خواهرم شروع
کرده به خرید جهیزیه برای دخترش. دختر نوزده ساله اش که عاشق شد و گفت یا خودم را
می کشم یا قبول کنید بی قید و شرط به این پسر بدهم یا گورتان را از زندگیم گم کنید
تا با او ازدواج کنم. دخترِ خواهرم من را می ترساند. صریح حرف می زند و صریح عمل
می کند. زمانی وقتی پانزده سال بیشتر نداشت، می خواست با یک ترنس فرار کند. او بی
پروا در اتاقش خودارضایی می کرد و به خواهرم می گفت تو باید خوشحال باشی که من از
لحاظ جنسی فعالم. این چیزی است که به چشم ندیده ام از خواهرم شنیده ام و دلم می
خواهد باور کنم. چون جالب تر و داستانی تر است.
فرض کنیم
شما اسم او را نمی دانید و من برایش اسمی انتخاب می کنم: مثلاً مینا. مینا جسور و
ویرانگر است. بدون مشکل نظر می دهد و از هر کس که برایش منفعت داشته باشد نهایت
استفاده را می کند. با مادرش مثل یک کنیز رفتار می کند و پدرش را آن احمق می نامد.
با همه ی این حرفها من او را به پدر و مادرش ترجیح می دهم.
امروز با خواهرم
حرف زدم که کمی عقل به خرج دهد و سرمایه مشترکش با مادرم یعنی یک خانه هقتاد متری
حوالی کرج را برای خرید جهیزیه دخترش به حراج نگذارد. و بگذارد شوهر پولدارش هزینه ی جهیزیه را بدهد:
-"
به خودت رحم نمی کنی به مامان رحم کن- فقط اگر یه ماه صبر کنی خونه گرون می
شه".
زیر بار
نرفت.
-"
من هفتاد میلیون باید جهزیه بدم. چکامون پاس نشده. نمی تونم این بچه رو معطل
کنم"
خواهرم دیوانه
است. خواهرم دیوانه است. خواهرم دیوانه است. اما او
فقط دیوانه نیست. احمق، خرفت و بدترین چیزی که درباره ی آدمی که اجازه
نمی دهد دخترش با دوست پسرش رابطه داشته باشد(در حالی که دارد)، در عوض حاضر می
شود او را در سن نوزده سالگی شوهر دهد و برایش جهیزیه ای هفتاد میلیونی تدارک
ببیند، به ذهنتان می رسد را با خودتان تکرار کنید و بگویید خواهر آتوسا ... است. او همان آدم است. مگر
اینکه شما هم با او موافق باشید که در این صورت شما هم ...
خواهرم ده
دوازده سال پیش یک داستان بلند نوشت و با پول خودش چاپ کرد. حدود چهل تاییش هم پیش
من گذاشت تا برایش در کتابفروشی ها پخش کنم. داستانش خوب بود. خوب؟ افتضاح بود. یکی
از بدترین داستانهایی بود که به عمرم خوانده بودم. پس لطفی که من می توانستم به
خودم. داستان نویسی و خواهرم کنم این بود که کتاب ها را در انبار پنهان کنم و
بگویم همه را پخش کرده ام. خوشبختانه هوس نویسنده شدن با همین کتاب از سرش پرید و
به کارهای خیریه رو آورد و چند سالی با کپی برداری از مادر ترزا سرگرم بود. چون او عاشق کپی برداری ازهرویین
ها است. قهرمان های مهم زندگیش هم: اسکارلت اوهارا، دزیره، مادر ترزا و مرلین
مونرو هستند. خودتان تصور کنید.
امروز یک
ساعت با او حرف زدم. و سعی کردم متفاعدش کنم. نشد. پس سکوت کردم و اجازه دادم او
حرف بزند. حرف زد و حرف زد و از خوشحالیش در لباس عروس فروشی گفت. برای دیدن دخترش
در لباس عروس؟ نه! برای اینکه دخترش به مادر شوهر چشم غره رفته بود. و سه بار این
را به تفصیل تکرار کرد. این بخشی از شادی اوست. و این شادی برای بعضی از آدمها کم
نیست. ترحم برانگیز هم نیست. گیریم که من هی هوار بزنم احمق، نادان، خرفت. این برای
او همه ی زندگیش است و من کی هستم که بتوانم یا بخواهم چیزی که تمام میل به زندگی یک آدم به آن وابسته است را از او
بگیرم یا او را از انجامش منع کنم.
این وضعیت در مورد غم های آدما هم صادقه.
پاسخحذف: (
پاسخحذف