توی کوچه ما همیشه صدای جیغ می آید. در این کوچه مردم به هم فحش میدهند. قبلا که ما اینجا زندگی نمی کردیم و خانواده حسام زندگی می گردند کسی به کسی فحش نمی داد چون کوچه بن بست بود. اما از زمانی که کوچه باز شده و مسیر میان بر تاکسیهای متروی سر خیابان، همه به هم فحش می دهند. حتی زن اول مردهایی که در کوچهمان زن دوم دارند، هم می آیند و درست جلوی خانه ما فحش های ناموسی و غیر ناموسی میدهند. حتی وقتی دختری مچ دوستپسرش را می گیرد، از آن ور شهر می کوبد و می اید در کوچه ما راه می رود و برای دوست پسر خائنش خط و نشان می کشد. کوچه ما یک درخت بلند کاج هم دارد با انواع پرنده ها ی سار و بلبل و گنجشک و کلاغ. مثل درخت توی آن برنامه عروسکی دوران کودکیمان که همه ساکنین محترمش باهم می خوانند: بپر بپر زاغی جون بالا بپر زاغی جون…ببین دنیای ما رو این دنیای زیبا رو یه آسمون ستاره
فکر نکنید من همه شعر را حفظ بودم ها، از دوست عزیزم گوگل سوال کردم:
گفتم دوست عزیزم!
گفت: بله!
گفتم بقیه بپر بپر زاغی جون چی بود؟
گفت: ۴۴۰۰ جواب در ۳۷ ثانیه برایت کافیست؟
گفتم: بله
من روزهایی که حالم خوب است، روزهایی که حالم بد است. روزهایی که هم منتظر شاگرد هستم و هم خداخدا می کنم کنسل کند، روزهایی که با حسام دعوا و قهر می کنم، روزهایی که از دست دیگران عصبانی هستم و روزهایی که با همان دیگران ۴۵ دقیقه تلفنی حرف میرنم، میروم جلوی پنجره میایستم و به درخت نگاه می کنم و سرم را به پنجره می کوبم. اول یواش بعد هی محکم تر. چون همیشه دلم می خواسته بتوانم با یک ضربه سرم شیشه پنجره را بشکنم و هنرپیشه روبرویم هم وحشتزده به رد خون روی پیشانیم خیره شود.
اما این روزها وسط یک رابطه گیر کردهام. و دیروز که خیلی از موقعیتم عصبانی بودم و می گفتم اصلا به من چه، جلوی پنجره ایستادم و هی گفتم بپر بپر زاغی جون و فکر کردم. بعد از این که این فکر از سرم بیرون نمیرود عصبانی شدم. اما به خودم گفتم انسان باید خود و زندگی و ابتذالش را بپزیرد پس سرت را بالا بگیر و فکر کن.
نتیجه فکرکردن، یک خشم غیرقابل کنترل و دراکولایی نسبت به جمعیت زیادی از دوستانم از گذشته های دور تا به امروز شد. احساس می کردم از من سوءاستفاده شده. احساس می کردم پای من تو ی تمام ماجراها گیر می کند.
یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناکتر این است که بیشتر اوقات بهخاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به دوست های پسرم تشر میزنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.
یکی از گرفتاری های کاملا ساده اما اعصاب خورد کن این است که در هر مناسبتی باید بزنم توی سرم که کدامشان را دعوت کنم، کدامشان را نکنم بماند( چون قطعا یکی از طرفین می خواهد با دوست دختر یا دوست پسر جدیدش هم بیاید)، اما موضوع دردناکتر این است که بیشتر اوقات بهخاطر دوست های دخترم بدون اینکه در اختیارم باشد به دوست های پسرم تشر میزنم و یا قهر خاموش می کنم درحالیکه قبل از این به هیچ جایم نبود که روابطشان با دخترهایی که نمی شناسم به همین شکل بوده و دوست دخترم هیچ کدام از آلارم هایی که بهش داده ام را دیده نگرفته است.
همهی این موضع گیرها درحالی اتفاق می افتد که من در درجه اول ترجیحم این است که وارد مسائل خصوصی دیگران نشوم اما بعد می بینم که وسط مسائل خصوصی دیگران هستم، نه راه پس می ماند و نه راه پیش. شاید خودشان هم نمی دانند چه بخواهند چه نخواهند من را داخل ماجرا کرده اند. و راهی جز قضاوت برای من نمی ماند. هر چقدر هم که بخواهم بیتفاوت باشم، این آب ریخته شده.
اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها بهبه همینه!
اما این بار آخر است. اگر یک بار دیگر در کلیسای ارتودکس من همچین اتفاقی بیافتد شما را از کلیسای خودم بیرون می کنم. هاها بهبه همینه!
به خاطر من به کسی تشر بزنی دلگیر میشما:)) :*
پاسخحذف: ))))) بی خیال بابا
حذف