چرا مرگ این هفته اینقدر زیاد و تمام نشدنیاست. چرا هر تلفنی که جواب می دهم، هر صفحه ای که باز می کنم پر از مرگ است.
پدر سحر مرد. از پدر سحر هیچ خاطره ای ندارم. یک تصویر خیالی ساخته شده از یک جمله کوتاه، که سحر یکبار از او برایم گفت. خیلی وقت پیش. «پدرم کتاب فروشی داره.» شاید هم نگفت.
اما برای من، پدر سحر، مردی لاغر و بلند با مو و سبیل جو گندمی، ته یک کتاب فروشی قدیمی بود که روبروی قفسه یک کتابخانه چوبی ایستاده و کتابی را از جایش بیرون میآورد. یا سر جایش می گذارد. لاغر بود یا نه، بلند بود یا کوتاه؟ نمی دانم. اما او هنوز جلوی آن کتابخانه چوبی با تمام جزییاتش ایستاده است.
نمی دانم اگر پدرم را که این روزها خیلی پیرتر شده و ضعیف، که این من را خیلی میترساند، اگر پدرم را این روزها از دست بدهم چه میشود؟ دور سرم سیاهی می رود؟ خاطراتش جلوی چشمم رژه میروند؟ خوبی هایش را توی دلم نگه می دارم و بدیهایش را میبخشم؟ همان آدم روز قبل خواهم بود؟
وقتی ۱۵، شانزده ساله بودم و از او عصبانی، مرگش را تصور می کردم و ناراحت نمیشدم، اما این روزها حتی از تصور تصورش هم تنم قفل میشود
با وجود تمام نقطه ضعف هایش که ای کاش نداشت( مگر خودم ندارم. مگر قرار نیست اگر بچه ای داشته باشم به همان روند مرسوم فرزندان از من منتفر باشد؟ یا این فقط ذهن بیماراست که فکر میکند فرزند نمی تواند از خانوادهاش بیزار نباشد؟)، دلم از تصور مرگ پدرم می لرزد.
تحمل بار روزهایی که دوستش نداشتم، در روزهایی که دیگر نباشد
۱:۲۰ صبح به این فکر می کنم که چطور هیچ احتمالی برای مرگ قریب الوقوع خودم ندادم. چرا فکر کردم او زودتر از من؟
امروز خبر اعدام یکی از پسرعموهای دورتَرم را شنیدم. آخرین بار که دیدمش پسر لاغر و مهربانی بود. چند سالی کوچکتر از من و خواهرش. ما ۱۵ شانزده ساله بودیم. و تفریحمان حرف زدن از چیزهایی بود که حالا هیچ چیزش یادم نیست.
آن روز من و خواهرش روی زمین دراز کشیده بودیم. من داشتم یک کتاب از دانیل استیل که شاید اسمش دایره بود و از کتابخانهی آنها برداشته بودم ورق می زدم، او و برادر دیگرش دور ما می چرخیدند و با هم حرف میزدیم. روز خیلی خوبی بود. شبیه روزهای شاد و آفتابی مفصل داستانهای کلاسیک. همه چیزش کامل بود. سادگی وهوشی در چشمش بود که آدم برایش آینده یک مرد بزرگ و متفکر تصور میکرد. شاید هم قرار بود معمار شود. مثل پدرش یا محسمهساز. مثل مادرش. خواهرش می خواست گرافبست شود. من هنوز گیج بودم دلم همه چیز میخواست. حتی فکر می کردم بتوانم جراح پلاستیک یا مهندس ژنتیک شوم. از آن تابستان چند سالی گذشت. و ما در این مدت به دلیل نامعلومی دیگر همدیگر را ندیدم. من طراح لباس بودم. زندگی مثل یک فیلم سیاه سفید صامت مستند، کش دار و کسل کننده بود. دخترعمویم گرافیست بود. و همدیگر را نمیدیدم. پسر عموی لاغرم در دعوای پسر بچهها یکی را کشته بود. و زندانی شده بود. چرا؟ چطور؟ امروز بعد از این همه سال سپری شده در زندان اعدام شد...
بیچارم کردی که
پاسخحذفبیچاره چو بیچاره ببیند خوشش آید : ))
حذفآتوسا، چقدر تلخ بودی با این نوشته. چقدر دلم بیشتر گرفت از اونقدری که دو روزه گرفته. چقدر وحشت توی سطرهای نوشته و نانوشته ت بود!
پاسخحذفچی بگم؟
حذفگفتنی ها رو گفتی قبلن :)
حذفبیا اینو گوش کن که من خیلی دوسش دارم
http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=7erwj56L6QI
الکی یه ذره زندگی با هم تقسیم کنیم.
باشه : )
حذفگوش کردم خیلی چسبید : ))
حذف