خوب سفر بی سفر. برای روزی که حسام درنظر گرفته بود، هیچ جای خالیای پیدا نمیشد.گفت: «حالا یه آخر هفته ای با بچهها میریم یک سمتی»
این روزها خیلی خسته میشود.حسام! اما چشمهایش براقتر شدهاند. امروز صبح که بیدار شدم. دیدم دوتا پایش را مثل بچهها چسبانده به پاهایم. پاهایش را لابهلای ران هایم کشیدم که سرما از تویشان بیرون برود. پوست بدنش نرم و دخترانهاست. اصلا همه چیزش دخترانهاست. دخترانه و کودکانه. بدنش لابه لای ملافههای سفید تخت، شبیه بدن فرشتههاست و وقتی پشتش را نوازش می کنی نفس عمیق می کشد...
بیدار شدیم. همه چیز خیلی خوب است، بغل میشوم، بوس میشوم، شانس بزرگ زندگیش، تنها کسی که شایستهاش است،... اما انگار یکدفعه آلارم بداخلاقیش به کار می افتد. ایرادگیر میشود از دستمالهایی که فاطمه خانوم نشسته ایراد می گیرد، بعد میرود توی کمد، ساک ورزشیم را که زیر چند تا وسیله دیگر له شده بیرون می کشد و جلوی چشمهایم تکان میدهد. حالا نوبت لیوانهای چایی است که از دیشب جمع نشده، و چرا کیسه فریزر جلوی دست نیست؟! و این چیدمان احمقانه قاشق چنگالها را درک نمی کند. چرا لوازم مورد احتیاج برایش هر روز لیست نمیشوند؟ یادآوری خرید شکر نمی تواند کار سختی باشد. چرا باید یکنفر در این سن و سال برود دانشگاه؟ جای ترشی اینجاست؟ جرا یک لنگه از جورابهای من داخل جوراب هایش شده؟ چرا او باید هر روز برود سر کار؟ چرا مجبور است من را تحمل کند، این چه بلای بزرگیاست؟
بعد دوباره بغل و بوس. بوسهای زیاد. و بیرون میرود. مشکل حسام نمیدانم چیست؟ این نارضایتی تمام نشدنی از من. نمی دانم
دیروز از روباه خبری نبود. شب چند ثانیه پیدایش شد و گفت که سرش شلوغ بوده است. که دلتنگ است. من می دانستم سرش شلوغ بوده. نه فقط من چندصد نفر می دانستند. با توضیحات کامل و سلفیِ ضمیمه. خوبیش ایناست که آدم لازم نیست بپرسد چه خبر؟ خبر خودش بدون زحمت در اختیارت قرار می گیرد. بعد دلم می خواست که بگویم مجبور نیست که بگوید دلتنگ من است. و هیچ مسئولیتی متوجه او نیست. که برود برای خودش زندگیش را بکند و کمی که بگذرد دوباره هردویمان برمی گردیم سرجای قبل و دوباره همان دو دوست شاد و شنگول و هر از چند گاهی چتیِ سابق میشویم. اما نگفتم. چون احمقانهاست. چون هیچکس اجازه ندارد به جای آدم دیگری فکر کند، تصمیم بگیرد و نظر بدهد. و این اخلاق بدیاست. اما این فکر لعنتی است که من را می کند.
روباه هم چیزی نگفت. شاید از خستگی زیاد خوابش بردهبود. شاید میهمان داشت. شاید باید متنی چیزی آماده می کرد، شاید او هم کلافه بود. شاید چیزی به فکرش نمی رسید. شاید فکرش را هم نمی کرد که اینطور بشود.
پ.ن: دیروز بالاخره غذا خوردم. رفتم متر را انداختم دور کمرم و گفتم هاها این عاشقی برای هر چه بد باشد، برای دور کمرم خوب بودهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر