۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

من، خشم و برادر و هیاهو


آبکنار گفته بود  این هفته خشم و هیاهو را بخوانیم. من خوب راستش را بخواهید ترم یک، دو تحتِ فشار رقابت با گردن باریک های دانشگاه، سعی کرده بودم کتاب را بخوانم. اما نتوانستم. چندتا از کتاب های دیگر فاکنر را هم ورق زدم که دیدم نه که نه. کار من نیست. بعد همان موقع برادر فسقلی ام از توی دماغش باد در می کرد که فاکنر خیلی خوب است. و با دوستانش تینر استنشاق کرده و شیشه به شیشه دکسترومتافان پی بالا می انداخت. حالا یا اول این را انجام می داد، بعد آنرا می گفت یا برعکس. من باید چه می گفتم؟ من توی دلم شاید می گفتم، بعنی امیدوارم که می گفتم( چون اینطوری آدم باحال تری به نظر می آیم) : "بله خیلی خوب است مخصوصا قسمت اولش. "

 همین برادر فسقلی هر چه کتاب و فیلم توی اتاقم پیدا می کرد، با دست و دلبازی یک لَکِ احمق می بخشید. شاید در لایه های زیرین ذهن بی شکلش هم می گفت. کُرَه، مِ کَرِ خانِم(پسر! من بچه ی خان هستم!). خلاصه آفتی بود. یک بار یک مجموعه انیمش از برونو بوزتو  از دوستم گرفته بودم. روزی که می خواستم پسش بدهم، دیدم نیست. و هر چه می گفتم تو رو خدا اگر فیلم دست توست بگو! داد و بیداد راه می انداخت که این فیلم آشغال تو به چه درد من می خورد. تا روزی که یکی از دوستانش با فیلم مذبور(کلمه ی مذبور همیشه برای من جالب بوده. و بگویم که آنرا از داستانهای ر. اعتمادی نویسنده ی مورد پرستش دوران کودکیم یاد گرفتم.) زنگ خانه را زد و اتفاقا من در را باز کردم.  جلوی در  فیلم وی اچ اس  بیچاره را در دستش دیدم و آه از نهادم بلند شد. فیلم  را بلافاصله در هقتاد و هقت سوراخ قایم کردم تا بتوانم یه سرعت پسش بدهم. اما برادر عزیزم فیلم را پیدا کرده و بسرعت سر به نیست کرد. باید بدانید که پروسه ی التماس من که تو رو خدا فیلم را به کی دادی و اظهار بی اطلاعی و داد و بی داد او به قوت خودش باقی بود.

 شاید بدانید که تی اس الیوت مجموعه شعری دارد که به شکل های مختلف و نام های متفاوت به فارسی ترجمه شده اند، یکی از آنها سرزمین بی حاصل  ترجمه ی حسن شه باز بود و نایاب . در همان زمان یعنی دوران 19-20 سالگی دوست پسری داشتم که درست است اعصاب من را مورد مرهمت خویش قرار داد. چون بد جور گیر و عصبی و حسودو عن آقا بود اما همیشه می گویم خدا عمرش دهد که من را با هرتزوگ(این را روزی که با آفای هرتزوگ فقط چند صندلی فاصله داشتم با صدای بلند در دلم اعتراف کردم) و برسون و الیوت آشنا کرد که البته چوب این آخری را خورد. بد! چون کتاب نایابش را که مادر عزیزش که همان سال به قول خود پسر ریق رحمت را سر کشید برایش در یک روز استثنایی که با هم خوب بودند که کمتر پیش می آمد، و رفته بودند دوتایی برای من یک کیف چرمی خریده بودند که ازش متنفر بودم  با محبت  مادرانه ای برایش  از دست فروش سر راهشان خریده بود، به من امانت داد که بخوانم. می توانید حدس بزنی کتاب چه عاقبتی پیدا کرد. و پسر مادر مُرده چه حالی داشت. و برادر من راست راست نگاه می کرد که کتاب مزخرف تو به چه درد من می خورد.  هر چه گفتم این کتاب را مادرش خریده که مهم است به روی خودش نیاورد که نیاورد.

 اتفاقا دوستی داشت برادر جان نمی دونی چه دلتنگم ِ من که این وسط ها با من خیلی صمیمی شده بود. بهایی و خیلی ناز و کوچولو و عاشق پیشه بود.  یکی از نامه های عاشق پیشانه اش، رونویسی متن " منت خدای را عز و وجل" بود که انتهای نامه هم اضافه کرده بود "دوستت دارم" و امضاء و تاریخ. همچین  مدل عاشقی بود. یک روز که آمده بود پیش ما و نشسته بودیم دوتایی حرف می زدیم. گفتم، ای دوست! خبر از دل نداری که خون است. گفتا:" غمت با من بگوی تا مرحم شوم آن را. گفتم کتابی داشتم چنین و چنان و صاحبی داشت آنچنان، نمی دانم کجاست و به هر سوی بنگرم، آن نیابم " گفتا: غم به خانه ی دل راه مده پری رو که کتابت نزد من است. گفتم خاک تو سرت. وردا بیار! خلاصه. دوست بردار جان دهنم صاف کردی کتاب را آورد. و من باز در  هفتاد وهفت سوراخ پنهان کردم. و برادر دوباره یافت و اینبار  کتاب برای همیشه سر یه نیست شد.  

قصه ی آخر:
ترم های 6-7 که رسیدم، برادر خودش دانشجوی سینما شده بود و صورتش از غرور دیگر یک دماغ بود و بس. در این دوره نوع سرفت ها تغییر کرده و پیشرفت کرده بود و سرقت آثار مشغولیت ذهنی اصلیش بود. می دانید که پروژه های دانشگاه روتین و تکراری است. مثلا در عکاسی، تست نور و لنز و این حرف ها با دوربین آنالوگ. خوب کمی فکر کنید! چرا او باید تمام آنچه که من انجام داده بودم را دوباره انجام می داد؟ این سوالی است که برای او در یک صبح سرد رمستانی پیش آمد که ژوژمان عکاسی داشت و هیچ کاری نکرده بود.خوکِ کوچولو از نبود من استفاده می کند و تمام عکسهای آرشیو شده ام را برداشته. و کف  اتاقش پهن می کند. نیم ساعت فکر می کند. به هر عکس و به سوال های احتمالی! ناگهان چیزی می دیند و با شادی می گوید:  اِه نیگا! یه پروژه ی آزادَم هَ! ای بدیم نیس!
شب اینقدر خوشحال بود که نتوانست اعتراف نکند، چقدر برای عکس ها تشویق شده، و نمره ی پایان ترمش هم بیست شده. در برابر یک سارق شاد من خلع سلاح بودم. و چون در منزل ما شادی نشانه ی خوشبختی است، نه پرسشگری، نه تفکر، نه انتقاد و چون دیدم چشمان مادرم از شادی عن آقایش می درخشد. من هم در دهمی از ثانیه خوشحال شدم. 

۶ نظر:

  1. من اگه بودم دولول نگر میداشتم تو خونه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. هاها عالی بود. حالا نمی دونم چرا وقتی می نوشتم هی یاد رابطه ی تو و خواهر و برادر کوچیکترت می افتادم

      حذف
  2. سحرناز۱۲:۳۳

    من همون یه دفعه که دیدمش بطرز دوستانه ای مقادیری محصولات فرهنگی و ادویه ازش سرقت کردم البته راجع به کلکسیون ماشینش بهم اخطار داد

    پاسخحذف
  3. البته که من اغراق هم می کنم اما محصولات فرهنگی رو بیار ببینم مال من توشون نیست؟ : )))))

    پاسخحذف
  4. سحرناز۲:۴۷

    نه مع الاسف سی دی های تبلیغاتی بی بند بود که 4 تا دیگه خریدم جهت تخس کردن :)))

    پاسخحذف
  5. مشکلی نیست پس. :))) حل شد

    پاسخحذف