۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

چند ضلعی عشقی


دختری که روبرویم نشسته، انگشت هایش را محکم روی کیبورد می کوبد و تایپ می کند. همزمان امیر با او ریتم گرفته،سعید و راز هم گه گاهی به جمع صدا درآورندگان اضافه می شوند و بعد دست می کشند. سعی می کنم روی کلمه ها تمرکز کنم. صدای تق تق کلید ها  آدم را یاد منشی داستایوقسکی می اندازد. سریالش وقتی بچه بودیم ازتلویزیون پخش می شد: چطور ممکن بود دختر به این جوانی، نرم و لطیف و بی نقص، عاشق پیرمرد بدخلقی مثل او شود و تا آخر عمر هم پرستار و هم معشوقه اش باشد؟ خوب این  نگاه نفی کننده مربوط به گذشته ها است و باید بگویم که این همه ناباوری و تعجب در من با گذشت زمان شکل چهارچوبی و غیر ممکنش را از دست داد و یواش یواش به ممکن است و سپس با دیدن یک مصاحبه از روبر برسون به یک آرزو تبدیل شد. دلم می خواست اول جای دومینیک ساندا  در" زن نازنین" را بگیرم، بعد بلافاصله، معشوقه ی برسون شوم. آخ! بکدفعه یادم آمد که خود فیلم از روی "نازنین"ِ داستایوفسکی ساخته شده.  چه چرخه ای شد.
انتخاب نشدن: باید بگویم تمام جوانی من گرد محور این ناکامیِ بزرگ شکل گرفت. همیشه فکر می کردم روزی توسط کسی انتخاب می شوم. و قهرمان یک داستان می شوم. اما بالاخره یک روز فهمیدم که من یک متوسط کاملم. و متوسط ها هرقدر هم کامل باشند، جایی برای انتخاب ندارند قد، قیافه، هوش، پول، استعداد، شهامت، دیوانگی و صدا! که برسون به همین خاطر دومینیک ساندا را انتخاب کرده بود. در مورد صدا بگویم که از متوسط کمی هم کم میاورم. اما پسری بود که عاشق صدایم بود وقتی توی گوشش حرف می زدم و خوب این به حساب نمی آید چون او خیلی عاشق بود و من هم. نمی دانم شاید بودم. شاید نبودم. هنوز هم نمی دانم. شاید او هم خیلی عاشق نبود. به هر حال هوا در آن دوران به شکل عجیبی همیشه خوب بود(مثل مسافرت) و صدای من هم در گوش او خوب بود انگار. چون هی می گفت حرف بزن. صدات وای ی آتوسا! الان که دارم فکرش را می کنم، او هم می خواست فیلم بسازد. نکند داشته تست صدا می گرفته؟ نه چون سالها بعد که دیدمش، وقتی عکس  هنرپیشه ی فیلم هنوز نساخته اش را( تا امروز هم نساخته) بهم نشان داد، چیزی از صدایش نگفت. اما بگذارید ببینم! نکند یک شانس را از دست داده باشم. چون روبر برسون هم که در طول زندگیش فیلم های کمی ساخته. اگر او در آینده استعدادی شود برای خودش چی؟ نکند کسانی که فیلم های کمی می سازند، لزوما کارگردان های خوبی باشند و من شانس جاودانه شدن را به دلیل فقدان باور از دست داده باشم.  نه البته! منطقا فایده ای برای من نداشت. چون او همان موفع هم چند سالی از من کوچکتر بود. بنابراین وقتی او پیر شود من هم پیرتر خواهم بود. و پروژه دختر جوان، مرد پیر، زن زیبا، جاودانگی و قصه ی شاه و پریان شکست می خورد...
پیش خودم فکر می کنم، ای کاش خانه مانده بودم. و مجبور نبودم توی این اتاق شرایط لعنتی حضور 5 نفر دیگر را هم تحمل کنم. بدتر اینکه در واقعیت این منم که به این جمع تحمیل شده ام: تصور کنید، یک روز در هفته آدمی غریبه با یک دیکشنری بزرگ و احمفانه ای   که مشابه دیجیتالی و اینترنتی اش از نظر شما همه جا ریخته، در دستش بیاد بشیند وسط شما که پر از انرژی کوبیدن روی کیبورد هستید و حرفش هم نیاید و اینقدر از دنیای شما به دور است که حرفهای شما هم او را نیاید. توی دلش هم مدعی باشد که مزاحمش هستید.





۲ نظر:

  1. قبلن اینطور فکر نمی‌کردم ولی الان اینجوری بنظرم می‌رسه که موقعیت‌های معذب موقعیت‌های لازمین در زندگانی. نیستن؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بسیار! این بسیار شبیه این آدمایی بود که در جواب کامنت حال و احوال پرسی هم می گن" درود". هاهاها نمی دونی که

      حذف