۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه۴

خوب! چه شانسی! امروز صبح بدون تب بیدار شدم. می‌گویند تب تند زود عرق می‌کند. وقتی بیدار شدم. دلم خالی بود. عاشق نبودم. و یک لبخند پیروزی بزرگ به لبم آمد که نگو بعد بالش ابری‌ای که شب‌ها به جای حسام بغل می‌کنم محکم بغل کردم و دوباره چشم‌هایم را بستم. چی‌ شد؟ چطور شد؟ خواب دیدم. خواب عاشقی. بعد چشم‌هایم خیلی گرد قلنبه دوباره با وحشت باز شدند. سقف اتاق خاکستری بود و حباب بزرگ لوستری که از قبل از انتقال ما به این خانه، به سلیقه مادر حسام خریداری و نصب شده بود، بالای سرم مثل یک ماه بزرگ سفید-خوب معلوم است که ماه باید سفید باشد مم نه همچین هم معلوم نیست- آویزان بود. بعد حسام گفت که بدبخت شدیم ساعت ۹ شده و مگر من نمی خواسته‌ام صبح زود بیدار شوم.  رفتم توی حمام و چشم‌هایم را دوباره بستم. فکر کردم یعنی چه اتفاقی افتاده. من که تمام دیروز سرم را مثل توی داستان‌ها به سمت باد گرفته بودم تا سوزش پوستم قطع بشود. به خودم گفتم این نمی‌تواند یک‌طرفه باشد. بعد حسام آمد پشت در حمام و گفت خوشبخت شدیم چون ساعت‌ها یک ساعت جلو کشیده شده و الان ساعت ۸ است و او دیگر مجبور نیست آژانس بگیرد و می‌تواند با اتوبوس برود. فکر کردم آهان تابستان تمام شده و اعضای گروه فعالیت برای کاهش آلودگی هوا از سفر‌های تابستانی برگشته‌اند که حسام دوباره دارد تمرین جا گذاشتن ماشین در خانه می کند.
از صبح  دنبال تور مناسب می گردم. کارمند‌های آژانس‌ها اینقدر به آدم مهربانی می کنند که با هر کدام حرف می‌زنی فکر می‌کنی این دیگر بهترین است و وای چه مناسب چه ارزان، چه با محبت. بعد، ده دقیقه بعد، قیمت جدیدی پیدا می کنی و چشم‌هایت گرد می‌شوند. اینطوری. حالا همه اینها که هیچ، اگر بگردم تور ارزان پیدا کنم، حسام غر می‌زند که من همین یک سفر را در طول یک‌سال گذشته داشته‌ام، که آی من بیچاره یک مرخصی ساده دارم، بروم یک همچین جایی؟ اگر تور گران پیدا کنم می گوید تو حساب جیب من را هم نکن دیگر!!!،
خوب من چه‌کار کنم؟ علم غیب که ندارم. می‌روم می چرخم یک جای معقول پیدا می کنم، فکر می کنم در‌های بهشت به‌رویم باز شده، بعد می‌بینم اصلا این منطقه کلی از شهر دور است. از ساعت ۹ با لباس ورزشم نشسته‌ام اینجا، الان ۱۲ شده و هنوز منتظر تماس کارمند خوش صدای آژانس هستم. بعداز ظهر که شاگرد دارم هیچ، یک خانه به‌هم ریخته‌ای دارم که هیچ‌تر.
حالا یاد یک چیزی افتادم، این گول چرب‌زبانی خوردن یک ویژگی یا نقطه ضعف دیرینه در من است. در واقع چرب‌زبانی من را به آدم‌ها نزدیک می کند، طوری که می‌روم نزدیک و دماغم را بهشان می مالم، اینطوری، بعد اگر در این موقع کسی من را تحت فشار بگذارد، دیگر تمام است، هر چه باشد انجام می‌دهم. یعنی گیلتی‌ای می‌شوم که خدا به روز دشمن همسایه‌تان هم نیاورد. چند روز پیش رفته بودم عینک‌فروشی روبروی باشگاه برای عینکِ قاب ‌گم‌شده‌ام، یک قاب  نو بخرم، خلاصه با لب کج یک قاب سیاه پیدا کردم و چون عینکم را هم در خانه جا گذاشته‌بودم، چشمی انتخاب می کردم که آقای فروشنده گفت: اشکال ندارد اینجا متعلق به خود شما‌است، همسایه‌ایم، ببرید خوب نبود بیاورید
منم اشک شوق در چشمانم درخشید و نمی‌دانم از کجای مغزم پرید که پرسیدم راستی شما لنز هم دارید؟ از این ها که برای خوشگلی می گذارند
 آقای عینک‌فروش گفت. نه همسایه‌عزیزم اما کاتالوگ داریم شما هر کدام را که می خواهید انتخاب کنید.
گفتم خوب حالا قیمتش چند است. گفت ۲۰۰هزارتومان. توی دلم گفتم مگر من کسخلم ۲۰۰هزار تومان بدهم لنز بخرم.چه‌کار کنم حالا. گفتم آخر زحمت می‌شود برایتان، شاید من نخواهم بخرم. گفت اشکال ندارد همسایه عزیزم. نخرید. فدای سرتان. بعد من صورتم داغ شد. گفت شماره تلفن بدهید تماس بگیریم با هم هر وقت ما آوردیم یا شما خواستید. توی دلم گفتم. خوب آقای عینک‌فروش همسایه ماجرا را گرفت. فهمید من خریدار نیستم. پس برای اینکه راحت شوم از آن فضای گرم و پرحرارت و پر‌شرم، زودی شماره تلفنم را دادم و زدم بیرون. چند روز بعد طی تماس‌های مکرر عینک‌فروش فهمیدم چاره‌ای ندارم و باید بروم لنز‌ها را ببینم. رفتم و دیدم آقا یک طیف کامل قهوه‌ای و یک عدد لنز سبز آورده است.
بعد می‌گویم بابا رنگ چشم خود من قهوه‌ای است. می گوید سبز را بردار. ارزان‌تر هم هست
تصور کنید که من تمام جراتم را از دست داده‌ام و هر دو فروشنده با غضب به من نگاه می‌کنند. من پولم را لازم دارم. من اصلا لنز نمی خواستم. می‌فهمید؟
می‌پرسم:«خوب قیمش چقدر است»
- صد و پنجاه( با اخم)
-به آنکه نقش پلیس خوب را بازی می کند. با اشک و التماس و دست لرزان می گویم. حالا کمی تخفیف بدهید
-پلیس بد با اخم جواب می‌دهد ۱۴۰ تومان
کارت بانکیم را می‌دهم به پلیس بد و با یک جفت لنز سبز می‌زنم بیرون
توی خانه سرچ می کنم و می‌فهمم قیمت واقعی لنز پنجاه هزار تومان است. خوب باشه! من ابلهم. قهرمان دوم زندگیم هم شاهزاده میشکین است. حالا سرتان را تکان می دهید برایم؟ خوب چه خوب اگر الان کنار هم بودید یک حرکت ریتمیک خیلی قشنگ تولید شده بود. خوب بگذریم
اینطوری می‌شود من را در موقعیت احساس گناه گذاشت.

الان حسام تلفن زد. می گوید اصلا فقط قیمت بلیط و ویزا را بپرس، خانه حل است
می‌گویم: «یعنی چه که خانه حل است؟»
می‌گوید، اصلا من می خواهم بروم شهر بازی که در شهر دیگری است، پس ما فقط دو روز هتل لازم داریم.
می گوید همکارش آنجا یک خانه دارد
می گوید اگر عرضه نداری بگو بروم زن دیگری بگیرم که عرضه داشته باشم
می‌گوید بپرس شهربازی کجاست
می گوید بگو بلیط شهربازی را خودمان می خریم
می گوید من هتل ۳ستاره نوموخوام
می گوید آره! ۴ستاره
می گویم ماد...

باز صورتم داغ شده. من چه کنم؟

۲ نظر:

  1. آناهیتا۱۳:۱۳

    یکی بزن تو سر اون حسام بعد یه لیوان آب سرد بخور و بگو همه چی مرتبه و تو برای همه چی بهترین تصمیمی رو گرفتی :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اینا خیلی هم واقعی نیست : ))))

      حذف