۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند

سه سال پیش،  جمعه بود. با حسام رفته بودیم گالری آران، یک رتروسپکتیوطوری از رامبد بود. رامبد برای کارهاش به  دایره المعارف وابسته بود. همیشه از چیزی عاریه می گرفت،  دایره المعارف اگر نه! فوکو! بودریار!دریدا! همه ی اینها هم که نه! محمد غزالی!
 مادر رامبد هم بود. همیشه به او علاقه داشتم. تا همان روزِ جمعه: تازه از فرانسه برگشته بودم . من و حسام دوران بدی را می گذراندیم. حال خوشی نداشتم. از طرفی می خواستم برگردم، از طرفی نگران آینده بودم. ترس بی عرضه م کرده بود. آدمهای توی گالری ها تغییر کرده بودند. نسل جدیدی بودند که نمی شناختمشان. اما  دغدغه ها، شو آف ها، رَوِش پوشش و  هرچیزی از درونشان که می توانست خودش را از شکاف های بدن و درزهای لباسهایشان بیرون بکشاند، لایه ی جدیدی از کپکی آشنا بود. برای خودم تنها می چرخیدم که مادر رامبد را دیدم. پیر شده بود و یک دستش بسته و به گردنش آویزان، روی سکوی وسط آران نشسته بود و به ستونش تکیه داده بود. خواب بود. از آن خواب های تاسف بار. از آن چرت های پیری که از دیدنش تا ته استخوان آدم یخ می کند. چشم به چشمش بودم که پلک هایش تکان خورد. توی تله بودم. سلام کردم و به یادش آوردم که فلانی، دوست نازگل(خواهر رامبد) و رامبد هستم. گفتم از نازگل خبر دارید؟ حالش خوب است؟
(عاشورا تازه گذشته بود و داشتند همه را می گرفتند. از چند ماه پیش نازگل و همه ی بقیه دانشجوها جز ناصر و لاله( ازآنهایی که من می شناختم)، حسابی درگیر برگزاری گردهمایی های خیابانی در میدان های اصلی پاریس و  روبروی سفارت ایران  بودند. من اوایلش زیاد رفته بودم. اگر هم "مانیفستسیون" نبود، مثل همه، از صبح تا شب پای بی بی سی . اما یواش یواش درگیر برگشتنم شدم. و چون فیلم می گرفتند از همه، ترسیدم و یک ماه آخر جایی نرفتم. 
پرسیدم:  برنمی گردد؟ گفت که نه نمی گذارم. که رامبد هم خوشبختانه برای یک بینال می رودپیش نازگل و چند ماهی نیست. گفت که می دانی فلان بچه که دوستتان هست را گرفته اند و هیچ خبری ازش نیست؟ گفتم که می دانم و وقتی این را می گفتم، چیزی از سر ریه ام ریخت پایین. چیزی که مثل بغض معکوس بود. چیزی که غیر ارادی مقصرش را نمی دانم چرا مادر رامبد می دانستم که بارها دلم خواسته بوده، مادرم باشد و به نازگل گفته بودم و نازگل خندیده بود. هنوز هم دلیل ناراحتی ام را نفهمیده ام. انگار برمی گشت به بچه گی هام. به زمانی که مادر دوست و همسایه ی دوران کودکی ام،  روزهایی به دلایلی برای من نامعلوم مصلحت نمی دانست با هم بازی کنیم. و من از پنجره به او و خانواده ی منظمش نگاه می کردم که با پیکان کرم پدرش، خیلی سالم و تمیز می رفتند جایی. روزهایی که پدرم به دلیل سیاسی نامعلومی سالها زندانی بود و من دختر نسرین ستوده نبودم که مردم به چشم قهرمان نگاهم کنند. مردم آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند. و ضد انقلاب صدایمان می کردند.
 چرا تاول های من ترکید؟ دلیلش این بود که چند شب پیش حسام داشت همین "وطنم وطنم" را می خواند، رفتم سراغش و گفتم چه شده که یکهو؟ اول خندید گفت هیچی. بعد برایم ماجرای ستار بهشتی که همان روز خبرش پخش شده بود را تعریف کرد و بغضش ترکید و گریه کرد. خفه خون مرگ گرفته بودم. نمی دانم برای ستار بهشتی ماتم گرفته بودم؟ برای حسام؟ برای دوستان رفته ام؟ چند دوست باقی مانده ام؟ برای دخترعموهای هجده نوزده ساله ی اعدام شده ام؟ خودم؟ پسر عمو های چهارده ساله ی شهید شده ام؟ برای پسر بچه های همسایه؟ بچه ای که سالهاست از آمدنش جلوگیری می کنم؟ خیابان گردهای محله مان؟ بیکاری؟  پیر شدن پدرم؟  ترس ازبزرگ شدن بچه های فامیل؟...
 می دانم  این ماتم خانه زاد است. نرفتنی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر