هفته پیش به حسام گفتم: "بابا یا منو ببر پیش دکترت یا بیارش به خونه ما"
ماجرا چیست: همانطور که همین شما ۵-۶ نفری که وبلاگ من را میخوانید، خبر دارید، من ظاهر مظلوم و کنار بیایی دارم و همانطور که نسترن جون هم در جریان هستن خلاصه «خیلی نایسم»
خانِم دِکتر؟ تو موشی مِ درمان دِرِم؟ تو موشی اَرا چَ مِ نایسِم؟( بنظرت من درمانی دارم؟ بنظر تو من چرا نایسم؟)
من هر چقدر از خانوم دکتر نسترن جون خواهش کردم که بابا بیا یه چیزی بده به من که بزنم تا نباشم تو این دنیا! و که این پندار و گفتار و رفتار به ما نیومده! کذبه! دروغه! ریشه در ترسهای کودکی و تصویر آینهای و ایگو و سوپر ایگو و رابطه بین دالها و مدلول ها این حرفا داره
گفت: یَ ای لِگَلَ( غیرقانونیه)
خانِم نسترن مِ ناامیدِم. مِ چَ بکَم؟ (من ناامیدم- چه کار کنم؟)
اما
صبر کنید تا توضیح بیشتری بدهم
مثلا بعضی از شاگردانم می گویند: « وای آتوسا جون شما چقدر نایسین». و آن در حالیست که من دلم میخواهد سرشان داد بزنم که ای لعنتی! چرا پول آن جلسه را پیچاتدی؟ اما به جایش لبخند میزنم. و به این صورت من آدم نایستری هم میشوم.
تو موشین مِ «مازولخیسِم؟»(به نظرت من مازوخیستم؟)
خلاصه یا به شرح:
این عدم توانایی در فریاد زدن و چادر به کمر بستن و دفاع از حق خود، خانواده، کشور و شهدا (البته لازم نیست چون انسانهای زیادی از حقشان دفاع می کنند) بزرگترین مشکل من است. چون من نه تنها رضابتی از ملایمت خودم ندارم و به آن مفتخر نیستم، که در مواردی پیش آمده که تمایل به قتل خود و یا دیگری داشته ام. منظورم دیگری کوچک، یعنی همان فرد است. خلاصه من صبح به صبح با صورتی ۴حرفی و لبخندزنان از خواب بیدار میشوم. و هر چقدر سعی می کنم پندار بد گفتار بد کردار بد را در پیش بگیرم کار نمی کند. در عوض حسام تا از خواب بیدا میشود دلش میخواهد پ،گ،ک خوب را در پیش بگیرد و موفق نمیشود. نتیجه این میشود که او یک بند غر میزند و هی متعجب میشود چرا من عصبانی نمیشوم. تا آنجایی که خودم هم متعجب میشوم و به خودم میگویم هی؟ احمق؟ علف؟ دفتر مشق؟ چرا عصبانی نمیشی؟ عصبانی شو. بعد یک دادی میزنم و حسام با لب ورچیده از در خانه بیرون میرود. یا داد نمیزنم و وقتی حسام از در بیرون رفت ده، بیست دقیقه به سقف به دیوار به خربزه به هندونه به مستاجر به صابخونه خیره میشوم. مینگرم. خیره می شوم. می نگرم
همه اینها را گفتم که بگویم حسام پیش دکتری میرود که شبیه آرش گروسی رفیقمان است که وقتی بچه بودیم بنزین با خودش می آورد و در اتاق من یا برادر اسنیف می کرد. آرش گروسی دلم برایت تنگ شده است برای آن چشمهای هایت و دماغ گرد و سرخت. اما پارسا اگر این را می خوانی بدان و آگاه باش که این کار خیلی بد است. و من فقط دلم برای آن تصویر تنگ شده نه اینکه تصویر مطبوعی بوده است. اگر هم بوده است برای خودش بوده است و به تو ربطی ندارد. و خاله پسر ۱۶ ساله بودن خیلی سخت است. چون دوستهای خاله همه برای یک پسر۱۶ ساله مضر هستند. و پسر ۱۶ ساله باید با پسر و دختر فوق فوقش ۱۹ ساله یا کم کمش ۱۴ ساله بگردد نه ۳۰-۳۶ ساله که دیگر رسشان کشیده شده و افسرده هستند و هیچ رقابتی بینشان نیست جز رقابت در زودتر هیچی نشدن. و یک خاله ۳۶ ساله با یک خاله ۲۲ ساله خیلی فرق دارد و دیگر حوصله عکاسی در خیابان را ندارد. چون عکاسی در خیابان را در ۲۲ سالگی فاتحه اش را خوانده و اگر باور نمی کنی ۳۰۰ حلقه فیلمش که دیگر تا الان فاسد شده اند مدرک معتبر. و اگر باور نمی کنی بیا کل بندازیم و من اسم عکاس های بچه معروف دنیا را بگویم و تو با تیمت بیا ببینیم کی برنده میشود. اما حالا بیشتر بهتر است ورزش کنم چون بدنم دارد شل و ول می شود و من به هر حال همیشه دلم می خواسته بعد از آرتیست بودن کمی هم داف باشم در حالیکه معلم فرانسه شدم و به پختن قورمه سبزی و انواع خورشها راضی شدهام. حالا دیگر دلم میخواهد سر پیری بیشتر دور کمرم را باریک و عضله های ساق پایم را سفت کنم تا اینکه به کلاس طراحی بروم. چون همیشه پیرزنهای کلاس طراحی را مسخره می کردم که هیچی از انرژی ما که خیلی کارمان درست بود و هر روز عکاسی و طراحی می کردیم و اسم همه بندهای راک که آن موقع مد بود را حفظ بودیم و تول و لد زپلین و جتروتال و غیره را میشناختیم درک نمی کردند.
در ادامه شرح:
آقا بالا خره ما رفتیم پیش دکتر حسام. من بودم، مریم بود، حسام بود، علومیم که از قبلش اونجا بود. کسی اگر مارا می دید فکر می کرد برای تشویق برد تیم ملی والیبالی فوتبالی انتخاباتی چیزی داریم یار جمع می کنیم و موضوع موضوع تشکر از روحانی و این حرفهاست.
نوبتم شد. رفتم و اینقدر از حسام بیچاره ...پشه، پشه... بد گفتم که باورم نمیشد.
گفت حتمن خیلی سختی کشیدی؟
اما ما که اینکارهایم . جوابی نمیدهیم که نقش ویکتیم را بازی کنیم که دکتر برود فرمولهایش را بکشد بیرون. سهل و ساده، سرخ و آسان، چست و جابک. هاهاها چست، چست
به هر حال خیلی اینکاره طوری جواب دادم : نه! منم همچین آدم خوبی نبوده م. دکتر با بلاهت یک روانکاو عامی سرش را تکان داد.
اما آن جلسه چطور کذشت و به چه گفتههایی گذشت مهم نیست. مهم این است که من و حسام طور خیلی معجزه آسایی هفته خوبی را با هم گذراندیم. مهم نیست روانکاو چقدر باهوش و حرفه ای باشد. مثل آذردخت( روانکاو قبلی) ادبیات را بشناسد اما ترسناک و وحشی و همچون اورسلایی در اعماق اقیانوس باشد و هی خودش را بخاراند یا مثل دکتر جدید فقط امن باشد و سرش را ناشیانه تکان دهد. مهم این حال بدیست که توی سر روانکاو پس میدهید و بعد سیفون را میکشید و اسکناسها را روی میز برایش جا می گذارید
ماجرا چیست: همانطور که همین شما ۵-۶ نفری که وبلاگ من را میخوانید، خبر دارید، من ظاهر مظلوم و کنار بیایی دارم و همانطور که نسترن جون هم در جریان هستن خلاصه «خیلی نایسم»
خانِم دِکتر؟ تو موشی مِ درمان دِرِم؟ تو موشی اَرا چَ مِ نایسِم؟( بنظرت من درمانی دارم؟ بنظر تو من چرا نایسم؟)
من هر چقدر از خانوم دکتر نسترن جون خواهش کردم که بابا بیا یه چیزی بده به من که بزنم تا نباشم تو این دنیا! و که این پندار و گفتار و رفتار به ما نیومده! کذبه! دروغه! ریشه در ترسهای کودکی و تصویر آینهای و ایگو و سوپر ایگو و رابطه بین دالها و مدلول ها این حرفا داره
گفت: یَ ای لِگَلَ( غیرقانونیه)
خانِم نسترن مِ ناامیدِم. مِ چَ بکَم؟ (من ناامیدم- چه کار کنم؟)
اما
صبر کنید تا توضیح بیشتری بدهم
مثلا بعضی از شاگردانم می گویند: « وای آتوسا جون شما چقدر نایسین». و آن در حالیست که من دلم میخواهد سرشان داد بزنم که ای لعنتی! چرا پول آن جلسه را پیچاتدی؟ اما به جایش لبخند میزنم. و به این صورت من آدم نایستری هم میشوم.
تو موشین مِ «مازولخیسِم؟»(به نظرت من مازوخیستم؟)
خلاصه یا به شرح:
این عدم توانایی در فریاد زدن و چادر به کمر بستن و دفاع از حق خود، خانواده، کشور و شهدا (البته لازم نیست چون انسانهای زیادی از حقشان دفاع می کنند) بزرگترین مشکل من است. چون من نه تنها رضابتی از ملایمت خودم ندارم و به آن مفتخر نیستم، که در مواردی پیش آمده که تمایل به قتل خود و یا دیگری داشته ام. منظورم دیگری کوچک، یعنی همان فرد است. خلاصه من صبح به صبح با صورتی ۴حرفی و لبخندزنان از خواب بیدار میشوم. و هر چقدر سعی می کنم پندار بد گفتار بد کردار بد را در پیش بگیرم کار نمی کند. در عوض حسام تا از خواب بیدا میشود دلش میخواهد پ،گ،ک خوب را در پیش بگیرد و موفق نمیشود. نتیجه این میشود که او یک بند غر میزند و هی متعجب میشود چرا من عصبانی نمیشوم. تا آنجایی که خودم هم متعجب میشوم و به خودم میگویم هی؟ احمق؟ علف؟ دفتر مشق؟ چرا عصبانی نمیشی؟ عصبانی شو. بعد یک دادی میزنم و حسام با لب ورچیده از در خانه بیرون میرود. یا داد نمیزنم و وقتی حسام از در بیرون رفت ده، بیست دقیقه به سقف به دیوار به خربزه به هندونه به مستاجر به صابخونه خیره میشوم. مینگرم. خیره می شوم. می نگرم
همه اینها را گفتم که بگویم حسام پیش دکتری میرود که شبیه آرش گروسی رفیقمان است که وقتی بچه بودیم بنزین با خودش می آورد و در اتاق من یا برادر اسنیف می کرد. آرش گروسی دلم برایت تنگ شده است برای آن چشمهای هایت و دماغ گرد و سرخت. اما پارسا اگر این را می خوانی بدان و آگاه باش که این کار خیلی بد است. و من فقط دلم برای آن تصویر تنگ شده نه اینکه تصویر مطبوعی بوده است. اگر هم بوده است برای خودش بوده است و به تو ربطی ندارد. و خاله پسر ۱۶ ساله بودن خیلی سخت است. چون دوستهای خاله همه برای یک پسر۱۶ ساله مضر هستند. و پسر ۱۶ ساله باید با پسر و دختر فوق فوقش ۱۹ ساله یا کم کمش ۱۴ ساله بگردد نه ۳۰-۳۶ ساله که دیگر رسشان کشیده شده و افسرده هستند و هیچ رقابتی بینشان نیست جز رقابت در زودتر هیچی نشدن. و یک خاله ۳۶ ساله با یک خاله ۲۲ ساله خیلی فرق دارد و دیگر حوصله عکاسی در خیابان را ندارد. چون عکاسی در خیابان را در ۲۲ سالگی فاتحه اش را خوانده و اگر باور نمی کنی ۳۰۰ حلقه فیلمش که دیگر تا الان فاسد شده اند مدرک معتبر. و اگر باور نمی کنی بیا کل بندازیم و من اسم عکاس های بچه معروف دنیا را بگویم و تو با تیمت بیا ببینیم کی برنده میشود. اما حالا بیشتر بهتر است ورزش کنم چون بدنم دارد شل و ول می شود و من به هر حال همیشه دلم می خواسته بعد از آرتیست بودن کمی هم داف باشم در حالیکه معلم فرانسه شدم و به پختن قورمه سبزی و انواع خورشها راضی شدهام. حالا دیگر دلم میخواهد سر پیری بیشتر دور کمرم را باریک و عضله های ساق پایم را سفت کنم تا اینکه به کلاس طراحی بروم. چون همیشه پیرزنهای کلاس طراحی را مسخره می کردم که هیچی از انرژی ما که خیلی کارمان درست بود و هر روز عکاسی و طراحی می کردیم و اسم همه بندهای راک که آن موقع مد بود را حفظ بودیم و تول و لد زپلین و جتروتال و غیره را میشناختیم درک نمی کردند.
در ادامه شرح:
آقا بالا خره ما رفتیم پیش دکتر حسام. من بودم، مریم بود، حسام بود، علومیم که از قبلش اونجا بود. کسی اگر مارا می دید فکر می کرد برای تشویق برد تیم ملی والیبالی فوتبالی انتخاباتی چیزی داریم یار جمع می کنیم و موضوع موضوع تشکر از روحانی و این حرفهاست.
نوبتم شد. رفتم و اینقدر از حسام بیچاره ...پشه، پشه... بد گفتم که باورم نمیشد.
گفت حتمن خیلی سختی کشیدی؟
اما ما که اینکارهایم . جوابی نمیدهیم که نقش ویکتیم را بازی کنیم که دکتر برود فرمولهایش را بکشد بیرون. سهل و ساده، سرخ و آسان، چست و جابک. هاهاها چست، چست
به هر حال خیلی اینکاره طوری جواب دادم : نه! منم همچین آدم خوبی نبوده م. دکتر با بلاهت یک روانکاو عامی سرش را تکان داد.
اما آن جلسه چطور کذشت و به چه گفتههایی گذشت مهم نیست. مهم این است که من و حسام طور خیلی معجزه آسایی هفته خوبی را با هم گذراندیم. مهم نیست روانکاو چقدر باهوش و حرفه ای باشد. مثل آذردخت( روانکاو قبلی) ادبیات را بشناسد اما ترسناک و وحشی و همچون اورسلایی در اعماق اقیانوس باشد و هی خودش را بخاراند یا مثل دکتر جدید فقط امن باشد و سرش را ناشیانه تکان دهد. مهم این حال بدیست که توی سر روانکاو پس میدهید و بعد سیفون را میکشید و اسکناسها را روی میز برایش جا می گذارید
آها خواهر جون خوب مچت روگرفتم خوب منم همین رو میگم دیگه .ما در اونجا خوب بلدیم نقش بازی کنیم اونم خوب بلد خودشو به بلاهت بزنه و اسکناس ها رو به جیب بزنه و ما تو دلمون بخندیم که چقدر احمق بود و اون تو دلش بخنده که چقدر احمق بودیم :)
پاسخحذفحالا نقش یا واقعیت این نسخه برای من خوب کار می کنه. اما وقتی آدم بخواد خوب کار می کنه. اگه نخواد که هیجی! : ))
حذفیهّ مِ بیم آباجی آنا
پاسخحذف: )))))
حذف