۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مغز من سرفه می‌کند


یک


اگر اشک من با دیدن هر چیزی روی صفحه تلویزیون، حتی غذا خوردن سنجاقک ها سرازیر می شود، دلیلش ساده است.  من خفه شده ام. در دهانم را, در کارخانه، چوب پنبه گذاشته اند، دور گردنم را پوشانده اند و سیم نازکی  خودش را حلقه کرده دور پوشش پلاستیکیم و با چند پیچ  ظریف کار را تمام کرده.
امروز هفته هاست مرا از فروشگاه  سر خیابان خریده اند و در گوشه آشپرخانه‌ای شلوغ رها کرده اند. یک گربه ی خاکستری هر چند وقت یکبار آنقدرروی زمین قلم می دهد که دلم به‌هم می‌خورد و کم مانده جان از کالبدم خارج شود. اما همیشه در یک قدمی انفجار متوقف می شوم. کارخانه ها بلدند چطور مایعات گازدار را پَک کنند که هرگز نتوانند بدون خواست خریدار بیرون بجهند.
نوشابه ی الکلی گازدار. الکلی.
  اسمیرنف میوه ای نیستم. ازآنها که در شیشه های کوچک و شفافشان  توی قفسه فروشگاه مثل دسته رقصنده ها کنار هم ردیف می شوند و جان می دهند برای یک عصر شرجی تابستانی، برای تصور کردن پاهای برنزه وموهای های‌لایتشان وقتی که پشت میز کارت نشسته‌ای و با یا بی هدفون گوش می‌دهی: تابستون کوتاهه ما تا می‌تونیم پیش هم می‌مونیم، دوستای قدیمی ... الی تکرار
  

دو
اینجا را حسابی به هم ریخته ام. حوله ها آویزان از یک در، پالتویی که بیرون کشیده ام  از در دیگر. میز اتو پوشیده از لباسهای پوشیده و نپوشیده است، مبلهای راحتی هم همینطور. دمپایی های حمام جلوی در های سفیدِ بازِ کمد در همان حالتی که از پا در آمده اند، یکی به چپ متمایل و دیگری به راست رها شده اند. میز آرایش شلوغ از روژلب ها، کرم ها و مداد ها و دستمال های چرک است.  کنار پایه ی چهارپایه کوچکی که به عنوان میز لپ تاپ از آن استفاده می کنم، ظرف غذای کثیف از ته مانده های غذا به حال خودش مانده است. روی میز کنار لپ تاپ یک پماد آنتی هیستامینیک که حسام اول فکر کرده بود برای گردن دردش مناسب است ، یک فندک، یک زیر سیگاری یک کرم آرایش دیگر جا مانده اند.
 مجموعه ای از چیزها همه جا را آلوده کرده اند. اگر وقت کنم، اگر گشت و گذار های فیس بوکی، مرتب کردن ظرف ها، دستمال کشیدن کتابخانه ها، دیدن سریال های آبکی، صاف کردن روتختی، متر کردن دور کمر، شستن توالت ها، تمیز کردن ابروها، ورق زدن کتابهای نیمه رها شده، جواب دادن به تلفن ها، روشن کردن لباسشویی، پهن کردن رخت ها، جمع کردنشان، تا کردنشان، بیرون کشیدنشان اگر این دور باطل  به من اجازه دهد، شاید یک روز بتوانم شیرهای زنگ زده را تعویض کنم، کف پوسیده ی حمام را نو کنم، رنگ ریخته ی دیوار ها را با رنگ تمیزی بپوشانم، کابینت های زهوار دررفته را از جا بکنم، سنگ های زشت را با پارکت های به رنگ چوب و بوی چوب بپوشانم و یا شاید فقط جرات می کردم  هوس کنم موهای بی‌شکلم راشکل دهم وحتی رنگ کنم،
حسام خوابیده. روی همان کاناپه خاکستری. با یک  لا تی‌شرت قرمز و شورت خاکستری کمرقرمز با دایره هایی که یا دهانشان را برای خوردن همدیگر بازگرده‌تند و یا منتظر خورده شدن هستند. نه خوشحال، نه ناراحت. گرسنه. گرسنگی ابدی. گرسنگی ناتمام. گرسنگی من که نباید اسنک های پنیری و شورو چرب را بخورم، تا شاید این حلقه‌ی چربی مقاوم آب شود.
پاهایش را جمع کرده توی دلش و دست راستش را روی دست چپ فشرده، یکوری چسبیده به پشتی کاناپه و دماغش را در آن فروکرده. حسام و مغز من در قراردادی نگو خوابیده‌اند. اما مغز من سرفه می‌کند. سرفه‌های آلرژیک. ونمی‌داند با اینهمه پراکندگی نامطلوبِ هرچندمطلوب چه کند.  




۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

شکل خرگوش در ابرها


این یک داستان ناتمام است
   
 ما درست موقعي رسيده بوديم كه چند محله دورتر، جسد روبرتو را از رودخانه بيرون مي كشيدند.از ايستگاه قطار كه بيرون آمديم، هوا آفتابي بود، نسيم، مناسبِ یک روز تعطیل، ميوزيد  و منظره  دريا مسافرانِ غافلگیر را از خود بی خود كرده بود. اینطور به نظر مي رسيد که دريا وآفتاب  ونیز هیچوقت از به هیجان آوردن تازه واردان خسته نمي شوند. ولي واقعيت  اين است كه ونیز روزهاي زيادي در زمستان، مه گرفته و ماتم زده است.هنوز نمی دانیم کجا اقامت کنیم. لباس های سیاه زمستانیمان را یکی یکی در می آوریم. مثل نقطه سیاهی در ابری سفید کوچه پس کوچه ها را جلو می رویم
................................................................................................
 روبرتو،  پسر ایزابل بود.  بیست و سه سال پیش ایزابل برای ادامه ی تحصیل در رشته ی شیمی  از  دهکده ای در بورگونی به پاریس رفت و همان سال اول شیفته ی کارلو گارسون آفتاب سوخته و خوش خنده رستوران ایتالیایی نونا اینس واقع در خیابان آربالِت  شد و بالاخره یک روز صبح اسباب و اثاثیه مختصرش را بست و همراه او سفری کولی وار را از این شهر به آن شهر آغاز کرد. کارلو معتقد بود که آشپز قابلی است و آینده ی درخشانی دارد. داشت؟ ایزابل بخار اسپاگتی داغ و بوی پنیر و گوشت را که روی دستِ گارسونهای یلند قد در سالنهای تو در توی رستوران کارلو، رستورانشان جا به جا می شد، ته نبینش احساس می کرد.
   یک روز صبح که از خواب بیدار شد، کارلو را دید که توی آفتاب پنجره ی اتاق زیر شیروانی اجاره ایشان نشسته و سرش را به دیوار کوتاه عمود به پنجره تکیه داده و دود نازکی که در نور ی نرم و زاویه دار پخش شده و  صورتش  را تیره و روشن کرده است. او به خاطر نمی آورد که بطری خالی شرابی هم در کار بوده یا نه.  ایزابل  شاید  با یا بی ملافه ای سفید به سمت او رفت
 کارلو گفت: ونیز!

............
دوشنبهِ پیش، 15 اوت،  روبرتو، مثل خيلي از پسرهاي دیگر ونیزی  لباس ملواني ارزان قيمتش  راپوشيد وسوار
قايقش شد تا كار تابستاني اش را شروع كند. قايقش  دو صندلي بزرگ وراحت داشت كه با پارچه هاي قرمز و طلايي پوشيده شده بود.صبح زود، قايقش را برداشته بود، پارو زده بود و خودش را به يكي از ايستگاه هاي پر رفت و آمد رسانده بود تا توریست ها  را مثل
موهايي كه لابلاي دندانه هاي برس گير ميكنند، گير بياندازد. كار ساده اي بود و درآمد خوبي داشت.
فقط كافي بود كمي لبخند بزند و بعد اگر دلش خواست مادامي كه سوار قايقش بودند، خوش اخلاق باشد. ولي
كار ديگرش كه بيشتر جنبه ي خودنمایی داشت، اين بود كه با همان لباس ، ساعت ها روي
يكي از پل ها بايستد تا مردم از او با پس زمينه ي دريا و قايق ها عكس بگيرند و اگر دلشان خواست چند سکه ای به او هدیه کنند.
    اما آنشب، يعني  جمعه شبي كه ما تصميم گرفتيم مسير سفر خود را به سمت ونيز تغيير دهيم.  روبرتوي22 ساله كه موهايش نه خیلی روشن بود و نه تیره، و چشمهای قهوه ای پدرش را داشت،  روی نیمکت روبروی کلیسای سن پلو نشسته بود و به یک زوج چینی نگاه می کرد که داشتند با دختری  که کوله پشتی خاکستری ای رو دوشش بود و موهایش را سفت پشت سرش بسته بود حرف  می زدند. به چه زبانی؟ بعد زن چینی  دوربین دیجیتالی کوچکی به دختر داد و او هم چند  قدم عقب رفت و از آنها عکس  گرفت. چینی ها تند تند سر تکان دادند، دوربینشان را پس گرفته و به سمت کلیسا رفتند. دختر کمی دور خودش چرخید و مسیرش را به سمت خیابان شمالی میدان ادامه داد.  روبرتو حدس زد دختر می خواهد به کلیسای سن سیلوستر برود. و با خود فکر کرد برای رسیدن به کلیسای سن سیلوستر باید از آپولونو بگذرد. اما هر کس که از آنجا رد می شود با چنان حجمی  از بار، رستوران و مغازه های خنزر پنزر فروشی روبرو می شود که هرگز پایش به سن سیلوستر نمی رسد.
روبرتو سرش را چند بار تکان داد.
" مسافران  با آن لیاس های تابستانی سبک و روشن. زن های بی سینه بند و آن بازو های سرخ از آفتاب "
.............................................................................................

وقتي كارمان تمام شد، مثل هميشه ، اين خودش بود كه به دو سراغ دستمال  رفت . هوا با منشاای نامرئی در حرکت بود و  تار نازک رهاشده ای  که از سقف آویزان بود را تکان می داد. 4 سال با هم زندگي كرده بوديم  و از همان بار اول  بلد نبود. حالا ديگر خودش را حرفه اي ميدانست و اين حرفه اي بودنش خيلي بيشتر از ناوارد بودنش، ناشیانه بود.
صدای باز شدن دوش آمد. خودش را در اولویت گذاشته بود.
اتاقي كه گرفته بوديم خوب بود. رنگ غالبش سبز بود و تخت بزرگي در وسط آن قرار داشت.
اتاقي كه گرفته بوديم كوچك وخفه بود، پنجره اش رو به كوچه اي تنگ باز مي شد و تخت بزرگ و دست و پا
گيري در وسط آن قرار داشت.

...............................................................................................


بدن روبرتو باد كرده بود. پليس ها به قتل مشكوك  بودند. پليس ها هميشه  مشكوكند. پليس خوشبين نمي
تواند پليس خوبي باشد.
................................

ساعت 6 عصر،  از خانه بيرون زده بود، طبق معمول از كوچه هاي نسبتن پهن بومي نشين گذشته بود، بعد به كوجه هاي شلوغ تر رسيده بود و همينطور ادامه داده بود. راه را با چشم بسته هم بلد بود. فرانچسکا بيشتر اوقات منتظرش بود ولي شب هايي هم پيش مي آمد كه مشتري ها زياد مي شدند و نمي توانست كارش را ترك كند
به كوچه ي بلونو كه رسيده بود. ماركو سر راهش سبز شده بود . كمي با هم راه رفته بودند.
 " خوبی برادر؟ و بعد گفته بود كه دختره لاشي است و با مشتری های خارجي  حسابي گرم ميگيرد.
روبرتو خنديده بود
روبرتو عصباني شده بود ولي چيزي نگفته بود
خون روبرتو به جوش آمده بود و جاي مشتش روي صورت ماركو شبيه شکل خرگوش در ابرها شده
بود.
روبرتو هر كاري كه كرده بود، كرده بود، چه اهميتي دارد؟ حالا كه مرده است.  مرده باشد چه اهمیتی دارد
با يك زلزله هزاران نفر می میرند. 
اگر اهميت ندارد چرا پليس  مخفي ها همه جا پرسه ميزنند
بيچاره روبرتو!
........................................................................................
"بيا بشين اينجا ببينم. بيا تو بغلم"  دستش هم برايم باز می کند تا جايم را در بغلش نشان بدهد
 هميشه مي روم و مينشينم همانجا كه نشانم ميدهد. بايد كاري كنم كه به همين نشستن راضي شود.  نور تلویزیونی که  روبروی تخت   از سقف آوبزان است، چشمم را اذیت می کند. 
 .يك خواننده ي عرب پنج بار لباسش را عوض ميكند و پسرك بلوندی هم در كنارش است
 ميگويم:" چقدر خوابم مياد" و خوابم می گیرد
بيرون مي زند.
 یک مورچه ی درشت کنار بالشم بالا و پایین می رود. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟


کار بدی کردم. آخرین برش نان جو را( بقیه اش را حسام همراه نیمرو و بیکنی که مجبور شده بود به تنهایی آماده و میل کند، خورده بود و این آخری را روی میز شیشه ای وسط آشپرخانه رها کرده بود) توی ظرف ماست فرو کردم و حالا خرده های نان تمام ظرف ماست را پر کرده اند. مجبورم بروم یک قاشق بیاورم و تمام قسمت های آلوده به خرده نان را بخورم تا ظرف ماست مثل قبلش شود. طوریکه اگر حسام هوس کرد کمی از آن را همراه شامش بخورد، متوجه نشود و هوار نزد:" شهر کدوم وره؟" این را به من می گوید در حالیکه خودش تا سال دوم دانشگاه لحجه ی کرمانشاهی داشت. اما به من به دلیل دیگری بر می خورد:  پدر بزرگ و مادر بزرگم واقعا دهاتی بودند.  و حتی قوم خیلی خوشنامی هم نبوده ایم. اما تا همین چند وقت پیش این را نمی دانستم و خیلی به اصالتم افتخار می کردم.
 بعدها  که فهمیدم اجداد و فامیلم نه تنها غیر شهری که بدنام هم بوده اند، نسبت به شوخی های قومی حساس شدم. بعد متوجه شدم که افتخار به خان زادگی و اصالت در مقابل شهر زادگی و امروزی بودن مسئله ای همه گیر است. بعد از آن نه تنها به شوخی های قومی که به هر کسی که بیاید و بخواهد از اصالت و خان زاده بودنش حرف بزند هم حساس شدم . و چون تمام قصه های این جمعیت خان زاده ها مثل هم روایت می شوند، تراژدی هایی که با دوران فراوانی پول و زمین شروع شده و با انقلاب سفید شاه و مردم تمام می شوند، و چون همه قصه هایی که بهشان خورانده اند را کلمه به کلمه می دانم، اغراق ها و غیره. هر وقت یکیشان را یک گوشه گیر بیاورم  حسابی باهاش سرگرم می شوم. آن خوی وحشی غیر خوشنامم بالا می زند، و چنگالهایم خط گردنش را نوازش می کند که خوب می گفتی، خان کدوم ورین؟ آهااا از برزگرا این؟ لرستان، کجا؟ نور آباد؟ چه سرگرمی مفرحی!
همیشه این سوال برایم پیش می آید که پس چه کسی این وسط رعیت بوده. ما که هر چی لر و کرد دیدیم خان سابق بوده اند.
 مادرم می گوید( راست و دروغش پای خودش)  در میان این همه آدم های بد ذات و برادر کُش، فقط پدرش آدم خوبی بوده که او هم این اواخر به دلیل از دست دادن تنها پسر و بالا کشیده شدن دارایی( که احتمالا یا خودش یا پدرش به زور به دست آورده بوده اند) دیوانه شده بوده و شب ها با تبری چیزی سراغ زنش می رفته و از او می خواسته به رابطه ی نامشروعش با داماد بزرگش که با دختر ترشیده ی 14 ساله شان ازدواج کرده بود، اعتراف کند. در آخر به زنش گفنه: ملکزاده! یا ملی یا  مل مل یا ژن!( چون پسری نداشته که زنش را با آن نام صدا کند)" بِچِم اَ شیراز اَرا وکیل"( برم شیراز برای وکیل) اینطور می شود که پدربزرگ نیمه یا کاملا مجنون من یک زن و پنج دختر قد و نیم قد را رها می کند تا برای بازپس گرفت اموالش وکیل بگیرد. حالا چرا شیراز، مگر در اطراف دهات خراب شده شان وکیل پیدا نمی شد؟ نمی دانم. می گویند که پدربزرگ یک بار از شیراز نامه ای نوشته که یک هفته دیگر به اتفاق وکیل باز می گردد اما هرگز نه خودش نه جسدش و نه خبرش باز نمی گردند. در این خصوص سه روایت یا شایعه موجود است: فامیلی که ارث را بالا کشیده اند او و وکیلش را بین راه به قتل می رسانند و جسدها را سر به نیست می کنند.2- پدربزرگ اینقدر دیوانه بوده که سر به بیابان گذاشته و بیابان گرد و خیابان گرد شده، سالها بعد دیگر خاطره ای از زن و فرزند نداشته و روزی در گوشه ای ریغ رحمت را نوش جان کرده است.3- پدربزرگ خیلی هم سر عقل بوده اما در شیراز تجدید فراش می کند و می گوید گور بابای همه کرده، و چیزهای دیگر که بدلیل عدم تسلط من به این زبان از گفتنش صرف نظر می کنم.
 به نظر شما کدام یک از این داستانها می تواند واقعی باشد؟ آیا پدربزرک کشته شده؟ یا سالها در گوشه ای امن  با همسری پسر زا به زندگی  خویش ادامه داده؟ آیا دیوانه شده و سر به بیایان گذاشته، یا فاجعه ای بزرگتر از این اتفاق افتاده اما توافق بر این شده که از ما پنهانش کنند.

پ.ن: من با حسام قهرم. چون دیشب در جواب چطوره برای مامانت  گل بخریم، من را به ظلم و قساد و تنفر و بی انصافی در حق مادرش متهم کرد و متذکر شد که به این رفتار متظاهرانه ی غیرانسانی خویش پایان دهم. 
 یک ساعت بعد ازبازگشت به خانه، برایش این سووال پیش آمد که چه چیزی توانسته من را تا این حد غمگین کند. آیا چون شکلاتش را با من تقسیم نکرده؟ یا چون موقعی که از سر کار برگشته، به جای سه بار، دو بار گونه های من را بوسیده!
امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شد و آمد جایش را مثل یک بچه گربه،  به زور و مثل حقی طبیعی توی بغلم باز کرد، و گفت گونه هایش نوازش می خواهند تازه متوجه شد، با یک مار بداخلاق و بی حوصله ی آماده نیش زدن طرف است.
کمی چشمهایش را یک وری و لوس و لوچ کرد و بعد با تعجب پرسید چرا اینقدر بی محبتی به من امروز صبح؟ اتفاقی افتاده؟
2- دیشب مادر حسام وقتی متوجه شد بازی انگری برد را به تماشای کارتون به همراه همسرم ترجیح می دهم، معترض شد و فرمود: " بسم الله الرحمن رحیم! همانا یک زن موظف است به امر شوهرش گوش کند.



۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

هوار هوار بردن دار و ندار ما رو



شاید، حسام همان مرد ستم گر کلاسیک رویایی باشد.  شاید همان آرسن لوپنی باشد که معشوقه های بی نهایتش در نبودش آه بلندی می کشند و می گویند، اَی شیطان. یعنی،  اگر کمی حفاری و انگولک بشود همان طور که آذردخت می کرد شاید هم که باشد.  اما چند روز پیش اعتراف کرد که دیگر دوست ندارد دون ژوان باشد و آن را افتخار نمی داند. راستش را بخواهید، هاها حتی تصور زندگی کردن با مردی که بخواهد تمام عمرش فقط به یک نفر وفادار باشد به شکل کسالت باری تهوع آور یا به شکل تهوع آوری کسالت بار است.  حالا دون ژوان هم نه، اما کمی حسادت بر انگیز باشد بهتر نیست؟ وگرنه این چرخ چوبیِ روغن نخورده ی زندگی یازده ساله ی ما چطور بچرخد؟ راستش را دوباره بخواهید چرت گفتم. جفنگ گفتم. زندگی با مردی که بخواهد تمام عمرش به شما وفادار باشد به شکل کسالت باری خوب است. مثل فیلم های خانگی‌ کانال mbc2 یا mbc max است. چند شب پیش که خوابم نمی‌برد متوجه شدم  در صحنه‌ی بوسیدن پایان فیلم اشکم دارد روی صورتم غل می‌خورد. خوب شد حسام خواب بود. البته این را هم بگویم که حسام خودش همه فیلم‌هایی که من یواشکی می‌بینم را یواشکی در شب های که من زود تر خوابم می‌برد می‌بیند...
 اما! حسام مثل هر آدم دیگری مغزش پرکار است. مغزش به گا می دهد بس که کار می کند. هقته ی پیش از او پرسیدم می توانی با دوستان جدیدم متمدنانه رفتار کنی و به آنها مثل یک دوست و نه یک جنس خیره شوی؟ سکوت کرد. در شرایط بدی گذاشته بودمش.  خود من هرگز، هیچوقت، نمی توانم، به مرد های جذاب اطرافم مثل جنس خیره نشوم. اما به جایش دهن حسام را صاف می کنم که متمدن باش. یک استثناء وجود دارد. تعداد مرد های جذاب ِ قابل دسترس اطراف من به نصف انگشت های یک دست شش انگشتی هم نمی رسد. ای بابا! تابحال به این فکر نکرده بودم! چه دورانی شده؟ بد نبود لزبین می شدم. حتی آذردخت هم اعتراف کرد که من آن وسط ها می چرخم و به نظرش گرایشم به مرد ها فقط کمی بیشتر از گرایشم به زنهاست که البته من خیالش را راحت کردم که فقط یکبار تحت تاثیر شیمی و قرار گرفتن در کنار دختر موفرفری خوشگل و کوچولو موچولوای که با دوست پسر سابقش رابطه داشتم و تشویق اطرافیان، فکر کردم بیشتر از همه ی انگشت های  دستی که دورم می پلکند، در آن لحظه ی خاص آن دختر را می خواهم. و ما در بین تشویق سه انگشت دست و جیغ و هوارشان همیدیگر را بوسیدیم. غیر از آن یک مورد خاص، نه قبلش، نه بعدش... مممم اصلا چطور است از این موضوع بگذریم.
خیلی عصبانیم. حسام لپ تاپش را برده. نه تنها لپ تاپش را برده که کیف لپ تاپ من را هم برده است. بنابراین من مانده ام و یک لپ تاپ دل درشت اندام ِ رینگ اسپرت. بدون کوله پشتی! چون کوله پشتی ِ مناسب این یکی را هم مادر حسام گفت که اگر لازم نداری بده به من و من هم نمی دانم چرا و به چه علت و به کدامین گناه دادم.  و حالا نمی دانم چطور در این باران( انگار قطع شد) بیرون بروم. بهتر است لپ تاپم را زیر بغل بزنم یااااا شاید  ابتدا مطلب مورد نظررا به خود ایمیل کرده و مثل یک گربه ی بی سبیل بروم در محل کار مورد نظر ایمیلم را در کامپیوتر کسی باز کنم و از مطلب پرینت بگیرم. بعد برای هر یک کلمه هزار بار دیکسیونق دو کیلوییم را باز کنم.
پ.ن: آن "سنمگر" را از لج همین پاراگراف آخر گفتم. چون به مردِ تیکه( مردی که بسیار جذاب و جنس است) گفتم چرا بردی  که کردی خراب خانه ام ای یار. گفت بردم که بردم حالا تو بشین توی غار. 
  

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

جهیزیه ی مثلاً مینا


خواهرم شروع کرده به خرید جهیزیه برای دخترش. دختر نوزده ساله اش که عاشق شد و گفت یا خودم را می کشم یا قبول کنید بی قید و شرط به این پسر بدهم یا گورتان را از زندگیم گم کنید تا با او ازدواج کنم. دخترِ خواهرم من را می ترساند. صریح حرف می زند و صریح عمل می کند. زمانی وقتی پانزده سال بیشتر نداشت، می خواست با یک ترنس فرار کند. او بی پروا در اتاقش خودارضایی می کرد و به خواهرم می گفت تو باید خوشحال باشی که من از لحاظ جنسی فعالم. این چیزی است که به چشم ندیده ام از خواهرم شنیده ام و دلم می خواهد باور کنم. چون جالب تر و داستانی تر است.
فرض کنیم شما اسم او را نمی دانید و من برایش اسمی انتخاب می کنم: مثلاً مینا. مینا جسور و ویرانگر است. بدون مشکل نظر می دهد و از هر کس که برایش منفعت داشته باشد نهایت استفاده را می کند. با مادرش مثل یک کنیز رفتار می کند و پدرش را آن احمق می نامد. با همه ی این حرفها من او را به پدر و مادرش ترجیح می دهم.
امروز با خواهرم حرف زدم که کمی عقل به خرج دهد و سرمایه مشترکش با مادرم یعنی یک خانه هقتاد متری حوالی کرج را برای خرید جهیزیه دخترش به حراج نگذارد.  و بگذارد شوهر پولدارش هزینه ی جهیزیه را بدهد:
-" به خودت رحم نمی کنی به مامان رحم کن- فقط اگر یه ماه صبر کنی خونه گرون می شه".
زیر بار نرفت.
-" من هفتاد میلیون باید جهزیه بدم. چکامون پاس نشده. نمی تونم این بچه رو معطل کنم"
خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. اما او فقط دیوانه نیست. احمق، خرفت و بدترین چیزی که درباره ی آدمی که اجازه نمی دهد دخترش با دوست پسرش رابطه داشته باشد(در حالی که دارد)، در عوض حاضر می شود او را در سن نوزده سالگی شوهر دهد و برایش جهیزیه ای هفتاد میلیونی تدارک ببیند، به ذهنتان می رسد را با خودتان تکرار کنید و بگویید خواهر آتوسا ... است. او همان آدم است. مگر اینکه شما هم با او موافق باشید که در این صورت شما هم ...

خواهرم ده دوازده سال پیش یک داستان بلند نوشت و با پول خودش چاپ کرد. حدود چهل تاییش هم پیش من گذاشت  تا برایش در کتابفروشی ها پخش کنم. داستانش خوب بود. خوب؟ افتضاح بود. یکی از بدترین داستانهایی بود که به عمرم خوانده بودم. پس لطفی که من می توانستم به خودم. داستان نویسی و خواهرم کنم این بود که کتاب ها را در انبار پنهان کنم و بگویم همه را پخش کرده ام. خوشبختانه هوس نویسنده شدن با همین کتاب از سرش پرید و به کارهای خیریه رو آورد و چند سالی با کپی برداری از مادر ترزا سرگرم بود. چون او عاشق کپی برداری ازهرویین ها است. قهرمان های مهم زندگیش هم: اسکارلت اوهارا، دزیره، مادر ترزا و مرلین مونرو هستند. خودتان تصور کنید.

امروز یک ساعت با او حرف زدم. و سعی کردم متفاعدش کنم. نشد. پس سکوت کردم و اجازه دادم او حرف بزند. حرف زد و حرف زد و از خوشحالیش در لباس عروس فروشی گفت. برای دیدن دخترش در لباس عروس؟ نه! برای اینکه دخترش به مادر شوهر چشم غره رفته بود. و سه بار این را به تفصیل تکرار کرد. این بخشی از شادی اوست. و این شادی برای بعضی از آدمها کم نیست. ترحم برانگیز هم نیست. گیریم که من هی هوار بزنم احمق، نادان، خرفت. این برای او همه ی زندگیش است و من کی هستم که بتوانم یا بخواهم چیزی که تمام  میل به زندگی یک آدم به آن وابسته است را از او بگیرم یا او را از انجامش منع کنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

خمیازه

خواب. خوابی که تمام می شود و باید ادامه اش داد. ادامه اش هم بیفایده است. اما چاره ای نیست. دنیای بیداری پر از بی اتفاقی است. دنیای خواب هم. نه به اندازه ی بیداری. تعقیب و گریز، روابط ممنوع، پرواز، سقوط، مرگ، اینها کمتر در بیداری بی تحرک یک آدم معمولی اتفاق می افتد.
 دنیای خواب به هم پیوسته نیست. خاطره ندارد. سریالی نیست. از یک جایش ببری به جای دیگرش برنمی خورد.  بیشتر به آنونس  می ماند. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

جانکاه تر از خشم قانون گریز

یک
من دلم می خواهد از این خانه بروم. قوانین را فراموش کنم و بیش از این نگران نادیده گرفتنشان نباشم. محصول ناخشنودی قانون گذار چه بسا می تواند حامل یاسی باشد جانکاه تر از خشم قانون گریز.
دو
زنها پیر می شوند. تو هم پیر می شوی. گیریم 10 سال دیرتر. اعتبار کمر باریک و باسن قلنبه ات هم کم می شود.  

سه

من دیگر با آن مرد کاری نداشتم. بعد از این لازم نبود نگران ِ زن باشم. مجیزش را بگویم. خودم را وادار کنم که دوستش داشته باشم و با دقت به تک تک کلمه هایش گوش دهم. حالا دبگر می توانستم با خیال راحت  سرم را در نیمه های جمله تمام نکرده اش بچرخانم و در جواب لطیفه ی کما بیش شنیده ی بغل دستیم قهقهه بزنم.

چهار


 چند دقیقه طول کشید تا جرات کنم چشمهایم را باز کنم.پایم به چیزی گیر کرده بود. زیرپوشی که قبل از پریدن تنم بود روی صورتم را پوشانده بود و اذیتم می کرد. همه ی شجاعت و انگیزه ی قبل ازپریدنم از دست رفته بود. جرات تکان خوردن نداشتم. باید تصمیم می گرفتم  به همان شکل بمانم  یا ریسک کنم و زیرپوش را دربیاورم. نه اینکه نگران مردن نباشم، اما بیشتر از این می ترسیدم که از این ارتفاع بیافتم و نمیرم و خورد و فلج شوم. آپارتمان ما در طبقه ی بیستم یک برج بود و برای خودکشی کاملن مناسب. ارتفاعی که در آن گیر کرده بودم، حدود طبقه ی پنجم بود. دست چپم را بالا آوردم و کمی زیرپوش را کشیدم. خوشبختانه به راحتی از تنم لیز خورد و  بین انگشت هایم گیر کرد. مشتم را باز کردم، زیرپوش آزاد شد و با صدای تق تق ماشینی که چند کوچه آنطرف تر زمین را می کند ریتم گرفت،پایین رفت و روی حاشیه ی چمن کاری روبروی ساختمان، محل احتمالی سقوط من، پهن شد. سردم شده بود. هیچ کس در خیابان نبود. یک گربه ی خاکستری  نزدیک زیرپوشم رسید،  کمی بویش کرد و به سمت سطل بزرگ زباله ی طرف دیگر خیابان رفت. سطل پر از کیسه های آبی و سبز بود. گربه از آن بالا رفت، کمی روی لبه اش چرخید و روی یکی از کیسه ها پرید و مشغول آن شد. یک ال نود قرمز روبروی سطل آشغال پارک شده بود. هربار که حوصله ی گربه از سطل سر می رفت،  روی آن می پرید، دور خودش می چرخید و می نشست و مشغول نگاه کردن خیابان خالی می شد...
یعنی ممکن است این ساعت روز کسی از اینجا عبور کند؟ من همیشه فکر می کردم اگر خودکشی کنم. به محض افتادنم چند نفری در لحظه دورم جمع می شوند. اما دریغ! نه تنها موفق به خودکشی نشدم ، که حالا بیست سی دقیقه است که این بالا آویزانم و هیچ کس نیست که به دادم برسد. شاید همان بهتر بود که سرم را توی شومینه می کردم و شیر گاز را باز می گذاشتم. اما همش نگران انفجار بعد از مرگ بودم.اصلا دلم نمی خواست بدنم جزغاله شود یا به خاطر حرکت شخصی و خصوصی من، همسایه ها هم دچار حریق بشوند. تازه در اینصورت ممکن بود کسی متوجه ی خودکشی دراماتیکم نشود... 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

من، خشم و الکس و شال همه در هیاهو


روزی که رفتم کتاب را بعد از سالها  بخرم شنبه بود.  در نشر باغ را هل دادم و داخل شدم: دو دختر فرشنده یکی تپلی و کوتاه اما خیلی جمع و جور و دیگری چاق و درشت و قد بلند و خوشگل با لبهایی که انگار باید ماچشان می کردی و چاره ای جز این برایت نمی گذاشتند، اولی جلوی قفسه ی کتابها و دومی پشت صندوق،در کتاب قروشی، به اتفاق مرد جوانی  شبیه نقش وکیل جوان و جاه طلب و رشوه گیر فیلم من مادر هستم( چه مزخرفی بود این فیلم خودش)، با همان کت بلند و تیره، ایستاده بودند. از فروشنده پرسیدم: نویسنده های امریکایی کدوم وَرَن؟ فروشنده پرسید: کی رو می خوای. و اینجا بود که من  هول شدم وبه جای فاکنر گفتم کافکا. چرا؟ نمی دانم. ناگهان وکیل جوان مثل شوالیه ای که به پادشاهیش توهین شده باشد با اسب و شمشیر به من حمله ور شد که کافکا چِک است و کی گفته که آمریکایی است . بعد رو به خانوم جوان، طوریکه انگار من مخاطب حقیری برایش باشم گفت:" فقط باید پراگو ببینی که بتونی کافکا رو درک کنی."...

 من از کافکای پراگ فقط هاستلی را درک کرده بودم که روی  پلاکارد طلایی مستطیل شکلش نوشته شده بود کافکا. هاستلی که برای ما جا نداشت.و ما مجبور شده بودیم چند ساختمان آنطرف تر اززن صاحبخانه ی یهودی زیبایی آپارتمانی که حسام پیدا کرده بود و پرده ها و حوله هایش پاره بودند را اجاره کنیم و در نیمه ی تابستان از سرما بلرزیم. من با حسام قهر بودم و تمام فکرم پیش الکساندر بلاسکو مارتین بود که چند ماه پیش ترکش کرده بودم. الکساندر هم بلافاصله دختر یونانی موفرفری ای را جایگزین کرده بود و این برای غرور من زیاد بود. برای  او البته بسیار طبیعی. برای همه ی دوستان مشترکمان که به واسطه ی من با او دوست شده بودند و خیلی دوستش داشتند هم طبیعی بود که این باعث می شد بعد از آن برایم چیزی جز موشهای کثبف و بزرگ خانه ی غزل نباشند.
 الکس همیشه مثل برده ای گوش به فرمان بود. طوریکه درکش برای منی که در مملکتی مرد سالار بزرگ شده بودم سخت و لذت بخش بود. اما  بعد که دختر یونانی موفرفری  با شلاق فتیشی اش که ازمال من بلند تر بود، جایم را در آپارتمان جدیدش گرفت، فهمیدم برده ها همیشه برده اند و مالک ها به اشتباه به ملکیت خود دل می بندند. نمی دانم، شاید هم الکساندر غول چراغ جادو بود. غول های چراغ جادو از برده ها هم سخیف تر و بیچاره ترند. مهم نیست چه کسی دستش را روی چراغشان بکشد، فقط کافی است بکشد...
دیگر تقریبا متقاعد شده بودم که خشم و هیاهو کتابی از کافکاست. حتی شک داشتم دنبال همین کتاب بوده ام یا کتابی با اسمی مشابه که چشمم به اسم روی جلدش افتاد که درست در قفسه ی کتابهای روبروی من بود. دستم را دراز کردم  تا کتاب را بیرون بکشم که مرد با حرکت تندی خودش را بین من و کتاب پرتاب کرد: اینو برای چی می خوای؟
-باید بخونم
چرا؟
(ترسیده بودم) در باره جریان سیال ذهن باید بخونم
مرد پرخاش کرد که نه! اینو نخون – و دستش را دراز کرد تا کتاب دیگری بیرون بکشد: باید اینو بخونی
-گفتم که نه. من باید خشم و هیاهو رو بخونم ( ونمی دانم دیگر چه گفتم چون فقط صدای همزمان فروشنده و مرد را شنیدم که بر سر من فریاد می کشیدند تا اشتباه وحشتناکم را اصلاح کنند)
دستهای خارج از اراده ام  به نشانه ی تسلیم بالا رفتند. بغض کرده بودم. فقط خواسته بودم بک کتاب بخرم، اما حالا به بی سوادی و توهین به کافکا و فاکنر و نمی دانم کی ِ دیگر مقدس متهم شده بودم. سر و شانه هایم جمع شده بودند انگار با آن دو نفر همدست شده بودند تا بشتر تحقیرم کنند.
کتاب ها را مقابل صندوق که  بک نیم چرخش بدن با من فاصله داشت گذاشتم و در جواب دختر چاق تر که پرسید برای کتابها ساک می خواین ناله ای کردم که یعنی بله. کتابها را گرفتم . سرم را مثل بازنده ها بالا گرفتم تا اشکهایم نریزند و به کندی از کتابفروشی بیرون رفتم که مثلا بگویم من از شما نترسیدم. تلاش احمقانه ی ناچاری بود. داشتم پای دومم را از مغازه ی لعنتی بیرون می کشیدم که در از لای انگشت هایم لیزخورد و با صدای بلندی بسته شد. هوا سرد بود. بادی که به صورتم می خورد بوی پشت در خانه ی فرانسواز را می داد. همان که با پول نگه داشتن پسر چهار ساله اش ویکتور، شال دستباف قرمز موهر درشت بافی را که در ویترین مغازه کنار ِ خانه شان پهن شده بود، به نشانه مقابله با فقر خریده بودم. تا آن را دور گردنم بپیچم مثل آدمهایی که همه چیزشان،لباسشان، آرایش مویشان حتی پوستشان فقیرانه است اما تمام جانشان را در پاهایی که در کفش های کهنه ی زمانی گران که معلوم نیست کی و چطور توانسته اند مالکشان شوند فرو می کنند، پاهایشان را مثل مدلها کج می کنند، بکوری می ایستند تا ته توانشان را جمع کنند که به دیگران بگویند نگاه کنید ما هم مثل شماییم. توی مغازه بودم که متوجه شدم یادم رفته پول ها را از پاکت بیرون بیاورم. وقتی  پول ِ از پاکت بیرون کشیده را به دختر فروشنده بلند قدی که موهای قهوه ای کمرنگش را پشت سرش بسته بود و صورت  کشیده ی بی آرایشش تناسبی با مال من نداشت، می دادم سرم پایین بود.
پ.ن شال را در همان سفر پراگ در مترو گم کردم

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

من، خشم و برادر و هیاهو


آبکنار گفته بود  این هفته خشم و هیاهو را بخوانیم. من خوب راستش را بخواهید ترم یک، دو تحتِ فشار رقابت با گردن باریک های دانشگاه، سعی کرده بودم کتاب را بخوانم. اما نتوانستم. چندتا از کتاب های دیگر فاکنر را هم ورق زدم که دیدم نه که نه. کار من نیست. بعد همان موقع برادر فسقلی ام از توی دماغش باد در می کرد که فاکنر خیلی خوب است. و با دوستانش تینر استنشاق کرده و شیشه به شیشه دکسترومتافان پی بالا می انداخت. حالا یا اول این را انجام می داد، بعد آنرا می گفت یا برعکس. من باید چه می گفتم؟ من توی دلم شاید می گفتم، بعنی امیدوارم که می گفتم( چون اینطوری آدم باحال تری به نظر می آیم) : "بله خیلی خوب است مخصوصا قسمت اولش. "

 همین برادر فسقلی هر چه کتاب و فیلم توی اتاقم پیدا می کرد، با دست و دلبازی یک لَکِ احمق می بخشید. شاید در لایه های زیرین ذهن بی شکلش هم می گفت. کُرَه، مِ کَرِ خانِم(پسر! من بچه ی خان هستم!). خلاصه آفتی بود. یک بار یک مجموعه انیمش از برونو بوزتو  از دوستم گرفته بودم. روزی که می خواستم پسش بدهم، دیدم نیست. و هر چه می گفتم تو رو خدا اگر فیلم دست توست بگو! داد و بیداد راه می انداخت که این فیلم آشغال تو به چه درد من می خورد. تا روزی که یکی از دوستانش با فیلم مذبور(کلمه ی مذبور همیشه برای من جالب بوده. و بگویم که آنرا از داستانهای ر. اعتمادی نویسنده ی مورد پرستش دوران کودکیم یاد گرفتم.) زنگ خانه را زد و اتفاقا من در را باز کردم.  جلوی در  فیلم وی اچ اس  بیچاره را در دستش دیدم و آه از نهادم بلند شد. فیلم  را بلافاصله در هقتاد و هقت سوراخ قایم کردم تا بتوانم یه سرعت پسش بدهم. اما برادر عزیزم فیلم را پیدا کرده و بسرعت سر به نیست کرد. باید بدانید که پروسه ی التماس من که تو رو خدا فیلم را به کی دادی و اظهار بی اطلاعی و داد و بی داد او به قوت خودش باقی بود.

 شاید بدانید که تی اس الیوت مجموعه شعری دارد که به شکل های مختلف و نام های متفاوت به فارسی ترجمه شده اند، یکی از آنها سرزمین بی حاصل  ترجمه ی حسن شه باز بود و نایاب . در همان زمان یعنی دوران 19-20 سالگی دوست پسری داشتم که درست است اعصاب من را مورد مرهمت خویش قرار داد. چون بد جور گیر و عصبی و حسودو عن آقا بود اما همیشه می گویم خدا عمرش دهد که من را با هرتزوگ(این را روزی که با آفای هرتزوگ فقط چند صندلی فاصله داشتم با صدای بلند در دلم اعتراف کردم) و برسون و الیوت آشنا کرد که البته چوب این آخری را خورد. بد! چون کتاب نایابش را که مادر عزیزش که همان سال به قول خود پسر ریق رحمت را سر کشید برایش در یک روز استثنایی که با هم خوب بودند که کمتر پیش می آمد، و رفته بودند دوتایی برای من یک کیف چرمی خریده بودند که ازش متنفر بودم  با محبت  مادرانه ای برایش  از دست فروش سر راهشان خریده بود، به من امانت داد که بخوانم. می توانید حدس بزنی کتاب چه عاقبتی پیدا کرد. و پسر مادر مُرده چه حالی داشت. و برادر من راست راست نگاه می کرد که کتاب مزخرف تو به چه درد من می خورد.  هر چه گفتم این کتاب را مادرش خریده که مهم است به روی خودش نیاورد که نیاورد.

 اتفاقا دوستی داشت برادر جان نمی دونی چه دلتنگم ِ من که این وسط ها با من خیلی صمیمی شده بود. بهایی و خیلی ناز و کوچولو و عاشق پیشه بود.  یکی از نامه های عاشق پیشانه اش، رونویسی متن " منت خدای را عز و وجل" بود که انتهای نامه هم اضافه کرده بود "دوستت دارم" و امضاء و تاریخ. همچین  مدل عاشقی بود. یک روز که آمده بود پیش ما و نشسته بودیم دوتایی حرف می زدیم. گفتم، ای دوست! خبر از دل نداری که خون است. گفتا:" غمت با من بگوی تا مرحم شوم آن را. گفتم کتابی داشتم چنین و چنان و صاحبی داشت آنچنان، نمی دانم کجاست و به هر سوی بنگرم، آن نیابم " گفتا: غم به خانه ی دل راه مده پری رو که کتابت نزد من است. گفتم خاک تو سرت. وردا بیار! خلاصه. دوست بردار جان دهنم صاف کردی کتاب را آورد. و من باز در  هفتاد وهفت سوراخ پنهان کردم. و برادر دوباره یافت و اینبار  کتاب برای همیشه سر یه نیست شد.  

قصه ی آخر:
ترم های 6-7 که رسیدم، برادر خودش دانشجوی سینما شده بود و صورتش از غرور دیگر یک دماغ بود و بس. در این دوره نوع سرفت ها تغییر کرده و پیشرفت کرده بود و سرقت آثار مشغولیت ذهنی اصلیش بود. می دانید که پروژه های دانشگاه روتین و تکراری است. مثلا در عکاسی، تست نور و لنز و این حرف ها با دوربین آنالوگ. خوب کمی فکر کنید! چرا او باید تمام آنچه که من انجام داده بودم را دوباره انجام می داد؟ این سوالی است که برای او در یک صبح سرد رمستانی پیش آمد که ژوژمان عکاسی داشت و هیچ کاری نکرده بود.خوکِ کوچولو از نبود من استفاده می کند و تمام عکسهای آرشیو شده ام را برداشته. و کف  اتاقش پهن می کند. نیم ساعت فکر می کند. به هر عکس و به سوال های احتمالی! ناگهان چیزی می دیند و با شادی می گوید:  اِه نیگا! یه پروژه ی آزادَم هَ! ای بدیم نیس!
شب اینقدر خوشحال بود که نتوانست اعتراف نکند، چقدر برای عکس ها تشویق شده، و نمره ی پایان ترمش هم بیست شده. در برابر یک سارق شاد من خلع سلاح بودم. و چون در منزل ما شادی نشانه ی خوشبختی است، نه پرسشگری، نه تفکر، نه انتقاد و چون دیدم چشمان مادرم از شادی عن آقایش می درخشد. من هم در دهمی از ثانیه خوشحال شدم. 

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

چند ضلعی عشقی


دختری که روبرویم نشسته، انگشت هایش را محکم روی کیبورد می کوبد و تایپ می کند. همزمان امیر با او ریتم گرفته،سعید و راز هم گه گاهی به جمع صدا درآورندگان اضافه می شوند و بعد دست می کشند. سعی می کنم روی کلمه ها تمرکز کنم. صدای تق تق کلید ها  آدم را یاد منشی داستایوقسکی می اندازد. سریالش وقتی بچه بودیم ازتلویزیون پخش می شد: چطور ممکن بود دختر به این جوانی، نرم و لطیف و بی نقص، عاشق پیرمرد بدخلقی مثل او شود و تا آخر عمر هم پرستار و هم معشوقه اش باشد؟ خوب این  نگاه نفی کننده مربوط به گذشته ها است و باید بگویم که این همه ناباوری و تعجب در من با گذشت زمان شکل چهارچوبی و غیر ممکنش را از دست داد و یواش یواش به ممکن است و سپس با دیدن یک مصاحبه از روبر برسون به یک آرزو تبدیل شد. دلم می خواست اول جای دومینیک ساندا  در" زن نازنین" را بگیرم، بعد بلافاصله، معشوقه ی برسون شوم. آخ! بکدفعه یادم آمد که خود فیلم از روی "نازنین"ِ داستایوفسکی ساخته شده.  چه چرخه ای شد.
انتخاب نشدن: باید بگویم تمام جوانی من گرد محور این ناکامیِ بزرگ شکل گرفت. همیشه فکر می کردم روزی توسط کسی انتخاب می شوم. و قهرمان یک داستان می شوم. اما بالاخره یک روز فهمیدم که من یک متوسط کاملم. و متوسط ها هرقدر هم کامل باشند، جایی برای انتخاب ندارند قد، قیافه، هوش، پول، استعداد، شهامت، دیوانگی و صدا! که برسون به همین خاطر دومینیک ساندا را انتخاب کرده بود. در مورد صدا بگویم که از متوسط کمی هم کم میاورم. اما پسری بود که عاشق صدایم بود وقتی توی گوشش حرف می زدم و خوب این به حساب نمی آید چون او خیلی عاشق بود و من هم. نمی دانم شاید بودم. شاید نبودم. هنوز هم نمی دانم. شاید او هم خیلی عاشق نبود. به هر حال هوا در آن دوران به شکل عجیبی همیشه خوب بود(مثل مسافرت) و صدای من هم در گوش او خوب بود انگار. چون هی می گفت حرف بزن. صدات وای ی آتوسا! الان که دارم فکرش را می کنم، او هم می خواست فیلم بسازد. نکند داشته تست صدا می گرفته؟ نه چون سالها بعد که دیدمش، وقتی عکس  هنرپیشه ی فیلم هنوز نساخته اش را( تا امروز هم نساخته) بهم نشان داد، چیزی از صدایش نگفت. اما بگذارید ببینم! نکند یک شانس را از دست داده باشم. چون روبر برسون هم که در طول زندگیش فیلم های کمی ساخته. اگر او در آینده استعدادی شود برای خودش چی؟ نکند کسانی که فیلم های کمی می سازند، لزوما کارگردان های خوبی باشند و من شانس جاودانه شدن را به دلیل فقدان باور از دست داده باشم.  نه البته! منطقا فایده ای برای من نداشت. چون او همان موفع هم چند سالی از من کوچکتر بود. بنابراین وقتی او پیر شود من هم پیرتر خواهم بود. و پروژه دختر جوان، مرد پیر، زن زیبا، جاودانگی و قصه ی شاه و پریان شکست می خورد...
پیش خودم فکر می کنم، ای کاش خانه مانده بودم. و مجبور نبودم توی این اتاق شرایط لعنتی حضور 5 نفر دیگر را هم تحمل کنم. بدتر اینکه در واقعیت این منم که به این جمع تحمیل شده ام: تصور کنید، یک روز در هفته آدمی غریبه با یک دیکشنری بزرگ و احمفانه ای   که مشابه دیجیتالی و اینترنتی اش از نظر شما همه جا ریخته، در دستش بیاد بشیند وسط شما که پر از انرژی کوبیدن روی کیبورد هستید و حرفش هم نیاید و اینقدر از دنیای شما به دور است که حرفهای شما هم او را نیاید. توی دلش هم مدعی باشد که مزاحمش هستید.





۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای...



امروز عکسش را دیدم. اتفاقی. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام که دیگربخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.
با آن یکی مهربان ترم. سعی کردم از خشمی  که بر سر او ویران کردم، اینبار بهتر محافظت کنم. حیف. دوستش داشتم. دختر مهربانی بود. نمرده. هنوز هم هست. مهربان؟ نمی دانم. از آن نوعی که با همه همدردند. با من، تو ، شما، ایشان، می گوید حرفت را می فهمم. اما از در که بیرون رفت. هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای، همدردیش جای دیگری، لانه ی دیگری، بغل دیگری برای خودش پیدا می کند.
خیانت چیست؟ خیانت هم آغوشی کسی که رهایش کرده ای با دوست نمی دانم صمیمیت است؟ نه. به نظر من نیست. این حق است. هیچوقت شک نداشته ام. خیانت جایی است که هر دو از دور برایت پیغام دوستی بفرستند اما نبودنت را جشن بگیرند. خیانت فرستادن هزار قلب و بوس از راه دوراز طرف کسی است  که شادیش در نیود تو است. بغض های دروغ  در گوشی تلفن، متهم کردنت به ولنگاری، تزریق احساس گناه  برای سرپوش گذاشتن به یک رفتار است.   
برای همین با آن دومی مهربان تر بودم. چون خبری از قربان صدقه های دوستانه نبود. جایی هم اگر می نشست، از من بد می گفت. تکلیفش با من معلوم بود. من در جمع دوستانش بودم، اما دوستش نبودم. همسر دورادور مردی بودم که او بیشتر از من دوستش داشت. این قابل احترام است. دسیسه های زنانه اش، شایعه پراکنی هایش علیه من هم قابل احترام است. بیمار گونه نیست.
 نبودم. نمی خواستم باشم. بریده بودم. رفته بودم با عقل آن روزهایم آرزوهایم را جای دیگر دنبال کنم. می دانست. بارها حرف زده بودیم. او از خودش گفته بود ، من گفته بودم از خودم که ای کاش حسام دنبال رابطه ی دیگری باشد و بگوید تا تکلیف زندگیمان معلوم باشد. چون دلم نمی آمد یا شرم داشتم یا جرات نداشتم، هر اسمی که می خواهید رویش بگذارید، نمی توانستم خودم تمام کنم. گفتم:" اگر حسام رابطه ای دارد، به من بگو، چون نمی فهمم. اصراش برای ادامه چیست. و این باعث می شود احساس کنم آدمی گندی هستم. و نتوانم تمام کنم. در جواب نفر دوم را متهم کرد که زیاد دور و بر حسام می چرخد ولی حسام دوستش ندارد...
امروز عکسش را دیدم. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.


۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

من و آبگوشت و جایزه ی گنکور


آبگوشتی که دو روز است به حسام قول دادم هنوز نپخته ام. به جایش چه کار کرده ام منِ من کله گنده؟ به تلقن مادرم جواب دادم. بله ممکن است. اگر فقط یک بار ساعت ده صبح تلفن مادرم را جواب دهید، متوجه می شوید ساعت یک بعد الظهر شده و شما هنوز در دام جواب دادن به تلفن هستید. ساعت دو بعد الظهر بهرنگ خان ِ بفرما (که سه شب پیش به شکل ترسناکی تحتِ دسیسه ای از سه ماه پیش  برنامه ریزی شده، با گیتا درست دو ساعت بعد از اینکه از آمریکا با ما چت کرده بودند، پیدایشان شد و خلایق را شگفت زده کردند. خاطره شد) زنگ زد و گفت تلفن سوخت. ما شب می خواهیم برویم همانطور که شما را سکته دادیم،داوود هم سکته بدهیم می آیید؟ گفتم : تقصیر مادرم بود که اگر در تله اش گرفتار شوی، رهایی از آن ناممکن است. باید با حسام قرار بگذاری. من که می دانی همان یک کلاسی که می گرفتم را دیگر نمی گیرم و برنامه ام دست خودم است. باشه؟
-باشه
بعد نشسنم یک ویدئو بلاگ نگاه کردم. و هیچ نفهمیدم چرا  هر یک عدد ویدئوی یک دختر دبیرستانی می تواند 150000تا 300000 بیننده داشته در حالی که من ِ من مفلوک از آغاز خلقت این وبلاگ 4000 تا ببنده داشته ام. هی فکر کردم و بعد سعی کردم نکات مثبت و امکاناتش را بنویسم. اما بلد نبودم چطور باید نکات مثبت یک چیز را پیدا کرد و نوشت. پس بیخیال شدم. چون یادم افتاد خاک بر سر شدم فردا باید بروم ترجمه هایم را به امیر حسین تحویل بدهم و دربغا یک خط. پس ک.و.ن.م را جمع کردم و نشستم ترجمه کردم. راستی! آیا می دانستید جایزه ی گنکور امسال به ژروم فراری داده شد؟ به خاطر کتاب آخرش" خطابه ی سقوط رم" که درباره ی دو پسر دانشجوی فلسفه است که تصمیم می گیرند درس و مرسو ولش و یک بار مخروبه را دوباره راه اندازی کنند! و جایزه ی شعر آپولینر را به والری روزو به خاطر یک مجموعه ی سونت(غزل 14 مصرعی) به اسم وُرزو دادند که اسم کتاب را از روی صدای روشن شدن موتور سیکلتی ارزان قیمت و فرانسوی  برداشته است. که چیزی شبیه پیکان خودمان است و هر چیز کم ارزشی را به آن نسبت می دهند؟ آیا می دانید  قالب ساختاری همه ی شعر های این مجموعه بسیار کلاسیک، اما محتوای آنها بسیار مدرن و درباره ی زندگی روزمره ( آرایشگاه رفتن، رستوران رفتن، لاک زدن، خرید..) است. آیا می دانید که آبگوشتی که با ناامیدی و از ترس حسام بار گذاشتم همین الان سر رفت و خانه را بوی دنبه و گُه برداشته است؟

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

اقلیت احساساتی


انتخابات کاتالونیا تمام شد. حزب استفلال طلب نتوانست اکثریت کرسی ها را به دست بیاورد و در نتیجه همه پرسی برای استقلال بی همه پرسی. راستش من بارها و بارها اخبارشان را دنبال کردم اما در نهایت نتوانستم بفهمم استقلال به نفع کاتالونبا هست یا نیست.  همان طور که نمی دانم استقلال به نفع کرد ها هست یا نیست.  بعضی اوقات به نظرم می آید که استقلال طلبی با احساسی  گری  رابطه ی مستقیم دارد. زمانی که گروهی در اقلیت بالا قرار می گیرد شروع به خیال پردازی و افسانه سازی درباره ی خود و ریشه هایش می کند. من دارم خیلی کلی فکر می کنم و نظر می دهم. چون مشاهدات محدود دارم. اما وفتی اوضاع کردهای ترکیه یا ایران را از دور می بینم یا می شنوم، متوجه می شوم اینهمه در قوم خود محدود شدن باعث کورفکری و نگاه دگم در بین آنها شده و به نظر می رسد خانواده ها در خرافات و سنت هایی بدوی غرق هستند و جدایی از آنها را جدایی از ریشه ی خود می دانند. در کانالونیا البته نمی دانم اوضاع  چطور است. فقط می دانم ابالتشان قرض زیادی بالاآورده است.
من هم استقلال طلب، احساساتی و خیالپرداز هستم. من هم در خانه در اقلیت هستم و همیشه نگاهم خواه نا خواه به سمت دولت مرکزی است. هر روز بیش از پیش از موقعیت کم مسئولیتم استفاده می کنم و در عین حال مایلم دولت مرکزی را  سرنگون کنم.  

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

فاز اول تنش

حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند.  وفتی از او می پرسم:" رمبو ئه؟ خیلی سریع اسم دو هنرپیشه را می گوید. اسم ها لیز می خورند و گم می شوند. نتیجه ی پرسیدن دوباره ام هم مثل قبل می شود.  به جای اینکه درمقابل جواب سریع و نامفهوم حسام ( با عمد شاید ناآگاهانه ای در ایجاد فاصله بین من و خودش در مقام بی اطلاع و پر اطلاع) حرص بخورم،  توی گوگل سرچ می کنم هنرپیشه ی رمبو و گوگل با مهربانی جواب می دهد:"سیلوستر استالون" .
 خوب من اصلا این سوال را برای این نپرسیدم که بفهمم اسم هنرپیشه ی رمبو چیست، در واقع می خواستم بفهمم این فیلمی که حسام دارد با علاقه نگاه می کند،  از مجموعه ی رمبو است یا سیلور استالون که حالا اسمش را بلدم، فقط در آن بازی می کند
 تا بنویسم:" حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند که سیلور استالون هنرپیشه ی رمبو در آن بازی می کند و برای من خیلی جالب است که چطور وفتی بی.بی.سی برنامه ای درباره ی خشونت علیه زنان نشان می داد، هد فون توی گوشش کرد تا با لپ تاپش " سات پارک" ببیند. وقتی هم بالاخره هدفون را از گوشش در آورد شروع کرد به مسخره کردن مجری زن و مهمان برنامه. اصلا حاضر نشد به صحبت های آن زن در باره ی خشونت خانگی گوش کند. صدایش را بلند کرد و چیزهایی گفت که همه ی گوش را پر می کرد.
 حسام از آن مردهایی نیست که کنترل کند، محدود کند، حسود و شکاک باشد یا اجازه ندهد زنش کار کند.  حسام از آن مردها نیست چون هم خودش تحصیل کرده است، هم پدر و مادرش نحصیل کرده و کارمند.
باید بگویم که مردهای تحصیل کرده، عموما شبیه حسام هستند و زبان خشونتشان با مرد های کم سواد متفاوت است. مردهای طبقه ی متوسط  تحصیل کرده نمی گویند:" زن چرا شام نپختی؟" وقتی شام نپخنه باشی می روند توی آشپرخانه و بهترین غذا را می پزند. خانه را مرتب می کند، لباس شویی را روشن می کند و حتی همسرشان را تشویق به کار بیرون از خانه و فعالیت های اجتماعی می کنند. آنها اگر اهل خشونت باشند، به تفکر زنان حمله می کند و نرم نرم کاری می کنند تا یک روز برسد که زن یادش برود روزی آدم متفکر و دارای نظری بوده است.  گفتگو با این مردها معمولا یا بعد از مدتی  قطع می شود یا یک طرفه. آن ها گوینده اند و پارتنرشان شنونده.  مرد های طبقه ی ما اگر اهل خشونت باشند، پارتنرشان را با گفتن جمله های به ظاهر ساده  که شاید فقط او متوجه ش شود، تحقیر می کنند و روز بعد به سادگی و از صمیم قلب عذر خواهی می کنند.
 حسام هم از آن هایی است که اگر احساس کند دارد در گفتگو  شکست می خورد، وحشت زده می شود و دنبال راه تلافی می گردد حتی ممکن است صدایش را بی جهت بلند کند یا بگوید وقتی نمی فهمی چی می گم حرف زدن با تو فایده نداره!. اما بعد ازناراحت کردنم اینقدر معذرت خواهی می کند تا ناچار شوم با او آشتی کنم. بعضی اوقات هم اگر  سووالی از نظر او نابجا بپرسم یا جواب بی اطلاعی بدهم  چنان رفتاری می کند که آرزو می کنم کاش هیچوقت چیزی از او نپرسیده بودم. در مقابل سووالهایش  بیشتر اوفات هول می شوم. چون مثل معلم ها و با نگاه از بالا می پرسد( درحالیکه که می دانم  آگاهی او به این موضوع  در حد همین وبلاگی است که ده دقیقه پیش خوانده ).
 من انگار مورد خشونت  روانی هستم. نمی دانم. شاید شما هم باشید یا ناآگاهانه در حق نزدیکترین آدم زندگیتان خشونت روانی می کنید. اگر از دسته ی دوم هستید،  مثل حسام  وحشتزده نشوید و چشم و گوشتان را به عمد نبندید.   

پ.ن
اسپاگتی با سس بادمجانِ حسام پز داریم. تند و خوشمزه. امیدوارم یک روز بتواند آشپزخانه ی رویایی اش را راه بیاندازد.

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

چرخ گوشت قرمز


دیشب تو خواب سر حسام که نمی دانم چه کار کرده بود، که اینقدر عصبانی بودم ازش داد زدم و گفتم:" دیگه اینبار ازت طلاق می گیرم حالا ببین!" بعد مثل بیداری در تصمیم مصمم شک کردم.
بعد مادرم بک چرخ گوشت عجیب و خیلی قدیمی  قرمز بهم هدیه داده بود تا از غصه ام کم شود و برایم یک جوراب شلواری رنگ پای نازک هم خرید. این بار سوم است که در این دوهفته این خواب را می بینم. با اجراهای مختلف. اما در همه ی خواب ها دارم از حسام طلاق می گیرم. صبح که از خواب بیدار می شوم زندگی چیز گهی است. چون حسام ِ از همه جا بی خبر، از همه جا بی خبر است.
چه فکری می کنم با خودم. پس چرا دارم تو اینترنت دنبال ورزش های دوران بارداری می گردم؟
حسام گفت: باید سیگار رو ترک کنی، وگرنه می رم با یکی دیگه بچه دار می شم. به قول صهبا! هارهار! انگار ت.خ.م.ش طلاست.
پانزده سال است حسام را می شناسم، یازده سال است که یکی در میان با هم زندگی می کنیم، اما پیش زمینه های زندگی جدیمان از سه سال پیش به زور همان روانکاوی که تپل مپل بود، غلیظ آرایش می کرد و با زن ها بد بود( چون شوهر همه ی دوستانم که پیشش می رفتند را تحریک به طلاق می کرد و حالا ای بابا از شانس من که آنموقع از خدا می خواستم یکی هولم دهد که بکشم بیرون از این زندگی، با من خوب بود و حسام هم که خیلی دوست داشت) من و حسام یواش یواش دست و پایمان را به هم زنجیر فولادی کردیم.
این روزها ما رفتار عاشقانه ای داریم و هی همیدگر را ماچ می کنیم و هی به هم می گوییم دوست دارم، عاشقتم، جونِ منی و ازاین چیزها. اما بعضی وقتها به من فشارهای بدی می آید که این عن آقا، حتی اگر عاشقش هم باشم، حتی به شوخی بیاید به هر بهانه ای حرف زنهای دیگر را وسط بکشد و بعد هم سریع من را بغل و ماچ و بوس و فشار کند که شوخی کردم. آی! این چه مدلی است؟ ورژن جدید مرد ایرانی است؟  یکی بیاید به اینها بگوید:" تو که بال نداری غلط می کنی بیییییییییییب بازی در می آری" راستش من خسته شدم بس که زن امروزی تعریف ایرانی بودم و حسام را سر سفره با همه قسمت کردم.  من رفتم فرنگ دیدم، مردم آنجا یا با یکی هستند یا اگر دلشان نخواست نیستند. این اداهای  عزیزم چرا حسودی می کنی را ندارند. یا هستند یا نیستند. اگر نیستند وانمود نمی کنند هستند، اگر هستند وانمود نمی کنند نیستند. حالا حسام یا نیست وانمود می کند هست، یا هست وانمود می کند نیست و من همش فکر می کنم هست یا نیست؟ نمی دانم کسی می فهمد من چه می گویم؟ شاید هم اشکال جای دیگری است.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند

سه سال پیش،  جمعه بود. با حسام رفته بودیم گالری آران، یک رتروسپکتیوطوری از رامبد بود. رامبد برای کارهاش به  دایره المعارف وابسته بود. همیشه از چیزی عاریه می گرفت،  دایره المعارف اگر نه! فوکو! بودریار!دریدا! همه ی اینها هم که نه! محمد غزالی!
 مادر رامبد هم بود. همیشه به او علاقه داشتم. تا همان روزِ جمعه: تازه از فرانسه برگشته بودم . من و حسام دوران بدی را می گذراندیم. حال خوشی نداشتم. از طرفی می خواستم برگردم، از طرفی نگران آینده بودم. ترس بی عرضه م کرده بود. آدمهای توی گالری ها تغییر کرده بودند. نسل جدیدی بودند که نمی شناختمشان. اما  دغدغه ها، شو آف ها، رَوِش پوشش و  هرچیزی از درونشان که می توانست خودش را از شکاف های بدن و درزهای لباسهایشان بیرون بکشاند، لایه ی جدیدی از کپکی آشنا بود. برای خودم تنها می چرخیدم که مادر رامبد را دیدم. پیر شده بود و یک دستش بسته و به گردنش آویزان، روی سکوی وسط آران نشسته بود و به ستونش تکیه داده بود. خواب بود. از آن خواب های تاسف بار. از آن چرت های پیری که از دیدنش تا ته استخوان آدم یخ می کند. چشم به چشمش بودم که پلک هایش تکان خورد. توی تله بودم. سلام کردم و به یادش آوردم که فلانی، دوست نازگل(خواهر رامبد) و رامبد هستم. گفتم از نازگل خبر دارید؟ حالش خوب است؟
(عاشورا تازه گذشته بود و داشتند همه را می گرفتند. از چند ماه پیش نازگل و همه ی بقیه دانشجوها جز ناصر و لاله( ازآنهایی که من می شناختم)، حسابی درگیر برگزاری گردهمایی های خیابانی در میدان های اصلی پاریس و  روبروی سفارت ایران  بودند. من اوایلش زیاد رفته بودم. اگر هم "مانیفستسیون" نبود، مثل همه، از صبح تا شب پای بی بی سی . اما یواش یواش درگیر برگشتنم شدم. و چون فیلم می گرفتند از همه، ترسیدم و یک ماه آخر جایی نرفتم. 
پرسیدم:  برنمی گردد؟ گفت که نه نمی گذارم. که رامبد هم خوشبختانه برای یک بینال می رودپیش نازگل و چند ماهی نیست. گفت که می دانی فلان بچه که دوستتان هست را گرفته اند و هیچ خبری ازش نیست؟ گفتم که می دانم و وقتی این را می گفتم، چیزی از سر ریه ام ریخت پایین. چیزی که مثل بغض معکوس بود. چیزی که غیر ارادی مقصرش را نمی دانم چرا مادر رامبد می دانستم که بارها دلم خواسته بوده، مادرم باشد و به نازگل گفته بودم و نازگل خندیده بود. هنوز هم دلیل ناراحتی ام را نفهمیده ام. انگار برمی گشت به بچه گی هام. به زمانی که مادر دوست و همسایه ی دوران کودکی ام،  روزهایی به دلایلی برای من نامعلوم مصلحت نمی دانست با هم بازی کنیم. و من از پنجره به او و خانواده ی منظمش نگاه می کردم که با پیکان کرم پدرش، خیلی سالم و تمیز می رفتند جایی. روزهایی که پدرم به دلیل سیاسی نامعلومی سالها زندانی بود و من دختر نسرین ستوده نبودم که مردم به چشم قهرمان نگاهم کنند. مردم آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند. و ضد انقلاب صدایمان می کردند.
 چرا تاول های من ترکید؟ دلیلش این بود که چند شب پیش حسام داشت همین "وطنم وطنم" را می خواند، رفتم سراغش و گفتم چه شده که یکهو؟ اول خندید گفت هیچی. بعد برایم ماجرای ستار بهشتی که همان روز خبرش پخش شده بود را تعریف کرد و بغضش ترکید و گریه کرد. خفه خون مرگ گرفته بودم. نمی دانم برای ستار بهشتی ماتم گرفته بودم؟ برای حسام؟ برای دوستان رفته ام؟ چند دوست باقی مانده ام؟ برای دخترعموهای هجده نوزده ساله ی اعدام شده ام؟ خودم؟ پسر عمو های چهارده ساله ی شهید شده ام؟ برای پسر بچه های همسایه؟ بچه ای که سالهاست از آمدنش جلوگیری می کنم؟ خیابان گردهای محله مان؟ بیکاری؟  پیر شدن پدرم؟  ترس ازبزرگ شدن بچه های فامیل؟...
 می دانم  این ماتم خانه زاد است. نرفتنی!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

تمرین- آرایشگاه



از پنجره ی استودیوی 18متری ام در طبقه ششم ساختمانی قدیمی،  به شیروانی خاکستری، دالبری ساختمان روبرویی نگاه می کردم و هوای از باران رد شده را با  دود گرم آخرین سیگار از آخرین بسته ی بهمن از ایران رسیده ام فرو می دادم که تلفن زنگ زد. آقای اَبیل، کارمند بانک کردی لیونه، شعبه سنت ژرمن بود
-         سلام آقای مفیدی، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم اگر امروز گرفتار نیستید، چند ساعتی سیمون را نگه دارید. می دانم  روز تعطیل است،  دو برابر پرداخت می کنم.
- بسیار خوب. مشکلی نیست
-         خیلی لطف می کنید. پس اگر زحمتی نیست، او را به آرایشگاه هم ببرید. آدرس را برای تان نوشته و در کیفش گذاشته ام. فکر کنم اگر الان راه بیافتید، به موقع خواهید رسید
-         بسیار خوب
چند دقیقه بعد داشتم در خیابان می دویدم، حتی وقتی روی صندلی های آبی  قطارخط 2 نشسته بودم چیزی درونم می دوید. کودکستان تازه تعطیل شده بود.  سیمون بد خلق و کیفش را گرفتم و پریدم توی خیابان  
-سیمون خوبی؟باید بریم آرایشگاه
- نمی خوام
باید  آدرس رو از کیفت  بردارم
لج می کند. به زحمت راضیش می کنم تا اجازه دهد در کیفش را باز کنم. دست سیمون در دستم، به ساختمانی رسیدیم که کنار درش، ردیفی از تابلو های کوچک و خاکستری نصب شده بود با گذر از در چوبی کوچکی در طبقه سوم، به دنیایی پا می گذاشتیم که برای من شبیه رویا و برای سیمون کوچک که قرار بود موهایش را به دست قیچی تیز آرایشگر بسپارد، کابوس بود. سیمون به محض دیدن آن دختر خانم بلند قدی که با لبخندی بسته و موهای صاف و قهوه ای کوتاه، به ما نزدیک شد، لب هایش را ورچید و پشت من پناه گرفت. به صندلی های هوابیمایی کوچک و رنگارنگ آرایشگاه  اشاره کردم و گفتم برای کوتاه کردن موهای کوچولو آمده ایم. خانم جوان به نیمکت چوبی قرمز و کوتاهی که بالش های چرمی با نقش بچه خلبان و هواپیماهایی شبیه جیمبو داشت اشاره کرد و گفت خواهش می کنم، بفرمایید. سیمون که به لطف فضای غریبه ی آنجا با من مهربان شده بود چسبیده به من نشست و دست من را محکم گرفت. چند دقیقه بعد، دختر دیگری، ریزو تپل، به ما که در آن زمان تنها مشتریان منتظر آرایشگاه بودیم، سبدی پر از آب نبات های گرد و رنگی تعارف کرد. سیمون با دیدن یک غریبه ی دیگر مثل جوجه ای که بخواهد زوایای گرم بدنت را کشف کنند، سرش را تا آنجا که می توانست لای کاپشنم که فراموش کرده بودم درش بیاورم مخفی کرد.
 گفتم:
 بردار سیمون بردار
و نگاهم روی جیب یونیفورم زن  به ابرهای نرم و آبی کمرنگی ثابت شد که به شکل مطبوعی برجسته شده بودند و خوشید خندانی از پشتشان لبخند می زد. خورشید همانطور لبخند زنان دور شد و پشتش را به من و سیمون خجالتی که انگار به دنیا امده بود تا قید همه ی شادی ها را بزند، کرد و رفت.
 نوبت سیمون شد و او مثل محکوم به اعدامی، تسلیم و بی اراده نگاهی به من انداخت و همراه آرایشگرش، همان دختر اولی، رفت و به کمک او توی یک فوکِر قرمز با بالها و دم راه راه سفید و قرمز و یک فرمان گرد سقید نشست و سرش را پایین انداخت. سمت چپش یک جت نقره ای زیبا بود که آرزو می کردم می توانستم تویش بنشینم و دختر مو قهوه ای دست هایش را توی موهایم فرو کند و هیچوقت نخواهد که بیرونشان بیاورد. سمت راستش دو فوکر دیگر یکی زرد با دم و بالهای راه راه زرد و سیاه و آن یکی یکدست سقید گذاشته شده بود. روبروی هر هواپیما یک آینه شبیه آینه ی جادویی نامادری سفید برفی  و کنار هر آیته یک مونیتور روی میز توالت های نئوپانی رنگارنگ گذاشته شده بود.  صدای پچ پچ دو آرایشگر که داشتند از تعطیلات آخر هفته شان با شخصی به نام پل حرف می زندند، گوش هایم را نوازش می داد و چشم هایم را گرم می کرد، سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم های نیم بسته آخرین و بزرگترین هواپیما را دیدم که روی سقف بین ابرها نقاشی شده بود و پرچم بزرگی را در ادامه ی خود می کشید که روی آن نوشته شده بود: " آسمان محدود است"