۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه ۲

در هر مکثی می‌پرسد. عاشق شدی؟ اگر شما بودید چه جوابی می‌دادید؟ نه بهتر است بپرسم اگر شما بودید و می فهمیدید یک هفته است هر چیزی و هر کاری را از ب بیداری گرفته تا ب خواب  به بهانه حرف‌زدن یا فکر کردن به حرف‌های زده‌شده‌تان به تعویق که می‌اندازید هیچ، فراموش می کنید، اگر شما بودید و از شما می‌پرسید؟ عاشق شدی چه می گفتید؟
اگر ساعت ۱۱ صبح سرتان گیج می‌رفت، دهانتان تلخ بود، و دلتان ضعف می‌رفت، چون از۸صبح تک‌تک نوشته‌هایش را خوانده بودید، عکس‌هایش را نگاه کرده‌بودید، و صدایش را گوش داده‌بودید و به خودتان گفته‌بودید شانس آوردم صدایش را هر روز نمی‌شنوم، وگرنه ممکن بود عاشقش بشوم، درحالیکه فقط آمده بودید یک موزیکی بگذارید پخش بشود در هوا و بروید بدو بدو  دوش بگیرید، قرص ویتامین س توی بطری آب بیاندازید و بروید باشگاه شاپرک که چی؟ آخرش هم میترا جون بگوید چه عجب از این طرف‌ها، اگر صد بار عکسش را نگاه می کردید، و بعد عکس‌های خودتان را از نگاه او نگاه می‌کردید، اگر از شما می‌پرسید: « عاشق شدی؟» جوابتان چه بود؟
من می خندم. این شکلی
: ))))))))))))))))))
می‌دانم برای شما هم پیش می‌آید. می‌دانم یک حسامی هم شما دارید توی خانه یا بیرون، که خیلی خوب است و خیلی خوشحالید از بودن باهاش.اما تصور کنید یک روز تعطیلِ شما‌است، حسام رفته سر کار و شما روی شاخه درختتان نشسته‌اید و قالب پنیرتان را محکم توی منقارتان نگه داشته اید، بعد روباه با آن دم قشنگش می‌آید از آن پایین برایتان پیام می‌فرستد: 
«چه سری چه دمی عجب پایی!»
بعد شما سر حالید و روباه جذاب
به‌خودتان می گویید: «من باهوشم» و بامزگی می کنید
می‌دانم همه چیز را. حتی می‌دانم که خیال خام هم مال این شرایط نیست. خیال خام با داشتن بهترین حسام توی خانه جور در نمی‌آید. خیال خام مال وقتی بود که هورمون ها بالا زده‌بود و آن پسر مومو فرفری دانشگاه می‌رفت و می آمد و نگاهت هم نمی کرد. یا می‌دانستید روباه به وضوح پنیر را می خواهد و می گفتید اصن مال تو! بیا دهنمو صاف کن، 
اما من نمی‌توانم بگویم بیا دهنمو صاف کن. اگر می‌توانستم، اگر می‌شد، این طوری فوق فوقش به خودم می گفتم راحت شدم، یا یک هفته خودم را می کوبیدم به دیوار تا چند سال تا یک عمر. ولی کل کلش فقط یک چیز را نمی‌دانستم دوست‌داشته می‌شوم؟ یا اندازه اش چقدر است. کل کلش، همه اش همین بود. هر چه که بود. حالا که چی؟
 یعنی می خواهم بگویم من به کل با دهن صافی مشکلی ندارم. خیلی هم حالش حال خوبی است. صورت آدم داغ می‌شود، دلش تنگ می‌شود. پوستش می‌سوزد، رنگش می‌پرد، مغزش می‌رود مرخصی،خیلی کیف دارد. یعنی حتی اگر ته تهش به قیمت قالب پنیرم باشد، ته تهش-از این که ناجوانمردانه‌تر نمی‌شود در مورد یک روباه دوست‌داشتنی قضاوت کرد؟ می‌شود؟- می گویم حتی این هم خوب است. اما شرایطش نیست.
یک موقعی چند سال پیش، جای شما خالی شرایط‌شکنی‌ها کردم. شما هم جای من خالی حتما شرایط‌شکنی‌ها کرده‌اید. اما آخرش نمی‌دانم چه شد که گفتم: «آخرش که چی؟» به خودم گفتم من «اِما بواری نمی‌شوم، من باهوشم، و همه چیز را می گذارم سرجای خودش، همه چیز را مرتب می کنم»
من باهوش نیستم. تجربه، بله دارم.
 تجربه چیز بی‌فایده ای‌است. حالا! شاید! به‌درد هم بخورد. ولی خوب
به هر حال به قول خاله سپهر: « چه بگم سپهر جان که نگفتنم به»




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر