۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

من، خشم و الکس و شال همه در هیاهو


روزی که رفتم کتاب را بعد از سالها  بخرم شنبه بود.  در نشر باغ را هل دادم و داخل شدم: دو دختر فرشنده یکی تپلی و کوتاه اما خیلی جمع و جور و دیگری چاق و درشت و قد بلند و خوشگل با لبهایی که انگار باید ماچشان می کردی و چاره ای جز این برایت نمی گذاشتند، اولی جلوی قفسه ی کتابها و دومی پشت صندوق،در کتاب قروشی، به اتفاق مرد جوانی  شبیه نقش وکیل جوان و جاه طلب و رشوه گیر فیلم من مادر هستم( چه مزخرفی بود این فیلم خودش)، با همان کت بلند و تیره، ایستاده بودند. از فروشنده پرسیدم: نویسنده های امریکایی کدوم وَرَن؟ فروشنده پرسید: کی رو می خوای. و اینجا بود که من  هول شدم وبه جای فاکنر گفتم کافکا. چرا؟ نمی دانم. ناگهان وکیل جوان مثل شوالیه ای که به پادشاهیش توهین شده باشد با اسب و شمشیر به من حمله ور شد که کافکا چِک است و کی گفته که آمریکایی است . بعد رو به خانوم جوان، طوریکه انگار من مخاطب حقیری برایش باشم گفت:" فقط باید پراگو ببینی که بتونی کافکا رو درک کنی."...

 من از کافکای پراگ فقط هاستلی را درک کرده بودم که روی  پلاکارد طلایی مستطیل شکلش نوشته شده بود کافکا. هاستلی که برای ما جا نداشت.و ما مجبور شده بودیم چند ساختمان آنطرف تر اززن صاحبخانه ی یهودی زیبایی آپارتمانی که حسام پیدا کرده بود و پرده ها و حوله هایش پاره بودند را اجاره کنیم و در نیمه ی تابستان از سرما بلرزیم. من با حسام قهر بودم و تمام فکرم پیش الکساندر بلاسکو مارتین بود که چند ماه پیش ترکش کرده بودم. الکساندر هم بلافاصله دختر یونانی موفرفری ای را جایگزین کرده بود و این برای غرور من زیاد بود. برای  او البته بسیار طبیعی. برای همه ی دوستان مشترکمان که به واسطه ی من با او دوست شده بودند و خیلی دوستش داشتند هم طبیعی بود که این باعث می شد بعد از آن برایم چیزی جز موشهای کثبف و بزرگ خانه ی غزل نباشند.
 الکس همیشه مثل برده ای گوش به فرمان بود. طوریکه درکش برای منی که در مملکتی مرد سالار بزرگ شده بودم سخت و لذت بخش بود. اما  بعد که دختر یونانی موفرفری  با شلاق فتیشی اش که ازمال من بلند تر بود، جایم را در آپارتمان جدیدش گرفت، فهمیدم برده ها همیشه برده اند و مالک ها به اشتباه به ملکیت خود دل می بندند. نمی دانم، شاید هم الکساندر غول چراغ جادو بود. غول های چراغ جادو از برده ها هم سخیف تر و بیچاره ترند. مهم نیست چه کسی دستش را روی چراغشان بکشد، فقط کافی است بکشد...
دیگر تقریبا متقاعد شده بودم که خشم و هیاهو کتابی از کافکاست. حتی شک داشتم دنبال همین کتاب بوده ام یا کتابی با اسمی مشابه که چشمم به اسم روی جلدش افتاد که درست در قفسه ی کتابهای روبروی من بود. دستم را دراز کردم  تا کتاب را بیرون بکشم که مرد با حرکت تندی خودش را بین من و کتاب پرتاب کرد: اینو برای چی می خوای؟
-باید بخونم
چرا؟
(ترسیده بودم) در باره جریان سیال ذهن باید بخونم
مرد پرخاش کرد که نه! اینو نخون – و دستش را دراز کرد تا کتاب دیگری بیرون بکشد: باید اینو بخونی
-گفتم که نه. من باید خشم و هیاهو رو بخونم ( ونمی دانم دیگر چه گفتم چون فقط صدای همزمان فروشنده و مرد را شنیدم که بر سر من فریاد می کشیدند تا اشتباه وحشتناکم را اصلاح کنند)
دستهای خارج از اراده ام  به نشانه ی تسلیم بالا رفتند. بغض کرده بودم. فقط خواسته بودم بک کتاب بخرم، اما حالا به بی سوادی و توهین به کافکا و فاکنر و نمی دانم کی ِ دیگر مقدس متهم شده بودم. سر و شانه هایم جمع شده بودند انگار با آن دو نفر همدست شده بودند تا بشتر تحقیرم کنند.
کتاب ها را مقابل صندوق که  بک نیم چرخش بدن با من فاصله داشت گذاشتم و در جواب دختر چاق تر که پرسید برای کتابها ساک می خواین ناله ای کردم که یعنی بله. کتابها را گرفتم . سرم را مثل بازنده ها بالا گرفتم تا اشکهایم نریزند و به کندی از کتابفروشی بیرون رفتم که مثلا بگویم من از شما نترسیدم. تلاش احمقانه ی ناچاری بود. داشتم پای دومم را از مغازه ی لعنتی بیرون می کشیدم که در از لای انگشت هایم لیزخورد و با صدای بلندی بسته شد. هوا سرد بود. بادی که به صورتم می خورد بوی پشت در خانه ی فرانسواز را می داد. همان که با پول نگه داشتن پسر چهار ساله اش ویکتور، شال دستباف قرمز موهر درشت بافی را که در ویترین مغازه کنار ِ خانه شان پهن شده بود، به نشانه مقابله با فقر خریده بودم. تا آن را دور گردنم بپیچم مثل آدمهایی که همه چیزشان،لباسشان، آرایش مویشان حتی پوستشان فقیرانه است اما تمام جانشان را در پاهایی که در کفش های کهنه ی زمانی گران که معلوم نیست کی و چطور توانسته اند مالکشان شوند فرو می کنند، پاهایشان را مثل مدلها کج می کنند، بکوری می ایستند تا ته توانشان را جمع کنند که به دیگران بگویند نگاه کنید ما هم مثل شماییم. توی مغازه بودم که متوجه شدم یادم رفته پول ها را از پاکت بیرون بیاورم. وقتی  پول ِ از پاکت بیرون کشیده را به دختر فروشنده بلند قدی که موهای قهوه ای کمرنگش را پشت سرش بسته بود و صورت  کشیده ی بی آرایشش تناسبی با مال من نداشت، می دادم سرم پایین بود.
پ.ن شال را در همان سفر پراگ در مترو گم کردم

۴ نظر:

  1. تو چرا انقد آمادگی متهم شدنت بالاس آخه :*

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خواستم کلن بگم قوی باش قوییی :)))

      حذف
    2. : )))))))))))))))))))))) عالی بود. باید نیشمو می‌دیدی. حالا اینم بگم که تقصیر کارتونای دوره بچگی هم هست که من نمی تونم از کارکتر کوزت و دختر کبریت فروش بکشم بیرون.

      حذف