۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

جانکاه تر از خشم قانون گریز

یک
من دلم می خواهد از این خانه بروم. قوانین را فراموش کنم و بیش از این نگران نادیده گرفتنشان نباشم. محصول ناخشنودی قانون گذار چه بسا می تواند حامل یاسی باشد جانکاه تر از خشم قانون گریز.
دو
زنها پیر می شوند. تو هم پیر می شوی. گیریم 10 سال دیرتر. اعتبار کمر باریک و باسن قلنبه ات هم کم می شود.  

سه

من دیگر با آن مرد کاری نداشتم. بعد از این لازم نبود نگران ِ زن باشم. مجیزش را بگویم. خودم را وادار کنم که دوستش داشته باشم و با دقت به تک تک کلمه هایش گوش دهم. حالا دبگر می توانستم با خیال راحت  سرم را در نیمه های جمله تمام نکرده اش بچرخانم و در جواب لطیفه ی کما بیش شنیده ی بغل دستیم قهقهه بزنم.

چهار


 چند دقیقه طول کشید تا جرات کنم چشمهایم را باز کنم.پایم به چیزی گیر کرده بود. زیرپوشی که قبل از پریدن تنم بود روی صورتم را پوشانده بود و اذیتم می کرد. همه ی شجاعت و انگیزه ی قبل ازپریدنم از دست رفته بود. جرات تکان خوردن نداشتم. باید تصمیم می گرفتم  به همان شکل بمانم  یا ریسک کنم و زیرپوش را دربیاورم. نه اینکه نگران مردن نباشم، اما بیشتر از این می ترسیدم که از این ارتفاع بیافتم و نمیرم و خورد و فلج شوم. آپارتمان ما در طبقه ی بیستم یک برج بود و برای خودکشی کاملن مناسب. ارتفاعی که در آن گیر کرده بودم، حدود طبقه ی پنجم بود. دست چپم را بالا آوردم و کمی زیرپوش را کشیدم. خوشبختانه به راحتی از تنم لیز خورد و  بین انگشت هایم گیر کرد. مشتم را باز کردم، زیرپوش آزاد شد و با صدای تق تق ماشینی که چند کوچه آنطرف تر زمین را می کند ریتم گرفت،پایین رفت و روی حاشیه ی چمن کاری روبروی ساختمان، محل احتمالی سقوط من، پهن شد. سردم شده بود. هیچ کس در خیابان نبود. یک گربه ی خاکستری  نزدیک زیرپوشم رسید،  کمی بویش کرد و به سمت سطل بزرگ زباله ی طرف دیگر خیابان رفت. سطل پر از کیسه های آبی و سبز بود. گربه از آن بالا رفت، کمی روی لبه اش چرخید و روی یکی از کیسه ها پرید و مشغول آن شد. یک ال نود قرمز روبروی سطل آشغال پارک شده بود. هربار که حوصله ی گربه از سطل سر می رفت،  روی آن می پرید، دور خودش می چرخید و می نشست و مشغول نگاه کردن خیابان خالی می شد...
یعنی ممکن است این ساعت روز کسی از اینجا عبور کند؟ من همیشه فکر می کردم اگر خودکشی کنم. به محض افتادنم چند نفری در لحظه دورم جمع می شوند. اما دریغ! نه تنها موفق به خودکشی نشدم ، که حالا بیست سی دقیقه است که این بالا آویزانم و هیچ کس نیست که به دادم برسد. شاید همان بهتر بود که سرم را توی شومینه می کردم و شیر گاز را باز می گذاشتم. اما همش نگران انفجار بعد از مرگ بودم.اصلا دلم نمی خواست بدنم جزغاله شود یا به خاطر حرکت شخصی و خصوصی من، همسایه ها هم دچار حریق بشوند. تازه در اینصورت ممکن بود کسی متوجه ی خودکشی دراماتیکم نشود... 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

من، خشم و الکس و شال همه در هیاهو


روزی که رفتم کتاب را بعد از سالها  بخرم شنبه بود.  در نشر باغ را هل دادم و داخل شدم: دو دختر فرشنده یکی تپلی و کوتاه اما خیلی جمع و جور و دیگری چاق و درشت و قد بلند و خوشگل با لبهایی که انگار باید ماچشان می کردی و چاره ای جز این برایت نمی گذاشتند، اولی جلوی قفسه ی کتابها و دومی پشت صندوق،در کتاب قروشی، به اتفاق مرد جوانی  شبیه نقش وکیل جوان و جاه طلب و رشوه گیر فیلم من مادر هستم( چه مزخرفی بود این فیلم خودش)، با همان کت بلند و تیره، ایستاده بودند. از فروشنده پرسیدم: نویسنده های امریکایی کدوم وَرَن؟ فروشنده پرسید: کی رو می خوای. و اینجا بود که من  هول شدم وبه جای فاکنر گفتم کافکا. چرا؟ نمی دانم. ناگهان وکیل جوان مثل شوالیه ای که به پادشاهیش توهین شده باشد با اسب و شمشیر به من حمله ور شد که کافکا چِک است و کی گفته که آمریکایی است . بعد رو به خانوم جوان، طوریکه انگار من مخاطب حقیری برایش باشم گفت:" فقط باید پراگو ببینی که بتونی کافکا رو درک کنی."...

 من از کافکای پراگ فقط هاستلی را درک کرده بودم که روی  پلاکارد طلایی مستطیل شکلش نوشته شده بود کافکا. هاستلی که برای ما جا نداشت.و ما مجبور شده بودیم چند ساختمان آنطرف تر اززن صاحبخانه ی یهودی زیبایی آپارتمانی که حسام پیدا کرده بود و پرده ها و حوله هایش پاره بودند را اجاره کنیم و در نیمه ی تابستان از سرما بلرزیم. من با حسام قهر بودم و تمام فکرم پیش الکساندر بلاسکو مارتین بود که چند ماه پیش ترکش کرده بودم. الکساندر هم بلافاصله دختر یونانی موفرفری ای را جایگزین کرده بود و این برای غرور من زیاد بود. برای  او البته بسیار طبیعی. برای همه ی دوستان مشترکمان که به واسطه ی من با او دوست شده بودند و خیلی دوستش داشتند هم طبیعی بود که این باعث می شد بعد از آن برایم چیزی جز موشهای کثبف و بزرگ خانه ی غزل نباشند.
 الکس همیشه مثل برده ای گوش به فرمان بود. طوریکه درکش برای منی که در مملکتی مرد سالار بزرگ شده بودم سخت و لذت بخش بود. اما  بعد که دختر یونانی موفرفری  با شلاق فتیشی اش که ازمال من بلند تر بود، جایم را در آپارتمان جدیدش گرفت، فهمیدم برده ها همیشه برده اند و مالک ها به اشتباه به ملکیت خود دل می بندند. نمی دانم، شاید هم الکساندر غول چراغ جادو بود. غول های چراغ جادو از برده ها هم سخیف تر و بیچاره ترند. مهم نیست چه کسی دستش را روی چراغشان بکشد، فقط کافی است بکشد...
دیگر تقریبا متقاعد شده بودم که خشم و هیاهو کتابی از کافکاست. حتی شک داشتم دنبال همین کتاب بوده ام یا کتابی با اسمی مشابه که چشمم به اسم روی جلدش افتاد که درست در قفسه ی کتابهای روبروی من بود. دستم را دراز کردم  تا کتاب را بیرون بکشم که مرد با حرکت تندی خودش را بین من و کتاب پرتاب کرد: اینو برای چی می خوای؟
-باید بخونم
چرا؟
(ترسیده بودم) در باره جریان سیال ذهن باید بخونم
مرد پرخاش کرد که نه! اینو نخون – و دستش را دراز کرد تا کتاب دیگری بیرون بکشد: باید اینو بخونی
-گفتم که نه. من باید خشم و هیاهو رو بخونم ( ونمی دانم دیگر چه گفتم چون فقط صدای همزمان فروشنده و مرد را شنیدم که بر سر من فریاد می کشیدند تا اشتباه وحشتناکم را اصلاح کنند)
دستهای خارج از اراده ام  به نشانه ی تسلیم بالا رفتند. بغض کرده بودم. فقط خواسته بودم بک کتاب بخرم، اما حالا به بی سوادی و توهین به کافکا و فاکنر و نمی دانم کی ِ دیگر مقدس متهم شده بودم. سر و شانه هایم جمع شده بودند انگار با آن دو نفر همدست شده بودند تا بشتر تحقیرم کنند.
کتاب ها را مقابل صندوق که  بک نیم چرخش بدن با من فاصله داشت گذاشتم و در جواب دختر چاق تر که پرسید برای کتابها ساک می خواین ناله ای کردم که یعنی بله. کتابها را گرفتم . سرم را مثل بازنده ها بالا گرفتم تا اشکهایم نریزند و به کندی از کتابفروشی بیرون رفتم که مثلا بگویم من از شما نترسیدم. تلاش احمقانه ی ناچاری بود. داشتم پای دومم را از مغازه ی لعنتی بیرون می کشیدم که در از لای انگشت هایم لیزخورد و با صدای بلندی بسته شد. هوا سرد بود. بادی که به صورتم می خورد بوی پشت در خانه ی فرانسواز را می داد. همان که با پول نگه داشتن پسر چهار ساله اش ویکتور، شال دستباف قرمز موهر درشت بافی را که در ویترین مغازه کنار ِ خانه شان پهن شده بود، به نشانه مقابله با فقر خریده بودم. تا آن را دور گردنم بپیچم مثل آدمهایی که همه چیزشان،لباسشان، آرایش مویشان حتی پوستشان فقیرانه است اما تمام جانشان را در پاهایی که در کفش های کهنه ی زمانی گران که معلوم نیست کی و چطور توانسته اند مالکشان شوند فرو می کنند، پاهایشان را مثل مدلها کج می کنند، بکوری می ایستند تا ته توانشان را جمع کنند که به دیگران بگویند نگاه کنید ما هم مثل شماییم. توی مغازه بودم که متوجه شدم یادم رفته پول ها را از پاکت بیرون بیاورم. وقتی  پول ِ از پاکت بیرون کشیده را به دختر فروشنده بلند قدی که موهای قهوه ای کمرنگش را پشت سرش بسته بود و صورت  کشیده ی بی آرایشش تناسبی با مال من نداشت، می دادم سرم پایین بود.
پ.ن شال را در همان سفر پراگ در مترو گم کردم

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

من، خشم و برادر و هیاهو


آبکنار گفته بود  این هفته خشم و هیاهو را بخوانیم. من خوب راستش را بخواهید ترم یک، دو تحتِ فشار رقابت با گردن باریک های دانشگاه، سعی کرده بودم کتاب را بخوانم. اما نتوانستم. چندتا از کتاب های دیگر فاکنر را هم ورق زدم که دیدم نه که نه. کار من نیست. بعد همان موقع برادر فسقلی ام از توی دماغش باد در می کرد که فاکنر خیلی خوب است. و با دوستانش تینر استنشاق کرده و شیشه به شیشه دکسترومتافان پی بالا می انداخت. حالا یا اول این را انجام می داد، بعد آنرا می گفت یا برعکس. من باید چه می گفتم؟ من توی دلم شاید می گفتم، بعنی امیدوارم که می گفتم( چون اینطوری آدم باحال تری به نظر می آیم) : "بله خیلی خوب است مخصوصا قسمت اولش. "

 همین برادر فسقلی هر چه کتاب و فیلم توی اتاقم پیدا می کرد، با دست و دلبازی یک لَکِ احمق می بخشید. شاید در لایه های زیرین ذهن بی شکلش هم می گفت. کُرَه، مِ کَرِ خانِم(پسر! من بچه ی خان هستم!). خلاصه آفتی بود. یک بار یک مجموعه انیمش از برونو بوزتو  از دوستم گرفته بودم. روزی که می خواستم پسش بدهم، دیدم نیست. و هر چه می گفتم تو رو خدا اگر فیلم دست توست بگو! داد و بیداد راه می انداخت که این فیلم آشغال تو به چه درد من می خورد. تا روزی که یکی از دوستانش با فیلم مذبور(کلمه ی مذبور همیشه برای من جالب بوده. و بگویم که آنرا از داستانهای ر. اعتمادی نویسنده ی مورد پرستش دوران کودکیم یاد گرفتم.) زنگ خانه را زد و اتفاقا من در را باز کردم.  جلوی در  فیلم وی اچ اس  بیچاره را در دستش دیدم و آه از نهادم بلند شد. فیلم  را بلافاصله در هقتاد و هقت سوراخ قایم کردم تا بتوانم یه سرعت پسش بدهم. اما برادر عزیزم فیلم را پیدا کرده و بسرعت سر به نیست کرد. باید بدانید که پروسه ی التماس من که تو رو خدا فیلم را به کی دادی و اظهار بی اطلاعی و داد و بی داد او به قوت خودش باقی بود.

 شاید بدانید که تی اس الیوت مجموعه شعری دارد که به شکل های مختلف و نام های متفاوت به فارسی ترجمه شده اند، یکی از آنها سرزمین بی حاصل  ترجمه ی حسن شه باز بود و نایاب . در همان زمان یعنی دوران 19-20 سالگی دوست پسری داشتم که درست است اعصاب من را مورد مرهمت خویش قرار داد. چون بد جور گیر و عصبی و حسودو عن آقا بود اما همیشه می گویم خدا عمرش دهد که من را با هرتزوگ(این را روزی که با آفای هرتزوگ فقط چند صندلی فاصله داشتم با صدای بلند در دلم اعتراف کردم) و برسون و الیوت آشنا کرد که البته چوب این آخری را خورد. بد! چون کتاب نایابش را که مادر عزیزش که همان سال به قول خود پسر ریق رحمت را سر کشید برایش در یک روز استثنایی که با هم خوب بودند که کمتر پیش می آمد، و رفته بودند دوتایی برای من یک کیف چرمی خریده بودند که ازش متنفر بودم  با محبت  مادرانه ای برایش  از دست فروش سر راهشان خریده بود، به من امانت داد که بخوانم. می توانید حدس بزنی کتاب چه عاقبتی پیدا کرد. و پسر مادر مُرده چه حالی داشت. و برادر من راست راست نگاه می کرد که کتاب مزخرف تو به چه درد من می خورد.  هر چه گفتم این کتاب را مادرش خریده که مهم است به روی خودش نیاورد که نیاورد.

 اتفاقا دوستی داشت برادر جان نمی دونی چه دلتنگم ِ من که این وسط ها با من خیلی صمیمی شده بود. بهایی و خیلی ناز و کوچولو و عاشق پیشه بود.  یکی از نامه های عاشق پیشانه اش، رونویسی متن " منت خدای را عز و وجل" بود که انتهای نامه هم اضافه کرده بود "دوستت دارم" و امضاء و تاریخ. همچین  مدل عاشقی بود. یک روز که آمده بود پیش ما و نشسته بودیم دوتایی حرف می زدیم. گفتم، ای دوست! خبر از دل نداری که خون است. گفتا:" غمت با من بگوی تا مرحم شوم آن را. گفتم کتابی داشتم چنین و چنان و صاحبی داشت آنچنان، نمی دانم کجاست و به هر سوی بنگرم، آن نیابم " گفتا: غم به خانه ی دل راه مده پری رو که کتابت نزد من است. گفتم خاک تو سرت. وردا بیار! خلاصه. دوست بردار جان دهنم صاف کردی کتاب را آورد. و من باز در  هفتاد وهفت سوراخ پنهان کردم. و برادر دوباره یافت و اینبار  کتاب برای همیشه سر یه نیست شد.  

قصه ی آخر:
ترم های 6-7 که رسیدم، برادر خودش دانشجوی سینما شده بود و صورتش از غرور دیگر یک دماغ بود و بس. در این دوره نوع سرفت ها تغییر کرده و پیشرفت کرده بود و سرقت آثار مشغولیت ذهنی اصلیش بود. می دانید که پروژه های دانشگاه روتین و تکراری است. مثلا در عکاسی، تست نور و لنز و این حرف ها با دوربین آنالوگ. خوب کمی فکر کنید! چرا او باید تمام آنچه که من انجام داده بودم را دوباره انجام می داد؟ این سوالی است که برای او در یک صبح سرد رمستانی پیش آمد که ژوژمان عکاسی داشت و هیچ کاری نکرده بود.خوکِ کوچولو از نبود من استفاده می کند و تمام عکسهای آرشیو شده ام را برداشته. و کف  اتاقش پهن می کند. نیم ساعت فکر می کند. به هر عکس و به سوال های احتمالی! ناگهان چیزی می دیند و با شادی می گوید:  اِه نیگا! یه پروژه ی آزادَم هَ! ای بدیم نیس!
شب اینقدر خوشحال بود که نتوانست اعتراف نکند، چقدر برای عکس ها تشویق شده، و نمره ی پایان ترمش هم بیست شده. در برابر یک سارق شاد من خلع سلاح بودم. و چون در منزل ما شادی نشانه ی خوشبختی است، نه پرسشگری، نه تفکر، نه انتقاد و چون دیدم چشمان مادرم از شادی عن آقایش می درخشد. من هم در دهمی از ثانیه خوشحال شدم. 

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

چند ضلعی عشقی


دختری که روبرویم نشسته، انگشت هایش را محکم روی کیبورد می کوبد و تایپ می کند. همزمان امیر با او ریتم گرفته،سعید و راز هم گه گاهی به جمع صدا درآورندگان اضافه می شوند و بعد دست می کشند. سعی می کنم روی کلمه ها تمرکز کنم. صدای تق تق کلید ها  آدم را یاد منشی داستایوقسکی می اندازد. سریالش وقتی بچه بودیم ازتلویزیون پخش می شد: چطور ممکن بود دختر به این جوانی، نرم و لطیف و بی نقص، عاشق پیرمرد بدخلقی مثل او شود و تا آخر عمر هم پرستار و هم معشوقه اش باشد؟ خوب این  نگاه نفی کننده مربوط به گذشته ها است و باید بگویم که این همه ناباوری و تعجب در من با گذشت زمان شکل چهارچوبی و غیر ممکنش را از دست داد و یواش یواش به ممکن است و سپس با دیدن یک مصاحبه از روبر برسون به یک آرزو تبدیل شد. دلم می خواست اول جای دومینیک ساندا  در" زن نازنین" را بگیرم، بعد بلافاصله، معشوقه ی برسون شوم. آخ! بکدفعه یادم آمد که خود فیلم از روی "نازنین"ِ داستایوفسکی ساخته شده.  چه چرخه ای شد.
انتخاب نشدن: باید بگویم تمام جوانی من گرد محور این ناکامیِ بزرگ شکل گرفت. همیشه فکر می کردم روزی توسط کسی انتخاب می شوم. و قهرمان یک داستان می شوم. اما بالاخره یک روز فهمیدم که من یک متوسط کاملم. و متوسط ها هرقدر هم کامل باشند، جایی برای انتخاب ندارند قد، قیافه، هوش، پول، استعداد، شهامت، دیوانگی و صدا! که برسون به همین خاطر دومینیک ساندا را انتخاب کرده بود. در مورد صدا بگویم که از متوسط کمی هم کم میاورم. اما پسری بود که عاشق صدایم بود وقتی توی گوشش حرف می زدم و خوب این به حساب نمی آید چون او خیلی عاشق بود و من هم. نمی دانم شاید بودم. شاید نبودم. هنوز هم نمی دانم. شاید او هم خیلی عاشق نبود. به هر حال هوا در آن دوران به شکل عجیبی همیشه خوب بود(مثل مسافرت) و صدای من هم در گوش او خوب بود انگار. چون هی می گفت حرف بزن. صدات وای ی آتوسا! الان که دارم فکرش را می کنم، او هم می خواست فیلم بسازد. نکند داشته تست صدا می گرفته؟ نه چون سالها بعد که دیدمش، وقتی عکس  هنرپیشه ی فیلم هنوز نساخته اش را( تا امروز هم نساخته) بهم نشان داد، چیزی از صدایش نگفت. اما بگذارید ببینم! نکند یک شانس را از دست داده باشم. چون روبر برسون هم که در طول زندگیش فیلم های کمی ساخته. اگر او در آینده استعدادی شود برای خودش چی؟ نکند کسانی که فیلم های کمی می سازند، لزوما کارگردان های خوبی باشند و من شانس جاودانه شدن را به دلیل فقدان باور از دست داده باشم.  نه البته! منطقا فایده ای برای من نداشت. چون او همان موفع هم چند سالی از من کوچکتر بود. بنابراین وقتی او پیر شود من هم پیرتر خواهم بود. و پروژه دختر جوان، مرد پیر، زن زیبا، جاودانگی و قصه ی شاه و پریان شکست می خورد...
پیش خودم فکر می کنم، ای کاش خانه مانده بودم. و مجبور نبودم توی این اتاق شرایط لعنتی حضور 5 نفر دیگر را هم تحمل کنم. بدتر اینکه در واقعیت این منم که به این جمع تحمیل شده ام: تصور کنید، یک روز در هفته آدمی غریبه با یک دیکشنری بزرگ و احمفانه ای   که مشابه دیجیتالی و اینترنتی اش از نظر شما همه جا ریخته، در دستش بیاد بشیند وسط شما که پر از انرژی کوبیدن روی کیبورد هستید و حرفش هم نیاید و اینقدر از دنیای شما به دور است که حرفهای شما هم او را نیاید. توی دلش هم مدعی باشد که مزاحمش هستید.





۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای...



امروز عکسش را دیدم. اتفاقی. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام که دیگربخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.
با آن یکی مهربان ترم. سعی کردم از خشمی  که بر سر او ویران کردم، اینبار بهتر محافظت کنم. حیف. دوستش داشتم. دختر مهربانی بود. نمرده. هنوز هم هست. مهربان؟ نمی دانم. از آن نوعی که با همه همدردند. با من، تو ، شما، ایشان، می گوید حرفت را می فهمم. اما از در که بیرون رفت. هنوز استکان های چای را توی آشپژخانه نگذاشته ای، همدردیش جای دیگری، لانه ی دیگری، بغل دیگری برای خودش پیدا می کند.
خیانت چیست؟ خیانت هم آغوشی کسی که رهایش کرده ای با دوست نمی دانم صمیمیت است؟ نه. به نظر من نیست. این حق است. هیچوقت شک نداشته ام. خیانت جایی است که هر دو از دور برایت پیغام دوستی بفرستند اما نبودنت را جشن بگیرند. خیانت فرستادن هزار قلب و بوس از راه دوراز طرف کسی است  که شادیش در نیود تو است. بغض های دروغ  در گوشی تلفن، متهم کردنت به ولنگاری، تزریق احساس گناه  برای سرپوش گذاشتن به یک رفتار است.   
برای همین با آن دومی مهربان تر بودم. چون خبری از قربان صدقه های دوستانه نبود. جایی هم اگر می نشست، از من بد می گفت. تکلیفش با من معلوم بود. من در جمع دوستانش بودم، اما دوستش نبودم. همسر دورادور مردی بودم که او بیشتر از من دوستش داشت. این قابل احترام است. دسیسه های زنانه اش، شایعه پراکنی هایش علیه من هم قابل احترام است. بیمار گونه نیست.
 نبودم. نمی خواستم باشم. بریده بودم. رفته بودم با عقل آن روزهایم آرزوهایم را جای دیگر دنبال کنم. می دانست. بارها حرف زده بودیم. او از خودش گفته بود ، من گفته بودم از خودم که ای کاش حسام دنبال رابطه ی دیگری باشد و بگوید تا تکلیف زندگیمان معلوم باشد. چون دلم نمی آمد یا شرم داشتم یا جرات نداشتم، هر اسمی که می خواهید رویش بگذارید، نمی توانستم خودم تمام کنم. گفتم:" اگر حسام رابطه ای دارد، به من بگو، چون نمی فهمم. اصراش برای ادامه چیست. و این باعث می شود احساس کنم آدمی گندی هستم. و نتوانم تمام کنم. در جواب نفر دوم را متهم کرد که زیاد دور و بر حسام می چرخد ولی حسام دوستش ندارد...
امروز عکسش را دیدم. فکر کردم انگار دلم برایش تنگ شده.  فکر کردم چرا این اتفاق ها افتاد. چرا اینقدر عصبانی شدم. من که رفته بودم دنبال زندگی خودم. چرا دوست نداشتم چیزی را که خودم دنبال تجربه اش بودم. او در خانه ی من، در نبود من تجربه کند. چند ماه پیش به ایمان گفتم که بخشیده ام. که اگر دوباره ببینمش با او مهربان تر خواهم بود. اما چاره ای نیست.


۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

من و آبگوشت و جایزه ی گنکور


آبگوشتی که دو روز است به حسام قول دادم هنوز نپخته ام. به جایش چه کار کرده ام منِ من کله گنده؟ به تلقن مادرم جواب دادم. بله ممکن است. اگر فقط یک بار ساعت ده صبح تلفن مادرم را جواب دهید، متوجه می شوید ساعت یک بعد الظهر شده و شما هنوز در دام جواب دادن به تلفن هستید. ساعت دو بعد الظهر بهرنگ خان ِ بفرما (که سه شب پیش به شکل ترسناکی تحتِ دسیسه ای از سه ماه پیش  برنامه ریزی شده، با گیتا درست دو ساعت بعد از اینکه از آمریکا با ما چت کرده بودند، پیدایشان شد و خلایق را شگفت زده کردند. خاطره شد) زنگ زد و گفت تلفن سوخت. ما شب می خواهیم برویم همانطور که شما را سکته دادیم،داوود هم سکته بدهیم می آیید؟ گفتم : تقصیر مادرم بود که اگر در تله اش گرفتار شوی، رهایی از آن ناممکن است. باید با حسام قرار بگذاری. من که می دانی همان یک کلاسی که می گرفتم را دیگر نمی گیرم و برنامه ام دست خودم است. باشه؟
-باشه
بعد نشسنم یک ویدئو بلاگ نگاه کردم. و هیچ نفهمیدم چرا  هر یک عدد ویدئوی یک دختر دبیرستانی می تواند 150000تا 300000 بیننده داشته در حالی که من ِ من مفلوک از آغاز خلقت این وبلاگ 4000 تا ببنده داشته ام. هی فکر کردم و بعد سعی کردم نکات مثبت و امکاناتش را بنویسم. اما بلد نبودم چطور باید نکات مثبت یک چیز را پیدا کرد و نوشت. پس بیخیال شدم. چون یادم افتاد خاک بر سر شدم فردا باید بروم ترجمه هایم را به امیر حسین تحویل بدهم و دربغا یک خط. پس ک.و.ن.م را جمع کردم و نشستم ترجمه کردم. راستی! آیا می دانستید جایزه ی گنکور امسال به ژروم فراری داده شد؟ به خاطر کتاب آخرش" خطابه ی سقوط رم" که درباره ی دو پسر دانشجوی فلسفه است که تصمیم می گیرند درس و مرسو ولش و یک بار مخروبه را دوباره راه اندازی کنند! و جایزه ی شعر آپولینر را به والری روزو به خاطر یک مجموعه ی سونت(غزل 14 مصرعی) به اسم وُرزو دادند که اسم کتاب را از روی صدای روشن شدن موتور سیکلتی ارزان قیمت و فرانسوی  برداشته است. که چیزی شبیه پیکان خودمان است و هر چیز کم ارزشی را به آن نسبت می دهند؟ آیا می دانید  قالب ساختاری همه ی شعر های این مجموعه بسیار کلاسیک، اما محتوای آنها بسیار مدرن و درباره ی زندگی روزمره ( آرایشگاه رفتن، رستوران رفتن، لاک زدن، خرید..) است. آیا می دانید که آبگوشتی که با ناامیدی و از ترس حسام بار گذاشتم همین الان سر رفت و خانه را بوی دنبه و گُه برداشته است؟

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

اقلیت احساساتی


انتخابات کاتالونیا تمام شد. حزب استفلال طلب نتوانست اکثریت کرسی ها را به دست بیاورد و در نتیجه همه پرسی برای استقلال بی همه پرسی. راستش من بارها و بارها اخبارشان را دنبال کردم اما در نهایت نتوانستم بفهمم استقلال به نفع کاتالونبا هست یا نیست.  همان طور که نمی دانم استقلال به نفع کرد ها هست یا نیست.  بعضی اوقات به نظرم می آید که استقلال طلبی با احساسی  گری  رابطه ی مستقیم دارد. زمانی که گروهی در اقلیت بالا قرار می گیرد شروع به خیال پردازی و افسانه سازی درباره ی خود و ریشه هایش می کند. من دارم خیلی کلی فکر می کنم و نظر می دهم. چون مشاهدات محدود دارم. اما وفتی اوضاع کردهای ترکیه یا ایران را از دور می بینم یا می شنوم، متوجه می شوم اینهمه در قوم خود محدود شدن باعث کورفکری و نگاه دگم در بین آنها شده و به نظر می رسد خانواده ها در خرافات و سنت هایی بدوی غرق هستند و جدایی از آنها را جدایی از ریشه ی خود می دانند. در کانالونیا البته نمی دانم اوضاع  چطور است. فقط می دانم ابالتشان قرض زیادی بالاآورده است.
من هم استقلال طلب، احساساتی و خیالپرداز هستم. من هم در خانه در اقلیت هستم و همیشه نگاهم خواه نا خواه به سمت دولت مرکزی است. هر روز بیش از پیش از موقعیت کم مسئولیتم استفاده می کنم و در عین حال مایلم دولت مرکزی را  سرنگون کنم.  

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

فاز اول تنش

حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند.  وفتی از او می پرسم:" رمبو ئه؟ خیلی سریع اسم دو هنرپیشه را می گوید. اسم ها لیز می خورند و گم می شوند. نتیجه ی پرسیدن دوباره ام هم مثل قبل می شود.  به جای اینکه درمقابل جواب سریع و نامفهوم حسام ( با عمد شاید ناآگاهانه ای در ایجاد فاصله بین من و خودش در مقام بی اطلاع و پر اطلاع) حرص بخورم،  توی گوگل سرچ می کنم هنرپیشه ی رمبو و گوگل با مهربانی جواب می دهد:"سیلوستر استالون" .
 خوب من اصلا این سوال را برای این نپرسیدم که بفهمم اسم هنرپیشه ی رمبو چیست، در واقع می خواستم بفهمم این فیلمی که حسام دارد با علاقه نگاه می کند،  از مجموعه ی رمبو است یا سیلور استالون که حالا اسمش را بلدم، فقط در آن بازی می کند
 تا بنویسم:" حسام دارد یک فیلم جنایی از شبکه ام.بی. سی اکشن نگاه می کند که سیلور استالون هنرپیشه ی رمبو در آن بازی می کند و برای من خیلی جالب است که چطور وفتی بی.بی.سی برنامه ای درباره ی خشونت علیه زنان نشان می داد، هد فون توی گوشش کرد تا با لپ تاپش " سات پارک" ببیند. وقتی هم بالاخره هدفون را از گوشش در آورد شروع کرد به مسخره کردن مجری زن و مهمان برنامه. اصلا حاضر نشد به صحبت های آن زن در باره ی خشونت خانگی گوش کند. صدایش را بلند کرد و چیزهایی گفت که همه ی گوش را پر می کرد.
 حسام از آن مردهایی نیست که کنترل کند، محدود کند، حسود و شکاک باشد یا اجازه ندهد زنش کار کند.  حسام از آن مردها نیست چون هم خودش تحصیل کرده است، هم پدر و مادرش نحصیل کرده و کارمند.
باید بگویم که مردهای تحصیل کرده، عموما شبیه حسام هستند و زبان خشونتشان با مرد های کم سواد متفاوت است. مردهای طبقه ی متوسط  تحصیل کرده نمی گویند:" زن چرا شام نپختی؟" وقتی شام نپخنه باشی می روند توی آشپرخانه و بهترین غذا را می پزند. خانه را مرتب می کند، لباس شویی را روشن می کند و حتی همسرشان را تشویق به کار بیرون از خانه و فعالیت های اجتماعی می کنند. آنها اگر اهل خشونت باشند، به تفکر زنان حمله می کند و نرم نرم کاری می کنند تا یک روز برسد که زن یادش برود روزی آدم متفکر و دارای نظری بوده است.  گفتگو با این مردها معمولا یا بعد از مدتی  قطع می شود یا یک طرفه. آن ها گوینده اند و پارتنرشان شنونده.  مرد های طبقه ی ما اگر اهل خشونت باشند، پارتنرشان را با گفتن جمله های به ظاهر ساده  که شاید فقط او متوجه ش شود، تحقیر می کنند و روز بعد به سادگی و از صمیم قلب عذر خواهی می کنند.
 حسام هم از آن هایی است که اگر احساس کند دارد در گفتگو  شکست می خورد، وحشت زده می شود و دنبال راه تلافی می گردد حتی ممکن است صدایش را بی جهت بلند کند یا بگوید وقتی نمی فهمی چی می گم حرف زدن با تو فایده نداره!. اما بعد ازناراحت کردنم اینقدر معذرت خواهی می کند تا ناچار شوم با او آشتی کنم. بعضی اوقات هم اگر  سووالی از نظر او نابجا بپرسم یا جواب بی اطلاعی بدهم  چنان رفتاری می کند که آرزو می کنم کاش هیچوقت چیزی از او نپرسیده بودم. در مقابل سووالهایش  بیشتر اوفات هول می شوم. چون مثل معلم ها و با نگاه از بالا می پرسد( درحالیکه که می دانم  آگاهی او به این موضوع  در حد همین وبلاگی است که ده دقیقه پیش خوانده ).
 من انگار مورد خشونت  روانی هستم. نمی دانم. شاید شما هم باشید یا ناآگاهانه در حق نزدیکترین آدم زندگیتان خشونت روانی می کنید. اگر از دسته ی دوم هستید،  مثل حسام  وحشتزده نشوید و چشم و گوشتان را به عمد نبندید.   

پ.ن
اسپاگتی با سس بادمجانِ حسام پز داریم. تند و خوشمزه. امیدوارم یک روز بتواند آشپزخانه ی رویایی اش را راه بیاندازد.

 

 

 

 

 

 


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

چرخ گوشت قرمز


دیشب تو خواب سر حسام که نمی دانم چه کار کرده بود، که اینقدر عصبانی بودم ازش داد زدم و گفتم:" دیگه اینبار ازت طلاق می گیرم حالا ببین!" بعد مثل بیداری در تصمیم مصمم شک کردم.
بعد مادرم بک چرخ گوشت عجیب و خیلی قدیمی  قرمز بهم هدیه داده بود تا از غصه ام کم شود و برایم یک جوراب شلواری رنگ پای نازک هم خرید. این بار سوم است که در این دوهفته این خواب را می بینم. با اجراهای مختلف. اما در همه ی خواب ها دارم از حسام طلاق می گیرم. صبح که از خواب بیدار می شوم زندگی چیز گهی است. چون حسام ِ از همه جا بی خبر، از همه جا بی خبر است.
چه فکری می کنم با خودم. پس چرا دارم تو اینترنت دنبال ورزش های دوران بارداری می گردم؟
حسام گفت: باید سیگار رو ترک کنی، وگرنه می رم با یکی دیگه بچه دار می شم. به قول صهبا! هارهار! انگار ت.خ.م.ش طلاست.
پانزده سال است حسام را می شناسم، یازده سال است که یکی در میان با هم زندگی می کنیم، اما پیش زمینه های زندگی جدیمان از سه سال پیش به زور همان روانکاوی که تپل مپل بود، غلیظ آرایش می کرد و با زن ها بد بود( چون شوهر همه ی دوستانم که پیشش می رفتند را تحریک به طلاق می کرد و حالا ای بابا از شانس من که آنموقع از خدا می خواستم یکی هولم دهد که بکشم بیرون از این زندگی، با من خوب بود و حسام هم که خیلی دوست داشت) من و حسام یواش یواش دست و پایمان را به هم زنجیر فولادی کردیم.
این روزها ما رفتار عاشقانه ای داریم و هی همیدگر را ماچ می کنیم و هی به هم می گوییم دوست دارم، عاشقتم، جونِ منی و ازاین چیزها. اما بعضی وقتها به من فشارهای بدی می آید که این عن آقا، حتی اگر عاشقش هم باشم، حتی به شوخی بیاید به هر بهانه ای حرف زنهای دیگر را وسط بکشد و بعد هم سریع من را بغل و ماچ و بوس و فشار کند که شوخی کردم. آی! این چه مدلی است؟ ورژن جدید مرد ایرانی است؟  یکی بیاید به اینها بگوید:" تو که بال نداری غلط می کنی بیییییییییییب بازی در می آری" راستش من خسته شدم بس که زن امروزی تعریف ایرانی بودم و حسام را سر سفره با همه قسمت کردم.  من رفتم فرنگ دیدم، مردم آنجا یا با یکی هستند یا اگر دلشان نخواست نیستند. این اداهای  عزیزم چرا حسودی می کنی را ندارند. یا هستند یا نیستند. اگر نیستند وانمود نمی کنند هستند، اگر هستند وانمود نمی کنند نیستند. حالا حسام یا نیست وانمود می کند هست، یا هست وانمود می کند نیست و من همش فکر می کنم هست یا نیست؟ نمی دانم کسی می فهمد من چه می گویم؟ شاید هم اشکال جای دیگری است.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند

سه سال پیش،  جمعه بود. با حسام رفته بودیم گالری آران، یک رتروسپکتیوطوری از رامبد بود. رامبد برای کارهاش به  دایره المعارف وابسته بود. همیشه از چیزی عاریه می گرفت،  دایره المعارف اگر نه! فوکو! بودریار!دریدا! همه ی اینها هم که نه! محمد غزالی!
 مادر رامبد هم بود. همیشه به او علاقه داشتم. تا همان روزِ جمعه: تازه از فرانسه برگشته بودم . من و حسام دوران بدی را می گذراندیم. حال خوشی نداشتم. از طرفی می خواستم برگردم، از طرفی نگران آینده بودم. ترس بی عرضه م کرده بود. آدمهای توی گالری ها تغییر کرده بودند. نسل جدیدی بودند که نمی شناختمشان. اما  دغدغه ها، شو آف ها، رَوِش پوشش و  هرچیزی از درونشان که می توانست خودش را از شکاف های بدن و درزهای لباسهایشان بیرون بکشاند، لایه ی جدیدی از کپکی آشنا بود. برای خودم تنها می چرخیدم که مادر رامبد را دیدم. پیر شده بود و یک دستش بسته و به گردنش آویزان، روی سکوی وسط آران نشسته بود و به ستونش تکیه داده بود. خواب بود. از آن خواب های تاسف بار. از آن چرت های پیری که از دیدنش تا ته استخوان آدم یخ می کند. چشم به چشمش بودم که پلک هایش تکان خورد. توی تله بودم. سلام کردم و به یادش آوردم که فلانی، دوست نازگل(خواهر رامبد) و رامبد هستم. گفتم از نازگل خبر دارید؟ حالش خوب است؟
(عاشورا تازه گذشته بود و داشتند همه را می گرفتند. از چند ماه پیش نازگل و همه ی بقیه دانشجوها جز ناصر و لاله( ازآنهایی که من می شناختم)، حسابی درگیر برگزاری گردهمایی های خیابانی در میدان های اصلی پاریس و  روبروی سفارت ایران  بودند. من اوایلش زیاد رفته بودم. اگر هم "مانیفستسیون" نبود، مثل همه، از صبح تا شب پای بی بی سی . اما یواش یواش درگیر برگشتنم شدم. و چون فیلم می گرفتند از همه، ترسیدم و یک ماه آخر جایی نرفتم. 
پرسیدم:  برنمی گردد؟ گفت که نه نمی گذارم. که رامبد هم خوشبختانه برای یک بینال می رودپیش نازگل و چند ماهی نیست. گفت که می دانی فلان بچه که دوستتان هست را گرفته اند و هیچ خبری ازش نیست؟ گفتم که می دانم و وقتی این را می گفتم، چیزی از سر ریه ام ریخت پایین. چیزی که مثل بغض معکوس بود. چیزی که غیر ارادی مقصرش را نمی دانم چرا مادر رامبد می دانستم که بارها دلم خواسته بوده، مادرم باشد و به نازگل گفته بودم و نازگل خندیده بود. هنوز هم دلیل ناراحتی ام را نفهمیده ام. انگار برمی گشت به بچه گی هام. به زمانی که مادر دوست و همسایه ی دوران کودکی ام،  روزهایی به دلایلی برای من نامعلوم مصلحت نمی دانست با هم بازی کنیم. و من از پنجره به او و خانواده ی منظمش نگاه می کردم که با پیکان کرم پدرش، خیلی سالم و تمیز می رفتند جایی. روزهایی که پدرم به دلیل سیاسی نامعلومی سالها زندانی بود و من دختر نسرین ستوده نبودم که مردم به چشم قهرمان نگاهم کنند. مردم آنموقع ها به جای اشک ریختن، رفت و آمدشان را با ما قطع می کردند. و ضد انقلاب صدایمان می کردند.
 چرا تاول های من ترکید؟ دلیلش این بود که چند شب پیش حسام داشت همین "وطنم وطنم" را می خواند، رفتم سراغش و گفتم چه شده که یکهو؟ اول خندید گفت هیچی. بعد برایم ماجرای ستار بهشتی که همان روز خبرش پخش شده بود را تعریف کرد و بغضش ترکید و گریه کرد. خفه خون مرگ گرفته بودم. نمی دانم برای ستار بهشتی ماتم گرفته بودم؟ برای حسام؟ برای دوستان رفته ام؟ چند دوست باقی مانده ام؟ برای دخترعموهای هجده نوزده ساله ی اعدام شده ام؟ خودم؟ پسر عمو های چهارده ساله ی شهید شده ام؟ برای پسر بچه های همسایه؟ بچه ای که سالهاست از آمدنش جلوگیری می کنم؟ خیابان گردهای محله مان؟ بیکاری؟  پیر شدن پدرم؟  ترس ازبزرگ شدن بچه های فامیل؟...
 می دانم  این ماتم خانه زاد است. نرفتنی!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

تمرین- آرایشگاه



از پنجره ی استودیوی 18متری ام در طبقه ششم ساختمانی قدیمی،  به شیروانی خاکستری، دالبری ساختمان روبرویی نگاه می کردم و هوای از باران رد شده را با  دود گرم آخرین سیگار از آخرین بسته ی بهمن از ایران رسیده ام فرو می دادم که تلفن زنگ زد. آقای اَبیل، کارمند بانک کردی لیونه، شعبه سنت ژرمن بود
-         سلام آقای مفیدی، غرض از مزاحمت این بود که می خواستم خواهش کنم اگر امروز گرفتار نیستید، چند ساعتی سیمون را نگه دارید. می دانم  روز تعطیل است،  دو برابر پرداخت می کنم.
- بسیار خوب. مشکلی نیست
-         خیلی لطف می کنید. پس اگر زحمتی نیست، او را به آرایشگاه هم ببرید. آدرس را برای تان نوشته و در کیفش گذاشته ام. فکر کنم اگر الان راه بیافتید، به موقع خواهید رسید
-         بسیار خوب
چند دقیقه بعد داشتم در خیابان می دویدم، حتی وقتی روی صندلی های آبی  قطارخط 2 نشسته بودم چیزی درونم می دوید. کودکستان تازه تعطیل شده بود.  سیمون بد خلق و کیفش را گرفتم و پریدم توی خیابان  
-سیمون خوبی؟باید بریم آرایشگاه
- نمی خوام
باید  آدرس رو از کیفت  بردارم
لج می کند. به زحمت راضیش می کنم تا اجازه دهد در کیفش را باز کنم. دست سیمون در دستم، به ساختمانی رسیدیم که کنار درش، ردیفی از تابلو های کوچک و خاکستری نصب شده بود با گذر از در چوبی کوچکی در طبقه سوم، به دنیایی پا می گذاشتیم که برای من شبیه رویا و برای سیمون کوچک که قرار بود موهایش را به دست قیچی تیز آرایشگر بسپارد، کابوس بود. سیمون به محض دیدن آن دختر خانم بلند قدی که با لبخندی بسته و موهای صاف و قهوه ای کوتاه، به ما نزدیک شد، لب هایش را ورچید و پشت من پناه گرفت. به صندلی های هوابیمایی کوچک و رنگارنگ آرایشگاه  اشاره کردم و گفتم برای کوتاه کردن موهای کوچولو آمده ایم. خانم جوان به نیمکت چوبی قرمز و کوتاهی که بالش های چرمی با نقش بچه خلبان و هواپیماهایی شبیه جیمبو داشت اشاره کرد و گفت خواهش می کنم، بفرمایید. سیمون که به لطف فضای غریبه ی آنجا با من مهربان شده بود چسبیده به من نشست و دست من را محکم گرفت. چند دقیقه بعد، دختر دیگری، ریزو تپل، به ما که در آن زمان تنها مشتریان منتظر آرایشگاه بودیم، سبدی پر از آب نبات های گرد و رنگی تعارف کرد. سیمون با دیدن یک غریبه ی دیگر مثل جوجه ای که بخواهد زوایای گرم بدنت را کشف کنند، سرش را تا آنجا که می توانست لای کاپشنم که فراموش کرده بودم درش بیاورم مخفی کرد.
 گفتم:
 بردار سیمون بردار
و نگاهم روی جیب یونیفورم زن  به ابرهای نرم و آبی کمرنگی ثابت شد که به شکل مطبوعی برجسته شده بودند و خوشید خندانی از پشتشان لبخند می زد. خورشید همانطور لبخند زنان دور شد و پشتش را به من و سیمون خجالتی که انگار به دنیا امده بود تا قید همه ی شادی ها را بزند، کرد و رفت.
 نوبت سیمون شد و او مثل محکوم به اعدامی، تسلیم و بی اراده نگاهی به من انداخت و همراه آرایشگرش، همان دختر اولی، رفت و به کمک او توی یک فوکِر قرمز با بالها و دم راه راه سفید و قرمز و یک فرمان گرد سقید نشست و سرش را پایین انداخت. سمت چپش یک جت نقره ای زیبا بود که آرزو می کردم می توانستم تویش بنشینم و دختر مو قهوه ای دست هایش را توی موهایم فرو کند و هیچوقت نخواهد که بیرونشان بیاورد. سمت راستش دو فوکر دیگر یکی زرد با دم و بالهای راه راه زرد و سیاه و آن یکی یکدست سقید گذاشته شده بود. روبروی هر هواپیما یک آینه شبیه آینه ی جادویی نامادری سفید برفی  و کنار هر آیته یک مونیتور روی میز توالت های نئوپانی رنگارنگ گذاشته شده بود.  صدای پچ پچ دو آرایشگر که داشتند از تعطیلات آخر هفته شان با شخصی به نام پل حرف می زندند، گوش هایم را نوازش می داد و چشم هایم را گرم می کرد، سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم های نیم بسته آخرین و بزرگترین هواپیما را دیدم که روی سقف بین ابرها نقاشی شده بود و پرچم بزرگی را در ادامه ی خود می کشید که روی آن نوشته شده بود: " آسمان محدود است"



۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

الکس نویسنده ی خوبی بود


خوب کار دیگه بی کار! دیگه داره کلافه کننده می شه. اما نه به اندازه خودم. می دونین شبیه دخترایی شدم که پرده ی بکارتشونو می دوزن. نمی دونم یهو دو سه سال پیش چی تو سرم خورد که کپسول آتشنشانی دستم گرفتم.
 دیشب یه جایی بودیم خونه ی دوست دایانا. دایانا داشت حرف می زد. همینطور حرف می زد. من گوش می کردم و به دایانا فکر می کردم. بقیه یا می خندیدن یا یه دختری هم بود که با دوست پسرش پچ پچ می کرد. خلاصه، بیرون بود کلن. حسام از اون روزای بدش بود. کارای احمقانه ی افراطی می کرد. من سعی می کردم  فکر کنم که این تصور منه. برای همین نگاش نمی کردم. بعد عذاب وجدان می گرفتم چون حواسم بسرعت می رفت پی سروش  بود. سروش شبیه الکِس بود. الکس نویسنده ی خوبی بود. ضعف من این بود.  بعد همش به حسام می گفتم بریم. بریم. الان بریم؟  داشتم فرار می کردم. چکار کنم از خودم می ترسم. فرض کنین  زیاد سیگار می کشین. بعد دندوناتون زرد می شه. ولی سیگاری تمیزی هستین. برای همین می رین جرم گیری می کنین. خوب جرم گیری موقته. چون دندونای شما در عرض چند ماه دوباره زرد می شه. این وضع روان منه.
دلم می خواد سرمو بکنم تو شومینه و شیر گازو باز کنم. فکر تازه نیست. فکر ده سال گذشته س. جای نگرانی نیست. اما اگه یه روز بخوام بی خیال زندگی بشم روش مورد علاقه م همینه. راستی "سوییساید" تایگر لیلیز رو گوش کردین؟ حتمن گوش کنین.
http://www.youtube.com/watch?v=x0Vvle7cgKI

خلاصه که وقتی داشتیم از پله های خونه ی دوست دایانا  پایین می اومدیم. دایانا گفت  تو خیلی بلایی. از این زیرزیرکیا!
 من برام مهم نیست چی باشم. اخلاق من ختنه شده. دماغش عمل شده. سینه هاش بزرگ شده، ..نش شبیه مال جنیفر لوپز شده، تقدیم شما شده.  من یه آدم با یه روان جراحی پلاستیک شده م.  دست خودم نیست تو پرورشگاه بدنیا اومدم و از همون اول منو بعنوان جاسوس کا.گ.ب تربیت کردن. تحت تمرینای سخت بزرگ شدم. زندگی با حسام یه پوششه تا کسی به ماهیت جاسوسم پی نبره.

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

مشق قصه نویسی- 1


 سرش را به عقب تکیه داده بود. بدلیل تاریکی هوا نمی توانستم جزئیات صورتش راببینم. از لحظه ای که خودش را در صندلی عقب پرت کرده بود، حالت یک مرده را داشت. شاید واقعن یک روح بود. ممکن است بنظر بیاید که من آدم خرافاتی ای هستم. اما هر بار که هواپیمایی سقوط می کند، حداقل یکی، دوتایشان به تورم می خورند. اغلب بی چمدان و با یک ساک کوچک دستی می آیندو می گویند وسایلشان در فرودگاه گم شده است. نقطه ی مشترکشان هم این است که هیچکدام به بوی یدِ گاوداری های جاده ی قم وکثافت هوا اهمیتی نمی دهندآن وقت است که من دعاهایی را که پسرم برای دفع روحهای خبیث از اینترنت برایم پیدا کرده است، می خوانم. شاید کسی باور نکند، وقتی به تهران می رسیم، حدود خیابان نواب غیب می شوند. این یکی هم فقط کیف زنانه ی کوچک تیره  دستش بودمانتو و روسری سفید و صورت رنگ پریده اش هم میتوانست تاییدی بر حرفهایم باشد. نمیتوانست از بدرقه کنندگان باشد. آنها معمولن دسته جمعی هستند و یا دربارهی مسافرشان پرحرفی میکنند یا گریه میکنند.
  سوار شد و برخلاف عادت عموم مسافران ایرانی و حتی خارجی که نمی دانم چه کسی چانه زدن را یادشان داده، یک کلمه هم از کرایه نپرسید. در نتیجه جمله ای که عادت به تکرارش دارم در گلویم گیر کرد. برای همین در دلم گفتم: " نرخ ها شرکتیه."
 یک چشمم به اتوبان کسل کنندهی تهران-قم است؛ یک چشمم به اوست که به سقف ماتش برده. هوا رو به روشن شدن است. هر روز ساختمانهای  بیشتری در اطراف اتوبان ساخته میشود. هر چه بر تعداد ساختمانها افزوده میشود، تابلوهای تبلیغاتی بیشتری حاشیهی جاده را پر میکند. یکی از این شرکت هایی که  تبلیغات ریز و درشتش  در امتداد تمام حاشیهی جاده روییده است، بیمهی داناست. من خودم بیمهی ایران دارم. اما از بیمه متنفرم چون آدم را یاد اتفاقات بد می اندازد.
زن تکان میخورد و میپرسد: "ببخشید آقا! میدونین ادارهی گذرنامه کجاست؟
از فاصلهای که بین کلمهی "آقا" و "میدونین" به کار میبرد، خوشم میآید. شنیدنش به آدم احساس آدم حسابی بودن میدهد.
بر میگردم و نگاهش میکنم. ابروهای نازک و صافی دارد که کمی بالایشان داده و چشمهای گردش آدم را یاد بچه های کوچک میاندازند.
"ادارهی گذرنامه؟ بله، بله، فلکهی صادقیهس."  انگار روح نیست
میگوید: "پاسپورتم مشکل داشت. نذاشتن برم. همسرم رفته، من موندم اینور."
"-می خواین ببرمتون اداره گذرنامه؟ خیلی دور نیستا! مدارک دارین؟"
"-مدارک؟ چه جور مدارکی؟"
- "مدارک دیگه خانوم. پاسپورت، کارت ملی، شناسنامه، از این چیزا"
"نه مدارکم کامل نیست ."
"دخترم! بنظر من الان برو خونه، هر چی که داری رو بردار، بعد برو. اگه بخوای من میبرمت، اما بیفایده است."
"نه آقاlمی رم خونه."

حالا دیگر به میدان فردوسی رسیدهایم. صبحها از این مسیر میآیم که خلوتتر است. ترافیک نواب خیلی زیاد است. مسافرم دیگر به سقف نگاه نمیکند و به جای آن به خیابانها و مردم خیره شده و گاهی لبخند میزند