فکر می کردم دیگر نمیتوانم چیزی درباره اش بنویسم. راستش همین الان هم همین فکر را می کنم. همه آن شور و حال پشت یک علامت تعجب از قبل پیشبینی شده قرار گرفت. دیگر دست از یک بند گوش کردن این برداشتهام و برگشتهام سر لیست آیتیونزم. الان دارم ‘BABE, I’M GONNA LEAVE YOU’ از led zeppeline
را گوش می کنم. بدون اینکه انتخابش کردهباشم. رفتم روی مسیج باکس فیسبوکم کلیک کردم ببینم چراغش سبز شده؟ نشده بود. دیدم اسمش دارد یواش یواش میرود پایین. چیزی تا حذف شدنش نمانده. دیگر حرفی نمانده. آن همه پرحرفی تبدیل به سکوت و کم حرفی شدهاست. سکوت با چراغ سبز و روشن، سکوت بدون چراغ. سکوتهای طولانی. کمی لب و لوچهام کج است. اما خودم را جمع و جور می کنم. چرا تمام نمیشود؟ منظورم از تمام واقعا تمام است. چرا همه چیز برنمیگردد به ۱۰-۱۲ روز قبل؟
این تمام چیزیاست که بعد از یکساعت نگاه کردن به این صفحه سفید توانستهام بنویسم. اول تا آخرش. احساس می کنم توی تله افتادم. سوپروایزر فرانسه همیشه به من میگفت: « چرا می خواهی همه چیز را بشکافی، هر چه بیشتر بشکافی، بچهها را بیشتر به فکر می اندازی، بعد توی تله میافتی. اما من نمیتوانم نشکافم. درس هم که میدهم، یک چیزی را اینقدر باز میکنم که دیگر هیچ ناشناختهای هیچ جایش نماند. اما همین شکافتن بعضی وقتها پرتم می کند توی تلهای که یک ترم تمام باید دست و پا بزنم تا بتوانم خودم را از تویش بیرون بکشم. از توی این تله اما نمیدانم کی بیرون میآیم. یک لحظه فکر می کنم دیگر تمام شده. و خوشحال و خندان از اتاقی به اتاق دیگر میروم. اما باز منگ و ملنگ میشوم و چتریهایم را محکم بالا میزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر