همه با هم می خندند. قاه قاه قه قه :" چه سرخوشی! اما انگار که ناخوشی."
لوک خوش شانس روی جولی جامپر نشسته. طوری افسار جولی را گرفته که انگار نه انگار یک پرش جلوتر با سر می خورد به دیواره ی قفسه کوچک کتابخانه. روی کاناپه خاکستری وسط سالن، مرکز ثقل خانه نشستهام. وقتی حسام نیست دیگر برای مالکیتش له له نمی زنم. شاید مالکیت چیزها فقط وقتی معنی داشتهباشد که صاحبشان نباشی. مالکیت آدمها هم. پاهایم را آورده ام بالا و دو تا کوه توی دلم درست کرده ام. حواسم نیست که دارم فشارشان می دهم به دلم. حواسم هم نیست که دارم به تیره شدن ناگهانی پوستم فکر می کنم. حواسم دارد به انواع روشهای خودکشی فکر میکند. خودکشی آسان و بیدرد. با خوردنیها میانهی خوبی ندارم. از کاری که با دل و رودهی آدم میکنند خوشم نمیآید. آخر به قول مامان گیتا:" من مدفوعیم" ( آدم مدفوعی آدمی است که در شرایط اضطراب دچار دل به هم خوردگی و حالت مدفوعی می شود. در مقابلش آدم ادراریاست که در شرایط اضطراب دچار احساس ریزش ادرار و در نتیجه حالت ادراری می شود) پس این انتخاب کلن منتفی است. هیچ خوش ندارم در شرایط مرگ کنترل مدفوعم را نداشته باشم...
این همه چیزِ تکیه داده شده و چسبیده به دیوار فقط ریسه می روند. و بغیر از لوک که افقش در نیم رخ من است، بقیه به من یا افقی پشت سر من نگاه می کنند و بیتوقف می خندند. ماریو دستش را برده توی هوا و روی پای جلویش نیمخیز شده. انگار می خواهد بگوید یا بپر تو بغل عمویی یا خودم میام. هفته پیش فاطمه خانوم برای اینکه تمیزشان کند همه را ریخته بود توی آبکش فلزی وگرفته بود زیر شیر آب. عمویی عمویی عمویی. خیس خیس شده بودی عمویی...
امروز چند روز گذشته
لوک هنوز خیز برداشته که بپرد. ماریو هنوز می گوید یا تو بیا یا من میام عمویی. من هم هنوز زندهام. یکشنبه فاطمه خانوم میآید و سر همهمان را میکند زیر شیر آب و وقتی خیالش از تمیزی همهمان راحت شد، رو به تصویرهای حرام سالن خانهمان نماز میخواند و میرود.
من و حسام بعد از مدتها دوباره وارد جنگ قدرت شدهایم. در واقع باید بگویم حسام با من. مثل یچهای که مادرش را کتک میزند. هم او را میخواهد، هم از او منتفر است. یک دهان بزرگ مکنده شده که فقط میخواهد. این را میدهم دستش،آن را میطلب میکند. انگار حسام وارد یک جنگ ادیپال با خودش شده. خودش به عنوان کودک با خودش در مقام پدر میجنگد. مدام بهانه میگیرد که این آن نیست. دیگر نمیدانم چه میخواهد. من با حیرتی تمام نشدنی نگاهش میکنم و با خودم فکر میکنم کجای کار اشتباه است. آیا باید خیال او را راحت کنم که ارباب این قلمروی کوچک خودش است. اما این هم فایده ندارد، چون او خودش را کامل نمیبیند و در نتیجه یا خودزنی میکند یا به من حملهور میشود. این ترس مدام از اختگی از کجا میآید؟
روز به روز منفعلتر و وحشتزدهتر میشوم. انگار نیروی زندگی دارد از من دور میشود یا من از نیروی زندگی. شیء شدگی. اینجا نشستن. اینجا بودن. شاید یکی بیاید و تو را (یک گلدان، یک خودکار، یک گلیم، یک کتاب خوانده نشده، یک مجسمه که با بیسلیقکی خریده شده و توی یکی از قفسهها رها شده، یک کاغذ، یک سیدی، یک پوستر قاب شده از یک آدم معروف که صاحب خانه بدون اینکه بداند به آن حسادت میکند، یک چیز) جابهجا کند شاید هم همینجا بمانی. و سال به سال جایجا نشوی، شاید خاک رویت یا زیرت را با دستمال کثیف و همگانی بگیرند، شاید هم نه.
آتوسا، تو رو خدا هیچ وقت ترس ورت نداره :)
پاسخحذفبه هر حال خواستم بگم دلم برای نوشته هات تنگ شده بود.
سلام آتوسای عزیز
پاسخحذفوقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com