۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای...



امروز عکسش را دیدم. اتفاقی. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام که دیگربخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.
با آن یکی مهربان ترم. سعی کردم از خشمی  که بر سر او ویران کردم، اینبار بهتر محافظت کنم. حیف. دوستش داشتم. دختر مهربانی بود. نمرده. هنوز هم هست. مهربان؟ نمی دانم. از آن نوعی که با همه همدردند. با من، تو ، شما، ایشان، می گوید حرفت را می فهمم. اما از در که بیرون رفت. هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای، همدردیش جای دیگری، لانه ی دیگری، بغل دیگری برای خودش پیدا می کند.
خیانت چیست؟ خیانت هم آغوشی کسی که رهایش کرده ای با دوست نمی دانم صمیمیت است؟ نه. به نظر من نیست. این حق است. هیچوقت شک نداشته ام. خیانت جایی است که هر دو از دور برایت پیغام دوستی بفرستند اما نبودنت را جشن بگیرند. خیانت فرستادن هزار قلب و بوس از راه دوراز طرف کسی است  که شادیش در نیود تو است. بغض های دروغ  در گوشی تلفن، متهم کردنت به ولنگاری، تزریق احساس گناه  برای سرپوش گذاشتن به یک رفتار است.   
برای همین با آن دومی مهربان تر بودم. چون خبری از قربان صدقه های دوستانه نبود. جایی هم اگر می نشست، از من بد می گفت. تکلیفش با من معلوم بود. من در جمع دوستانش بودم، اما دوستش نبودم. همسر دورادور مردی بودم که او بیشتر از من دوستش داشت. این قابل احترام است. دسیسه های زنانه اش، شایعه پراکنی هایش علیه من هم قابل احترام است. بیمار گونه نیست.
 نبودم. نمی خواستم باشم. بریده بودم. رفته بودم با عقل آن روزهایم آرزوهایم را جای دیگر دنبال کنم. می دانست. بارها حرف زده بودیم. او از خودش گفته بود ، من گفته بودم از خودم که ای کاش حسام دنبال رابطه ی دیگری باشد و بگوید تا تکلیف زندگیمان معلوم باشد. چون دلم نمی آمد یا شرم داشتم یا جرات نداشتم، هر اسمی که می خواهید رویش بگذارید، نمی توانستم خودم تمام کنم. گفتم:" اگر حسام رابطه ای دارد، به من بگو، چون نمی فهمم. اصراش برای ادامه چیست. و این باعث می شود احساس کنم آدمی گندی هستم. و نتوانم تمام کنم. در جواب نفر دوم را متهم کرد که زیاد دور و بر حسام می چرخد ولی حسام دوستش ندارد...
امروز عکسش را دیدم. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.


۶ نظر:

  1. چقدر سخت بود این نوشته آتوسا. دو بار خوندم ولی بعیده درست مطلب رو گرفته باشم. با این حال قشنگ نوشته شده بود.

    پاسخحذف
  2. :))) یه بار دیگه هم بخون

    پاسخحذف
  3. ناشناس۵:۵۹

    وقتی به خودت میای که چیزی رو که دوست داری تجربه کنی دوست داشته باشی که دیر شده من دیر میشم یا دیر میشن برام

    پاسخحذف
  4. چیزه: اینکه تو تیتر نوشتی آشپژخانه خیلی منو میخندونه :)))) هی نگاش می‌کنم هی نیشم باز می‌شه: آشپژخانه
    من اینجا تمرین کامنت گذاشتن می‌کنم و از این پست اصولن تعجب می‌کنم. شاید من آدم زمختی هستم برای نظر دادن در مورد این پست البته

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یعنی از حد غیر ضروری بودنش تعجب می کنی؟ :) دوتا از کلمه ها را گذاشتم تو ترازو! "تعجب" و " زمخت".
      :))) آشپزخانه هه هه.

      حذف