مرداد
اینقدر از دست حسام عصبانی و دیوانه ام که می ترسم دهانم را باز کنم. نه! از دست خودم عصبانیم.
« حق گرفتنی است. » این را حسام و می گوید و چشمهای نیمه بازش را روی من نگه می دارد و از توی یخچال با صدایی بلند اما یکنواخت میگوید: «دهانت را بازکن بگو می خواهم.» اما مگر میشود برای برآورده شدن ساده ترین و بدیهی ترین چیزها دهان باز کرد. البته عصبانیت من از این نیست. من این مشکل را حل کردهام. تا حدودی! اما عصبانیت من از نمردن است. از زندگی ای که به خاطر منافع جزئی خرج کردم. جزئیات ماجرا اینقدر میتذل است که بهتر است اصلا راجع به آن حرفی نزنم.
آبان
درخت خرمالوی حیاطمان بعد از اینکه جهان (آقا جهانگیر) همه پیچکهای بیچاره و سرحال باغچه را به اسم حرس کردن، کند و در عوض برگهای خشک روی دیوار را به حال خودشان رها کرد و باغچه رالخت و عور، به خودش آمد و تصمیم گرفت حسابی قد بکشد و روی شاخه های بالاییش یک عالمه خرمالو بدهد تا بلبل های لپ تپل و همه جا تپل بیشتری را به حیاطمان بکشاند. هی نگاه می کنم. هی به خودم می گویم بابا این همه «و» در متن خوب نیست. اصلا چرا فکر می کنم «و» خوب نیست. من در حرف زدن هم همین تعداد «و» استفاده می کنم. خوب! هیچی! بگذریم!
دو روز پیش بهرنگ خان بفرما پیغام داد که «اس اسیها» اس خود را جمع نموده و دو عدد عکس برای من بفرستید تا خود بیچاره ام فرم لاتاری برایتان پر کنم. ما چه رفتاری کردیم؟ بد ترینها!
یک زمانی همین چند سال پیش در چنین موقعیتی من حتی فکرِ فکر کردن هم به خودم راه نمیدادم. اما حالا چی؟ دو روز است که قول دادهام بروم پیس عکاس محل عکس بگیرم و فراموش می کنم.
آن موقع ها البته کسی پیدا نمیشد که بخواهد این فرم را برای ما پر کند. هر زمان یک چیزیش کم است....
همچنان آبان
رفتم اسمم را کلاسی نوشتم که معلوم نیست کی شروع میشود. برای آمادگی کنکور ارشد. نیم میلیون برای کلاسی که معلوم نیست دادم و به خانه برگشتم. روز بعدش رفتم دکتر بچه دار شدن و مجبور شدم روی آن تخت ترسناک که باید کف پاهایت را روی دو دسته برآمده دو طرفش باز کنی دراز بکشم. اما از آنچه تصور می کردم آسان تر بود.
باید بروم آب و لعابی به لوبیا پلو بدهم چون حسام تا ۲۰ دقیقه دیگر می رسد. و گوشت شکارش را محکم به زمین می کوبد و فریاد میزند: « زن! شام من چی شد؟»
میدانید اگر شام نداشته باشیم چه کار میکند؟؟؟
یا اینقدر عصبانی میشود که زنگ میزند آپاچی یا کشکول غذا سفارش میدهد یا می رود توی آشپزخانه غذا میپزد.
آخ آخ دیر شد! الان حسام میرسد. و می گوید: «بوی آدمیزاد میاد»، در حلیکه بوی غذای گیاهی می آید. ان مرد در باران.
پ.ن
داستان های بچه را بعدا به شرح کامل می نویسم.
اینقدر از دست حسام عصبانی و دیوانه ام که می ترسم دهانم را باز کنم. نه! از دست خودم عصبانیم.
« حق گرفتنی است. » این را حسام و می گوید و چشمهای نیمه بازش را روی من نگه می دارد و از توی یخچال با صدایی بلند اما یکنواخت میگوید: «دهانت را بازکن بگو می خواهم.» اما مگر میشود برای برآورده شدن ساده ترین و بدیهی ترین چیزها دهان باز کرد. البته عصبانیت من از این نیست. من این مشکل را حل کردهام. تا حدودی! اما عصبانیت من از نمردن است. از زندگی ای که به خاطر منافع جزئی خرج کردم. جزئیات ماجرا اینقدر میتذل است که بهتر است اصلا راجع به آن حرفی نزنم.
آبان
درخت خرمالوی حیاطمان بعد از اینکه جهان (آقا جهانگیر) همه پیچکهای بیچاره و سرحال باغچه را به اسم حرس کردن، کند و در عوض برگهای خشک روی دیوار را به حال خودشان رها کرد و باغچه رالخت و عور، به خودش آمد و تصمیم گرفت حسابی قد بکشد و روی شاخه های بالاییش یک عالمه خرمالو بدهد تا بلبل های لپ تپل و همه جا تپل بیشتری را به حیاطمان بکشاند. هی نگاه می کنم. هی به خودم می گویم بابا این همه «و» در متن خوب نیست. اصلا چرا فکر می کنم «و» خوب نیست. من در حرف زدن هم همین تعداد «و» استفاده می کنم. خوب! هیچی! بگذریم!
دو روز پیش بهرنگ خان بفرما پیغام داد که «اس اسیها» اس خود را جمع نموده و دو عدد عکس برای من بفرستید تا خود بیچاره ام فرم لاتاری برایتان پر کنم. ما چه رفتاری کردیم؟ بد ترینها!
یک زمانی همین چند سال پیش در چنین موقعیتی من حتی فکرِ فکر کردن هم به خودم راه نمیدادم. اما حالا چی؟ دو روز است که قول دادهام بروم پیس عکاس محل عکس بگیرم و فراموش می کنم.
آن موقع ها البته کسی پیدا نمیشد که بخواهد این فرم را برای ما پر کند. هر زمان یک چیزیش کم است....
همچنان آبان
رفتم اسمم را کلاسی نوشتم که معلوم نیست کی شروع میشود. برای آمادگی کنکور ارشد. نیم میلیون برای کلاسی که معلوم نیست دادم و به خانه برگشتم. روز بعدش رفتم دکتر بچه دار شدن و مجبور شدم روی آن تخت ترسناک که باید کف پاهایت را روی دو دسته برآمده دو طرفش باز کنی دراز بکشم. اما از آنچه تصور می کردم آسان تر بود.
باید بروم آب و لعابی به لوبیا پلو بدهم چون حسام تا ۲۰ دقیقه دیگر می رسد. و گوشت شکارش را محکم به زمین می کوبد و فریاد میزند: « زن! شام من چی شد؟»
میدانید اگر شام نداشته باشیم چه کار میکند؟؟؟
یا اینقدر عصبانی میشود که زنگ میزند آپاچی یا کشکول غذا سفارش میدهد یا می رود توی آشپزخانه غذا میپزد.
آخ آخ دیر شد! الان حسام میرسد. و می گوید: «بوی آدمیزاد میاد»، در حلیکه بوی غذای گیاهی می آید. ان مرد در باران.
پ.ن
داستان های بچه را بعدا به شرح کامل می نویسم.
انگیزه..موتور تحرک..خیلی هم خوبه..من فاقدشم..تازه یافتم اینجا رو.میخونم از سر
پاسخحذفانگیزههای بی اهمیت از هیچ هیچ بهترن. این نظر برای خودمم خیلی جدیده. : )
حذفکاملا موافقم باهات..منتها انقدر خفه ام و تب دار که انگیزهام رنگ باختن.انگیزهام شاید خیلی هم کوچک نبودند ولی الان .. بغض و وحشت و بیکسی فلجم کرده.. حالم اونقدر بده که فکر میکنم دارم میمیرم.یعنی دلم میخاد بمیرم هراسی از اونم نیست
حذفیه موقعهایی از دست آدم خارجه
حذفواقعن ها منم روزی صد بار به این فکر می کنم که چقدر زندگی رو صرف جزئیات بی اهمیت کردم. :(
پاسخحذفالبته من به صد در صد به حرفایی که میزنم باور ندارم : ))) کاملا بالا و پایین داره. بعضی وقتا یه چیزی می گم یه مدت که می گذره کاملا نظر دیگه ای دارم : ))
حذف:)))
حذف:* میشه قضیه بچه رو الان بگی؟
پاسخحذفخیلی از من بیخبر شدیا خانوم : )) حواسم هست : **
حذف