردمه"
گفتم:" برات يه چيزي ميارم"
ادامه دارد


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

خاطرات دور(قسمت سوم) مخصوص روزهاي زينب


اين سكوت را به خوبي اضطراب پيش از عادت ماهانه ميشناسم.گربه ژان مارك را صدا مي زند.ژان مارك مرا صدا ميزند و دلم ميخواهد وزن جور كنم و بگويم مثلا: گربه ژان مارك را صدا ميزند. ژان مارك من را صدا ميزند و من تو را ... . ولي اين روز ها حتي خواهرم كه قصه مينويسد و خيلي بد مينويسد هم وزن جور نميكند.
بلند ميشوم.سوپ ماهي . گرسنه ام. ميخورم و در اجراي خيالم مصمم تر ميشوم .به خانه ي جديد  و اليزابت كه پنير روي سوپش مي پاشد لبخند مي زنم. اليزابت گاوها را دوست دارم. من نه.
 صاحبخانه؟
در ملاقات فردايمان چه بپوشم تا او به من متمايل شود؟ چگونه بخندم؟
شايد بهتر است لبخند مطيعانه اي بزنم. طوري كه از شدت احساس مالكيت در جا عاشقم شود، با خود بگويد اين همان كسيست كه ميخواستم.
در لحظه ديدار به او چه بگويم؟
شايد:سلام .از ديدن شما خوشحالم.چقدر اين لباس به شما مي آيد!
نه! بهتر است فقط بگويم سلام.آمده ام خانه را ببينم!
اگر كارت اقامت يكساله بخواهد؟
اگر با لهجه ي جنوبي حرف بزند و من بعد ها بفهمم كه گفته:
شما بايد حمام و دستشويي را با پسر بزرگم،شوهرم،من و دخترم وبچه هايش و شوهرش تقسيم كنيد ؟
ولي اين غذايي كه گربه ميخورد، از سوپ ماهي خوشمزه تر است؟
چرا به گربه ها غذا ميدهند؟
در حاليكه بابت يك كوپ مريم جون بايد 25 يوروپرداخت كرد
چقدر موي چيني ها صاف است ، سياه است، براق است
و چه است

بي خاطره گي(قسمت دوم)


فراموش مي كنم. ذهنم خاليست. چيز هاي زيادي از يادم مي روند. ديكته ي كلماتي كه يزحمت ياد گرفته ام و وقتي چيزي را درس مي دهم، ارتباط بين  جمله ها ناگهان معناي خود را از دست مي دهند. نمي دانم چند دقيقه گذشته است. نمي دانم كي آمده ام و چرا اينجا روبروي كتابخانه ايستاده ام و حالا با لباس تيره اي در دست مفابل قفسه ي لباس هاي بيرون

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خاطرات نزديك( قسمت دوم)



صبح هاي  تنهاييم  ودلخوشي تعطيلي در روزي كه همه مجبورند كار كنند بسيار دلچسب است. نور ملايمي از پرده هاي سالن به داخل مي تابد و پرنده هاي همسايه ي طبقه ي دوم با سر و صدايشان تصور يا توهم زندگي در جنگل يا يك ويلاي كوهستاني را القاء مي كنند.
صاحبخانه ي طبقه ي دوم مردي چهل ساله است كه  دو پسر بچه ي 5  و  10 ساله دارد. قبلن همسرش هم بود كه بعد از چند ماه فوت كرد. اين باعث شد تمام شكايت هايي كه  طبقات ديگر و ما  از مصرف بيش از حد آب  آنها و همچنين استفاده از فضاي عمومي بين آپارتمان ها براي نگه داري پرندگان داشتيم و قصد داشتيم طي يك جلسه  ي ساختمان مطرح كنيم روي هوا بماند. چون ما ايراني هستيم و ايراني ها به مرده احترام مي گذارند و صاحب عزا حق دارد تا آنجا كه مي تواند آب مصرف كند. ماشينش را در محل پارك ديگران پارك كند و از 20 پرنده در شرايط وحشتناك  غير بهداشتي نگه داري كند.
مرد ساكن طبقه دوم  دكتراي روانشناسي دارد. و در يكي از مشاجره هايش با همسابه طبقه ي اول تهديد كرده كه مشاور رئيس جمهور( احمدي نژاد) است. همسايه طبقه ي اول بعد از يك هفته خانه اش را فروخت و هنوز هم آپارتمانش خاليست.
طي مراسم عزاداري  كه  گاهي با مهمان هاي طبقه ي دوم جلوي درب ساختمان برخورد مي كردم، از پرس جو هاي آنها كه دنبال منزل دكتر مي گشتند نام فاميلش را ياد گرفتم. و از روي آگهي فوت همسرِ دكتر كه  محجبه وبسيار جوان شايد هم سن من بود در اوج تعجب متوجه شدم  خانمِ آقاي دكتر خودش دكتر بوده است. اما زماني كه  ازكشفم  براي شوهرم حرف زدم گفت كه خودش مي دانسته.
در نهايت مرگ خانم دكتر باعث شد كه تبر هاي خشم ما همسايه ها بي هدف در سرمان بچرخد .  به همين خاطر قفس پرنده ها با ارتفاع يك طبقه ساختمان و طول و عرض حياط خلوت كه ازتور هاي فلزي درست شده بود  با منظره نه چندان دلچسبش سر جايش  باقي ماند. با اين وجود ديدن پرنده ي كوچكي كه در ظرف آب حمام مي كند خالي از لذت نيست و ما را دچار احساسات متناقضي مي كند كه هيچوقت تبديل به كلماتي براي اعتراض نمي شوند 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

بي خاطره گي


اينجا كجاست؟ مطمئن بودم كه اين همان دنياي قبلي نيست.يا مطمئن نبودم اين همان دنباي قبلي باشد.  يعني نه اينكه نباشد اما من خودم نبودم. منظورم از خود، مني است كه هر چيزي كه تا بحال ديده وتجربه كرده را تجربه كرده باشد. اتاق اگر هم همان اتاق بود، انگار هماني نبود كه خاطرات من را در خود داشته باشد. كوچكترين نشانه اي از من آنجا نبود.  شبيه تعربفي از روح در فيلم هاي هاليوودي. هنوز هستي اما هيچ چيز نداري. يا انگار همه چيز قبل از اين خواب بوده. خوابي كه همه ي آشناهايش غريبه هستند. گريه ام گرفت و هق كوچكي كردم. كم كم همه چيز شبيه قبل شد. اتاق همان اتاق شد و ساعت گرد كنار پرده  هم سر جايش بود و بر عكس ساعت زنگ دار كوچك بغل تختمان كه با سر و صدايش زمان را در سرم مي كوبد، بي صدا بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

خاطرات نزديك


امير حسين گفت: جمله هاي  كليشه اي و لحن دار. درست مثل وبلاگ نويسا
ترسيدم و بمدت دو هفته حتي يك كلمه ننوشتم. با مشقهايي كه مي نويسم،  فكر مي كنم يك زن 34 ساله ي 25 سال نماي وحشتزده  هستم. حتي يك روز از اين ترس غاقل نشده ام اما بيشتر مي ترسم شبيه  زنهاي مسني شده باشم كه گوشه هاي  كلاسهاي طراحي را تصاحب مي كردند تا شايد جوان بمانند. با گيرايي پايين همه ي تمرينهاي يكنواختشان را انجام مي دادند. يدون هيچ تغييري نه بهتر، نه بدتر سالها مي امدند و مي رفتند و حقوق ماهينانه ي معلم طراحي را كه حوصله اش از دستشان سر مي رفت  تامين مي كرند. بدين جهت  بمرور زمان بخشي از مبلمان كلاس هاي طراحي با زبان، تاريخ هنر و حتي گالري هاي هنري مي شدند.