یک
من دلم می
خواهد از این خانه بروم. قوانین را فراموش کنم و بیش از این نگران نادیده گرفتنشان نباشم. محصول ناخشنودی قانون گذار
چه بسا می تواند حامل یاسی باشد جانکاه تر از خشم قانون گریز.
دو
دو
زنها پیر
می شوند. تو هم پیر می شوی. گیریم 10 سال دیرتر. اعتبار کمر باریک و باسن قلنبه ات
هم کم می شود.
سه
من دیگر با آن مرد کاری نداشتم. بعد از این لازم نبود نگران ِ زن باشم. مجیزش را بگویم. خودم را وادار کنم که دوستش داشته باشم و با دقت به تک تک کلمه هایش گوش دهم. حالا دبگر می توانستم با خیال راحت سرم را در نیمه های جمله تمام نکرده اش بچرخانم و در جواب لطیفه ی کما بیش شنیده ی بغل دستیم قهقهه بزنم.
چهار
سه
من دیگر با آن مرد کاری نداشتم. بعد از این لازم نبود نگران ِ زن باشم. مجیزش را بگویم. خودم را وادار کنم که دوستش داشته باشم و با دقت به تک تک کلمه هایش گوش دهم. حالا دبگر می توانستم با خیال راحت سرم را در نیمه های جمله تمام نکرده اش بچرخانم و در جواب لطیفه ی کما بیش شنیده ی بغل دستیم قهقهه بزنم.
چهار
چند دقیقه طول
کشید تا جرات کنم چشمهایم را باز کنم.پایم به چیزی گیر کرده بود. زیرپوشی که قبل
از پریدن تنم بود روی صورتم را پوشانده بود و اذیتم می کرد. همه ی شجاعت و انگیزه
ی قبل ازپریدنم از
دست رفته بود. جرات تکان خوردن نداشتم. باید تصمیم می گرفتم به همان شکل بمانم یا ریسک کنم و زیرپوش را دربیاورم. نه اینکه
نگران مردن نباشم، اما بیشتر از این می ترسیدم که از این ارتفاع بیافتم و نمیرم و
خورد و فلج شوم. آپارتمان ما در طبقه ی بیستم یک برج بود و برای خودکشی کاملن
مناسب. ارتفاعی که در آن گیر کرده بودم، حدود طبقه ی پنجم بود. دست چپم را بالا
آوردم و کمی زیرپوش را کشیدم. خوشبختانه به راحتی از تنم لیز خورد و بین انگشت هایم گیر کرد. مشتم
را باز کردم، زیرپوش آزاد شد و با صدای تق تق ماشینی که چند کوچه آنطرف تر زمین را می کند
ریتم گرفت،پایین رفت و روی حاشیه ی چمن کاری روبروی ساختمان، محل احتمالی سقوط من،
پهن شد. سردم شده بود. هیچ کس در خیابان نبود. یک گربه ی خاکستری نزدیک زیرپوشم رسید، کمی بویش کرد و به سمت سطل بزرگ زباله ی طرف
دیگر خیابان رفت. سطل پر از کیسه های آبی و سبز بود. گربه از
آن بالا رفت، کمی روی لبه اش چرخید و روی یکی از کیسه ها پرید و مشغول آن شد. یک
ال نود قرمز روبروی سطل آشغال پارک شده بود. هربار که حوصله ی گربه از سطل سر می رفت، روی آن می پرید، دور خودش می چرخید و می نشست و مشغول
نگاه کردن خیابان خالی می شد...
یعنی
ممکن است این ساعت روز کسی از اینجا عبور کند؟ من همیشه فکر می کردم اگر خودکشی کنم.
به محض افتادنم چند نفری در لحظه دورم جمع می شوند. اما دریغ! نه تنها موفق به خودکشی
نشدم ، که حالا بیست سی دقیقه است که این بالا آویزانم و هیچ کس نیست که به دادم برسد.
شاید همان بهتر بود که سرم را توی شومینه می کردم و شیر گاز را باز می گذاشتم. اما
همش نگران انفجار بعد از مرگ بودم.اصلا دلم نمی خواست بدنم جزغاله شود یا به خاطر حرکت
شخصی و خصوصی من، همسایه ها هم دچار حریق بشوند. تازه در اینصورت ممکن بود کسی متوجه
ی خودکشی دراماتیکم نشود...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف:))
پاسخحذفانگار به یکتایی رسیدیم آتوسا!
پاسخحذفهاها انگار. ولی جدا نمی دوم چی شده. خودت امتحان کن! ببین شیر تو فیس بوک رو بزن ببین!
حذفآره.... عجب دنیایی شده ها. حالا زیادم اشکالی نداره. یه جورایی حرف های دل من هم بود اینا
حذفمن تو دلم گفتم لعنت به مغز حرومت آتوسا ولی مسائل شاگرد استادی و اینا نذاشت تایپش کنم بجاش نوشتم به سلامتی مغز خلاقت ولی شور و حرارتِ تحسین آمیز اون اولی بیشتره بهرحال :]
پاسخحذفهاها مرسی بابا سحرناز. گور بابای معلم شاگردی گذشته :))
حذفپنج
پاسخحذفتاثیرگذار