یک
دو
اگر اشک من با دیدن هر چیزی روی صفحه تلویزیون، حتی غذا خوردن سنجاقک ها سرازیر می شود، دلیلش ساده است. من خفه شده ام. در دهانم را, در کارخانه، چوب پنبه گذاشته اند، دور گردنم را پوشانده اند و سیم نازکی خودش را حلقه کرده دور پوشش پلاستیکیم و با چند پیچ ظریف کار را تمام کرده.
امروز هفته هاست مرا از فروشگاه سر خیابان خریده اند و در گوشه آشپرخانهای شلوغ رها کرده اند. یک گربه ی خاکستری هر چند وقت یکبار آنقدرروی زمین قلم می دهد که دلم بههم میخورد و کم مانده جان از کالبدم خارج شود. اما همیشه در یک قدمی انفجار متوقف می شوم. کارخانه ها بلدند چطور مایعات گازدار را پَک کنند که هرگز نتوانند بدون خواست خریدار بیرون بجهند.
نوشابه ی الکلی گازدار. الکلی.
اسمیرنف میوه ای نیستم. ازآنها که در شیشه های کوچک و شفافشان توی قفسه فروشگاه مثل دسته رقصنده ها کنار هم ردیف می شوند و جان می دهند برای یک عصر شرجی تابستانی، برای تصور کردن پاهای برنزه وموهای هایلایتشان وقتی که پشت میز کارت نشستهای و با یا بی هدفون گوش میدهی: تابستون کوتاهه ما تا میتونیم پیش هم میمونیم، دوستای قدیمی ... الی تکرار
اینجا را حسابی به
هم ریخته ام. حوله ها آویزان از یک در، پالتویی که بیرون کشیده ام از در دیگر. میز اتو پوشیده از لباسهای
پوشیده و نپوشیده است، مبلهای راحتی هم همینطور. دمپایی های حمام جلوی در های
سفیدِ بازِ کمد در همان حالتی که از پا در آمده اند، یکی به چپ متمایل و دیگری به
راست رها شده اند. میز آرایش شلوغ از روژلب ها، کرم ها و مداد ها و دستمال های چرک
است. کنار پایه ی چهارپایه کوچکی که به
عنوان میز لپ تاپ از آن استفاده می کنم، ظرف غذای کثیف از ته مانده های غذا به حال
خودش مانده است. روی میز کنار لپ تاپ یک پماد آنتی هیستامینیک که حسام اول فکر
کرده بود برای گردن دردش مناسب است ، یک فندک، یک زیر سیگاری یک کرم آرایش دیگر جا
مانده اند.
مجموعه ای از چیزها همه جا را آلوده کرده اند.
اگر وقت کنم، اگر گشت و گذار های فیس بوکی، مرتب کردن ظرف ها، دستمال کشیدن کتابخانه
ها، دیدن سریال های آبکی، صاف کردن روتختی، متر کردن دور کمر، شستن توالت ها، تمیز
کردن ابروها، ورق زدن کتابهای نیمه رها شده، جواب دادن به تلفن ها، روشن کردن
لباسشویی، پهن کردن رخت ها، جمع کردنشان، تا کردنشان، بیرون کشیدنشان اگر این دور
باطل به من اجازه دهد، شاید یک روز بتوانم
شیرهای زنگ زده را تعویض کنم، کف پوسیده ی حمام را نو کنم، رنگ ریخته ی دیوار ها
را با رنگ تمیزی بپوشانم، کابینت های زهوار دررفته را از جا بکنم، سنگ های زشت را
با پارکت های به رنگ چوب و بوی چوب بپوشانم و یا شاید فقط جرات می کردم هوس کنم موهای بیشکلم راشکل دهم وحتی رنگ کنم،
حسام خوابیده. روی
همان کاناپه خاکستری. با یک لا تیشرت
قرمز و شورت خاکستری کمرقرمز با دایره هایی که یا دهانشان را برای خوردن همدیگر
بازگردهتند و یا منتظر خورده شدن هستند. نه خوشحال، نه ناراحت. گرسنه. گرسنگی
ابدی. گرسنگی ناتمام. گرسنگی من که نباید اسنک های پنیری و شورو چرب را بخورم، تا شاید این حلقهی چربی مقاوم آب شود.
پاهایش را جمع
کرده توی دلش و دست راستش را روی دست چپ فشرده، یکوری چسبیده به پشتی کاناپه و
دماغش را در آن فروکرده. حسام و مغز من در قراردادی نگو خوابیدهاند. اما مغز من
سرفه میکند. سرفههای آلرژیک. ونمیداند با اینهمه پراکندگی نامطلوبِ هرچندمطلوب
چه کند.