۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

روزای بدی بود حیف که تموم شد

سال گذشته با سختی و خستگی تمام شد. اول اینکه شاگردهای یکی از کلاس‌هایم خیلی بدقلق بودند. طوری که سر کلاس کنترلم را از دست می‌دادم و بین دو زنگ تفریح گریه‌ام را قلپ قلپ با چایی که رویش آب سرد اضافه‌کرده بودم قورت می‌دادم. دوم اینکه درست همان روزی که کلاسم شروع شد چیزی با درد و خونریزی زیاد به من گوشزد کرد که این‌همه دراز نشست رفتن و استرس در سن و سال من می تواند خوب نباشد. در پیچ و تاب این دو ماجرا رابطه‌ام با دوست چندین و چند ساله ام به هم خورد. نمی دانم چطور. اما طور بدی. از آن طور هایی که انگار دیگر هیچ وقت جفت‌هایش جور نمی شود. به خودم گفتم تعطیلات استراحت می کنم و بعد از تعطیلات همه مشکلات حل می‌شود. اما روز پنجم عید لوله‌های خانه منفجر شدند و از آن روز تا به امروز همه زندگیمان را وسط سالن و یک اتاق نه متری جمع کرده‌ایم. حمام نداریم و در هفته سه بار طی مراسم ملاقات با خانواده حمام می کنیم. من هر روز صبح سر و بالاتنه ام را در ظرفشویی می‌شویم و اگر یک صبح دیر بجنبم و کارگر‌ها برسند مجبورم بی خیال سر بشوم و در دو کاسه بزرگ پلاستیکی که از یکی به عنوان ظرف کف و دیگری ظرف آب کشی استفاده می‌کنم، توی اتاق کمی خودم را کف مال کنم و بعد با لیف آب‌مال.
اما مسئله این‌است که با اینکه مدام غر می‌زنم. به همه و یک‌ریز از شرایط بد حرف می‌زنم، اما بعد که تنها می‌شوم باز مثل یک ماشین تنظیم شده می‌روم می‌نشنیم کف اتاق محاصره شده با اثاثیه و برنامه کلاس‌هایم را آماده می‌کنم. بعد درباره لباسی که شب در مهمانی فلانی باید بپوشم فکر می کنم. به اینکه وقت آرایشگاه رفتن ندارم پس جوراب شلواری کلفت می پوشم و خوشحال از اینکه هوا هنوز اجازه این انتخاب ها را می‌دهد، فاصله خانه مادرم و مادر شوهر را از محل مهمانی می‌سنجم، به سم گل‌های باغچه فکر می کنم، می‌روم بالای سر کارگری که توی توالت سرامیک می چسباند، تلفن می‌زنم به راننده وانت و چک و چانه می کنم، به کارگر چای می‌دهم. تلفن می‌زنم به دوستم تا برای مهمانهای خارجی بی موقع ام جای خواب پیدا کنم، برگه های امتحانی را بالا و پایین می کنم، ناهار کارگرها را می‌دهم، تلفن می‌زنم به حسام و گوشزد می کنم چسب کاشی بخرد، اینستاگرام را چک می‌کنم، ظرفها را جمع می کنم، لباس‌ها را می‌شویم... 

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

تمرین داستان نویسی (عصبانیت)

کاوه دستهایش را محکم به هم کوبید و هیجان‌زده گفت: «پس نمی‌ریم»
امیر شانه‌هایش را بالا انداخت و به اتاق کناری رفت
کاوه دنبالش کرد «اون پسره هم هست؟» بعد به دیوار تکیه داد و به پرده نگاه کرد.
امیر روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود و به خودش نگاه می کرد.  
کاوه پاهایش را جابه‌جا کرد: «می‌دونم چته»مکث کرد«نقش بازی کردنم بلد نیستی! چی؟؟ بگو خو
امیر جواب نداد و آب دهانش را قورت داد. 
کاوه: «چرا! اصن می‌دونی؟ باید بریم! چون یه چیزایی باید روشن شه! اما وقتی برگشتیم شما می‌ری خونه همون دوست بچه بازت می خوابی. ببینم بعد یه هفته نمی ندازتت بیرون. بدبخت بیکار! بی‌عرضه! با آرتیستم ارتیستم شکم آدم سیر نمی شه. بدون اینو!»
گونه های امیر سرخ شد. چشمهایش را تا آنجا که می‌توانست باز کرد تا اشکش پایین نریزد. 
کاوه: بیا! بابا چرا گریه می‌کنی؟ نمی‌شه دو دقیقه حرف منطقی زد! کجای حرفم غَلَ...
امیر گفت: « حر حرف نزن کاوه!» و بلند شد 
کاوه به سمت امیر رفت و با خنده بغلش کرد.«خوب تو کار داری؟ کرایه خونه می‌د...»
گلوی کاوه تیر کشید.خندید.« دست بزن پیدا کردی حالا؟! کجا می‌ری؟ بیا بیرون!»
امیر  روی توالت فرنگی نشسته بود« دی دیگه تمومه» داشت همه امکانات جای خوابش را بررسی می کرد. اگر روزنامه پولش را می‌داد ششصد هفتصد تومنی داشت، بعد می توانست در این مدت کار ثابت پیدا کند، 
کاوه عصبی شده بود و با مشت به در توالت می‌کوبید « آشغال تنه لش! دو روزه از ده نیومده واسه ما اروپایی شدی؟ اُپن ریلیشن‌شیپ... 
...امیر فکر کرد ایمان حتما کمکش می‌کنند...«نه نباید تو ای این موق عیت برم سسُ سراغ ایمان!» شاید چند روزی می‌رفت خانه مهسا، مهسا چند بارگفته بود:«ول کن این‌یارو رو بیا پیش من. کرایه رو نصف می کنیم». امیر تند تند بالاتنه اش را تکان می‌داد« کثاف فت آشش غال...» کاوه از موقعیت او سوء استفاده می کرد، صدای زنگِ در آمد«...عوضی مُنن حَ رف، ه همه رو م م مثل خودش  می بینه» امیر سرش را محکم با دستهایش فشار داد:‌« قَ اَرض می گیرم. کار پیدا می‌کنم، پ پ پ پیدا می شه»  
کاوه ساکت شده بود. از آیفون تصویری دید که مردی روی موتور نشسته و منتظر است. « کیه؟»
لب‌های مرد با صدایش سینک نبود: «پیک- از برگرزغالی سفارشتونو آوردم». 
کاوه:«امیر بیا! غذا آوردن!»







۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

از شاگرد‌هایم می‌ترسم

زیر دلم درد می کند.  طی دو شب گذشته از شدت درد نخوابیده‌ام. نه اینکه اصلا. مثلا  ساعت دو از خواب بیدار شده‌ام و تا ۴ خوابم نبرده. بعد بالاخره به زور کتاب خوابم برده. بد هم نیست. کاش می شد هر شب  ساعت ۲ بیدار شوم و چیزی که روزها حوصله ورق زدنش را ندارم، شب‌ها به زور درد بخوانم.  
به نظر من هیچ چیز بد نیست. وقوع حتی بدترین اتفاق ها بد نیست. نه این که  اصلا بد نباشد، اما اگر صبر کنی و زود قضاوت نکنی، یا قضاوت کنی اما بر حقانیت قضاوتت پافشاری نکنی، اگر سعی نکنی چیزها را به زور تغییر دهی، اگر   زمینه اثر  را جزیی از آن بدانی و قبول کنی هر حاشیه‌ای به  دلیلی وچود دارد، یا ایها الذین آمنو : )))،  می خواهم بگویم که ما نه قهرمانیم نه بازنده، ما هر کدام بنا به استعداد خودمان، حتی از فاجعه‌ها منفعت می‌بریم. شاید به نظر شما احمقانه بیاید.  اما به بدترین اتفاقی که این روزها برایتان افتاده فکر کنید و سعی کنید  نتایج مثبتش را  با مداد روی یک برگه کوچک بنویسید. حتما چیزی پیدا می کنید. شاید هم مجبور شوید کاغذ دیگری هم اضافه کنید. 
دو روز بعد
روی تخت دراز کشیده بودم و به چشم‌های دکتر نگاه می‌کردم. مثانه‌ام پر بود، ۱لیتر آب خورده بودم که در صورت نیاز به سونوگرافی وقتم تلف نشود. اما حالا زیر فشار انگشتهای دکتر همه مایعات بدنم سعی می کردند از همه منافذم بیرون بزنند. گفت: خوب دقت کن
گفتم: درد ندارم
گفت: دقت کن
گفتم شاید چون مثانه‌م پره، نمی تونم تمرکز کنم
گفت: نه مهم نیست. خطری نیست.
نمی‌دانستم از دست دادن چیزی که هنوز حتی لوبیا هم نشده می‌تواند خطر داشته باشد. 
گفت: اگر خارج رحم بود خطرناک بود. مشکلی نیست. فقط سه ماه صبر کن
تا امروز همه می گفتند زود باش زودباش و من دلم نمی خواست بعد یکدفعه یک‌نفر گفت صبر کن و  صبر کردن برایم سخت شد.
اما نمی دانم چطور اینقدر دنیا سبک شده. چطور دنیا اینقدر مکانیکی و ساده شده. چطور چنین  میل مازوخیستی‌ای به سختی کشیدن پیدا کرده‌ام. آیا مظلوم شدن از من در ذهنم آدم نوازش‌شدنی‌تری می سازد؟ آیا باعث می شود خودم را که دکتر گفت حتی آن زن عجیب و ترسناک توی باشگاه هم گفت چرا دوست نداری، بیشتر دوست داشته باشم؟
چرا همیشه حق با مظلوم است؟ چرا همیشه حق با قربانی است؟ چرا حقی برای جنایتکار قائل نمی‌شویم؟ چرا قانون که هیچ، مغز ما هم قدرت تمییز خود را در صحنه جرم از دست می‌دهد.  آیا مجرم لزوما ظالم است و
قربانی، مظلوم؟

پ.ن
من از شاگرد‌هایم می ترسم. از وقتی معلم شده‌ام، طی این چند سال، فهمیده ام مثلا راننده تاکسی ممکن است از مسافر بترسد، دکتر از بیمار، کارمند از ارباب رجوع، فروشنده از مشتری… جلب رضایت دیگران ترسناک است 
به هر حال من از شاگرد هایم می ترسم، از خواننده‌های وبلاگم هم همینطور


۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟

چرا مرگ این هفته اینقدر زیاد و تمام نشدنی‌است. چرا هر تلفنی که جواب می دهم، هر صفحه ای که باز می کنم پر از مرگ است.
پدر سحر مرد. از پدر سحر هیچ خاطره ای ندارم. یک تصویر خیالی ساخته شده از یک جمله کوتاه، که سحر یک‌بار از او برایم گفت. خیلی وقت پیش. «پدرم کتاب فروشی داره.» شاید هم نگفت.
اما برای من، پدر سحر، مردی لاغر و بلند با مو و سبیل جو گندمی، ته یک کتاب فروشی قدیمی بود که روبروی قفسه یک کتابخانه چوبی ایستاده و کتابی را از جایش بیرون می‌آورد. یا سر جایش می گذارد. لاغر بود یا نه، بلند بود یا کوتاه؟ نمی دانم.  اما او  هنوز جلوی آن کتابخانه چوبی با تمام جزییاتش  ایستاده است.
نمی دانم اگر پدرم را که این روزها خیلی پیرتر شده و ضعیف، که این من را خیلی می‌ترساند، اگر پدرم را این روزها از دست بدهم چه می‌شود؟ دور سرم سیاهی می رود؟ خاطراتش جلوی چشمم رژه می‌روند؟ خوبی هایش را توی دلم نگه می دارم و بدی‌هایش را می‌بخشم؟ همان آدم روز قبل خواهم بود؟ 
 وقتی ۱۵، شانزده ساله بودم و از او عصبانی، مرگش را تصور می کردم و ناراحت نمی‌شدم، اما این روزها حتی از تصور تصورش هم تنم قفل می‌شود
با وجود تمام نقطه ضعف هایش که ای کاش نداشت( مگر خودم ندارم. مگر قرار نیست اگر بچه ای داشته باشم به همان روند مرسوم فرزندان از من منتفر باشد؟ یا این فقط ذهن بیماراست که فکر می‌کند فرزند نمی تواند از خانواده‌اش بیزار نباشد؟)، دلم از تصور مرگ پدرم می لرزد.
 تحمل بار روزهایی که دوستش نداشتم، در روزهایی که دیگر نباشد
۱:۲۰ صبح به این فکر می کنم که چطور هیچ احتمالی برای مرگ قریب الوقوع خودم ندادم. چرا فکر کردم او زودتر از من؟
امروز خبر اعدام  یکی از پسرعموهای دورتَرم را شنیدم. آخرین بار که دیدمش پسر لاغر و مهربانی بود. چند سالی کوچکتر از من و خواهرش. ما ۱۵ شانزده ساله بودیم. و تفریحمان حرف زدن از چیزهایی بود که حالا هیچ چیزش یادم نیست. 
آن روز من و خواهرش روی زمین دراز کشیده بودیم. من داشتم یک کتاب از دانیل استیل که شاید اسمش دایره بود  و از کتابخانه‌ی آنها برداشته بودم ورق می زدم، او و برادر دیگرش دور ما می چرخیدند و با هم حرف می‌زدیم. روز خیلی خوبی بود. شبیه روزهای شاد و آفتابی مفصل داستانهای کلاسیک. همه چیزش کامل بود. سادگی وهوشی در چشمش بود که آدم برایش آینده یک مرد بزرگ و متفکر تصور می‌کرد. شاید هم قرار بود معمار شود. مثل پدرش یا محسمه‌ساز. مثل مادرش. خواهرش می خواست گرافبست شود. من هنوز گیج بودم دلم همه چیز می‌خواست. حتی فکر می کردم بتوانم جراح پلاستیک یا مهندس ژنتیک شوم. از آن تابستان چند سالی گذشت. و ما در این مدت به دلیل نامعلومی دیگر همدیگر را ندیدم. من طراح لباس بودم. زندگی مثل یک فیلم سیاه سفید صامت مستند، کش دار و کسل کننده بود.  دخترعمویم  گرافیست بود. و همدیگر را نمی‌دیدم. پسر عموی لاغرم در دعوای پسر بچه‌ها یکی را کشته بود. و زندانی شده بود.  چرا؟ چطور؟ امروز بعد از این همه سال سپری شده در زندان اعدام شد...


۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

بپر بپر زاغی جون( از کلیسای من برو بیرون)

توی کوچه ما همیشه صدای جیغ می آید. در این کوچه مردم به هم فحش می‌دهند. قبلا که ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانواده حسام زندگی می گردند کسی به کسی فحش نمی داد چون کوچه بن بست بود. اما از  زمانی که کوچه باز شده و مسیر میان بر تاکسی‌های متروی سر خیابان، همه به هم فحش می دهند. حتی زن اول مردهایی که در کوچه‌مان زن دوم دارند، هم می آیند و درست جلوی خانه ما فحش های ناموسی و غیر ناموسی می‌دهند. حتی وقتی دختری مچ دوست‌پسرش را می گیرد، از آن ور شهر می کوبد و می اید در کوچه ما راه می رود و برای دوست پسر خائنش خط و نشان می کشد.  کوچه ما یک درخت بلند کاج هم دارد با انواع پرنده ها ی سار و بلبل و گنجشک و کلاغ. مثل درخت توی آن برنامه عروسکی دوران کودکیمان که همه ساکنین محترمش باهم می خوانند: بپر بپر زاغی جون بالا بپر زاغی جون…ببین دنیای ما رو این دنیای زیبا رو یه آسمون ستاره
فکر نکنید من همه شعر را حفظ بودم ها، از دوست عزیزم گوگل سوال کردم:
گفتم دوست عزیزم!
گفت: بله!
گفتم بقیه بپر بپر زاغی جون چی بود؟
گفت: ۴۴۰۰ جواب در ۳۷ ثانیه برایت کافیست؟
گفتم: بله 
من روزهایی که حالم خوب است، روزهایی که حالم بد است. روزهایی که هم منتظر شاگرد هستم و هم خداخدا می کنم کنسل کند، روزهایی که با حسام دعوا و قهر می کنم، روزهایی که از دست دیگران عصبانی هستم و روزهایی که با همان دیگران ۴۵ دقیقه تلفنی حرف می‌رنم، می‌روم جلوی پنجره می‌ایستم و به درخت نگاه می کنم و سرم را به پنجره می کوبم. اول یواش بعد هی محکم تر. چون همیشه دلم می خواسته بتوانم با یک ضربه سرم شیشه پنجره  را بشکنم و هنرپیشه روبرویم هم وحشتزده به رد خون روی پیشانیم خیره شود.
اما این روزها وسط یک رابطه گیر کرده‌ام. و دیروز که خیلی از موقعیتم عصبانی بودم و می گفتم اصلا به من چه، جلوی پنجره ایستادم و هی گفتم بپر بپر زاغی جون و فکر کردم. بعد از این که این فکر از سرم بیرون نمی‌رود عصبانی شدم. اما به خودم گفتم انسان باید خود و زندگی و ابتذالش را بپزیرد پس سرت را بالا بگیر و فکر کن. 
نتیجه فکرکردن، یک خشم غیرقابل کنترل و دراکولایی نسبت به جمعیت زیادی از دوستانم  از گذشته های دور تا به امروز شد. احساس می کردم از من سوءاستفاده شده. احساس می کردم   پای من تو ی تمام ماجراها گیر می کند.
 یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناک‌تر این است  که بیشتر اوقات به‌خاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به  دوست های پسرم تشر می‌زنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.  
همه‌ی این موضع گیرها  درحالی‌ اتفاق می افتد که من در درجه اول ترجیحم این است که وارد مسائل خصوصی دیگران نشوم اما بعد می بینم که وسط مسائل خصوصی دیگران هستم، نه راه پس می ماند و نه راه پیش. شاید خودشان هم نمی دانند چه بخواهند چه نخواهند من را داخل ماجرا کرده اند. و راهی جز قضاوت برای من نمی ماند. هر چقدر هم که بخواهم بی‌تفاوت باشم، این آب ریخته شده.
 اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها به‌به همینه!

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

روش غیر مستقیم


 شک چیز لعنتی‌ای است. شک همیشه همان شبی خودش را توی دلت جا می دهد که صبحش به کسی گفته‌ای زندگیت را دوست داری و چقدر حسام مهربان است. شک در مغز کوچکش بغض قدیمی دارد و کینه‌ی عمیق و فراموش‌ شده ای را با وسواس پنهان کرده است.
دو روز است که با حسام قهرم. از آن قهرهایی که مدتها بهش لگد زده بودم و گفته بودم برو گم شو. دوره‌ی تو به سر رسیده.
- بابا منم کار دارم
- جدی؟ تو چه کاری می تونی داشته باشی
- ببین باز من یه چیزی رو جدی ادامه دادم  بهونه گیریت شروع شد؟ وقتی درس می دی و پول درمیاری من بهش می گم کار ...

صبر یا انفعال؟
فلج.
سالهاست که ادامه دارد و مثل روماتیسمی مزمن  در هر بحث ما برگ برنده اش را رو می کند

-الان حالت بهتره؟ الان که تونستی ثابت کنی من احمقم، ساده‌ام، بی عرضه‌ام، بی کارم... الان که هر طوری که دستت رسید تحقیرم کردی. حالت بهتره؟ آدم موفق تری شدی؟ پیشرفت بیشتری تو زندگی کردی؟
-تو رو خدا گریه نکن. ببخشید! ببخشید غلط کردم. بیا آشتی کن با من. منو ببخش من نمی‌دونم چرا آدم بدی شدم....

منو ببخش، منو ببخش در هر ثانیه تکرار می شود. توی گوشی تلفن برای سفارش خرید پودر ظرفشویی، توی آیفون، توی ماشین، در حال سریال دیدن، در حال خوابیدن، در حال غذا پختن، در حال دست به دست کردن حوله...
-حالا دیگه منو بخشیدی؟
فلج. سالهای فلجی... سالهای فلجی که از شقیقه‌ها شروع می‌شود و چشم ها را تار می کند و دست ها ضعف می‌روند و غلغلک می گیرند. بعد هم پشت. کمی متمایل به چپ. 


هفت صبح، یک غلت به چپ، یک غلت به راست:  صبر می‌کنم، از در بیرون برود. 
صدای مجری کانال پنج فرانسه گوشم را تیز می کند. هر جمله که به گوشم می‌رسد بدون اختیار ترجمه می‌شود.
می دانم برای بیرون کشیدن من از سوارخی است که تویش مخفی شده‌ام. نمی توانم مقاومت کنم. بلند می‌شوم. می‌گوید که از کانال ۱۰۰ که دوباره سرچ و پیدا کرده تا ۱۰۰۰، کلی کانال فرانسوی به چشمش خورده. می‌داند که یواشکی لبخند می زنم.
بغلم می کند: دوسِت دارم. خیلی!
 بعد لبش را روی پیشانیم می گذارد
فلج بلغش می‌کند. فلج می‌خندد و می گوید باشه. فلج با او بای بای می‌کند و تند تند لباس‌ها را توی لباس‌شویی می‌ریزد. سی دی آموزشی را توی دستگاه می گذارد و با خودش تکرار می کند: روش غیر مستقیم- بخش اول- زمان حال



۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

هالوین کجا بودی؟ (مشق دیالوگ نویسی)

موقعیت:
دو مرد با پیژامه آبی در تراس یک ساختمان  نشسته اند و با هم حرف می زنند. در محوطه باز روبروی ساختمان آدمهایی را میبینیم که با لباس مشابه در گوشه و کنار محوطه مشغول چرت زدن، گفتگو و ... هستند


جیم: … بعد رفتم توی آشپزخانه کمی قهوه مانده پیدا کردم. فقط یک سیگار دیگر برایم باقی مانده بود. یک فنجان قهوه سرد ریختم و با دقت سیگار آخرم را تمام کردم. بالاخره منشی‌‌ام بعد از هزار پیغامی که برایش گذاشته بودم زنگ زد. بد خلق بود. گفتم: خوبم
گفت: پلیس فکر می کند تو یک دزد ناکام بانکی که حالا به بهانه زندانی شدن در بانک می خواهی خودت را نجات بدی
گفتم: می توانی برایم کمی غذا و سیگار جور کنی؟
گفت: اگر تلویزیون داری روشن کن
 تلویزیون را روشن کردم. در برنامه خبر من را در یک فراک سیاه و کلاه سیلندر راهراه سیاه سفید در حالی نشان میدادند که مست و پاتیل از گردن دوست دخترم آویزان بودم و فریاد می زدم: من عمو سام دزدم و از بطری بغلی که شب تولدم هدیه گرفته بودم، هورت و هورت مشروب می خوردم. دوست دخترم با لنزهای قرمز، شاخ پلاستیکی و دم سه شاخه شیطان زیر سنگینی وزن من تلو تلو می خورد و یکریز میخندید
توم: شرم آور است. حق ندارند صحنههای خصوصی زندگی مردم را در تلویزیون نشان دهند.
جیم: بله باورش سخت است…. البته ما در خیابان بودیم و نمیدانم این یک اتفاق عمومی به حساب می آید یا خصوصی. راستی تو شب هالوین کجا بودی؟
توم: راستش کار به شب نکشید: صبح خیلی زود در خانه روسپیای که شب قبل توی بار بلند کردهبودم از خواب بیدار شدم
جیم: شروع خوبی داش
توم: هوا تاریک بود. باران می بارید. خانه بوی ترشیدگی میداد.صورت روسپی در خواب شکستهتر و پرچروکتر از شب قبل به نظر میرسید و موهایش برخلاف خاطره من چرب و کوتاه بود
جیم: هاهاها پس بگو به پیشواز هالوین رفته بودی
توم: در تاریکی لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. وقتی به مترو رسیدم خیس خیس شده بودم
جیم: چای می خوری؟
توم: نه. اما اگر ویسکی داشته باشی خوب است. مترو تازه باز شده بود. هیچ کس روی سکو نبود. توی اولین کوپه قطار پریدم. بوی ترشیدگی تمام ریهام را پر کرده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. همینطور که سرم پایین بود چشمم به جوی باریکی افتاد که از کنار پایم رد میشد. در انتهای جوی که یکی از انشعاباتش به من رسیده بود، مرد بی خانمانی را دیدم که همان طور که در صندلیش لمیده بود، میشاشید
جیم: چه روزگاری شده. سیاه پوست بود یا عرب؟ 
توم: نه. نمی دانم. شاید رومانیایی. مرد با نیش باز و چشمهایی وحشی به من خیره شده بود و با دست از توی یک ظرف یکبار مصرف مخلوط عجیبی را توی دهانش می گذاشت و می جوید
جیم: باید این مراکز خیریه را آتش بزنند. ویسکیتو بخور!
توم: در ایستگاه بعدی بسرعت پیاده شدم و تمام راه را تا خانه دویدم. احساس می کردم مرد تعقیبم میکند. وقتی به خانه رسیدم از شدت ضعف و ترس توی تخت افتادم و خوابم برد. در خواب میدیدم که آن مرد خود من هستم. وقتی بیدار شدم. مرد بالای سرم ایستاده بود. به همرا همسرم، بچهها، مادر، و پدر خدابیامرزم و همه دوستان و آشنایان و مشتریان و روسپیها و حتی دوستدختر های سابقم. هوا بوی تعفن میداد. نمیشد نفس کسید. با بدبختی خودم را از لای دست و پای آدمها به پنجره رساندم و آن را باز کردم
جیم: و بعد خودت را  پایین انداختی
توم: تو هم که داری مزخرفات همینها را می گویی. من اصلا قبول ندارم که با میل خودم پایین پریده باشم. آخر کدام آدم عاقلی
جیم: یعنی می گویی آنها تو را هل دادهاند
توم: حالا چه فرقی می کند. فعلا که مردهایم
جیم: ببخشید اما من را قاطی خودت نکن. تو خودکشی کردهای و من بهدست پلیس، آنهم بی گناه کشته شدهام
توم: ای باباااااااااااااااا
جیم: می دانی؟؟
توم: هوم؟
جیم: از وقتی کشته شدهام نتوانستهام فیس بوکم را چک کنم. همه چیز بهدرک تمام ناراحتیم ایناست که قرار بود همان شب با سامانتا، منشی جدید بخش مدیا چت کنم تا یک قراری بگذاریم. دختر بیچاره تازهکار است و احتیاج به کمک دارد

توم: کی؟ چی چی تا؟؟ چه اسم بدی! همان بهتر که مردی...

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

صد و یک روش برای داشتن رابطه‌ای سالم بهتر است یا یک سگ خال‌دار

ورود آدمها به زندگی دو نفره شما(با یا بدون قرارداد مکتوب)، اجتناب ناپذیر است. هر چقدر هم که محافظه کار باشید بالاخره یکی از یک گوشه سرش را توی زندگی شما می کند و همه معادلات را به هم می‌زند. معمولا آن یک نفر همان فرشته‌ای است که می‌خواهد شما را از دیو دو سر و ۴ گوشی که با او زندگی می کنید نجات بدهد. همان کسی که بدرفتاری های پارتنر شما را به شما گوشزد می کند. اشک های شما را پاک می کند و جاهای خالی مانده در روح و جسم شما را پر می کند. اما من به شما می گویم. به جای اینکه اجازه دهید یک آدم مهربان و جذاب و فهیم  جای دیو دو سر چهار گوش شما را در زندگی بگیرد،  به محض اینکه دچار این حس شدید،  داغ و سرد شدید و احساس کردید که عاشق شده اید، به سرعت به یک روانکاو و نه یک روانپزشک، به یک روانکاو تلفن بزنید و  از او برای خودتان، و شریک زندگیتان وقت بگیرید. ممکن است مشاوره شما تا مدتها ادامه پیدا کند ولی باور کنید این راه از وارد کردن نفر سوم در رابطه‌‌ی به ظاهر پوسیده شما خیلی خیلی بهتر است.
اگر هم واقعا قصد دارید با یک نفر دیگر زندگی گنید، اگر زندگی با شریک چند‌ساله زندگیتان دیگر غیر قابل تحمل شده، بدانید که بدترین انتخاب، عاشقی‌است که پایش را در رابطه‌ تمام نشده شما می گذارد. او غیرقابل اعتماد ترین آدم است. او به احتمال زیاد خودش هم نمی‌داند که رفتارش بیمارگونه است و نمی داند دلیل اینکه شما هم در این مرحله جذب او شده‌اید چیزی جز روان مخدوش شما نیست.
خجالت نکشید. این مسئله فقط مربوط به شما نیست. قول می دهم این موضوع در درجات مختلف برای همه پیش می آید. هیچوقت نگران آبروی از دست رفته یا از دست دادن دیگران نباشید. دیگران بیشتر از آنچه که فکر می کنید شما را درک می کنند. اما!
اگر هنوز وارد یک رابطه جدی نشده اید و درکی به کلمه خیانت ندارید، یا وارد رابطه شده اید اما گوش و چشم خود را بسته اید و مدام حرف می‌زنید و خیال می کنید این قصه ها فقط مال همسایه هاست و در کلبه شما راه ندارد و دیگران به حماقت و پستی متهم می کنید، یک لحظه قوقولی قوقو نکیند و آرام بگیرید. شما هم به روانکاو احتیاج دارید تا بتوانید دیگران را درک کنید. تا اگر برای خودتان هم اتفاق افتاد خودتان، همسرتان و اگر بچه هست، او را هم نکشید. یا حداقل زندگی را بدون درمان به حال خود رها نکنید. افسردگی نگیرید و از شدت شوک فلج نشوید.
در مورد آدمهایی که وارد یک رابطه ناتمام می‌شوند بگویم که حیف! چون آنها معمولا از بهترین دوستان شما و یا پارتنر شما هستند. انها واقعا آدمهای خوبی هستند. قصد صدمه زدن ندارند. حتی شاید واقعا قصد کمک دارند. اما معمولا این تیپ آدم دوست دارد به همه کمک کند(البته همیشه استثناء وجود دارد). اما باور کنید شما هم تا وقتی او را می خواهید که نیازهای برطرف نشده‌تان را برطرف کند. فکر نکنید عاشق شده‌اید. این فقط یک موقعیت است. قهرمان ها هم نقطه ضعف دارند و این دیر یا زود به چشم شما می‌آید. و روزی می رسد که دلتان می خواهد از دست معشوق  جایگزین سرتان را به دیوار بکوبید.
اگر هم شما سرتان را به دیوار نکوبید و اتفاقا عاشق شوید، می توانم قسم بخورم که آدمی که وارد یک رابطه مخدوش می شود دیر یا زود رابطه دیگری را پنهان از رابطه مخدوش شما شروع می کند. 

من اگر اینقدر قطعی می نویسم و لحنم شبیه کتابهای صد و یک روش برای داشتن رابطه سالم شده برای این است که دوستان خوبی را چه از طرف خودم و چه از طرف حسام از دست داده‌ام و کمابیش دیده‌ام که آدمهایی که می‌شناسم درگیر همین مشکل شده‌اند. و مجبور شده‌اند آدمهایی را از زندگی خود حذف کنند که زمانی بهترین دوستشان بوده‌اند. باور کنید این یک کلیشه قابل تکرار برای همه است. با کمی تفاوت در جزییات نتیجه همان است که بود.
من و حسام از آن دسته آدمهای خوش‌شانس بودیم که بعد از همه این بالا و پایین‌ها باز کنار هم برگشتیم. من و حسام خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای متفاوت داریم.اما عمیقا همدیگر را دوست داریم. درست است که من در روابط عاطفیم  کمی یا زیاد سانتیمانتال می زنم و حسام فانتزی های جنسی عجیب و غریب( از نظر من) دارد.  درست است که حسام تند زبان است و من خودخو.اه، اما نمی دانید چقدر از اینکه هنوز با او زندگی می کنم  خوشحالم.
البته این احساس روز ۴شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲ قبل از بازگشت حسام به خانه است. فردا اگر خلافش را بگویم فرداست
 : )))))

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

لاتاری بهتر است یا گوشت شکار

مرداد
اینقدر از دست حسام عصبانی و دیوانه ام که می ترسم دهانم را باز کنم. نه! از دست خودم عصبانیم.
« حق گرفتنی است. » این را حسام و می گوید و چشم‌های نیمه بازش را روی من نگه می دارد و از توی یخچال با صدایی بلند اما یکنواخت می‌گوید: «دهانت را بازکن بگو می خواهم.» اما مگر می‌شود برای برآورده شدن ساده ترین و بدیهی ترین چیزها دهان باز کرد. البته عصبانیت من از این نیست. من این مشکل را حل کرده‌ام. تا حدودی! اما عصبانیت من از نمردن است. از زندگی ای که به خاطر منافع جزئی  خرج کردم. جزئیات ماجرا اینقدر میتذل است که بهتر است اصلا راجع به آن حرفی نزنم.
آبان
درخت خرمالوی حیاطمان بعد از اینکه جهان (آقا جهانگیر) همه پیچکهای بیچاره و سرحال باغچه را به اسم حرس کردن، کند و در عوض برگهای خشک روی دیوار را به حال خودشان رها کرد و باغچه رالخت و عور، به خودش آمد و تصمیم گرفت حسابی قد بکشد و روی شاخه های بالاییش یک عالمه خرمالو بدهد تا بلبل های لپ تپل و همه جا تپل بیشتری را به حیاطمان بکشاند.  هی نگاه می کنم. هی به خودم می گویم بابا این همه «و»  در متن خوب نیست. اصلا چرا فکر می کنم «و» خوب نیست. من در حرف زدن هم همین تعداد «و» استفاده می کنم. خوب! هیچی! بگذریم!
دو روز پیش بهرنگ خان بفرما پیغام داد که «اس اسی‌ها» اس خود را جمع نموده و دو عدد عکس برای من بفرستید تا خود بیچاره ام فرم لاتاری برایتان پر کنم. ما چه رفتاری کردیم؟ بد ترین‌ها!
 یک زمانی همین چند سال پیش در چنین موقعیتی من حتی فکرِ فکر کردن هم به خودم راه نمی‌دادم. اما حالا چی؟ دو روز است که قول داده‌ام بروم پیس عکاس محل عکس بگیرم و فراموش می کنم.
آن موقع ها البته کسی پیدا نمی‌شد که بخواهد این فرم را برای ما پر کند. هر زمان یک چیزیش کم است....


همچنان آبان

رفتم اسمم را کلاسی نوشتم که معلوم نیست کی شروع می‌شود. برای آمادگی کنکور ارشد. نیم میلیون  برای کلاسی که معلوم نیست دادم و به خانه برگشتم. روز بعدش رفتم دکتر بچه دار شدن و مجبور شدم روی آن تخت ترسناک که باید کف پاهایت را روی دو دسته برآمده دو طرفش باز کنی دراز بکشم. اما از آنچه تصور می کردم آسان تر بود.
  باید بروم آب و لعابی به لوبیا پلو بدهم چون حسام تا ۲۰ دقیقه دیگر می رسد. و گوشت شکارش را محکم به زمین می کوبد و فریاد می‌زند: « زن! شام من چی شد؟»
می‌دانید اگر شام نداشته باشیم چه کار می‌کند؟؟؟
یا اینقدر عصبانی می‌شود که زنگ می‌زند آپاچی یا کشکول غذا سفارش می‌دهد یا می رود توی آشپزخانه غذا می‌پزد.
آخ آخ دیر شد! الان حسام می‌رسد. و می گوید: «بوی آدمیزاد میاد»، در حلیکه  بوی غذای گیاهی می آید. ان مرد در باران.

پ.ن
داستان های بچه را بعدا به شرح کامل می نویسم.


۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

خودم را به تختخواب خانه مان قفل کرده‌ام

اگر گفتید چه کار کردم؟
رفتم توی گوگل سرچ کردم ناتالی پورتمن بدون آرایش. حالم بهتر شد. بعد رفتم آرایشگاه و موهایم را بافتم. . حسام روی کاناپه خوابش برده است. من دو ساعت تمام توی تخت غلط زدم و خوابم نبرد به خواهر برادرهایم فکر می کنم. دلم برایشان تنگ شده است. دلتنگی برای خواهر برادر‌ها جنسش فرق می کند. مثلا آدم می تواند توی یک اتاق کنار خواهر یا برادرش نشسته باشد و دلش  برایش تنگ شود. و می تواند آنطرف دنیا تنهایی توی اتاقش نشسته باشد ولی دلش اصلا تنگ نشود. من همیشه بچه ضد خانواده‌ای بودم. و همیشه دلم می خواسته از خانه فرار کنم. من هنوزم وقتی به‌دیدن پدر و مادر می‌روم، دچار اضطراب می شوم که نکند مجبور شوم برای همیشه آنجا بمانم. وقتی همه با هم جمعیم از شدت اضطراب بیخودی می خندم و بیخودی همه را بغل می کنم. وقتی نفسم بند می‌آید می‌روم و خودم را توی یک اتاق قایم می کنم تا دوباره آرامش به من بازگردد. هفته پیش به روانکاوم گفتم من از نگاه می ترسم. می‌ترسم  تصویر کسی باشم. گفت: از قضاوت شدن می ترسی؟
 فکر نمی‌کنم از قضاوت بترسم. من واقعا از نگاه شدن می ترسم. وقتی نگاهم می کنند قفل می‌شوم. این آدم که اینطور خیره شده به من از من چه می‌خواهد؟ من چه جذابیتی می توانم برایش داشته باشم؟ دارد من را امتحان می کند؟ دارد جذابیت خودش را تخمین می زند روی من بیچاره؟ حالا باید چه کار کنم؟ با بغل دستیم حرف می زنم. همه دارند من را نگاه می کنند. انگار فهمیده اند. نه من که طبیعیم. از شدت طبیعی بودن از یک متریش هم رد نمی‌شوم. حتی وقتی می خواهد با من حرف بزند  مثل دختر‌های ۱۴ساله فرار می کنم و می گویم حسام  کجاست. اما من گیر ترس از تکرار تجربه شده‌ام. من از ترس زیاد خودم را به تختخواب خانه‌مان قفل و زنجیر کرده‌ام و همه ی در و پنجره ها را بسته‌م. چون استعدادش را دارم.
اما دیشب حسام گفت که یک نفر هست که شاید جدی باشد. خوب خیالم راحت شد. از سرم گذشت. کمی هم حسود شدم. ای بابا اخر چرا من باید حتی یک کم حسود بشوم؟ به من چه؟ این که بار اول نیست. همیشه خیلی زود مسیر جدیدی پیدا می‌شود. یک چیزی یک لحظه ای پیدا می شود که مسیر رابطه را درست می کند. و شما را دوست‌های همیشگی یا غریبه‌هایی می کند که انگار هیچوقت درگیر هیچ کنجکاوی‌ای نشده بوده اید. خوب دیگر باید بروم خانه را مرتب کنم، برنامه کلاس عصرم را آماده کنم و مواد لازم برای خورش قیمه را از گوشه کناره‌های آشپزخانه بیرون بکشم. اووووف چقدر لاکی برای گت در این دنیا وجود دارد
پ.ن: موهای بافته برای توی آب رفتن راه حل خوبی است. اما وای به آن روزی که آفتاب مستقیم جاده‌هایی که روی سرتان باز کرده اید را مورد نگاه خودش قرار بدهد. روی سرم یه نقشه خورشید دارم الان. قرمز!



۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

هنتای در باشگاه بدنسازی

اینقدر بدنم خسته است که ... اوه! اوه! این بالای صفحه بلاگر من چند نفر دارند چپ و راست به سمتم شلیک می کنند. اگر واقعی بود الان خونم همه جا حتی تو صورت شما دوست عزیز هم پاشیده شده بود. اما چون من بادی نیستم که از این بید ها بلرزم(چون از بید ها بدم می‌آید و هیچ وقت از همان بچگی دلم نمی خواسته بید باشم، بنابراین باد می‌شوم و شما هم تا دلتان می خواهد من را هر نوع بادی که دوست دارید تصور کنید، باد صبا، باد شمال، باد شکم، باد پنکه‌ی یک باشگاه بدنسازی چرک و سیاه، ناخون دراز، واه و واه و واه- به هر حال!) بعد از چند دقیقه تیراندازی آدمکش‌ها خسته شدند و رفتند و جایشان را به یک تبلیغ پر از ابرهای تپل مپل و سفید با آسمانی آبی دادند.قبول دارم آسمان آبی خیلی کلیشه‌ای است اما مگر من گفتم ابرهای تپل مپل و سفید به جای تبلیغ آن گیم پر از تفنگ و گلوله و لاله و خون بیاید. خوب صبر کنید! تبلیغ عوض شد. نه صبر کنید این یکی سخت بود.  با تبلیغ آژانس مسافرتی بریتیش کلومبیا چطورید؟ مسابقه هم دارد. می‌روید یک کارهای سختی می کنید و برنده می‌شوید. سخت برای من. برای شما اگر پویا شاسیا نیستید و به جایش بهرنگ هستید، چه ساده! چه آسان، چه خوشگل، چه مامان. خوب من خیلی لوس و ننر شده‌ام و دلیل هم دارد. چون نزدیک تولدم است و من هم مثل همه متولدین ماه های دیگر فکر می کنم خیلی سه حرفی مهمی هستم.
آن بالا اول نوشته بودم. اینو ولش کنین. بعد شک کردم خوب نباشد و تبدیلش کردم به این مهم نیست و بعد از آن اوه اوهی هم اضافه کردم.  بعد کلا مهم نیست را هم حذف کردم. اوه اوه! یاد یک خانمی افتادم که در باشگاه ما مربی است. با قد ۱۵۰ و دور باسن جنیفر لوپز که من و ش. شک نداریم  غیر طبیعی است. منظورم را که متوجه می شوید. اما من چند روزی شک برم داشته بود که شاید طبیعی باشد و ما داریم تهمت می زنیم. بنابراین شرمنده شدم و چون یکی دوبار در هنگام ورزش کردن به من توجه ویژه ای کرد که خوشم آمد، تصمیم گرفتم که در اندرون من خسته دل هم با او مهربان باشم از بیرون که هیچ. بیرونم از مهربانی به دو حرفی نشسته.
اما نمی‌شود. چون وقتی ورزش می کند صداهایی از خودش بیرون می‌دهد که من در هیچ هنتایی ندیده و نشنیده‌ام. یعنی می گویم ژاپنی‌ها هم با آن همه خلاقیتشان نمی تواند صدایی که این خانم از خودش بیرون می کند را از خودشان بیرون کنند. بعد من امروز صبح با خودم گفتم، بروم یواشکی ببینم این بیچاره وزنه های چند کیلویی رو دستگاه می گذارد که به این حال و روز می افتد. یعنی از حال و روز صدای جابجایی کابین‌های مترو در ساعت خلوتی وقتی که توی قسمت آقایان هم نشسته‌اید حال و روزتر. خوب، من رفتم و وزنه ها را نگاه کردم.این همه سر و صدا برای سبک‌ترین وزنه دستگاه بود. آن بالای بالا. یعنی حتی جلسه اول هم این وزنه را روی دستگاه شما نمی گذارند. یک همچین حالی بود.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نسترن؟ مِ چَ بکَم؟

هفته پیش به حسام گفتم: "بابا یا منو ببر پیش دکترت یا بیارش به خونه ما"
 ماجرا چیست: همانطور که همین شما ۵-۶ نفری که وبلاگ من را می‌خوانید، خبر دارید، من  ظاهر مظلوم و کنار بیایی دارم و همانطور که نسترن جون  هم در جریان هستن خلاصه  «خیلی نایسم»
خانِم دِکتر؟ تو موشی مِ درمان دِرِم؟ تو موشی اَرا چَ مِ نایسِم؟( بنظرت من درمانی دارم؟ بنظر تو من چرا نایسم؟)
من هر چقدر از خانوم دکتر نسترن جون خواهش کردم که  بابا بیا یه چیزی بده به من که بزنم تا نباشم تو این دنیا! و که این پندار و گفتار و رفتار به ما نیومده! کذبه! دروغه! ریشه در ترسهای کودکی و تصویر آینه‌ای و ایگو و سوپر ایگو و رابطه بین دال‌ها و مدلول ها این حرفا داره
 گفت: یَ ای لِگَلَ( غیرقانونیه)

خانِم نسترن مِ ناامیدِم. مِ چَ بکَم؟ (من ناامیدم- چه کار کنم؟)

اما
 صبر کنید تا توضیح بیشتری بدهم
 مثلا بعضی از شاگردانم می گویند: « وای آتوسا جون شما چقدر نایسین». و آن در حالیست که من دلم می‌خواهد سرشان داد بزنم که ای لعنتی‌! چرا پول آن جلسه‌ را پیچاتدی؟ اما به جایش لبخند می‌زنم. و به این صورت من آدم نایس‌تری هم می‌شوم.
تو موشین مِ «مازولخیسِم؟»(به نظرت من مازوخیستم؟)
خلاصه یا به شرح:
 این عدم توانایی در فریاد زدن و چادر به کمر بستن و دفاع از حق خود، خانواده، کشور و شهدا (البته لازم نیست چون انسانهای زیادی از حقشان دفاع می کنند) بزرگترین مشکل من است. چون من نه تنها رضابتی از ملایمت خودم ندارم و به آن مفتخر نیستم، که در مواردی پیش آمده که تمایل به قتل خود و یا دیگری داشته ام. منظورم دیگری کوچک، یعنی همان فرد است. خلاصه من صبح به صبح با صورتی  ۴حرفی و لبخندزنان از خواب بیدار می‌شوم. و هر چقدر  سعی می کنم  پندار بد گفتار بد کردار بد را در پیش بگیرم کار نمی کند. در عوض حسام تا از خواب بیدا می‌شود دلش می‌خواهد پ،گ،ک خوب را در پیش بگیرد و موفق نمی‌شود. نتیجه این می‌شود که او یک بند غر می‌زند و هی متعجب می‌شود چرا من عصبانی نمی‌شوم. تا آنجایی که خودم هم متعجب می‌شوم و به خودم می‌گویم هی؟ احمق؟ علف؟ دفتر مشق؟ چرا عصبانی نمی‌شی؟ عصبانی شو. بعد یک دادی می‌زنم و حسام با لب ورچیده از در خانه بیرون می‌رود.  یا داد نمی‌زنم و وقتی حسام از در بیرون رفت ده، بیست دقیقه به سقف به دیوار به خربزه به هندونه به مستاجر به صابخونه خیره می‌شوم. می‌نگرم. خیره می شوم. می نگرم
همه اینها را گفتم که بگویم حسام پیش دکتری می‌رود که شبیه آرش گروسی رفیقمان است که وقتی بچه بودیم بنزین با خودش می آورد و در اتاق من یا برادر اسنیف می کرد. آرش گروسی دلم برایت تنگ شده است برای آن چشمهای  های‌ت و دماغ گرد و سرخت. اما پارسا  اگر این را می خوانی بدان و آگاه باش که این کار خیلی بد است. و من فقط دلم برای آن تصویر تنگ شده نه اینکه تصویر مطبوعی بوده است. اگر هم بوده است برای خودش بوده است و به تو ربطی ندارد. و خاله پسر ۱۶ ساله بودن خیلی سخت است. چون دوست‌های خاله همه برای یک پسر۱۶ ساله مضر هستند. و پسر ۱۶ ساله باید با پسر و دختر فوق فوقش ۱۹ ساله یا کم کمش ۱۴ ساله بگردد نه ۳۰-۳۶ ساله که دیگر رسشان کشیده شده و افسرده هستند و هیچ رقابتی بینشان نیست جز رقابت در زودتر هیچی نشدن. و یک خاله ۳۶ ساله با یک خاله ۲۲ ساله خیلی فرق دارد و دیگر حوصله عکاسی در خیابان را ندارد. چون عکاسی در خیابان را در ۲۲ سالگی فاتحه اش را خوانده و اگر باور نمی کنی ۳۰۰ حلقه فیلمش که دیگر تا الان فاسد شده اند مدرک معتبر. و اگر باور نمی کنی بیا کل بندازیم و من  اسم عکاس های بچه معروف دنیا را  بگویم و تو با تیمت بیا ببینیم کی برنده می‌شود. اما حالا بیشتر بهتر است ورزش کنم چون بدنم دارد شل و ول می شود و من به هر حال همیشه دلم می خواسته بعد از آرتیست بودن کمی هم داف باشم  در حالیکه معلم فرانسه شدم و به پختن قورمه سبزی و انواع خورش‌ها راضی شده‌ام. حالا دیگر دلم می‌خواهد سر پیری بیشتر دور کمرم را باریک و عضله های ساق پایم را سفت کنم تا اینکه به کلاس طراحی بروم. چون همیشه پیرزن‌های کلاس طراحی را مسخره می کردم که هیچی از انرژی ما  که خیلی کارمان درست بود و هر روز عکاسی و طراحی می کردیم  و اسم همه بند‌های راک که آن موقع مد بود را حفظ بودیم  و تول و لد زپلین و جتروتال و غیره را می‌شناختیم  درک نمی کردند.
در ادامه شرح:
 آقا بالا خره ما رفتیم پیش دکتر حسام. من بودم، مریم بود، حسام بود، علومیم که از قبلش اونجا  بود. کسی اگر مارا می دید فکر می کرد برای تشویق برد تیم ملی والیبالی فوتبالی انتخاباتی چیزی داریم یار جمع می کنیم و موضوع موضوع تشکر از روحانی و این حرف‌هاست.
 نوبتم شد. رفتم و اینقدر از حسام بیچاره  ...پشه، پشه... بد گفتم که باورم نمی‌شد.
گفت حتمن خیلی سختی کشیدی؟
اما ما که اینکاره‌ایم . جوابی نمی‌دهیم که نقش ویکتیم را بازی کنیم که دکتر برود فرمولهایش را بکشد بیرون. سهل و ساده، سرخ و آسان، چست  و جابک. هاهاها چست، چست
به هر حال خیلی اینکاره طوری جواب دادم : نه! منم همچین آدم خوبی نبوده م. دکتر با بلاهت یک روانکاو عامی سرش را تکان داد.
اما آن جلسه چطور کذشت و به چه گفته‌هایی گذشت مهم نیست. مهم این است که من و حسام طور خیلی معجزه آسایی هفته خوبی را با هم گذراندیم. مهم نیست روانکاو چقدر باهوش و حرفه ای باشد. مثل آذردخت( روانکاو قبلی) ادبیات را بشناسد اما ترسناک و وحشی و همچون اورسلایی در اعماق اقیانوس باشد و هی خودش را بخاراند یا مثل  دکتر جدید فقط امن باشد و سرش را ناشیانه تکان دهد. مهم این حال بدیست که توی سر روانکاو پس می‌دهید و بعد سیفون را می‌کشید و اسکناس‌ها را روی میز برایش جا می گذارید

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

داستان‌های خصوصی/ قضاوت های خانگی

امروز آقا جهانگیر می‌آید. او مورد اعتماد مادر حسام است. مادر حسام گونه های برجسته‌ حسام را دارد.

 صبح صدای شلپ شلپ حسام را از حمام می‌شنیدم. گوشم را کمی تیز کردم. بعد حوصله‌م سر رفت و سرم را زیر لحاف فرو بردم.
 ناتوانی. ناتوانیِ معلوم نیست از کجا آمده و خودش را پهن کرده روی تمام این خانه و پشتِ سرم ها می کند. های سرد. پشه تا نزدیک چشمم پیش می‌اید. صدای شلپ شلپ زیاد تر می‌شود. حسام بیرون می آید. عادی. تمام سعیم را می کنم عصبانی نباشم. می‌خواهم بتوانم به او حق بدهم.
 صدای خوشی بدون خودم را شنیدم به خودم گفتم منطقی باش. طبیعی‌است.
می گوید: قهوه‌ی فندقیش بهتر از اربیکاشه
می گوید: می‌دونی چند وقته هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاده؟
حوله‌ی قرمزش  به او می‌آید.

ش. روی تردمیل می‌دود و برایم حرف می‌زند. سرم را به سمتش گرفته‌ام. درک داستان های خصوصی سخت است. حتی اگر خودت تجربه‌شان کرده باشی، شنیدنشان از دهان یکنفر دیگر به‌مراتب سخت‌تر است. می‌دانی، چه تأیید کنی، چه تکفیر، این راهی‌است که طی می‌شود. با همان پایان یکسان. سطحی از نارضایتی در موقعیت جدید، که با تَوهُم  ایجاد یک موقعیت مطلوب‌تر به استقبالش رفته‌ای... اما چاره‌ای نیست. باید تجربه شود. اگر نه گره اش تمام عمر دور گردنت فشار می آورد.

یک هفته گذشته
روحانی در کمال ناباوری انتخاب شده. همه توی خیابان‌ها ریختیم و جشن به‌راه انداختیم حتی بیشتر آنها که رأی ندادند و خندیدند. یا اخم کردند. یا ناسزا گفتند.
همه با هم توی خیابان بودیم. همه دیوانه.
خاتمی گفته: «مطالبات نابجا نداشته باشید». اما نگفته مطالبات نابجا شامل چه مطالباتی می‌شود. تقاضای پایان حصر یا تقاضای حجاب اختیاری؟.
پس؟؟ دلخور شدم جدا. حالا اگر می گذاشت مطالبات گفته شود، بعد بجا و نا بجا می‌کرد. مگر چه می‌شد؟ هنوز که کسی چیزی نگفته.
اما در کل:
 آدمهای زیادی جبهه تندی  در پیش گرفتند و با چشم بسته و دهان باز همه چیز اگر نه خیلی چیز‌ها را چنان به چالش کشیدند و می کشند که انگار یک ماشین دودوتا ۴ تای درست و بدون روح هستند. افراطی‌هایشان آنقدر تلخ و تنها به نظر می‌رسند که دلت می‌خواهد بغلشان کنی و بگویی: «چرا کمی آرام نمی‌گیری».
 آدمهایی هم طور عجیبی گردنشان را خم کرده‌اند و تسلیمند. آدم را یاد ذوب شدگان در ولایت می‌اندازند. همش می گویند هیس هیس اتحادمان را خدشه‌دار نکنید. من گیجم. فکر می کنم هر دو درست می‌گویند. فکر می کنم هر دو غلط می‌گویند. فکر می کنم شاید من به اندازه آنها نمی توانم دقیق و نزدیک شوم.

لیست وزرای احتمالی روحانی را در بی‌بی‌سی منتشر کرده‌اند. ترسناک است. مطهری برای وزارت ارشاد؟ می‌شود باور کرد؟



۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

خیس خیس شده بودی عمویی

همه با هم می خندند. قاه قاه قه قه :" چه سرخوشی! اما انگار که ناخوشی."
لوک خوش شانس روی جولی جامپر نشسته. طوری افسار جولی را گرفته که انگار نه انگار یک پرش جلوتر با سر می خورد به دیواره ی قفسه کوچک کتابخانه. روی کاناپه خاکستری وسط سالن، مرکز ثقل خانه نشستهام. وقتی حسام نیست دیگر برای مالکیتش له له نمی زنم. شاید مالکیت چیزها فقط وقتی معنی داشتهباشد که صاحبشان نباشی. مالکیت آدمها هم. پاهایم را آورده ام بالا و دو تا کوه توی دلم درست کرده ام. حواسم نیست که دارم فشارشان می دهم به دلم. حواسم هم نیست که دارم به تیره شدن ناگهانی پوستم فکر می کنم. حواسم دارد به انواع روشهای خودکشی فکر میکند. خودکشی آسان و بیدرد. با خوردنیها میانهی خوبی ندارم. از کاری که با دل و رودهی آدم میکنند خوشم نمیآید. آخر به قول مامان گیتا:" من مدفوعیم" ( آدم مدفوعی آدمی است که در شرایط اضطراب دچار دل به هم خوردگی و حالت مدفوعی می شود. در مقابلش آدم ادراریاست که در شرایط اضطراب دچار احساس ریزش ادرار و در نتیجه حالت ادراری می شود) پس این انتخاب کلن منتفی است. هیچ خوش ندارم در شرایط مرگ کنترل مدفوعم را نداشته باشم...
 این همه چیزِ تکیه داده شده و چسبیده  به دیوار فقط ریسه می روند. و بغیر از لوک که افقش در نیم رخ من است، بقیه به من یا افقی پشت سر من نگاه می کنند و بیتوقف می خندند. ماریو دستش را برده توی هوا و روی پای جلویش نیمخیز شده. انگار می خواهد بگوید یا بپر تو بغل عمویی یا خودم میام. هفته پیش فاطمه خانوم برای اینکه تمیزشان کند همه را ریخته بود توی آبکش فلزی وگرفته بود زیر شیر آب.  عمویی عمویی عمویی. خیس خیس شده بودی عمویی...
امروز چند روز گذشته
 لوک هنوز خیز برداشته که بپرد. ماریو هنوز می گوید یا تو بیا یا من میام عمویی. من هم هنوز زندهام. یکشنبه فاطمه خانوم میآید و سر همهمان را میکند زیر شیر آب و وقتی خیالش از تمیزی همهمان راحت شد، رو به تصویرهای حرام سالن خانهمان نماز میخواند و میرود.
من و حسام بعد از مدتها دوباره وارد جنگ قدرت شدهایم. در واقع باید بگویم حسام با من. مثل یچهای که مادرش را کتک میزند. هم او را میخواهد، هم از او منتفر است. یک دهان بزرگ مکنده شده که فقط میخواهد. این را میدهم دستش،آن را میطلب میکند. انگار حسام وارد یک جنگ ادیپال با خودش شده. خودش به عنوان کودک با خودش در مقام پدر میجنگد. مدام بهانه میگیرد که این آن نیست.  دیگر نمیدانم چه میخواهد. من با حیرتی تمام نشدنی نگاهش میکنم و با خودم فکر میکنم کجای کار اشتباه است. آیا باید خیال او را راحت کنم که ارباب این قلمروی کوچک خودش است. اما این هم فایده ندارد، چون او خودش را کامل نمیبیند و در نتیجه یا خودزنی میکند یا به من حملهور میشود. این ترس مدام از اختگی از کجا میآید؟
روز به روز منفعلتر و وحشتزدهتر میشوم. انگار نیروی زندگی دارد از من دور میشود یا من از نیروی زندگی. شیء شدگی. اینجا نشستن. اینجا بودن. شاید یکی بیاید و تو را (یک گلدان، یک خودکار، یک گلیم، یک کتاب خوانده نشده، یک مجسمه که با بیسلیقکی خریده شده و توی یکی از قفسهها رها شده، یک کاغذ، یک سیدی، یک پوستر قاب شده از یک آدم معروف که صاحب خانه بدون اینکه بداند به آن حسادت میکند، یک چیز) جابهجا کند شاید هم همینجا بمانی. و سال به سال جایجا نشوی، شاید خاک رویت یا زیرت را با دستمال کثیف و همگانی بگیرند، شاید هم نه.