۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

عاشقونه‌س یه روزیم حل می‌شه۶

هنوز یکی دوتا از بچه‌ها نیامده بودند. منظورم از بچه البته که بچه نیست. مثلا طاهره و مینو هر کدام تقریبا ۶۰ سالشان است.  اما خوب شاگرد ۲۰-۲۱ ساله هم دارم. بله، داشتم می گفتم، هنوز چند‌تاییشان نیامده بودند، پشتم را چسباندم به تخته کلاس و به رادیاتوری که دقیقا پایین تخته نصب شده است تکیه‌ دادم.
صورت‌هایشان درخشان بود و با لبخند من لبخند می‌زد. کمی خجالتی. خجالتی که به من هم منتقل می‌شد.
 بنظرت آنها هم این جنون و این تغییر حالت من را احساس می کنند؟
این آشفتگی و آسان‌گیری بی‌سابقه به چشمشان می‌آید؟
گفتم: «این‌ها را به فارسی می‌گویم.» گل از گلشان شکفت.
گفتم :«با شما خیلی خوش گذشت» اما دیگر نمی‌دانستم چه بگویم. سعی کردم به یاد بیاورم که معلم‌های خودم در این شرایط چه می گفتند. لبخند نسیم تا ته باز بود. بعد آنها شروع‌ کردند. کمی خنده‌دار و تکلفی شده بود اوضاع...
روباه جان طی تمام مسیر آموزشگاه فکر کرده بودم باید یک نامه بنویسم. منظورم از نامه واقعا نامه است. از این نامه‌هایی که توی کتاب‌ها می‌بینی. از این نامه‌های کسل، کشدار و طولانی که از هر ۴ خواننده سه‌تایشان از رویش می گذرند. یک همچین چیزی.
 یک موقعی وقتی ۱۸-۱۹ ساله بودم برای دختر‌عمویم که از اولین مهاجر‌هایی بود که سیل مهاجرت با خودش برد، نامه می نوشتم. شاید ۱۰ نامه در چند ماه نوشتم. اما بعد می آمدم و دوباره نامه‌ها را می خواندم و می‌دیدم  خط به خط نامه‌ها پر از اندوه و گلایه و تفهیم اتهام به متهم است. خلاصه یک روز نامه‌ها را گذاشتم در جعبه آسیاب‌برقی مولینکس، کنار دست‌خط‌های دزدیده شده، عکس‌های پس‌داده نشده، کادو‌های استفاده نشده، کارت پستال‌ها و نامه‌های فرستاده‌نشده دیگر. 
اما روباه جان،
دلم می‌خواست از قشنگی میدان تجریش برایت بگویم. اما دیدم من اصلا از میدان تجریش خوشم نمی‌آید. شلوغ است و پر از دود. تازه اگر هم پیاده بروی ممکن است گشت ارشاد دستگیرت کند. بعد فکر کردم از باغ فردوس که گفته‌بودی دوست داری بگویم. دیدم، باغ فردوس‌باز هم نیستم . تاکسی از جلوی نشرباغ گذشت. این نشرباغ فیلم‌های خوبی دارد. اما حیف که از هر ده تا یکی دوتایش نصفه کپی شده‌اند. بوی عرق‌ به جا مانده مسافر‌های قبلی و با عرق مسافر‌های جدید قاطی شده‌بود و چنان هایَت می کرد که لحظه تولدت را به‌یاد می‌آوردی. بغل به بغل تاکسی، یک اتوبوس تمام نشدنی، دود می کرد. راننده داشت برای پسر‌پچه ۱۴-۱۵ ساله‌ای که موقع سوار شدنم در تاکسی همینطور به من زل زده‌بود(شاید چون با آن مانتوی بلند که از ترس گشت‌ارشاد پوشیده‌بودم، یاد معلم مدرسه‌اش می‌انداختمش) تعریف می کرد که موتور ماشینش را دزد برده که هیچ، در پارکینگ اداره پلیس کلا ماشین را خالی کرده‌اند، حتی چهار چرخش را، حتی شانه‌اش را. می‌گفت: «من شانه برادرم را به سرم نمی‌زنم، بعد آنها شانه من‌را، یک شانه‌ سه چهار هزار تومانی را برده‌اند- خوب است شاید اینطوری از من کچلی بگیرند». 
روباه جان من هم دلم می خواست دزد‌های ماشین راننده کچلی بگیرند. سرم را فرو کردم توی مقنعه‌ام و نفس عمیق کشیدم وبه ریزش موهای دزد‌های ماشین فکر کردم و لبخند به لب شدم. از آن طولانی‌ها. اما تو نمی گذاری هیچ لذتی برای من طولانی شود. پس برای اینکه خیالت راحت شود به نرسیدن فکر کردم. اینقدر به نرسیدن فکر کردم که به شک افتادم، فعلش را برای بچه ها صرف کرده‌ام؟ یا نه
یعنی اینقدر باهوش هستند که از روی شکلش قاعده‌اش را بفهمند؟ اگر طاهره با دیدن یک فعل نا‌آشنا از ترس سکته کند چه؟...
روباه جان امروز صبح حال کسی را داشتم که از تعطیلاتی طولانی برگشته‌است. یعنی تعطیلات تمام شد؟ یعنی همه‌اش همین بود؟ 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر