حسام گفت: «چرا ساکتی؟ اینقدر ساکتی و مرموز؟»
گفتم:« ذهنم از داستان خالیه. هر چی سعی می کنم طرح هیچ داستانی به فکرم نمیرسه»
اما دروغ می گفتم. داشتم به روندی که این ۹پست را به اینجا رسانده بود فکر می کردم. و داشتم فکر می کردم پست دهم و آخر چگونه باید باشد. حسام پیشنهاد داد که برای باز شدن فکرم از فرهنگ لغت کمک بگیرم. حوصله نداشتم. اما نمی خواستم ناراحتش کنم. پس یک فرهنگ لغت برداشتم و باز کردم. گفتم: «هیچ نظری در مورد گنجشک ندارم». و فرهنگ لغت را بستم و سر جایش گذاشتم. رفتم از توی اتاق کارم «هنر داستان نویسی» را برداشتم و آوردم , جلوی چشمهایم گرفتم. و همینطور به صفحه ۳۷ که اتفاقی بازش کرده بودم، خیره شدم. بدون آنکه چیزی بخوانم. و فکر کردم.
اما چشمم به این جمله خورد: «ولی اِما مثل شاهزاده خانمی است که باید بلایی به سرش بیاید تا به خوشبختی واقعی برسد»
(جین آستین، اِما)
یک روز، روباه به من گفت: «حرف زدن با تو برایم جالب است. خوشحالم می کند. این روزها جواب دیگران را نمی دهم» همان روز اسم خودم را ته لیستی که اسمش دیگران بود نوشتم. دیگران جدا از ما نیست. هر خودی، یک روز دیگری میشود. اما آنروز حال و هوای خوبی بود و من نمی خواستم خاطر شادمان را ناخوش کنم.
خوب فکر می کنم این داستان تمام شد.
داستان روباه چی ;)
پاسخحذفداستان روباه خیلی زود : )
حذفكاشكي طولاني تر تموم ميشد
پاسخحذفبووس
حذف